دلم گرفت !
از آن مسئولی که گذاشتهاندش پشت میز .
که به گفتهی خودش از شش ماهگی دخترش را گذاشته مهد و حالا حسرت میخورد . حسرت نبودن هایش کنار دخترکش .
بعد رو به من میکند و میگوید خدا نعمتت داده ها ! برو بنشین کنج خانه بچه داریات را بکن . تو را چه به درس خواندن ؛ آن هم با سه تا بچه ...
دلم گرفت امروز !
از این مدل آدمیزادهایی که از رنجهایت خبر ندارند ، نمیدانند تو با چه عذاب وجدانی داری دست وپنجه نرم میکنی تا بتوانی خانه را پشت سر بگذاری با تمام چالشهایش و بعد پا بگذاری توی چالشی جدید به اسم سر کلاس رفتن و درس خواندن . که نمیدانند قد صبوریات تا کجاست و چقدر رها کردی درست را ، بخاطر بچهها . بخاطر قد کشیدنشان . بخاطر بودن باهاشان .
دلم گرفت ! که امروز آن مسئولین دم از حرفهایی زدند که خودشان عمل نکردند ...
#واگویه
پ.ن*: واگفتم اینها را اینجا ،
نه برای دوم بار که برای بار هزارم بود ...
پ.ن**:برای آن لحظاتی که خشم چنبره زده بود توی گلویم و فریاد نشد ...