eitaa logo
مکتب وحی
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
545 ویدیو
10 فایل
برای برقراری ارتباط با مدیر کانال بر روی لینک زیر کلیک فرمایید. @maktabevahy_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘8 صفر وفات جناب سلمان رضوان اللَه علیه🔘 ♦️داستان اسلام آوردن جناب سلمان نمونه ای از هدایت باطنی است♦️ 🔸سلمان می گوید: من فرزند دهقانی در شیراز بودم. روزی با پدرم از کنار صومعه ای می گذشتیم. مردی که در صومعه بود ندا داد: «اشهد ان لا اله الا اللَه و اشهد انّ عیسی روح اللَه و اشهد انّ محمّدا حبیب اللَه.» ناگهان محبّت آن حضرت در گوشت و پوست من داخل شد. 🔸وقتی به خانه برگشتیم کتابی را دیدم که از سقف آویزان است. از مادرم پرسیدم این کتاب چیست؟ گفت: به آن نزدیک نشو که پدرت تو را می کُشد. وقتی شب شد مخفیانه رفتم و آن کتاب را برداشتم دیدم که در آن نوشته شده است : «بسم اللَه الرحمن الرحیم این عهدی است از خداوند به آدم که از صُلب او پیامبری خلق خواهد کرد که به مکارم اخلاق امر کرده و از عبادت بتها نهی می نماید. ای «روزبه»! به نزد وصیّ عیسی برو و ایمان بیاور و مجوسیّت را رها کن.» 🔸وقتی نامه را خواندم فریادی زدم و غش کردم. پدر و مادرم مرا گرفتند و به چاه عمیقی انداختند و از آب و غذا منع کردند و گفتند: یا به مجوسیّت برمیگردی یا تو را می کُشیم. 🔸وقتی کار بر من سخت شد از خداوند خواستم به حق محمّد و وصیّش مرا نجات دهد. ناگهان شخصی با لباس سفید بر من وارد شد و گفت: «برخیز ای روزبه!» و دست مرا گرفت و به صومعه برد. وقتی به صومعه رسیدم گفتم: «اشهد ان لا اله الا اللَه و اشهد انّ عیسی روح اللَه و اشهد انّ محمّدا حبیب اللَه.» صاحب دیْر گفت بالا بیا ای روزبه. 🔸جناب سلمان سه راهب مسیحی را خدمت کرد. تا اینکه روزی راهب سوم به او گفت: من به زودی از دنیا می روم. سلمان عرض کرد: مرا به که می سپاری؟ گفت : کسی را نمی شناسم که تو را به او بسپارم اما ولادت محمّد نزدیک است. وقتی نزدشان رسیدی سلام مرا به ایشان برسان. سلمان با تحمّل مشقّات بسیار پس از مدتی طولانی بالاخره توفیق ملاقات با حضرت را پیدا می کند. 🔸او غلام زنی شده بود و در باغ آن زن برایش کار می کرد که می بیند هفت نفر که ابری بر آنها سایه انداخته است وارد باغ می شوند. آن هفت نفر رسول خدا صلی اللَه علیه و آله و سلم و امیرالمومنین علیه السلام و ابوذر و مقداد و عقیل و حمزه و زید بودند. 🔸سلمان می گوید: برای آن حضرت ظرف خرمایی بردم و عرض کردم: این صدقه است. حضرت به همراهانشان فرمودند: «بخورید!» اما خودشان و امیرالمومنین به آن دست نزدند. گفتم: این نشانه ای از نبوّت است. (که حضرت از صدقه تناول نفرمودند.) ظرف دیگری از خرما آوردم و عرض کردم : این هدیه است. حضرت دست خود را دراز کرده و به اصحاب فرمودند: بسم اللَه بخورید. با خود گفتم: این سه نشانه از نبوت. بعد پشت سر آن حضرت رفتم. حضرت رو به من کرده و فرمودند: «ای روزبه! می خواهی مُهرِ نبوّت را ببینی؟» حضرت بین دو کتف خود را به من نشان دادند و من مُهرِ نبوّت را دیدم. خود را به پایشان انداختم و شروع به بوسیدن کردم. 🔸رسول خدا صلی اللَه علیه و آله و سلم مرا خرید و آزاد نمود و نام مرا سلمان گذاشت. 📚.مناقب ابن شهراشوب، ج 1، ص 40.(با تلخیص) @maktabe_vahy 🔘.🔘.🔘.🔘