eitaa logo
کِتابخانِه شَهید مُحسِن حُجَجی📚
104 دنبال‌کننده
126 عکس
22 ویدیو
5 فایل
✨﷽✨ لیست کتب موجود در کتابخانه 📚 همراه با عکس کتاب‌ها 📸 در کانال قرار داده می‌شود. 🌐مکان کتابخانه: دانشگاه پیام نور ساری،ساختمان اداری،طبقه همکف، دفتر نهاد رهبری مدیر کانال: @Modir_M_SH کانال هیأت: @maktabo_shohada_sari
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📌خلاصه کتاب: در فرازهایی از تاریخ سراسر شکوه و عظمت دفاع مقدس، زنانی را می‌توان یافت که به نمایندگی از همه زنان با غیرت ایرانی، در مواجهه مستقیم با جریان جنگ، افتخاراتی بسیار عظیم و پایدار را به یادگار گذاشتند.✨ این کتاب روایت ایثار و قصه باشکوه دلاوری‌های سردار شهید «نادعلی رضایی» یکی از شهیدان خطه طبرستان از زبان همسر ایشان، به همراه تصاویری از شهید و حضور در جبهه جنگ است.🌱 🌷 📙 🧕🏻 @maktab_shohada_ketab
📚 📌خلاصه کتاب: داستان با درگیری‌های ذهنی نویسنده برای نوشتن داستانی از خاطرات شهید حاج یونس زنگی آبادی آغاز می‌شود و تماسی که حاج یونس جایی میان بیداری و رؤیا با نویسنده می‌گیرد و او را به روستای محل تولدش راهنمایی می‌کند.🏞 نویسنده در فضایی میان خیال و واقعیت زندگی حاج یونس را روایت می‌کند.✨ 📙 📖 🌷 @maktab_shohada_ketab
📚 📌خلاصه کتاب: برگشتم به حاج سعید گفتم: آخه من چطور این بدن ارباٌ اربا رو شناسایی کنم؟!💔 خیلی بهم ریختم. رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه اش را کشید طرفم.😥 سرش داد زدم: شما مگه مسلمون نیستید؟ به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می گوید اسیرتان را این طور شکنجه کنید؟🤨 نماینده داعش گفت: تقصیر خودش بوده!! پرسیدم به چه جرمی...؟😏 📽 🌷 @maktab_shohada_ketab
📚 📌خلاصه کتاب: همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود. خیلی عجیب بود.🤔 می گفت وقتی که شیمیایی شدم همین اوایل دی ماه بود و عجیب تر اینکه 11 دی ماه هم روز تولد و هم روز شهادتش بود.❤️‍🩹 در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان (زهرا) هم 8 دی ماه بدنیا آمد.👼🏻 یکی دوبار که درباره شهادت حرف می زد می گفت: من 5 الی 5 سال و نیم با شما هستم و بعد می روم. که اتفاقاً همینطور هم شد. دفعة آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از دعای توسل برگشته بود.✨ دیدم حال عجیبی دارد. او که هیچوقت شوخی نمی کرد آن شب شنگول بود. تعجب کردم، گفتم:...🙂 🧕🏻 📙 💭 @maktab_shohada_ketab
📚 📌خلاصه کتاب: هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که مریض شد. خیلی حالش بد بود. رفته رفته حالش بدتر شد.🥺 آنقدر که قبل از طلوع آفتاب از دنیا رفت!🖤 جنازه بچه را داخل کفن پیچیدیم. صبر کردیم تا پدر بیاید و او را دفن کند! پیر مُرشِدی در محل بود که همیشه ذکر امیرالمومنین (ع) برلب داشت.📿 آن روز قبل از ظهر به جلوی خانه ما آمد. مادر بیصبرانه گریه میکرد.😭 مرشد جلو آمد و به مادر گفت: من دعا کردم. برات عمر بچه‌ات را گرفتم! بچه را شیر بده! مصطفی اینگونه دوباره متولد شد.😍 سالها بعد به قم رفت و طلبه شد. روزهای آخر هفته را به کارخانه گچ میرفت. کار میکرد.🧑🏻‍🔧 پولی که به دست میآورد به دیگران کمک میکرد. هر هفته سه شنبه‌ها پیاده به سمت جمکران میرفت.🕌 📜 @maktab_shohada_ketab
📚 📌خلاصه کتاب: مجموعه خاطراتی است که توسط همرزم شهید در منطقه خان طومان جمع آوری شده است.📗 حاوی خاطراتی دلنشین و درس آموز از زندگی دلیر مردی است که نگذاشت علاقه اش به دنیا و زرق و برق هایش بندی بر قدم هایش باشد و او را به مقصودش نرساند.😊 محمود رادمهر سال 1359 در شهر ساری به دنیا آمد. وی در سپاه ناحیۀ ساری و لشکر25 کربلا مشغول به کار بود.🪖 در مرحلۀ دوم اعزام سال 1394 به‌ همراه تعدادی از رزمندگان غیور مازندران در منطقۀ خان‌ طومان سوریه به شهادت رسید.‌🥀 🌷 🌙 💌 @maktab_shohada_ketab
📚 📌خلاصه کتاب: شهید مرتضی جاویدی یکی از غیورترین سرداران در زمان هشت سال دفاع مقدس است.💚 شهید به همراه گُردانش توانستند در عملیات والفجر دو، تپه ای به نام "برد زرد" که سی کیلومتر در خاک عراق وجود داشت را ، چیزی در حدود چهار روز و چهار شب با اینکه محاصره شدند، اما با رشادت های فراوان فتح کنند.🏜 "اشلو" مخفف جمله "ان شی لونک" است که معنی آن می‌شود: حال و روزت چطور است.✨ نکته جالب درباره زندگی نامه این شهید این است که هر کسی می‌خواست وارد گردان او شود، باید خون نامه می‌نوشت.📜 گردان او یکی از قدرتمندترین گردان های جنگی بود که در عملیات های زیادی شرکت کرد و پیروز شد. در زمان شهادت ۲۸ سال داشت.❤️‍🩹 🪖 🌷 📜 @maktab_shohada_ketab
📚 📌خلاصه کتاب: عصر بود که ماشین رو آورد. پرسیدم: کجا میخواستی بری؟! گفت: هیچی مسافرکشی کردم!🤷🏻 با خنده گفتم: شوخی می‌کنی؟! گفت: نه، حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم، چند جا کار داریم. خواستم برم داخل خونه. گفت: اگه چیزی تو خونه دارید که استفاده نمی‌کنی مثل برنج و روغن با خودت بیار.😁 رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه و ابراهیم مقداری گوشت و مرغ و...خرید و آمد سوار شد.🛵 از پول خرده هایی که به فروشنده می‌داد فهمیدم همان پول های مسافرکشی است.😯 بعد با هم رفتیم جنوب شهر، به خانه چند نفر سر زدیم. من آن‌ها را نمی‌شناختم. ابراهیم در می‌زد، وسائل رو تحویل می‌داد و می‌گفت: ما از جبهه آمده‌ایم، این‌ها سهمیه شماست!😊 🌷 📖 🪖 @maktab_shohada_ketab
📚 📌خلاصه کتاب: من با شهدای زیادی حشر و نشر داشتم. اما شبیه شخصیت ابراهیم را در کمتر کسی دیدم. برخی افراد بودند که بعضی از خصوصیات ابراهیم را داشتند، اما اینکه کسی مانند ابراهیم، این قدر جامع الاطراف باشد را ندیدم.✨ محبت ابراهیم شامل حال همه می شد. از اسرای عراقی تا برخی رزمندگان که از نقاط دور دست ایران آمده بودند. این عشق و محبت، ظاهری هم نبود.🥰 ابراهیم با عشق و علاقه به دیگران خدمت می کرد. اینکه ببیند یک بنده خدا اذیت می شود، برای او بسیار سخت بود. ابراهیم مسئولیت و فرماندهی قبول نمی کرد.😥 شاید یکی از دلایلش این بود که در زمان مسئولیت، امکان دارد انسان تصمیم درستی نگیرد و همین باعث رنجش اطرافیان شود.💔 📖 🌷 🪖 @maktab_shohada_ketab
📚 📌خلاصه کتاب: از زیارت قطعه شهدای گمنام به سمت قطعه ۲۷ آمدم تا به سراغ مزار برخی دوستان بروم.👤 از لابه لای قبور عبور می‌کردم که چشمم به تابلو یک شهید خورد.🌠 کمی مکث کردم. شب جمعه بود و شب زیارتی ارباب بی‌کفن. در آنجا جمله‌ای از وصیت شهید نوشته شده بود: «من کمتر عطر خریده‌ام، هربار می‌خواستم معطر شوم از ته دل می‌گفتم: «حسین جان» آنگاه فضا معطر می‌شد!»🥰 همانجا نشستم، چهره‌اش به نوجوانی می‌خورد که هنوز محاسنش نروئیده.🧑🏻 آنجا نوشته بود: هنرمند شهید علی حیدری... 🌷 📜 @maktab_shohada_ketab
📚 📌خلاصه کتاب: شرح زندگی مردی از دل روستایی دور افتاده در کرمان است که چند دوره از زندگی ساده و کوتاهش را روایت کرده و نشان می دهد که چگونه از چوپانی به جایگاه بلندی رسید.😇 آنها که سردار سلیمانی را فقط با لباس نظامی دیدند خوب است ببینند که او چگونه پرورش یافته است.✨ این کتاب که شامل دست‌ نوشته‌های شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانهٔ مبارزات انقلابی در سال ۱۳۵۷ است.🪖 📜 💭 🌷 @maktab_shohada_ketab
📚 📌خلاصه کتاب: تک‌‌تکِ اعضای خانواده‌اش را به من سپرد؛✨ خانواده‌ی خودش که تمام شد، شروع کرد به سفارش اعضای خانواده‌ی من؛ از من خواست حواسم به همه باشد؛ منتظر بودم بین همه‌ی این حرف‌ها، سفارشی هم برای خودم داشته باشد؛ ولی چیزی نگفت...🥲 همه را که به من سپرد، از روی صندلی بلند شد؛ با همان چشم‌های اشک‌بار به مرتضی گفتم: تو که خیلی بامعرفت بودی، همه را سپردی، پس من چی؟ لبخند آرامی زد و گفت: نگران نباش، خودم هواتو دارم...😇 🌷 📜 💗 @maktab_shohada_ketab