eitaa logo
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
11.3هزار دنبال‌کننده
180 عکس
7 ویدیو
0 فایل
💥بسم الله الرحمن الرحیم💥 سوالی دارید👈 @Zohorsabz کانال رسمی رمانهای بانو نیلوفر(خانم موسوی) کپی محتوا✅کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد ناشناس👈 https://gkite.ir/es/9649183 تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر چقدر لاغر و تکیده شده بود. داغ همسری که عاشقش بود و تنها پسرش که سرنوشتش نامعلوم بود از پا درش آورده بود. _الهی بمیرم مادر...چی شدی عطام ؟ _خوبم مامان، دیگه گریه نکن صورت رنگ پریده اش که نشان از کم غذا خوردنش بود را سمت من چرخاند. از وقتی آمده بودگاهی حواسم که نبود خیره ام میشد و اشک در چشم هایش جمع میشد. _دیگه چکارا می‌کنی.... عروس گلم؟ احساس کردم مکث و لحن غمگینش روی کلمه عروس قلبم را سوراخ کرد _خبری نیست،صبح ها میرم مدرسه، بعد از ظهرم درسامو میخونم. آقا علیرضا می‌گه باید کلاس زبانم شرکت کنم و دنبال یه معلم خصوصی مطمئنه _خوبه،ازطرف من خیلی ازش تشکر کن،دوستی که ترکیه داشت خیلی کمکمون کرد.از توام ممنونم بابا جان...نمی‌دونم چه جوری میتونم هزینه ای که برام کردی رو برگردونم.به محض اینکه رسیدم اصفهان، واحد بالارو که .... مکثی کرد و با کمی بغض ادامه داد _طبقه بالا رو که محمد رضا برای زندگی با تو آماده کرده بود رهن میدم .باقیشم ماشینمو میفروشم تا بدهی که دارم صاف بشه _دایی!....بخدا اگه این کارو کنی هم من ناراحت میشم هم محمد رضا....من که از شما چیزی نخواستم.شما هم دایی من هستین هم....پدر محمد رضا که برام از تمام دارایی دنیا باارزش تره دیگر نتوانست خودار باشد و اشک هایش روی محاسنی که بلند شده بود جاری شد. _تورو که میبینم یاد پسرم می افتم. انگار بوی محمد رضا رو میدی.خیلی دوسِت داشت.قبل از اینکه ماموریت بره خیلی سفارشتو کرد.اما من ازت غافل موندم و با اتفاقاتی که برات افتاد تا ابد شرمنده پسرم شدم. من هم گریه ام گرفت و از جابلند شدم، کنارش نشستم و دستهایش را گرفتم و بوسیدم. _این حرفو نزنین دایی، شمام به خاطر حال زندایی شرایط خوبی نداشتین.محمد رضا درک میکنه آهی کشید و با لبخند تلخی گفت _مامان محمد رضا خیلی میخواست تورو ببینه. از بس ازت تعریف کرده بود.با اینکه نمیتونست به خاطر ام اس که تمام سیستم عصبی بدنش رو از کار انداخته بود صحبت کنه، اما از چشم هاش می فهمیدیم چقدر ذوق داره تورو ببینه...که آخرش آرزو به دل از دنیا رفت. _دیگه از این حرفا نزن بابا.... خودتو تو آینه نگاه کردی؟مطمئنم نه مامان نه محمد رضا راضی نیستن خودتو اینقدر اذیت کنی به تایید حرف نرگس خانجون ظرف میوه ای که پوست گرفته بودسمت دایی گرفت _آره مادر ، خیلی لاغر شدی....شام که زیاد نخوری لااقل بگیر این میوه رو بخور از حرفهای دایی دل من هم گرفت.گاهی شدت دلتنگی ام آنقدر زیاد بود که تمام روز چیزی نمی خوردم و بدون اینکه بفهمم حتی سر کلاس اشک میریختم. "خدایا...خودت میدونی من مثل دایی تحمل ندارم، به من رحم کن و محمد رضام رو برگردون" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
دلت‌بوصلِ‌گُل‌اےبلبلِ‌صبا،خوش‌باد که‌درچمن‌،همه‌گُلبانگِ‌عاشقانهءتوست من‌آن‌نیَم‌که‌دهم‌نقدِدل،به‌هرشوخی درِخزانہ،به‌مُهرِتوونشانهء‌توست.. "حافظ‌شیرازے" 🏝روزهای عمرمان چه پرشتاب گذشت... بی‌آنکه بدانیم و بفهمیم، روزها و شب هایمان... هفته و ماهمان... فصل و سالمان... طی شد... گرد پیری بر صورتمان نشست و در تمامی این عبورها... خوش آن دمی که در هوای شما گذشت... خوش آن اوقاتی که معطر به نام و یادتان بود... خوش آن لحظه‌هایی که بی‌قرارتان بودیم... باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود...🏝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر دایی گفت فردا بعد از صبحانه همراه نرگس به اصفهان باز میگردد. به من و خانجون هم اصرار کرد با او همراه شویم که با هزار التماس موفق شدم خانجون را پیش خودم نگه دارم. من نمیتوانستم از تهران جایی بروم. به جز نیاز حضورم برای دارایی ام، اولین خبری که ممکن بود از محمد رضا شود از همین تهران به گوشم میرسید. بر خلاف کلافگی حاج آقا احمدی هفته ای یک بار با او تماس میگرفتم و از محمد رضا میپرسیدم.برایم مهم نبود همه از آمدن او ناامید شده بودند. شاید برای خیلی از آدم ها باور نکردنی باشد. اما گاهی قلب انسان طوری وصل قلب دیگری میشود ، که اگر آن قلب از تپش بایستد با تمام وجود احساس خواهی کرد.من قلبم هنوز تپش قلب محمد رضا را احساس میکرد و حاضر بودم تا آخر عمر به پای همین باور قلبی در انتظار بمانم. خانه بزرگ اجدادی ام بیشتر از پنج اتاق خواب داشت و بهترینش که ویوی با صفایی داشت اتاق من بود. اما هنوز نمیتوانستم آنجا بخوابم و احساس خفگی میکردم. ساعت از نیمه گذشته بود و مثل هر شب خوابم نبرده بود.لیوان شیری برای خودم ریختم و طبق قرار هر شب به بالکن رفتم. روی صندلی آهنی اش نشستم و در تاریکی و ظلمت باغ به ماه خیره شدم. _محمد رضا.... ببین ماه کامله ولی رنگش زرده دست روی شانه ام انداخت و مرا از پنجره فاصله داد _ بچه بیا بگیر بخواب، صبح خواب میمونیم نمیتونیم نماز بریم حرم _عه... محمد رضا تو چرا اینقدر بی ذوقی؟ دستم را گرفت و دوباره کنار پنجره بازگشتیم.لامپ اتاق خاموش بود و نور ماه تنها منبع روشنایی بود. کف دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و بالبخند دلربایی گفت _تو اینقدر از دیدن ماه ذوق میکنی چون مثل من یه ماه کنارت نیست.تو مثل اون ماه که تو آسمون تَکه، برای من خاص و فوق العاده ای....هیچ چیزی توی دنیا برای من، مثل صورت ماهت نمیتونه ذوقم بیاره.... حاج خانم. _چرا نخوابیدی؟ با صدای دایی از خاطرات بیرون آمدم و تازه خیسی صورتم را حس کردم.دستی به صورتم کشیدم و ایستادم. _ سلام...معمولا شبا دیر خوابم میبره نفس سنگینی کشید و روی یکی از صندلی ها نشست _بشین روی صندلی نشستم و لیوان شیرم را که دست نخورده بود سمت دایی هل دادم _بفرمایید دست نخورده اس، کمک میکنه زودتر بخوابید _ممنون....میل ندارم، لیلاجان.....میخوام چیزی بگم که شاید ناراحت بشی و برای خودمم گفتنش سخته ، اما به عنوان داییت وظیفه دارم آیندت رو در نظر بگیرم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
✨✨✨✨✨✨ سلام عزیزان همیشه همراه، عصر پاییزی خوبی در پیش داشته باشید.🌸 ناشناس منتظر پیام ها و تحلیل های دلگرم کننده شما هستیم. توجه داشته باشید پیام شما در کانال قرار نمیگیره و صرفا برای آگاهی از نظرات شما دوستان هست 👇👇👇👇👇👇 https://gkite.ir/es/9649183 حالا از حالت رسمی خارج میشم.😌 باور کنید فرصت نمیکنم پیام های شما رو بذارم کانال، اما هم من که پایه و اساس این کانالم 😅 وهم خانم موسوی پیام های شما عزیزان رو میبینیم. منتظرممم🌹🌹
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر از مدرسه بیرون آمدم و جای همیشگی منتظر سرویس ایستادم.سه نفر دیگرهم که از کلاسِ پایین تر و هم محله ای بودند کنارم ایستادند. هفته پیش همراه الهه چند دست لباس زمستانی خریده بودم اما امروز چون از روزهای معمول گرمتر بود لباس زیادی زیر چادر نپوشیده بودم و با ایستادن کنار جدول کمی سردم شده بود. دایی صبح زود همراه نرگس رفت.حرف های دیشبش هنوز در سرم چرخ میخورد و اعصابم را بهم می‌ریخت. _ببین دخترم....چند ماهه محمد رضا مفقود شده و با گفته های آقای سلطانی احتمالا...محمد رضا دیگه زنده نیست. بازدمی که می‌رفت از سینه ام خارج شود با این حرف دایی برای لحظه ای متوقف شد. _نمیگم که به همین زودی پسرمو فراموش کنی،چون می‌دونم نمیشه،از طرفی تو هنوز نوجوونی و داری درس می‌خونی و فرصتای زیادی برای تشکیل خانواده داری ، پس لازم نیست برای ازدواج عجله‌ای داشته باشی... ولی می‌خوام بهت بگم، کم کم باید به زندگی برگردی و اگه مورد خوبی پیدا شد،حتماً بهش فکر کن.می‌دونم محمدرضا هم راضی نیست تو این وضعیت باقی بمونی _دایی... _ برام خیلی سخت بود اینو بگم...ولی دخترم، تو نمی‌تونی تا آخر عمر تنها زندگی کنی. باید یه کسی باشه ازت مراقبت کنه، مخصوصاً با این همه اموال نیاز داری یکی همراهت باشه.من که هنوز به خودم نیومدم ولی تو هر چه زودتر از این وضعیت بیرون بیا با صدای بوق ماشینی که درست جلوی پایم متوقف شداز فکر بیرون آمدم. کمی عقب رفتم و با اخم نگاهی به راننده انداختم. علیرضا بود که با عینک آفتابی متفاوت به نظر میرسید.با تعجب پرسیدم _شمایین! اینجا چکار میکنین؟ از ماشین پیاده شد و با باز کردن در عقب خواست سوار شوم _سوار شین ،باید سریع بریم شمال،یه جلسه فوری ترتیب دادم که باید حتماً باشی. _سرویسم الان میاد. _نگران نباش, هماهنگ کردم. _خانجون نگرانم میشه. _ سوار شو زنگ بزن خونه ،سر راه میریم دنبال الهه خانوم وقت نداریم ،تا شب باید برگردیم. علیرضا وکیل خوب و قابل اعتمادی بود، اما از اینکه گاهی مفرد و خودمانی با من صحبت میکرد زیاد خوشم نمی آمد. بی توجه به لب و لوچه آویزان هم سرویس‌هایم،صندلی عقب نشستم و علیرضا با بستن در سوار ماشین شد و حرکت کرد. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رُکْنَ الْإِیمَانِ... 🏝چه سست خانه‌ای است ایمان بدون یاد امام حیّ و حاضر! سلام بر تو و بر بلندای حضور تو که جز بر آن عمارت، ایمان استوار نمی‌ایستد..🏝 آن‌سفرڪرده ڪہ‌صدقافلہ‌دل،همرهِ‌اوست.. هرڪجاهست خدایابہ‌سلامت‌دارَش.. "حافظ‌شیرازے"
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر الهه همراه ما نیامد.درگیر کار یکی از موکل هایش بود که حتما باید تهران میماند. به ناچار معذب و ناراحت با علیرضا راهی شمال شدم. با اینکه به او وکالت تام داده بودم میگفت گاهی لازم است در جلسات مهم شرکت داشته باشم تا کم کم همه چیز را یاد بگیرم. _ میشه یه استکان چای از سبد کنارت برام بریزی. کل دیشب برای تنظیم متن ارائه طرح نخوابیدم. نگاهی به سبد کنارم که یک فلاکس چای و سه استکان، همراه یک ظرف نبات در آن بود انداختم و یکی از لیوان ها را از چای پر کردم. بوی هل و دارچینی که بلند شد وسوسه ام کرد برای خودم هم بریزم. _بفرمایید کمی برگشت و با گرفتن لیوان آن را عمیق بو کرد _به به...چایی های مامان همیشه محشره، پیشنهاد میکنم برای خودتم بریزی با صبحانه کمی که خورده بودم میدانستم اگر چایی بخورم دل ضعفه ام بیشتر میشود. پس بر خلاف میلم از خوردن آن صرف نظر کردم. _نه ممنون...یکم گرسنمه میترسم ضعف کنم جرعه ای از چایش را نوشید و نباتی که داخلش بودرا هم زد و همزمان گفت _یه رستوران بین راهی تمیز میشناسم، اونجا نگه میدارم ناهار بخوریم. نزدیک یک ساعت در راه بودیم که علیرضا مقابل یک رستوران که بیشتر شبیه قهوه خانه بود نگه داشت. _تو همینجا بشین من برم یه چیزی سفارش بدم داخل ماشین بخوریم. اینجا راننده های گذری و هر جور آدمی رفت و آمد داره بهتره پایین نیای، ولی غذاهاش خیلی خوبه از ماشین پیاده شد و باز محمد رضا در ذهنم پر رنگ شد. _ببخشید چند جا می‌خواستم نگه دارم اما فکر کردم محیطش زیاد مناسب حاج خانم ما نیست. از لفظ حاج خانمی که به کار برد خنده‌ام بلند شد. _حاج خانم؟!....!مگه من چند سالمه که میگی حاج خانم؟ نگاه با محبتی به من انداخت و با گرفتن دستهایم گفت _شما برای من با این سن کم اندازه یه حاج خانم پر از احترام و عزتی، انشاءلله که حاجیه خانمم بشی نور علی نور . ولی حاج خانم من، باید قول بده فقط تنها که بودیم اینجور قشنگ و دلربا بخنده برعکس همیشه این بار بدون‌ خجالت پر از شوق و علاقه‌ نگاهش کردم _چشم..... هرچی حاج آقامون بگه "اندازه یه عمر باهات خاطره دارم. دایی چه جوری میگه فراموشت کنم!" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر خیلی طول نکشید که علیرضا با یک سینی به دستش بازگشت.از بوی کبابی که فضای ماشین را پر کرد، حدس زدن محتویات داخل سینی کار سختی نبود. _بفرمایید، اینجا کباباش حرف نداره،یه ذره نابهداشتی هست ولی مزش عالیه سینی پلاستیکی را از دستش گرفتم و با دیدن چهار کباب داخل نان،تکه ای از نان جدا کردم و یک کباب، همراه یک گوجه برداشتم وسینی را سمتش گرفتم. _پس چرا یه دونه برداشتی؟نفری دو تا کباب سفارش داده بودم _خیلی ممنون،همین کافیه با اینکه دست‌هایم نیاز به شستن داشت مشغول خوردن شدم. علیرضا هم با بهبه و چهچه شروع به خوردن کرد. با ضربه‌ای که سمت شیشه علیرضا خورد، نگاهم به مردی با سیبیل‌های کلفت افتاد که گویی داد و بیداد میکرد، اما با شیشه‌های بسته ماشین مشخص نبود چه می‌گفت. _این دیگه چی میگه؟لیلا خانم من میرم ببینم این آقا چی هارت و پورت می‌کنه، شما لطفاً از ماشین پیاده نشین علیرضا پیاده شد و در ماشین را بست .لقمه‌ای که در دهانم بود را به سختی فرو دادم و با گذاشتن باقی لقمه روی کیفم،خودم را کمی سمت چپ متمایل کردم تا ببینم چه خبر شده است. صحبت‌هایشان را نمی‌شنیدم. اما پیدا بود مرد سیبیل کلفت که احتمالاً راننده ماشین سنگین بود شاکی و عصبانیست. بعد از گذشت چند ثانیه ضربه‌ای محکم به سینه علیرضا زد که چون آمادگی اش را نداشت به عقب پرت شد و به پشت افتاد. از دیدن این صحنه وای بلندی گفتم و نگران به علیرضا که به سختی از روی زمین بلند شد نگاه کردم. اطرافمان خلوت بود و کسی هم نبود جدایشان کند. هنوز پای چب علیرضا خوب نشده بود و باید مراقب می‌بود تا آسیب نبیند. مرد دوباره به قصد کتک علیرضا جلو رفت که با مشت محکم علیرضا به صورتش نقش زمین شد. نمی‌دانستم باید چه میکردم و امیدوار بودم هر چه زودتر دعوا قائله پیدا کند. اما هر چه می‌گذشت زد و خورد بینشان بیشتر میشدوچون علیرضا قد بلندی داشت، به راحتی می‌توانست ضربه های قل چماق روبه رویش که پهن اما کوتاه بود را دفع کند. مرد که بیشتر کتک میخورد تا بزند،زورش داده بود و نقطه ضعف علیرضا را فهمیده بود وسعی داشت به پای آسیب دیده اش ضربه بزند. با وخامت اوضاع شیشه ماشین راپایین دادم و بلند صدا زدم _آقا علیرضا تو رو خدا ولش کنین بیاین سوار ماشین بشین. آقا اگه دست برنداری الان زنگ می‌زنم پلیس ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝سلام بر عزیزترینی که غریب‌ترین است... سلام بر مهربان‌ترینی که تنهاترین است... سلام بر صبورترینی که محزون‌ترین است... سلامی از ما که بی‌قرار و چشم به‌راهیم به شما که امید و پناه و قرار ما هستید...🏝 ⚘اُشْهِدُکَ یا مَوْلاىَ اَ نّى اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا گواه گیرم تو را اى مولا و سرور من که من گواهى دهم به این که معبودى نیست جز خداى یگانه(آل‌یاسین)⚘
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر با حرفم مرد که از کتک زدن علیرضا ناکام مانده بودتازه حواسش به من شد و با سر و صورت خونی به سمت ماشین پاتند کرد. ترسیده به عقب خیز برداشتم که در را باز کرد و با ناسزا دست دراز کرد تا از پایم بگیرد. مهلت ندادم و با سرعت از سمت دیگر ماشین پیاده شدم. _مرتیکه بی ناموس به اون چکار داری ؟ علیرضا با فریاد خودش را به او رساند و قبل از اینکه به من برسد با پای سالمش ضربه ای فنی به شکمش کوبید که بی معطلی به زمین افتاد و به خودش پیچید. با صورتی که از دماغش خون می آمد و از شدت عصبانیت سرخ شده بود، ضربه محکم دیگری نثارش کرد وبا حرص رو به من گفت _سوار شو سریع سوار شدم و نگاهم را از مردی که روی زمین در خود مچاله شده بود گرفتم.از اضطراب قلبم به تپش افتاده بود ودوست داشتم هر چه سریعتر از آنجا دور شویم. علیرضا هم که معلوم بود فشار زیادی به پایش آمده به سختی سوار ماشین شد و پاروی گاز گذاشت و حرکت کرد. _آخه با چه عقلی وقتی دو تا مرد دارن دعوا میکنن میپری وسط....؟من که داشتم از خجالتش در می اومدم.اگه بلایی سرت میاورد با این پای چلاق چه غلطی میکردم؟ با داد بلندش بهت زده فقط نگاهش کردم و چیزی به زبانم نمی آمد. _اون یارو تو رستوران به یه خانم گیر داده بود. منم پشت خانومه در اومدم تا دست از سرش برداره....صاحب رستورانم بیرونش کرد اونم اومده بود تصویه حساب. اصلا حواسش نبود توام تو ماشینی تا صدام زدی،همچین آدمایی که هیچ چیز براشون مهم نیست و راننده ترانزیت ان خیلی خطر ناکن ناراحت سرم را پایین انداختم و پاسخی ندادم.حق با علیرضا بود.بعضی از افراد کینه شتری دارند و ممکن است هر خطایی از آنها سر بزند. _لاشی بی همه چیز کوتوله ، نقطه ضعف منو فهمیده بود هی میخواست به پام ضربه بزنه، این وسط به دستم فشار اومد...ناهارمونم کوفتمون کرد. با نگاهی به بینی اش دستمال کاغذی از کیفم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم _بگیرید.دماغتون داره خون میاد. نیم نگاهی به من انداخت و دستمال را گرفت و روی بینی اش گذاشت. زیر لب فحشی داد که خدا را شکر متوجه نشدم. _آخ اگه پام سالم بود و تو همرام نبودی میدونستم چکارش کنم. _رسیدیم حتما پاتون رو چک کنید. الان داغید شاید خدای ناکرده ضربه خورده باشه _نه خوبم،شما چیزیتون نشد؟ آرنج دست راستم موقع پیاده شدن از ماشین، به سبد کنارم برخورد کرده بود و کمی گز گز میکرد. اما قابل تحمل بود.خواستم نگاهش کنم که متوجه خالی بودن انگشتم از انگشتر محمد رضا شدم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _خدایا ...خواهش میکنم هرجا افتاده سر جاش باشه....لطفا برگردید جمله آخرم را بلند گفتم اما انگار نشنید. _چیزی گفتین؟....مثل اینکه ضربه ای که ناکس به صورتم زده رو شنواییم اثر گذاشته آنقدر گم شدن انگشتر برایم درد ناک بود که تپش قلبم را بالا برده بود و داغی و سرخی صورتم را احساس میکردم _میگم برگردید جلوی همون رستوران _چی؟حالتون خوبه! _خواهش میکنم، الان وقت جر و بحث نیست.هر لحظه ممکنه انگشترم گم بشه. فکر کنم وقتی مَردِ طرفم حمله کرد و از ماشین پیاده شدم افتاده روی زمین صدایم بغض گرفته بود و کم کم قطره های اشک راهش را روی گونه ام پیدا کرده بود _انگشترتون....!برای یه انگشتر اینجوری گریه میکنید؟لیلا خانم....اول اینکه تا حالا حتما یکی برش داشته،دوم مطمئنم اون مردک پوفیوز هنوز اونجاست،چون ماشینش خراب شده بود.یه انگشتر ارزش روبه‌رو شدن با آدم احمق و بی ناموسی مثل اونو نداره سرم را کلافه به اطراف تکان دادم و کمی صدایم اوج گرفت _برگردید...اگه برنگردید و انگشترم گم بشه اخراجتون میکنم.شما چه میدونید اون انگشتر....برای من چه ارزشی داره! از حرفم شوکه لحظه ای برگشت و نگاهم کرد.بعد ازچند ثانیه اخم هایش در هم شد و بدون هیچ حرفی به طرف خاکی رفت و دور زد. در آن لحظه فقط میخواستم انگشتر یادگاری محمد رضا را پیدا کنم و ناراحتی و دلخوری کسی برایم مهم نبود. نمیدانم چند دقیقه در راه بازگشت بودیم و گریه ام بند نمی آمد «می خوای انگشترشم ازم دریغ کنی؟..خدایا غلط کردم,اگه خطایی کردم که مجازاتش اینه،اگه زیادی بیتابی کردم و غمگین بودم ببخش و ازم بگذر، تنها یادگاری محمد رضا رو که مِهرم بود برام نگه دار» از دور که نمای رستوران نمایان شد، دوست داشتم هر چه زودتر از ماشین پیاده شوم و به دنبال شیٔ باارزشی که از با ارزش ترین فرد زندگی ام گرفته بودم بگردم. قبل از اینکه علیرضا ماشین راکامل نگه دارد در ماشین را باز کردم ، تا به محض توقف پیاده شوم _صبر کن چکار می‌کنی پات می‌شکنه! اهمیتی به فریاد علیرضا ندادم و تا توقف کرد از ماشین پیاده شدم. مثل کسی که فرزندش را گم کرده باشد خودم را به جایی که قبلاً توقف کرده بودیم رساندم و روی زانو به زمین نشستم و دست‌هایم را برای یافتن انگشتر در خاک حرکت دادم.کنترل گریه ام دست خودم نبود و دیدم را تار کرده بود و هر از گاهی مجبور میشدم با پشت دست اشکهای مزاحم را کنار بزنم . ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝سلام آفتاب مهربانی، مهدی جان جمعه که می‌شود، کبوتر دلم، بیقرار، به قفس سینه می‌کوبد انگار هوایی‌تر می.شود ... جمعه که می‌شود ، آسمان قلبم ، ابری‌تر است هوای چشمانم، بارانی‌تر ... جمعه که می‌شود، جانم در آتش هجرانتان ، سوخته‌تر ، تفتیده‌تر است جمعه که می‌شود یاد شما می‌وزد فضا پر از عطر نرگس می‌شود...🏝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _زشته بلند شو از رو زمین من میگردم برات.راننده عوضی نیست ولی نگاه کن اون جوونا که اونجا وایستادن چه جوری نگات میکنن! باز اهمیتی به علیرضا که حرصی و کلافه مقابلم ایستاده بود ندادم و همچنان با گریه دنبال انگشتر نگین یاقوتی محمد رضا می‌گشتم. نمیدانم چرا در دلم چیزی می‌گفت اگر انگشتر را پیدا نکنم محمد رضا هم باز نخواهد گشت. _بلند شو خودتو جمع کن،چرت و پرتی ام که چند دقیقه پیش راجبه اخراجم گفتی برام مهم نیست.فقط الان بلند شو اینبار نتوانستم به صدای علیرضا که به سختی روبه رویم روی یک زانو نشسته و از میان فک قفل شده اش غریده بود بی تفاوت باشم و از پشت پرده اشک نگاهش کردم. لحنش آرام تر شد و ادامه داد _اینجوری که نشستی زمین و جلب توجه می‌کنی،فکر نمیکنی از اون چادری که سرته باید خجالت بکشی؟برو تو ماشین برات پیداش میکنم .اگه همون انگشتر یاقوت مردونه که همیشه دستت بود و دنبالشی.... می‌شناسمش و پیدا کردنش برام سخت نیست. تازه حواسم جمع اطراف و وضعیت آشفته ام شد و خجالت کشیدم. اگر محمد رضا هم بود حتما از دستم عصبانی میشد و دعوایم میکرد.اشک هایم را پاک کردم و با التماس گفتم _پس خواهش میکنم برام پیداش کنید. اون انگشتر خیلی برام مهمه همچنان که اخم داشت باشه ای گفت و با سر اشاره کرد سوار ماشین شوم. از جا بلند شدم و در حالی که به پشت سرم و جایی که علیرضا خم شده بود و دنبال انگشتر میگشت نگاه میکردم سوار ماشین شدم.دلم آرام نداشت و امیدوار بودم هر آن پیدایش کند. نمیدانم چه مدت اطراف را کاوید و بلاخره از گشتن دست نگه داشت.با هر قدمش سمت ماشین، چند بار صدایش که می‌گفت پیدایش کردم در ذهنم تکرارشد و چشم هایم را بستم. با باز شدن در ماشین چشم هایم باز شد.چهره ناامید علیرضا نشان میداد پیدایش نکرده و نا خواسته بلند شروع به گریه کردم. _عه...چرا اینجوری میکنی!صبر کن برم از صاحب رستورانم بپرسم شایـ... _خوب میزنی و در میری با صدای همان راننده ماشین، شوکه ساکت شدم وتنها صدای هق هقم، سکوتی که هر آن ممکن بود شکسته شود را می‌شکست. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسالی سهیلای عزیز مخاطب فعالم ❤️ ممنون عزیزم چقدر ذوق کردم🫶🥺
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر علیرضا هم که مانند من جاخورده بود بعد از چند ثانیه سینه سپر کرد و مقابلش ایستاد _دوست داری میتونم این دفه بزنم و در نرم ؟! لبهای مرد کش آمد و دست به شانه علیرضا انداخت _با اینکه زود قضاوت کردی و باعث عصبانیتم شدی ازت خوشم اومد،خیلی با غیرتی علیرضا که هنوز حالت دفاعی داشت، دست مرد را از شانه اش پایین داد و طلبکار دست به کمر زد _ببین من خانم همراهمه حوصله دهن به دهن شدن با آدمی مثل تو رو ندارم. چه قضاوت ناحقی کردم وقتی داشتی به خانمه تو رستوران بدو بیراه میگفتی؟بعدشم اومدی زورت به من نرسید به طرف این خانم حمله کردی _یواش خوش غیرت ،زدی آش و لاشمون کردی حالا یه دقه گوش کن من چی میگم.... اول اینکه اون خانم یکی از آشناهای زنم بود که ازش جدا شدم. اتفاقی منو دیده بود و به فحشم کشیده بود که منم دیوار نبودم که، جوابشو میدادم. توام از در تو نیومده خودتو انداختی وسط که چه طرز برخورد با خانومه،باعث شدی صاب رستوران گشنه و تشنه مارو بندازه بیرون.بعدشم که بیرون اومدی و خواستم دو کلام حرف بزنم فوری جبهه گرفتی،منم که ماشینم خراب شده بود و ازاین ور اعصابم از حرفهای اون زنیکه خراب بود قات زدم. خداییش فکر نمی‌کردم با این پا که لنگ میزنه از پسم بربیای و زورم داده بود و همشیره ام که صداتون زد نفهمیدم چی شد سمت این بنده خدا حمله کردم. با سر پایین رو به من که روی صندلی نشسته بودم ادامه داد _شرمنده حلال کنید. من یه پسر دارم هم سنای شماس، شمام جای دخترم. به سکسکه افتاده بودم و با چشم های خیس نگاه نگرانم را به دست‌هایم دادم و چیزی نگفتم. _راستی....از دور متوجه شدم دنبال چیزی میگردید علیرضا با حفظ جدیتش پاسخ داد _خوب که چی؟ _من که معذرت خواستم مشتی...کوتاه بیا دیگه از فکر اینکه شاید انگشترم را دیده باشد دستپاچه گفتم _یه انگشتر مردونه گم کردم...شما ندیدین؟ ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝سلام پناه همیشگی‌ام، مهدی جان بسان گیاه که به آسمان ... بسان تشنه که به باران ... بسان پرنده که به پرواز ... بسان شب زده که به خورشید ... بسان ساکنان زمستان که به بهار ... هر صبح به تو سلام می‌کنم، جان می‌گیرم، زندگی در رگ‌هایم جاری می‌شود هر صبح به تو سلام می‌کنم و در پناه یاد بهشتی‌ات آرام می‌شوم ... بیچاره من که از دیدارت محرومم روزهایم به بی‌کسی می‌گذرد و شب‌هایم به بیقراری والتهاب در خاطرم هزار قاصدکِ سپید با هزار سلام و دعا به سویت روانه می‌کنم و خودم همچون بوته خاری خشکیده اسیر بیابان تف زده‌ی انتظارم ... بیا ای باران رحمت، ای منجیِ دلها، ای آخرین امید ... بیا و سبزم کن ، جانم ببخش ، آرامم کن ...🏝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر بعد از گذشت یک ساعت هنوز مدام انگشتم را چک میکردم و لبخند میزدم. وقتی راننده دست به جیبش کرد و انگشتر محمد رضا را مقابل صورتم گرفت،انگار دنیا به صورت کوچک و فشرده تقدیم من شده بود. _وقتی این شازده از خجالتم در اومد و درد شکمم کم شد،دیدم این انگشتر افتاده کنارم. حدس زدم مال شما باشه و با خودم گفتم اینم مزد کتکی که ناحق خوردم. ولی بعد چند دقیقه که حالم جا اومد از اینکه سمت شما حمله کرده بودم خیلی حالم بد شد و خودمو سرزنش کردم.حالا اگه بگین منو حلال کردین این انگشتر مال شما نمیدانم میان خنده و گریه چگونه حلالش کردم که انگشتر به دستم رسیدو قلبم به یکباره آرام شد. _ تموم شد. صدای علیرضاکه از وقتی راه افتاده بودیم با اخم سکوت کرده بود از فکر بیرونم آورد. _انگشترو میگم،ازبس نگاش کردی تموم شد...حالا واقعا این انگشتر ارزش این همه درد سر و نرسیدن به جلسه رو داشت؟ «تو چی می‌دونی از عشقی که تو این انگشتره....داشت،بیشتر از اینم ارزش داشت،محمد رضای من برمیگرده و نخ دورشو باز میکنم و دوباره میندازم دستش،بایدبرام یه حلقه درست و حسابی بخره،همه وعده وعیدهایی که داده بود و باید انجام بده» _من دارم از عصبانیت پاره میشم تو لبخند ژوکوند و مونولیزا تحویلم میدی؟انگار نه انگار پیش یه عالم گردن کلفت بد قولم کردی تازه به خودم آمدم که مثل مجنون فارق از هرچیزی لبهایم کش آمده و همین هم باعث بی ادبی و عصبانیت علیرضا شده بود. _ببین.... یه دفه دیگه بخوای از این اداها در بیاری نگا نمیکنم بچه ای، یکی میخوابونم بغل گوشت تا بفهمی ملت الاف یه دختر بچه سر به هوا و عاشق پیشه نیست. از این لحن و گستاخی اش اخم هایم در هم شد وبا حالتی جدی گفتم _ حواستون هست دارین بی احترامی میکنید؟ _بله حواسم هست،هیچ میدونی حاجی خدا بیامرز چقدر برای ارتقا و حفظ دارایی شما زحمت کشیده؟ پدر من سالها خودشو وقف کارهای شما کرده بود. من خودم همه زندگیمو گذاشتم پای کارخونه ها و شرکتهایی که اگه یه روز حواسم بهشون نباشه از هم میپاشه، اونوقت بین این همه مشغله، گرفتار یه دختر بچه و فانتزیای ذهنش شدم که همه چیزو به بازی گرفته. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر ساعت نه شب بود و در راه خانه بودیم.جلسه به هم خورده بود و بدون انجام هیچ کاری مجبور به بازگشت شدیم. در این چند ساعت علیرضا آنقدر حرف های تندبارم کرد و سرکوفت زده بود که تا اشکم را در نیاورد دست بر نداشت.از طرفی به او حق میدادم نگران باشد و از سویی هم دوست نداشتم تا این حد به من بی احترامی کند و ادای بزرگترم را در بیاورد. آنقدر دلش پر بود که نمیدانم معلم زبانم به او چه گفته بود که دق و دلی آن را هم سرم خالی کرد. _از فردا تمام تمرکزت رو می‌ذاری رو درست....فکر نکن حالا چون یه بزرگتر بالا سرت نیست میتونی از درس خوندن قسر در بری.هفته ای یه بارم میام مدرسه از معلمات وضعیت درسیتو میپرسم. با این امکانات و کلاسهای خصوصی که ثبت نامت کردم نمره کمتر از نوزده ام قبول ندارم. _فکر نمیکنین زیادی دارین تو کار من دخالت میکنین؟من نامزد دارم و به زودی ازدواج میکنم.اما یه جوری با من برخورد میکنید انگار که من بچم.خانجون بزرگتر منه و نیازی به کس دیگه ای ندارم. شمام فقط وکیل من هستین. پس لطفا به کار خودتون برسین _ببین! داری خودت ادامه میدی تا دوباره گریه ت رو در بیارم صدایش را به حالت مسخره کردن در آورد و ادامه داد _ دارم ازدواج میکنم.... من نمی‌دونم چرا حاجی اجازه داده تو با این بچه بازیات نامزد کنی! دوباره جوشش اشک را در چشم هایم احساس کردم. از اینکه اینقدر ضعیف شده بودم از خودم بیزار بودم. _شما....شما حق نداری....پاتون رو از گلیمتون درازتر کنید. _اینقدر شما شما راه ننداز....من حق همه کاری رو دارم.فکر کردی چرا حاجی تمام اختیارات رو به من داده بود؟ نزدیک عوارضی بودیم که گوشه ای نگه داشت.برگشت و مستقیم به صورتم نگاه کرد. _میدونی من چقدر از حاجی، که بابا حاجیه تو میشه کتک خوردم؟اون موقع ها نوجوون بودم و کلم باد داشت، نمی‌فهمیدم همش به خاطر خودمه.من که با تو پدر کشتگی ندارم. فقط می‌خوام بهت بفهمونم اینقدر ضعیف نباشی و غرق در غمی که برای خودت ساختی نشی که از بقیه چیزا غافل بشی....زندگی با همه سختی ها ش جریان داره،باید حواست جمع باشه وگرنه زحمت این همه آدم که الان نیستن به باد می‌ره.خواهش میکنم به خودت بیا ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝شب‌ها بدون آمدنت صبح می‌شوند و من روز به روز در حسرتِ دیدار تو می‌سوزم، مولایم ... کی شود بیایی؛ دلم آن شب رؤیاییِ دیدار را تمنا می‌کند آن لحظه طوفانی را! آن ساعت عاشقی را ... دلم یک جرعه دیدار می‌خواهد؛ ‌ به عقربه‌های ساعت نگاه می‌کنم، و ذره، ذره آب می‌شوم ... چه سخت می‌گذرد روزهای تاریک نبودنت .‌.. و به راستی؛ چه زیباست برای تو مجنون بودن ..!🏝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _سلام...چقدر دیر اومدین؟داشتم نگران میشدم، بلدم نیستم با این تلفن جدیده زنگ بزنم _سلام....،ببخش خانجون دیر شد. کبری خانم ناهار و شامتون رو آورد؟ _آره دستش درد نکنه _پس قرصاتون رو بخورید برین بخوابید. به خانه که رسیده بودم از خستگی دوست داشتم زودتر بخوابم. اما فردا امتحان داشتم و باید تا صبح بیدار می‌ماندم. هنوز حرف های علیرضا داغ و تازه در ذهنم بود. «حالا با این چکار کنم که فکر می‌کنه سر من زیادی گرم عشق محمد رضا و برگشتش شده و باید از فکرش بیرون بیام!...انگار من دیوونم...شایدم هستم،غیر از اینه که هر جا میرم و هر کاری میکنم انگارهمراهمی!... برام مهم نیست بقیه چی میگن، آره من دیوونم و زیادی عاشقتم، کی میخواد جلومو بگیره؟وقتی برگشتی حسابمو با علیرضام صاف میکنم. می‌خوام بدونم اونموقم می‌تونه به من بد و بیراه بگه» از تصور اینکه محمد رضای غیرتی من در مقابل علیرضای تخس و کمی بی ادب قرار بگیرد لبخندی بر لب هایم نشست.قد علیرضا کمی بلندتر از محمد رضا بود، اما عزیز دلم شانه هایش پهن تر و عضلاتش ورزشکاری بود. چقدر دلم تنگ بود که دوباره سرم را روی بازو هایش بگذارم و یک دل سیر نگاهش کنم.دست روی ته ریش مشکی و جذابش بگذارم و سرم را میان سینه اش پنهان کنم و عطر تنش را عمیق بو کشم. آهی از سینه ام کنده شد و با درست کردن لقمه ای پنیر و گردو به اتاقم رفتم. تصمیم گرفتم از این به بعد تا آنجا که میشود احساساتم را پنهان کنم. حتما علیرضا از خانجون شنیده بود مدتی ست نمیتوانم در اتاقم بمانم و دلسوز تر از مادر شده بود و میخواست من ازحالت افسردگی بیرون بیایم. گازی از لقمه ام گرفتم و برای دیدن ساعت صفحه موبایلم را روشن کردم. با دیدن یک پیام از ارغوان کنجکاو پیامش را باز کردم «سلام....اگه فردا کاری نداری بعد مدرسه ات می‌خوام ببینمت» فردا که از مدرسه بیرون آمدم کنار جدول ایستادم و با بیرون آوردن موبایلم،به علیرضا پیام دادم «سلام، امروز بعد مدرسه میرم پیش ارغوان دختر خالم, لطفاً به سرویس بگید منتظر من نباشه» مبایل را در کیفم گذاشتم و سمت کافه ای که ارغوان آدرس داده بود راه افتادم. کافه زیاد دور نبود و برای اینکه من جایی را بلد نبودم ،نزدیک مدرسه قرار گذاشته بودیم. از اینکه ارغوان هنوزاز آمدن به خانه من اجتناب میکرد کمی ناراحت بودم، اما باید فرصت میدادم تا زمان همه چیز را حل کند.نمی‌دانستم چه کار مهمی داشت که بر خلاف میلش با من قرار ملاقات گذاشته بود. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.با فکر اینکه ارغوان باشد و سر قرار دیر کرده ام فوری گوشی را از کیفم بیرون کشیدم.با دیدن نام علیرضا پلکهایم به هم چسبید وکلافه تماس را وصل کردم _الو _تنهایی کجا میخوای بری؟همین الان برگرد دم سرویست برو خونه،یه ساعت دیگه خودم میام هر جا خواستی می‌برمت. پفی عصبی کشیدم و با صدایی نیمه بلند جواب دادم _آقای محترم ،قرار نیست من برای هر کاری به شما جواب پس بدم. بدون حرف دیگری تماس را قطع کردم و توجهی به زنگ های بعدی اش نکردم. بعد از چند دقیقه پیاده روی به کافه رسیدم و مردد پا به داخل گذاشتم. اولین بار بود چنین جایی می آمدم و نگاه دیگران که با ورودم سمت من چرخیده بود باعث خجالت و دستپاچگی ام شده بود. «وای اگه محمد رضا بفهمه من همچین جایی تنها اومدم!....از دست تو ارغوان....» با گردش نگاهم در گوشه ای ترین قسمت کافه ارغوان را که غرق در افکارش خیره به فنجان بود پیدا کردم و به سمتش قدم برداشتم.چقدر لاغر شده بود! با عقب کشیدن صندلی مقابلش، متوجه حضورم شد و فنجانش را کنار گذاشت _سلام دستش را که سمتم درازشد با لبخند فشردم وبدون اینکه رهایش کنم نشستم _سلام....خیلی بی‌معرفتی ارغوان....دلم برات خیلی تنگ شده بود. دستش را آرام از میان دستانم بیرون کشید و با لبخند تلخی بر لب هایش زمزمه کرد _منم مکثی کرد وبا صدا زدن پیشخدمت روبه من گفت _چی میخوری؟ _چیزی میل ندارم.گفتی میخوای ببینیم یکم نگران شدم، چیزی شده؟ با آمدن پیشخدمت به جای من یک فنجان نسکافه سفارش داد و با رفتش سرش را پایین انداخت و دستهایش را در هم قفل کرد. _نمیخواستم مزاحمت بشم اما...به خاطر خودم نیومدم.روم نمیشه این درخواست رو ازت داشته باشم...اما مجبورم،میدونم تو دلت خیلی بزرگه و مهربونی،برای همین به خودم جرأت دادم بیام ببینمت....لیلا مامانم تو وضعیت بدیه...خواهش میکنم کمکش کن. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید نظرتون چیه؟🫣 👇👇👇👇 https://gkite.ir/es/9649183
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼