🌷🌷🌷❤️🌷🌷🌷
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
#هديه_شهيد_صياد_شيرازى_به_شير_بچه
🌷سپهبد شهید علی صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش، محسن (بسیجی شهید محمد محسن روزی طلب) را در جبهه دید. گفت: این پسر بچه را بفرستید عقب، اینجا خطرناک است!
🌷گفتیم: به قد و قواره کوچکش نگاه نکنید، این یک شیر بچه است، بی ترس برای شناسایی مى رود در دل دشمن! صیاد وقتی نتیجه کار محسن را دید، گفت: درجه های من را بردارید روی دوش این پسر چهارده ساله بگذارید!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷🌷🌷❤️🌷🌷🌷
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🕊🕊🕊
🕊🌷🕊
🕊
در مدرسه عشق
تو کلاس شهادت
پای درس سردار شهید صیاد شیرازی
#مسئولى_كه_فقط_ماشین_ژیان_داشت....!
🌷اوایل انقلاب ماشین ژیان داشت. بهش گفتم: بابا این همه ماشین توی پارکینگ، چرا یکیش رو بر نمی داری سوارشی؟ می گفت: همین هم از سرم زیاده.
🌷از استانداری دو تا حواله پیکان فرستادند، هر پیکان، چهل و پنج هزار تومان. یکی برای صیاد و یکی برای من. صدایش رو در نیاوردم. نود هزار تومان جور کردم و ریختم به حساب. وقتی فهمید، با ناراحتی گفت: کی پیکان خواسته بود؟
🌷ماجرا را گفتم. گفت: پولم کجا بود!! ژیانش را گرفتم و فروختم بیست هزار تومان و بیست و پنج هزار تومان هم براش وام گرفتم تا خیالش راحت شد. چند سال بعد ستاد مشترک ارتش بهش حواله حج داد قبول نکرد که با پول ستاد بره حج. پیکانش رو فروخت خرج مکه اش کرد.
📚 یادگاران خاطرات صیاد
❌ ....حرام خورها شهيد نمى شوند!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊
🕊🕊
🕊🌷🕊🌷🕊
🕊🕊🕊🕊
#روایت_عشق
#ترجیحأ_رضایت_خدا
#دو_برادر....
🌷پس از مدتی که مهدی باکری به جبهه می آید و رشادتها از خود نشان می دهد، برادرش حمید هم به دنبال او می آید. حمید بلافاصله پس از ورود، به ستاد فرماندهی می رود، جایی که آقا مهدی در آنجا مستقر است. پس از سلام و احوالپرسی، آقا مهدی از حمید می خواهد که به کارگزینی پیش آقای روزبهانی برود و مدارکش را تحویل بدهد وکارهای مقدماتی را پشت سر بگذارد.
🌷حمید نزد آقای روزبهانی می رود و متوجه می شود معرفی نامه ای که لازم بوده است از سپاه تبریز بگیرد، ندارد. آقای روزبهانی به او اطمینان می دهد که با تأیید فرمانده این مشکل حل است. وقتی حمید مجدداً نزد آقا مهدی می آید و جریان را به او می گوید، آقا مهدی با همان لبخند ملیح همیشگی، چشم در چشمان حمید می دوزد و پس از مکثی نسبتاً طولانی مى گويد:...
🌷....مى گوید: حتماً تو نمی خواهی که من کار غیر قانونی انجام دهم. خدا راضی تر است که به تبریز بروی، سری به خانواده بزنی، سلام ما را هم برسانی و بعد با مدارک کامل پیش ما بیایی. سپس دستان برادرش حمید را به گرمی می فشرد، صورتش را می بوسد و او را تا دم در بدرقه می کند.
🌹خاطره اى به ياد برادران شهيد، فرماندهان مهـدى و حميد باكرى
❌ دو برادر اقتدا كردن به مولاشون على (ع)
❌❌ دو برادرم هستن كه....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#روایت_عشق
#شهیدفرهادشاهچراغی
#آدرس_خونه_فرهاد_ها
#ليلى_هستى_بسم_الله....
◽️یه بسیجی شیفتهی فرهاد شده بود. قبل اعزام به فرهاد گفت: میشه آدرس خونهات رو بدی تا بهت سر بزنم؟ فرهاد خندید و گفت: بنویس! شیراز.... دارالرحمه.... قطعه شهدا.... ردیف فلان، پلاک فلان....
◽️...بعد از شهادت فرهاد رفتم سر مزارش. دقیقاً همون آدرسی بود که قبل از شهادت به بسیجی داد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
ایستگاه شهدا 🌷
همسرم، شهید کمیل خیلی با محبت بود. مثل یه مادری که از بچهاش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد. یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم، من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه....
🌷بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه.... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی.... شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم، دیدم....
🌷دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم میچرخونه تا خنک بشم. پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد....
🌷شهید معزز کمیل صفری تبار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#روی_بال_فرشتگان
🌷با هم غسل شهادت کردیم و برای عملیات آماده شدیم. او گفت: «لیاقت شهادت ندارم. امّا غسل شهادت میکنم. شاید نصیبم بشه و اگه نتونستم سالار شهیدان (ع) رو توی کربلا ملاقات کنم، با شهادتم او رو ببینم.»
🌷....ما سرگرم کار بودیم که خمپارهی بعثیها به میان تانکی که ما آن را تعمیر میکردیم، پرتاب شد. محمّد کاملاً زیر تانک قرار داشت و من عقبتر بودم. وقتی به خودم آمدم، غرق خون بودم و دو پایم مجروح شده بود. صدا کردم: «محمّد! محمّد!» محمّد نبود. فرشتگان سبکبال، او را بلند کردند و با خود بردند....
📝خاطره ای به یاد شهید معزز محمّدرضا انارکی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#کنسروی_که_حاج_همت_به_آن_لب_نزد!
🌷شام اون شب سبزی پلو با تن ماهی بود، حاجی مشغول قاطی کردن پلو با تن بود که یهو رو کرد به عبادیان و گفت: شام بچهها چیه؟ و جواب گرفت: همین. اما چون عبادیان به صورت حاجی نگاه نکرد، شک کرد و گفت: واقعا همین؟!
🌷بازم بدون اینکه به حاجی نگاه کنه، آروم گفت: تن رو گذاشتیم فردا ظهر بدیم. حاجی قاشق رو زمین گذاشت و از سفره عقب رفت. عبادیان گفت: به خدا حاجی فردا ظهر بهشون تن میدیم. حاجی هم گفت: به خدا منم فردا ظهر میخورم.
🌹خاطره ای به یاد سردار خیبر شهید محمدابراهیم همت و سردار شهید محمد عبادیان مسئول تدارکات لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید حاج قاسم سلیمانی: اصل اساسی نگاه دارنده این نظام؛ ولی فقیه است...
این برای ما مثل قرآن ناطق است...
#حاج_قاسم🌷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🌷