eitaa logo
* مکتب‌شهدا .
1.7هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
691 ویدیو
48 فایل
- اینکه‌دل‌تنگ تو‌ام‌قرار‌میخواهد‌مگر ؟ بطلب‌شاه‌نجف ، گدایت‌را‌به‌حرم 💙 . - تبلیغات‌ ؟ @Tablighat_maktab - شرایط‌کپی‌و‌تبادلات‌با‌ما ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
ازش پرسیدن این چیه سنجاق کردی رو سینه‌ت؟! لبخند زد و گفت: این باطریه، اگه نباشه قلبم کار نمیکنه(:♥️ [ شهید هادی ذوالفقاری] ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <💛🌾> <@maktabe_shohada1> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خداکنه از اون دسته آدمایی نباشیم که تو سه شبِ قدر هزاران قول به خدا و امام زمان میدن؛ اما بعد از این ایام میشن همون آدمِ سابقِ گنهکار ...! عج <💜⏰> <@maktabe_shohada1>
هم اکنون بارش رحمت الهی💦🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی خبر رو دادن سر گیچه گرفتم و نفهمیدم چی شد تا بلند شدم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم سرم هم توی دستم بهشون گفتم نیلوفر من کجاست؟؟ پزشک وارد اتاق شد گفت خانم چیکارتون بود درحالی که خانم پزشک داشت سوزن رو توی سرم خالی میکرد گفتم دوستم بود ولی مثل آبجیم دوستش دارم میشه بگید چش شده؟ پزشک:هرکاری که از دستمون بر میومد کردیم ولی.... بلند گفتم ولی چی ولی چی اشکم سرازیر شده بود پزشک:خانم آروم باشید ایشون چرا گلوله بهشون اصابت کرده بود؟ من:خط مقدم بودیم بهش گلوله خورد پزشک:پس خوش بحالش شهید شد من:خانم چی دارید میگید نیلوفر من اصلا اصلا این امکان وجود ندارد ما باهم قرار بسته بودیم با هم شهید شیم با اینکه حالم خیلی بد بود با دو رفتم سوارماشین شدم رفتم خط مقدم وقتی رسیدم گفتم فقط بگید کی تیر به نیلوفر من زده بود همه شوکه شده بود خانم حسینی و گریه داد؟! در همین حین بود که یک گلوله لعنتی به پام بر خورد کرد سریع منتقلم کردن بیمارستان گفتم لطفا پیکر نیلوفر رو بیارید کنارم وقتی آوردن بهش گفتم..... این داستان ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/joinchat/2671509694C30fb7cdb1a نویسنده:سادات بانو کپی رمان با نام نویسنده جایز است در غیر این صورت پیگرد قانونی دارد⛔️
بهش گفتم نیلوفر تو که اینقدر بی معرفت نبودی یعنی چی ولم کردی اشکم روی تابوت نیلوفرم همه ی زندگیم می‌ریخت...... گفتن خانم باید بریم اتاق عمل... گفتم نیلوفر لطفا یک کاری کن سریع انجام شه بیام زیر تابوتت رو بگیریم‌... نمی‌فهمم چه جوری اتاق عمل رو گذراندم ولی به تشییع جنازه نیلوفرم رسیدم زیر تابوت رو با بچه های دیگه گرفته بودیم وسط جمعیت شایان رو دیدم زیر تابوت رو ول کردم رفتم گفتم دیدی شایان؟ دیدی نیلوفر تنهام گذاشت؟ دیدی رفت؟ گفت آروم باش خواهر من الان باید برگردم تهران اومدم فقط ببینم حالت خوبه یا نه که فهمیدم خیلی اونقدر سرحال نیستی خداحافظی کردم و به جمعیت برگشتم غم فراق نیلوفر خیلی اذیتم میکرد همون لحظه وسط تشییع پیکر ،داعشی ها حمله کردن نیلوفر هم وصیت کرده بود اهواز دفن شه وصیت شهدا هم واجب که انجام شه میکروفون رو دستم گرفتم و بلند گفتم شما ادامه بدید من نمی‌زارم این بی همه چیز ها مراسم نیلوفر من رو به هم بزنند اسلحه دستم گرفتم و با نیرو ها رفتیم و همشون رو نابود کردیم،خیلی خلوت شده بود نیرو هارو گفتم برن یکی دو ساعت استراحت کنند بعد میرم بیدارشون میکنم یکی از بچه ها گفت پس شما چی؟ گفتم منم میام من موندم و نیلوفر کلی چیزها رو بهش گفتم ‌و باهاش درد و دل میکردم بهش گفتم میگفتی من اول میرم برات جا میگیرم بعد تو بیا راست میگفتی حالا دعا کن من شهید شم داشتم ادامه میدادم که احساس کردم کسی بالاسرمه و اسلحه روی سرم گذاشته به عقب نگاه کردم گفتم یا خداا این داستان ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/joinchat/2671509694C30fb7cdb1a نویسنده:سادات بانو کپی رمان با نام نویسنده جایز است در غیر این صورت پیگرد قانونی دارد⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بابا میشه نری مسجد؟ +آقا زیر لب میگه دلتنگ فاطمه ام:) •🦋← 「➜@maktabe_shohada1🌱
* مکتب‌شهدا .
بزودی...!<🎙> در چند روز اینده...!<⏳> مبحث:تاثیررمان‌های‌عاشقانه!<🔦> لف‌ندیدمبحث‌های‌زیادی‌داریم<🗝
<سلام> <طاعات و عبادات قبول>📿 <امشب‌مبحث‌ساعت۸:۰۰برگزارمیشه> <منتظرحضورگرمتون هستیم>🌿
بسـم الله الرحمن الرحیم ( امروز:تاثیررمـانهای‌عاشقانه❕)