eitaa logo
* مکتب‌شهدا .
1.7هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
697 ویدیو
48 فایل
- صورت‌پیوند‌جهان‌بود‌علی‌بود ؛ تا نقش‌زمین بود و زمان بود علی بود 💙 ؛ #یاعلي . - تبلیغات‌ ؟ @Tablighat_maktab - شرایط‌کپی‌و‌تبادلات‌با‌ما ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:37 نهار رو درست کردم همه چی رو چیدم رفتم مهدی رو آوردم یک دست لباس نو تنه مهدی کردم خودمم لباسای قشنگ پوشیدم ظهر شد و مهمونا اومدند داشتیم نهار میخوردیم که زنگ در به صدا در اومد.. رفتم در رو باز کردم همون آقایی بود‌ که لباس خاکی محمد توی بیمارستان رو‌آورد. با دسته گل و شیرینی بودند مامان و باباش اومده بودند گفتم سلام بفرمایید گفتند برای امر خیر شما مزاحم شدیم آب دهنم رو قورت دادن گفتم بفرمایید توی خونه. اومدند گفتم بفرمایید نهار گفتند نه ممنون نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:40 روزها می آمدند و میرفتند بلاخره روز عقد ریحان فرا رسید و ریحان خوشحال بود همچنین آقا رضا اون روزم گذشت خانواده آقا محسن اومدند و قرار عقدرو گذاشتند. برای سه روز بعد بود چشم به هم زدیم که سه روز تموم شد روز عقد فرا رسید دیگه من و آقا محسن به هم محرم شده بودیم . و عروسی من و ریحان یک جا و توی یک روز بود خطبه عقد که جاری شد دو هفته بعدش یک مراسم کوچیک برای عروسی برپا میشد روز ها می آمدند و میرفتند من بیشتر روز ها رو در بیمارستان بودم و مشغول کار بودم و وقتی از سرکار می آمدم خسته با مهدی بازی میکردم نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستان رمان بسیار طولانی و هیجان انگیز هست هرکسی که از این پارت تا آخرش رو میخواد کافیه پیام بده بگه من ادامه رمان رو میخوام تا براش ارسال بشه👉👉👉 @Okcifk313👈👈👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[شهـید‌احـمد‌مشـلب . . 🎙]
هدایت شده از  * مکتب‌شهدا .
بسم الله الرحمان الرحیم🌸🍃.
هدایت شده از  * مکتب‌شهدا .
بخوانیم دعای فرج را🌸دعا اثر دارد🌹دعا کبوتر عشق است 😍و بال و پر🍃دارد💗
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:41 بلاخره دو هفته تمام شد و روز عروسی فرا رسید همه خوشحال بودیم عروسی ساده ولی هیجان انگیزی بود عروسی خیلی زود تموم شد و من و آقا محسن و مهدی توی خونه رفتیم محسن با مهدی مثل پسر خودش رفتار میکرد. و خیلی دوستش داشت گاهی یاد محمد می افتادم و دلتنگ میشدم پس از چهار ماه از زندگی مشترکمون دوباره باردار شدم ولی اینبار دختر بود و اسمش نرگس بود زندگی ساده و قشنگی داشتیم گاهی خاله رعنا و آقا علی می آمدند و بهمون سر میزدند و گاهی مادر و پدر محسن می آمدند محسن آقای با حیا و مهربونی بود خیلی زندگی رو با محسن دوست داشتم نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستان رمان بسیار طولانی و هیجان انگیز هست هرکسی که از این پارت تا آخرش رو میخواد کافیه پیام بده بگه من ادامه رمان رو میخوام تا براش ارسال بشه👉👉👉 @Okcifk313👈👈👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای‌کـاش‌روزی‌این‌سـنگ‌قبـر‌ما‌باشـه . .💔