*
چند روز پیش ، خبر فوت یکی از اساتید مدرسه مبنا را دیدم . بعدترش دیدم آقای جوان آراسته برای آن عزیز از دست رفته ، نماز میت میخوانند . ایشان را نمیشناختم ولی پابهپای بچهها و استادیارها صلوات و فاتحه برایشان روانه کردم . شبی رفتم یک سری به تلگرامم زدم . - تاکوچ - خانم عسگرنجاد را باز کردم و آخرین پیامشان را خواندم . نوشته بودند "هیچ چیز این دنیا قدر مرگ یادم نمیاندازد چقدر باید زندگی کنم ."
عکس قبلش را باز کردم . صفحه اینستاگرام همان استادیار بود . دلم ریخت . دلم از ترس ، یا از حس تلخ جاماندن ، یا گزندگی دنیا ریخت . دلم گرفت . از کوچکی دنیا . از کوچکتری خودم . از اینکه هر قدر هم بگویم نوشته ها باقی میمانند ، باز هم میفهمم دارم خودم را فریب میدهم . پی راه فرارم انگار ! راه فرار از منسوخ شدن ...
مفرم کجاست ؟
زندگی کردن است ؟
لابلای صفحات کتابهایم ؟
بین نمازهایی که این اواخر نشسته میخوانمشان ؟
یا توی سلام های زیارت عاشورایی که دوسه شب است ، یکی درمیان عقب میافتم از چلهاش؟
مفرم کجاست ؟
کجا را پیدا کنم که مرگ پاورچین پاورچین سراغم نیاید ؟!
هیهات !
که"ما فراريان (و تعقيب شدگان) مرگ هستيم . اگر برايش بايستيم، ما را میگيرد و اگر هم از آن بگريزيم ، به ما میرسد. او از سايه ما به ما پيوستهتر است ....."[برگرفته از کلام مولا]
*
#مرگ
#مفرمانکجاست؟