eitaa logo
مکروبه !
2.1هزار دنبال‌کننده
254 عکس
22 ویدیو
1 فایل
میان لشکری از گرگ‌های درنده؛ مظلومِ مقتدریم! جان می‌دهیم اما خاک هرگز!" #زهرا_سادات #ابناء‌الحیدر آرامش: @Rakiz_1 _انتشار مطالب آزاد🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای قاضی زاده هاشمی، سه سال پیش نمی‌شناختمتان. تا همین چند روز پیش هم حتی. گوشه‌ی ذهنم همان کاندیدای جوان و مودب سال هزار و چهارصد بودید که دغدغه‌ی خانواده‌های ایرانی داشت. این روزها اما، شما صدای دل‌های داغدیده‌ی ما بودید. کسی که شجاعانه زحمات شهید رئیسی را تبیین می‌کرد. دفاع‌ کردن‌هایتان، سینه سپر کردنتان در برابر بنفش پوشان پر ادعا را دیدیم. دیدیم که کم نگذاشتید برای رفیق شهیدتان. مردی و مردانگی اگر به کلمات بود، می‌شد حرف به حرف متن پیام امشب شما. امشب وقتی متن انصرافتان را خواندم. بیشتر فهمیدم مردانگی یعنی چه. انقلابی بودن، دلسوز نظام بودن یعنی چه. بگذارید بگویند پوششی. می‌خواهند تحقیر کنند مثلا. برای ما اما، شما مردی هستید که مردانه پای عهدتان ماندید. زهرا سادات 🌻
مکروبه !
آقای قاضی زاده هاشمی، سه سال پیش نمی‌شناختمتان. تا همین چند روز پیش هم حتی. گوشه‌ی ذهنم همان کاندیدا
کاش همهء ما مثل آقای قاضی‌زاده هاشمی پای بمونیم، فحش بخوریم، تهمت بشنویم و تهش؛ شهید بشیم! گاهی شهید معرکه گاهی شهید تبیین. "ابناء‌الحیدر 🌱
سجاده‌ام هنوز پهن بود. یک تکه پارچه‌ی سبز متبرک ضریح. باد پنکه‌ می‌خورد به صورتم. انگار کسی فوت می‌کرد روی باریکه‌ی جا مانده از رد قطره‌های اشک‌‌‌‌‌. سرما نشسته بود میان جانم. چادرم سُر خورد روی شانه‌ام. درستش نکردم. صفحه‌ی پیام را باز کردم. خاطره‌ی یک خانم بود از پویش بیستکال. انگار خدا برایم کارت دعوت به همکاری فرستاده بود‌‌. جمله‌ایی که سر ظهر به خواهرم گفته بودم توی ذهنم مرور شد:《 اگه یه قدم برای خدا برداری خدا برات صدتا قدم بر می‌داره‌.》 وقتی برنامه ریزی‌مان برای تبلیغ چهره به چهره خورده بود به بن بست، این را گفته بودم. خدا راه حلش را بعد از نماز گذاشته بود توی دامنم؛ تبلیغ تلفنی‌! گوشه چادرم را گرفتم توی مشتم. راستش را بخواهی دست پاچه شدم. قلبم مثل گنجشک اشی مشیِ قصه‌های مادرم افتاد توی حوض. بال زد و بال زد. تند و تند و هراسان. آدم‌ خجالتی نبودم. اما آخر گفتگوی چالشی انتخاباتی از پشت تلفن؟! چشمم که به خط ریز زیارت عاشورای سجاده‌ام افتاد آرام‌تر شدم. بسم الله گفتم. نیت کردم. ربات بله پیام داد:《سلام 👋 به پویش بیستکال!خوش اومدین❤️》 شماره تماس و نام و نام‌خانوادگی‌ام را نوشتم. و اولین شماره را برایم فرستاد. از چابک سر بود‌. تماس گرفتم. صدای ظریف زنانه‌ایی با لهجه‌ی شیرینی گفت: بله بفرمایید؟ _سلام خداقوت. از ستاد مردم نهاد انتخابات تماس می‌گیرم. می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم. _سلام عزیزم، بله دخترم بفرمایید. دخترم که خطابم کرد آرامش نشست به جانم. _می‌تونم بپرسم در انتخابات دور اول شرکت کردید؟ مهربان گفت: بله عزیزم. _ممنون از مشارکتتون، ممنون که نسبت به این مسئولیت اجتماعی بی تفاوت نیستید. می‌تونم بپرسم آیا در دور دوم شرکت می‌کنید؟ _والا دخترم دور اول به آقای قالیباف رای دادم. الان نمیدونم به کی رای بدم. با لبخندی گفتم: چه خوب. می‌دونستید بین این دو کاندید، آقای جلیلی نزدیک ترین تفکر به آقای قالیباف رو دارند. در مناظرات هم آقای قالیباف هم آقای جلیلی هر دو معتقد بودند که می‌شه با برنامه ریزی درست از مشکلات عبور کرد؟ برخلاف برخی که از همون اول سنگ بنای کارشون رو با "نمی‌شه" و "نمی‌تونیم" شروع کردند. تاییدم کرد و گفت: درسته‌. با نا امیدی که نمی‌شه کشور رو اداره کرد مادر. باید یکی بیاد امید بده به این جوون‌هامون. از محبت صدایش گونه‌هایم گرم شد. گفتم: بله حقیقتا. راستی می‌دونستید که آقای قالیباف در بیانیه‌شون از آقای جلیلی حمایت کردند و از طرفدارانشون خواستند به ایشون رای بدن؟ گفت: گفت نه مادر نمی‌دونستم. گفتم: مادرجون دعا کنید کسی بیاد که مثل شهید رئیسی درد ملت داشته باشه‌. شبانه روز برای مردم کار کردند. خستگی نمی‌شناختن... گفت: الهی خدارحمتش کنه‌. خیلی زحمت کشید برای ما‌. گفتم: بله ان‌شاءالله به برکت خون شهید انتخاب درستی داشته باشیم. گفت: ان‌شاءالله جمعه به آقای جلیلی رای میدم مادر. ان‌شاءالله خدا حفظت کنه مادر. در پناه امام زمان باشی. گفتگویم که تمام شد‌. به سجده رفتم. حس خوب اولین تماسم باعث شد شجاع تر و مصمم تر ادامه دهم... از شما هم دعوت می‌‌کنم که در روزهای پایانی رقابت سرنوشت ساز انتخابات بی تفاوت نباشید و به پویش بیستکال بپیوندید. نگاه شهید برکت می‌دهد به گفتگوی شما. مطمئن باشید اثرش را خواهید دید. زهرا سادات
ما همه تلاش خودمان را کردیم ابراهیم؛ ما شب‌ها نخوابیدیم؛ تماس گرفتیم؛ پیامک زدیم؛ صحبت کردیم؛ نفر به نفر. چشم توی چشم. ما یک هفته مثل خودت شدیم. خستگی نشناختیم. از شمال شهر تا روستاهای دور. تا ارتفاعات ورزقان شاید. معلق میان خوف و رجا. مادرهامان، ختم صلوات گرفتند. پدرهامان حدیث کسا خواندند. دست همه را گرفتیم تا صندوق رأی. چه‌کار باید می‌کردیم. ما خواستیم که خون هنوز گرم تو، زیر پا نرود ابراهیم. تو حیف بودی. ما خواستیم جای آن برادر ایستاده‌قامت‌مان در وزارت‌خارجه، نا لایقان تکیه نکنند خب. خواستیم یکی مثل‌ خودت_حداقل شبیه به خودت_ توی پاستور بنشیند. خواستیم که وجدان‌های خفته را برانگیزیم. مردمان کمترآگاه را روشن کنیم. نظام‌فکری جامعه را نزدیک به حق کنیم. ما باختیم ابراهیم؟ نباختیم که. ما نباختیم ابراهیم. ما برای خدا دویدیم؛ در پی کسب قدرت و ثروت نه. ما حالا میلیون‌ها فکر بلندیم. میلیون‌ها مردم کمربسته بر پای ایران؛ بر پای انقلاب. ما میلیون‌ها مردم «کارنامه»دیده و «برنامه»شنیده. ما ابراهیم‌دیده‌های به‌کم ناراضی. ما توقف ناپذیریم ابراهیم هنوز. ما داریم می‌رویم هنوز. نه آن هشت‌سال متوقف‌مان کرد، نه هیچ چهارسال دیگری. ما می‌رویم تا اهتزاز بیرق لااله‌الا‌اللّه بر بلندای عالم. ما منتظران یک‌دم از پای‌ننشسته ظهور. ما نزدیکان به قلّه. و دست تو امروز بازتر است برای گذر «جمهورِ» خود، تا فتحی که همه بسوی آنیم. ناامیدی گناه کبیره‌ست. گوش کن؛ صدای اذان هنوز از گلدسته‌ها بلند است... «مهدی مولایی»
جارو برقی را با خودم می‌کشانم به این اتاق و آن اتاق. تا جایی که سیمش اجازه دهد، پا به پایم پیش می‌آید. جیغ می‌کشد و خرده ریزهای روی فرش را فرو می‌برد درون کیسه‌ی پارچه‌ایی توی شکمش. همه‌جا را که خوب جارو زدم، دوشاخه را از پریز برق جدا می‌کنم. سیم جارو برقی رها می‌شود روی فرش. با پاشنه‌ی پایم دکمه‌ی سیاهش را فشار می‌دهم. به سرعت سیم چندمتری را هورت می‌کشد توی دلش. از تک و تا نمی‌افتم. هنوز کلی کار دارم. کلی کار نکرده و چشم به راه سامان دهی. جارو را می‌گذارم سر جای همیشگی‌اش. لوله‌ای خرطومی‌اش را به بغل می‌گیرد و می‌نشیند سر جایش. سعی می‌کنم که به مرتب کردن کتاب‌هایم فکر نکنم. به اینکه چند روز است که جز چند کتاب شعر کودکانه هیچ متن ادبی نخواندم هم. دینگ دینگ لباسشویی بلند می‌شود‌. دست‌هایم را می‌شویم. پنجره‌ی گرد لباسشوی را باز می‌کنم. بوی شوینده می‌پیچد توی فضا‌. لباس‌های کوچک و یک وجبی علی را می‌چینم روی رخت آویز. شیر آب را باز می‌کنم بطری را می‌گذارم زیرش. پر از آب که می‌شود می‌روم سمت گلدان‌ها. بطری را کجکی می‌رسانم به خاک خشک و تشنه‌‌ی زامیفولیا. نم دار و خیس که می‌شود می‌روم سراغ گلدان دیگر. کلمات کتاب معجزه‌ی بُن‌سای تو ذهنم رژه می‌روند. روایت‌های زنان زیر سقف خانه‌هایشان. زن‌های خانه‌دار. به سرم می‌زند که کارهایم که تمام شد بنشینم بنویسم از شستن. از اتو کشیدن. از همین جارو کشیدن. مثلا بنویسم بعد از جارو زدن؛ روفرشی را کشیدم روی گل‌های قالی و خم شدم و چهار گوشه‌اش را صاف کردم. یا دستمال خرسی صورتی و نم دار را سابیدم روی کاشی‌های آشپزخانه و پرزهای ریز روی سرامیک‌ها را گرفتم. کلمات چاق و ادبی، بامب و بامب توی سرم راه می‌روند. دلم می‌خواهد کاغذ و قلم جور کنم و جزئیات تمیز کاری‌ام را بنویسم. اما باید بروم سراغ لباس‌ها. اتو کردن و آویزان کردنشان. امشب می‌رویم هیئت. فضای گرمی دارد. دوتا تهویه غول پیکر نصب کردند به اول و آخر خیمه . از گرمی شب‌هایش کم کرده است ولی بازهم هوایش دَم دارد. وسط‌های مراسم علی از گرما کلافه می‌شود. بهانه می‌گیرد. دیشب آجی زهرا بغلش گرفت و بردش به این طرف و آن طرف. توی بغل عمه‌اش آرام تر شد. ولی روضه‌ی مجسم شد برایم. گریه‌ام بند نمی‌آمد. ذهنم می‌رفت توی خیمه‌های بنی‌هاشم. کنار بی‌تابی‌های علی اصغر. اشکم سر می‌خورد روی گونه‌ام. اتو را می‌کشم بیرون. لباس‌‌ها منتظر صاف شدن هستند. بعدا همه چیز را می‌نویسم. زهرا سادات
در آخرین تماسی که با مادر داشتم، از احوالشون داشتم می‌پرسیدم، از پیش‌روی اخیر صهیونیست‌ها در منطقه، از همسایه‌هایی که موندن بعد تخریب کل محله، سه چهارتا اسم از همسایه‌ها نام برد، بعد گفت فلانی خدا رحمتش کنه دیروز شهید شد، گفتم چطور؟ گفت رفته دبه آب رو پر کنه با پهپاد کشتنش. امروز تنها پر کردن آب تهمت نیست، بلکه راه رفتن تو خیابون تهمته، وکشتن بیگناهان تبدیل شد به سرگرمی حرامیها... لا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @SalehGaza
داغ حضرت علی اکبر خیلی سنگینه
چرا این روزها تصویر شهید عجمیان از جلو چشمام کنار نمی‌ره؟💔
مکروبه !
در آخرین تماسی که با مادر داشتم، از احوالشون داشتم می‌پرسیدم، از پیش‌روی اخیر صهیونیست‌ها در منطقه،
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نوشیدن آب برای کودکان به رویا تبدیل شده است .. روضه مکشوف و باز می‌خوانیم! لعنت بر حرمله‌های زمان ..
هدایت شده از مکروبه !
ذهنم؛ ابرِ ورم کرده‌یِ روضه‌هایِ مجسمِ، می‌خواد بباره بی‌هوا، پراکنده، ویران کننده یهو اشعاری به سراغم میان که عین دشنه قلب رو می‌شکافه مثل همین حالا مثل این ابیاتِ کشنده؛ پيرمردان ناتوان حتّی با عصا مي زدند بر بدنت همه را سياه مي ديدی به فدای نفس نفس زدنت... زهرا سادات"
دست‌هایم قلاب می‌شوند روی زانوهایم. زانوی غم بغل گرفتن همین شکلی است لابد. درحالی که یک پیاله آب و نمک توی چشم‌هایت داری‌، سرت را کج می‌کنی و تکیه می‌دهی به دیوار. شورآبه‌ ایی از چشم‌هایت سر می‌خورد روی گونه‌ات و رد نمکش می‌‌سوزد. جگرت هم. نگاه تارم می‌رود به صفحه‌ی گوشی‌ام‌. خاموش شده. خیلی وقت است. دلم نمی‌رود به باز کردنش. به دوباره دیدن دختر بچه‌ایی که در خرابه می‌دود و مادرش را صدا می‌زند. عنوانش این بود: 《گاهی روضه، مصور می‌شود》 روضه‌های مصور غزه آدم را از پا در می‌آورد. به قول ملیحه سادات مهدوی از میان تمام حال بدهایی که آدمیزاد می‌تواند تجربه کند این حالِ " خدا شاهد است که می‌خواهم یک کاری کنم ولی از دستم هیچ ساخته نیست" یک جور بدی آدم را بی‌چاره می‌کند. بعضی وقت‌ها می‌نشینم فکر می‌کنم جز نوشتن چه‌کار کرده‌ام برای غزه؟ چندخط، خط خطی ذهنی کار به جایی می‌برد اصلا؟ حق دارد ملیحه سادات. آدم از حسرت هیچ کار نکردن ذره ذره می‌میرد. زهرا سادات" 🌲| @makrobeh1
سفره‌ی خمیر بازی، چروکیده زیر دستمان پهن است. هر از چند گاهی نگاهم می‌نشیند روی تصویر حلزون سبزِ چشم قلمبه‌‌‌ی خنده رویش. خانه‌‌ی روی پشتش قرمز است. کارش با یک خمیر قرمز راه می‌افتد. باید یک تکه‌ی گردالو جدا کنی. با کف دست‌هایت خوب لوله‌اش کنی. سید فاطمه گفت: شبیه مار شد خاله. نگاهش کردم، شبیه یک کرم دراز و شل و ول بود. توی هوا تکانش دادم. یک تکه‌اش کنده شد و پخش سفره‌ شد. خنده‌اش گرفت. من هم خندیدم. کرم دراز را پیچیدم و رولش کردم. حالا شده بود خانه‌‌ی قرمز حلزون سبزمان. سید فاطمه خوشش آمد. وقتی می‌خندید یک دسته از موهای فرفری‌اش می‌افتاد روی پیشانی‌ و چشم‌هایش. سرگرم قاطی کردن خمیرها بود. سبز و سفید و صورتی و نارنجی باهم. یک رنگ قهوه‌ایی بد قواره‌ایی از ترکیبش زده بود بیرون. انگار یک پروژه مهم بود برایش این ترکیب رنگ‌ها. با دقت مشغولش بود‌. نگاهم به دست‌های کوچکش بود‌. به پیچ و تاب موهایش. به خنده‌های از ته دلش. خاله‌ی یک دختر سه ساله بودن این روزها سخت شده. دختر سه ساله شیرین زبان است خب‌. می‌داند کی ناز کند. کی یک حرف‌هایی بزند ماتت ببرد از کجا بلد شده. می‌دانی می‌خواهم با کلماتم گریز بزنم به خرابه‌های شام. مثل روضه‌خوان دیشب بگویم سه ساله دختر که زدن نداره . اما حیف روضه‌خوان خوبی نیستم...
مکروبه !
سفره‌ی خمیر بازی، چروکیده زیر دستمان پهن است. هر از چند گاهی نگاهم می‌نشیند روی تصویر حلزون سبزِ چش
سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید، موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد با آن‌همه چشم انتظاری باورش سخت است سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد...
صبح می‌شود. آفتاب که تقه می‌زند به پنجره پشه‌ها می‌روند پی‌کارشان. اصلش این است که بگویم می‌روند به استراحت. پشه‌ها روزها کجا می‌روند؟ سوال بچگی‌هایم بود. بعد از اینکه برای چهار صباح بیشتر عمر کردن، خون‌مان را می‌‌لنباندند. صبح‌هایی که خال خال قرمز رد گزش روی صورتم داشتم از مادرم می‌پرسیدم:《 مامان پشه‌ها روزها کجا می‌رن؟》 می‌گفت:《رفتند بخوابن》. امروز که چشم باز کردم و علی با رد نیش روی صورتش برایم دست تکان داد، رفتم و از آقای گوگل پرسیدمش. مثل مامان گفت:《 پشه‌ها ترجیح می‌دهند که در طول روز بخوابند.》 پیرزن درونم همان لحظه نفرین کرد:《 خواب به خواب برین ایشالله.》 نیش خورده
هدایت شده از نُور~🇵🇸
گردن نحیفی دارد . وقتی بغلش میکنم ، سرش می‌افتد . باید زیر گردنش را بگیرم . کسی هم اگر میخواهد بغلش کند ، چشمم میدود پی گردنش که زیرش را بگیرند حتما . اگر بد بگیرند هم تشر میزنم که گردنِ بچه ! گردن نحیفی دارد ... پدرش چیز زیادی که نمی خواست،فرات یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد؟ با دو انگشت همین حنجره میشد پاره ؛ چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد...
ما بی تو در کشاکش هستی بریده‌ایم ارباب مهربان و خطا پوشِ ما بیا...
چای عراقی جرعه‌ایی از چای تلخم را می‌نوشم. داغ است‌. لب‌هایم غنچه می‌شوند. یک نفس فوت می‌کنم توی لیوان. بخار گرمی می‌خورد به صورتم. نگاهم می‌رود به بیرق کوچکی که به پرده آشپزخانه وصل کرده‌ام." این خانه عزادار حسین است." کلمات عربی و فارسی توی مغزم به هم می‌خورند و جرنگی صدا می‌دهند. مثل صدای برخورد چند استکان باهم‌. _چای ایرانی؟ به آقایی که یک قاشق پر شکر را خالی می‌کرد ته استکان‌های باریک نگاه کردم. سر تکان دادم. _نه چای عراقی! برایم چای ریخت. توی همان استکان باریک و کوچک. غلیظ و تلخ. استکان را نشاند روی نعلبکی قرمز و سفید و طرح داری. گرفت سمتم. گفتم: شکرا. حفظ کرده بودم این‌جور وقت‌ها بگویم: الله یساعدکم. فروزان می‌گفت: رحم الله والدیک. ما فقط همین دو سه جمله را بلد بودیم. جمله‌ایی که در قبالش می‌شنیدیم اما بلند بود. لبخند و اشک را باهم داشت. آفتاب نشسته بود بالای سرمان. ایستاده کنار موکب کوچکشان چای هورت کشیدیم. باهم قول و قرار گذاشتیم سال دیگه که آمدیم، عراقی بلد باشیم. از دیشب که پیام داد‌:" اربعین کربلا می‌رین؟" توی فکرم. پیاده می‌روم توی خاطراتم. کلمات عربی و فارسی توی مغزم تکان می‌خورند. با هم برخورد می‌کنند. شبیه استکان‌‌های باریک و کوچک کف خورده میان تشتِ روحی موکب‌ها. یکباره همه با هم به زمین می‌افتند و می‌شکنند. از خاطرات کنده می‌شوم. چایم خنک شده. یک نفس سر می‌کشم. نگاهم می‌رود به بیرق کوچکی که به پرده آشپزخانه وصل کرده‌ام. این خانه عزادار حسین است. زهرا سادات ☕️
_شنیدنِ روایت خلقت استاد نخعی🤌🏻💛
آمیخته به بوی ادویه‌ها کتابم را می‌بندم. سر وصدایش کم کم می‌خوابد. حالا لِخ و لخ پنکه‌ی روی سقف‌، جایگزین صدای کشتی و بوق لنج‌هایی می‌شود، که عرض اروند را می‌رفتند و می‌آمدند. بوی خارک و رطبِ دست ننه مملکت جایش را با بوی خاک نم خورده‌ی حیاط عوض می‌کند و هوای نیمه ابری شمال می‌نشیند جای تصورات گرم و شرجی‌ام از جنوب. قلم قشنگی دارد خانم منوچهری. انگار گرمای دلچسب جنوب را پهن کرده روی‌ کلمه‌هایش و ماهرانه قصه‌های جذاب و پر ادویه‌ایی از آنها ساخته. هر چند که سرگذشت‌ آدم‌های داستانش تلخ بود‌. غم می‌خواست از هر کلمه غل بزند و بپرد بیرون و نفست را‌ بگیرد. زیرکانه برخی از گفت و گوها را با لهجه‌ی جنوبی می‌نویسد. ‌ انگار دست آدم را می‌گیرد و آرام می‌برد سمت اسکله، کنار کشتی‌های پهلو گرفته. وقتی داری بوی غلیظ و چسبناک ماهی را نفس می‌کشی؛ موج‌های آبی دریا خیز بر می‌دارند روی پاهای برهنه‌ات. غروب ‌ها، شعله‌های نارنجی پالایشگاه را می‌دیدی که در هوا می‌سوزند و خاکستر دودشان را پخش می‌کنند در آسمان. باید اعتراف کنم که این کتاب تمام حس‌های آدم را درگیر خودش می‌کند. بویایی، بینایی، لامسه و شوری دریایش هم چشایی‌ات را.
هدایت شده از مکروبه !
یه تیکه از قلبمون برای همیشه تو ورزقان سوخت و حسرتش تا ابد به دلمون می‌مونه که قدرتو اونجور که باید ندونستیم...