eitaa logo
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
60 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
50 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
📌نزدیک یک هفته بود که بودیم. موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش میزد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین، من میرم به و ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم... 📌یه شب رفتیم توی خانه هایی که شده بود، تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ به شهر رو بگیریم. فرمانده مون گفت: می تونین از وسایل خانه ها مث استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم، دیدم علیرضا بدون و ملحفه توی خوابید ، گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی؟ علیرضا گفت: شاید صاحب خانه راضی نباشه ... 📌شبها می خوند. اولین نفر بود که بلند میشد می گفت و نماز جماعت برگزار می کرد. استاد قرانمون بود. شبها می یومد و می گفت بیایم سوره بخونیم... شهید علیرضا قلی پور یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ╭🌹🕊 ┅────────┅╮ @maktab_soleimaniii ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
💠علیرضا نوجوان بود... صبح‌ها حدود یک ساعت قبل از اینکه مدرسه‌اش شروع بشه، از خونه خارج میشد می‌رفت لحاف‌دوزی، یک تشک می‌دوخت و بعد می رفت مدرسه. ازش پرسیدم: علیرضا چرا اینکار رو می‌کنی؟ بهم گفت: می‌خوام توی هزینه‌های مدرسه‌ام کمک خرجِ پدرم باشم، و حداقل پولِ قلم و دفترم رو خودم تأمین کنم... 📚راوی: یکی از بستگان شهید 🔸 ۶ آذر؛ سالگرد شهادت پاسدار مدافع‌حرم علیرضا قلی‌پور ، یادش
به مناسبت مراسم بزرگداشت شهید فضل الله همت، امروز در گلزار شهدای شیراز 💠از همان کودکی اهل نماز بود معلم همیشه از او میخواست که جلوی دانش آموزان وضو بگیرد، و جلو صف نماز بایستد و نماز بخواند تا دیگر دانش آموزان هم یاد بگیرد. 💠از سر کار که خسته به خانه می آمد ، سجاده اش رو پهن میکرد و برای من و برادرم هم جانماز می‌گذاشت تا با او نماز بخوانیم (راوی : برادرشهید) بلند قرائت میکرد تا ما هم یاد بگیریم و از همان کودکی با نماز آشنا شویم و با وجود خستگی حسابی با ما بازی میکرد. .(راوی : دختر شهید) 💠با آقا فضل الله در همه تشییع شهدای شیراز شرکت میکردیم و ایشان خود ، در قبر شهدا می‌رفت و پیکرشان را در قبر می‌گذاشت خیلی از شهدای گلزار شهدای شیراز را ایشان در قبر گذاشتند اما هنوز از خودش نه نشانی هست و نه خبری .. ... ....(راوی: همسر شهید) فضل الله همت ╭🌹🕊 ┅────────┅╮ @maktab_soleimaniii ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
✒️ او یک مرد کامل بود و من فقط به عنوان یک همسر در کنار او نبودم، بیشتر مانند دو رفیق بودیم، ما با هم دوست بودیم و حتی فراتر از این‌ها، او معلم من بود. من با او بزرگ شدم و با او بال و پر گرفتم تا حدود سال ۸۳ که خدا به ما نوید داد که زهرا خانمی در راه است. زهرای ما در ۲۳ بهمن سال ۸۴ به دنیا آمد و زندگی ما را با همه سختی‌هایی که داشتیم خیلی شیرین کرد. ستار حدود ۶ صبح از خانه می‌رفت بیرون و حدود ساعت ۸ شب برمی‌گشت. با آن شرایط سخت، اما زندگی را خیلی دوست داشتیم و خوش بودیم و همان دو سه ساعتی که در کنار هم بودیم به اندازه سال‌ها ارزش داشت، آنقدر که ذوق و شوق داشتیم و عاشقانه زندگی می‌کردیم. زهرا که به دنیا آمد کل زندگی ما عوض شد. بهترین لحظه زندگی ما همان لحظه بود که ستار وارد بیمارستان شد و پارچه‌ای را که دور زهرا پیچیده شده بود کنار زد و گفت بوی بهشت را از زهرا شنیدم. او تمام عشق و محبتش را با دیدن زهرا ابراز کرد. خودش همیشه می‌گفت وقتی زهرا به دنیا آمد انگار هیچ چیز دیگری در دنیا برایم معنا نداشت، فقط زهرا بود. تا سال ۸۸ که خدا آقا ابوالفضل را به ما هدیه کرد، خودش همیشه می‌گفت عشقم زهرا و جانم ابوالفضل. او زندگی را در کار و خانواده خلاصه کرده بود و محبتش را از هیچ کس دریغ نمی‌کرد. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌱🌷🌱 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
🔷بمناسبت یادواره شهید پوریا قاسمی، امروز در گلزار شهدای شیراز 🌹 💠پسرم خیلی خوش اخلاق و خنده رو بود.و خیلی هم باغیرت بود. هرکسی کاری داشت چیزی لازم داشت حتی اگرشب بود یا هوا بارونی بود حتما انجام می داد. 💠علاقه خاصی به پدربزرگ و مادربزرگ داشت... بچه ها رو دوست داشت و کلا احترام آدمای مسن رو خیلی داشت. 💠ازوقتی ماشین خرید هرسال ما رو میبردمشهدو میگفت مامان دیگه هرسال رو مشهد رفتن حساب کن. حتی بعدازشهادتش هم هرسال به مشهد رفتم. 💠مدتی قبل خیلی دلم هوای مشهد کرده بود رفتم شاهچراغ دیدم پرچم حرم آقا رو آوردن پرچم رو بوسیدم گفتم امام رضا ما رو هم بطلب خیلی دلم هواتو کرده. پنجشنبه رفتم گلزار سرمزارپوریا دیدم خواهر شهیدمیثم کوهکن هم هست (میثم و پوریا باهم دوست صمیمی بودن)دوتامزار فاصله دارن. گفتم مادرت رفت مشهد گفت نه شنبه میره،منم گفتم دوست داشتم برم اما چون بابات هم هست راحت نبودم اگرتنهابود باهاش میرفتم. خواهر شهید کوهکن گفت اتفاقا بابام کنسل کرده و مامانم و خالم باهم میرن . گفت شما هم میتونی بری چون برا سه نفر بلیط گرفته بودیم که همونجا دخترم چک کرد یدونه جای خالی بود و رزرو کرد و منم رفتم.و واقعا بعد شهادتش هم هرسال منو میبره مشهد. پوریا قاسمی 🌷🍃🌱🌷🌱🍃
🎙 به مناسبت ارتحال مادر شهید ابراهیم بنایی 💿قسمتی از مصاحبه انجام شده با این مادر: - حاجی اصلاً دنبال بنیاد و حقوق نرفت. تمام مدارک بنیاد به اسم من هست. پسر دائی خودم هم که شهید شد، خانواده اش اصلاً بنیاد نرفتند. - کدام شهید؟ - شهید محمد مهدی پروانه شیرازی . - بله می شناسم، حتی راضی به دیدار هم نیستند. - بله. اصلاً ما قابل قیاس با آنها نیستیم. وقتی شهید شد رفتم بنیاد. مادرش بلند شعار می داد و بیرون می آمد. اما من... فکر نمی کردم روزی من هم باید این امتحان را پس بدهم. سخت است تعریف آن روزهای سخت. بغضی کهنه در گلوی مادر بالا و پائین می شود. - با پسرم اختلاف سنی زیادی نداشتم. شاید هجده سال، وقتی شهید شد من 38 ساله بودم با یک بچه شیرخوار. وقتی که دوره آموزشی جهرم بود. هفته ای دو روز می رفتم جهرم دیدنش. دژبان می گفت: خانم شما که طاقت دو روز دوری ایشان را ندارید اگر جبهه رفت چه می کنید؟ نمی دانم خدا چه صبری به من داد. مادر بغض می کند. - ببخشید من مادر صبوری نبودم. کار هر روز صبحم شده بود دارالرحمه رفتن. می رفتم گلزار شهدا، بین قبور می گشتم. هر شهیدی که رویش نوشته شده بود فکه و تاریخ شهادتش نزدیک به شهادت ابراهیم بود را پیدا می کردم و ساعتی کنارش زار می زدم تا آرام شوم. - خوابش راندیدید؟ - آن اوایل خیلی بیتابی کردم. یک شب خواب دیدم با اتوبوس پدرش آمد. همه سوار بودند.مرا برد کنار در یک باغ پیاده شد و رفت سمت باغ و گفت: مادر جای من خوب است، اینجاجای من است، اینقدر بی تابی نکن... 🌹🍃🌷 هدیه به شهید ابراهیم بنایی و مادر مرحومش صلوات...
92.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 مستندی زیبا در خصوص زندگی موسی نصیری بیات... 🚨حتما وقت بذارید ، ببینید و نشر دهیدلطفا
🔹 ولی انشایی نلرزید... 💠منطقه شیاکوه ارتفاعاتی در منطقه مرزی ایران و عراق است که تسلط بر آن برای دو طرف درگیر در جنگ حائز اهمیت بود و شهید عبدالحمید انشایی هم دیده‌بان آن... شهید گرای دشمن را به توپخانه ارسال می‌کرد و با بی‌سیم موقعیت دشمن را اطلاع می‌داد و توپخانه نیز انجام وظیفه می‌کرد.. ولی دشمن حساسیت این منطقه را میداند و کوتاه نمی آید.. حلقه محاصره دشمن تنگ‌تر می‌شد، گرای ستون‌های دشمن در حال ارسال بود، دستور رسید که عبدالحمید به عقب بازگردد، اما او ماند. او زخمی شده بود، اما هنوز جان داشت؛ او بر روی شیاکوه ایستاد؛ گرای دشمن همچنان ارسال می‌شد، همرزم او می‌گوید: «فهمیدم که گرایی که می‌دهد همان جایی است که خودش ایستاده. پرسیدم، این محل دیدبانی خودت است، پاسخ داد دیگر نیست دشمن به آن رسیده، بزنید.» در لحظات آخر ناگهان بی‌سیم به صدا در می‌آمد، صدای عبدالحمید بود، بیسیم‌چی صدا زد حمید جان به گوشم. صدای غرش توپ و سوت خمپاره‌ها با صدای عبدالحمید در آمیخته بود: «از قول من به امام و مادرم بگویید شیاکوه لرزید، ولی انشایی نلرزید.» عبدالحمید انشایی نشردهید⬆️⬆️
✍قسمتی از وصیت زیبای شهید: ...با دلي آگاه و چشمي بصير پا به اين راه نهادم. ای خدا تو خود شاهدي كه چقدر از درگاهت طلب شهادت كردم. اي پدر، آفرين بر تو كه پسرت را به قربانگاه عشق فرستادي و اي مادر درود بر تو كه فرزندت را به صحراي كربلا فرستادی تا پرچم حسين‌عليه‌السلام را به دست بگيرد و خون خود را به پاي درخت اسلام بريزد تا جمهوري اسلامي پا بر جا بماند.... محمد مروتی 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 نشردهید⬆️⬆️
🔆 💠سید حسین تنها فرزند پسر خانواده هفت نفری ما بود، گاهی وقتی می خواست به جبهه برود، اصرار به ماندن سید حسین در شهر می کردیم و می گفتیم به وجود شما اینجا نیاز است و او را از رفتن به جبهه منع می کردیم، می گفت: شما مادرها باید که ما را از خانه بیرون کرده و روانه جبهه سازید، چگونه می خواهید که در این شرایط ما در شهر بمانیم! 💠آخرین باری که می خواست به جبهه اعزام شود وقتی از درب خانه خارج می شد گفت: مادر هرچه قدر که می خواهید صورت مرا ببوس! فهمیدم این وداع آخر است. 💠خواب دیدم بانویی بر مزاری نشسته و به شدت اشک میریزد. مرا که دید گفت: من حضرت زهرا هستم و این قبر حسین است به مادر حسین خبر بدهید! 💠حسین عاشق و دلسوخته حضرت زهرا بود. شب میلاد حضرت زهرا به دنیا آمد. شب شهادت حضرت زهرا در عملیات کربلای ۵ هم ترکشی به پهلویش نشست و شهید شد. سید محمد حسین انجوی امیری نشردهید یاد شهدا زنده شود 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🔰یه برادر بسیجـےاومـده بود پیش چند تا از رفـقا روحانے و سـؤال کرد ادم باید چطـور باشـه تا شهـید بشـه؟ همگے حوالـش دادن به آشیخ صمد که تو حال خودش نشسته بود! آمد و سؤالــش رو پرسید. .. آشیخ صمـد یه نگاه بهـش ڪرد و گفـت:برو بعـدأ بهـت میـگم! برادر بسـیجے چند قدمـی ڪه دور شـدیه خمـپاره زمیـن خورد و شیـخ دوسـت داشتے غـرق خـون روی خاڪ گرم شلمـچه افتـاد و تقریبـأ نصف سرش رفــت! یکے از رفقـاے طـلبه صـداے آن برادر بسیجـی ڪه مےگفت آدم باید چطور باشه تا شهـید بشـه زد گفت برادر بیا.... و اشـاره به آ شیــخ صمد کرد و گفت آدم باید اینجورے باشـه تا بشه!🌹 شیخ صمد مرادی یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷با سید آمــدیم مرخصی... خانواده من در یکی از روستاهای اطراف بهبهــان بود. وقتــی رسیــدیم, دیــدم دخترم مریض اســت با هم بردیمش بیمارستانی در بهبهان... انجا شــنیدیم عــده ای بیرون از بیمارســتان در حال شعار دادن علیه انقلاب هستند. سید سـریع دوید و رفت داخل انها. وقتی برگشت پیراهنش پاره و ساعتش شکستــه بود. شهربانی همه را جمع کرد و برد کلانــتری. ما هم رفتیم.پدر ومادر کسی که سید را زده بود امدند برای گرفتن رضایت. سید رضایت داد. انها هم با قسم ما را بردند خانه خودشان. پـدر ضارب سریع برای سید یک لباس و یک ساعت خرید. سید قبول نکرد و به جای ان یک نخ ســوزن خواست. لباسش را همانجا دوخت و برگشــت... بعد از سید بود. از همان مـحله رد می شدم. دیدم روی دیوار نوشتــه بود سید عبدالحـسین ولے پور! 🌷🌱🌷 سیدعبدالحسـین ولی پور یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید