*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
به ایشان گفتیم: آمریکاییها و اسرائیلیها خیلی تهدید میکنند، مراقب باشید.
نقش شما در این جبهه منحصربهفرد است، اگر به شهادت برسید این جبهه ضربه میخورد.
ایشان گفت: همه این کارهایی که شده کار خداست. کارگردان اوست، ما بازیگریم. با آمدن و رفتن ما هم چیزی عوض نمیشود.
🎤: سردار حجازی
#مرد_میدان
#یاد_عزیزش_باصلوات
#سخن_ّعشق
سردار سلیمانی: 🎤
فضای جبهههای ما یک حج حقیقی بود، هیچگونه خودستایی، کبر و غرور در آن نبود، کسی به چیزی تظاهر نمیکرد.
#مردان_بی_ادعا
🌹آنچه ما گفتیم از دریـــــا نمی ست
🌹خاطرات این شهیــــدان عالمیست
🌹عالـــمی مـافوق این دنیای مــــــا
🌹عالـــمی کانجا نیــفتد پای مــــــــا
🌹جای آنــــــــــــان ماورای آب هــــا
🌹جای ما گنداب هــا مرداب هــــــــا
🌹مرگ آنــان زندگــــــی در زندگــی
🌹مرگ ما در بستــــر شرمندگـــــی😭
🌹آری آری ما کــــــجا آنان کــــــــجا
🌹پای لنگ و قــــــله ی عرفان کجـا
🌹این شهیدان آبـــــــــروی عالــمند
🌹راز هســتی، سِرّ حق را محـرمند
🌹هر یک از ما داستانی خوانده ایم
🌹با کمال شرم رویی مانده ایـــــم
🌹مانده ایم آری که بعد از سال ها
🌹قصه گوییــم از شهیدان خـــــدا😭😭😭
#کلام_شهید
#شهیدحاجحسین_همدانی:
نمےتوانیم با آمریڪایۍ ها قـدم
بزنیم و انتظار #شفـاعتـــ شهدا
را هـم داشـته باشیـم
یاد شهدا با صلوات🌹
👈 شهیدی که علیرغم درآمد قابل توجه و کسب و کار پر رونق، از دنیا دل کند و به سوریه رفت؛
او از لحاظ مادی و زندگی دنیوی هیچ کم و کسری نداشت و وضع مالی بسیار عالی داشت
این موضوع را همه میدانند چه آنها که از قبل با حاج حبیب آشنا بودند و چه کسانی که اواخر با ایشان رابطه برقرار کرده بودند و از زندگی اش خبر داشتند.
بعد از پایان جنگ مشغول زندگی خودش بود تا شروع درگیری های سوریه که دوباره راهی میدان نبرد شد.
آن هم نه یکبار و دوبار..
حاجی در اعزام پنجمش به شهادت رسید و به برادرش که از شهدای عملیات مرصاد بود، ملحق شد.
شهید بدوی میگفت: ما نباید اجازه بدهیم دشمن به خاکمان نفوذ کند و نباید آنها از اختلاف سلیقهها بهرهبرداری کنند.
#شهیدحبیب_بدوی🌷
یاد عزیزش با صلوات
15.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه می دانید از ام الرصاص...؟؟
🎤 روای علیرضا دلبریان؛
خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمع وار ..
هر کجا در مجلسی شمعی ست ما پروانه ایم ..
اهل دانش را در این گفتار با ما کار نیست ..
عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه ایم ..
#روایت_عشق 📝
حر های انقلاب اسلامی در دفاع مقدس
#شهید_علی_اکبر_شاه_کمالی 🌷
شهادت:1364
محل شهادت: فاو- عملیات والفجر 8
👈وقتی خواننده کاباره، مداح میشود
«صبح زود، با سر و صدای عجیبی از خواب پریدم. خودم را به حیاط رساندم. انبوهی از لباسهای زرقوبرقدار و آلتهای موسیقی وسط حیاط ریختهشدهبود و اکبر کبریتبهدست کنارش ایستادهبود. به مادرم میگفت: «دعاهایت مستجاب شد. من توبه کردم و دیگر حاضر نیستم پایم را در کاباره بگذارم.» علیاکبر آن لباسها و وسایل را آتش زد و مادرم تا میتوانست قربان صدقهاش رفت و دعایش کرد.»
علیاصغر داداش علی اکبر میگوید: «تفاوت این اکبر با اکبر چند سال قبل، از زمین تا آسمان بود. باورمان نمیشد؛ به مادرم گفتهبود دلش میخواهد مداح اهل بیت (ع) شود و بالاخره هم این توفیق نصیبش شد. نمیدانید چطور مداحی میکرد... سوز صدایش هر مستمعی را به گریه میانداخت. خیلی طول نکشید که اکبر در مجالس اهل بیت (ع)، ارج و قرب پیدا کرد. دیگر یک محله ولی آباد بود و یک علیاکبر شاه کمالی با آن مجالس پرشور مرثیهسراییاش برای اهل بیت (ع). با همین وجهه و جایگاه، در مبارزات انقلاب هم پابهپای اهالی محله، بهویژه جوانترها ضد رژیم فعالیت میکرد.»
🇮🇷تو شروع کن، پایان قشنگش با ما🌷
نمیشود میاندار مجالس اهل بیت (ع) باشی و صدای هل من ناصر حسین (ع) را نشنوی. دل علیاکبر قصه ما هم همینطور برای جبههها بیقرار شد. کولهبار شعر و سوزهایش را جمع کرد و به دل مناطق جنگی زد. مداحیهایش برای رزمندگان حسابی تماشایی بود؛ خاصه در شبهای عملیات.
حاج عباس نجمی میگوید: «علیاکبر مدت زیادی در جبهه بود. گذشت تا شب عملیات والفجر 8 رسید. روضهخوانی علیاکبر برای حضرت عباس در جمع رزمندهها، شنیدنی بود. شب عملیات والفجر 8 برای رزمندهها روضه خواند و حالوهوایشان را کربلایی کرد. اما انگار بیشتر از هرکسی، روح خودش تا کربلا پرواز کردهبود که فردا، خبر شهادتش دهانبهدهان در کل منطقه پخش شد. سرنوشت علیاکبر شاه کمالی، مصداق کامل عاقبتبخیری بود
یاد عزیزش با صلوات
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
*﷽*
درمحضرشهدا
شهید مطهری(ره) در خاطرهای درباره ماه رجب میفرمایند:
🌱کاملاً یادم است ما بچه که بودیم، از هفت و هشت سالگی در منزلمان، آمدن ماه رجب مشخص بود.
میگفتند الان یک هفته به ماه رجب مانده، الان سه روز مانده یا امشب احتمالاً شب اول ماه رجب است.
مرحوم ابوی ما و مرحوم والده ما غیر از اول و آخر ماه رجب و غیر از ایامالبیض، پنجشنبهها و جمعهها هم روزه بودند.
بلکه مرحوم ابوی ما در بعضی از سالها دو ماه رجب و شعبان را پیوسته روزه میگرفتند و به ماه مبارک رمضان متصل میکردند. اصلاً این ماه، ماه استغفار و توبه و عبادت است.....
📚: آشنایی با قرآن شهید مطهری(ره)، ج۸
#ࢪجب
#ماه_استغفاࢪ
#یادعزیزشان_باصلوات
#سخن_عشق
#وصیت_نامه
ای مسلمین به یاد شهدا باشید و سنگر آنها را خالی نکنید.ای امت بنده عبدالعاصی که به جبهه آمدم نه برای پول، نه برای مقام و نه برای هیچ چیز دیگر بود،جز در راه خداوند به جبهه آمدم.
خدا لعنت کند کسی را که پارتی بازی می کند.پس ای مردم بنده یقین دارم هنگامی که مُردم ،هیچ چیز همراه خود ندارم جز اعمالم اما به خداوند سوگند(وقتی) برای پنجمین بار قلم را در دست گرفتم و می خواهم وصیت نامه بنویسم دوست دارم که شیعیان علی(ع) متوجه باشند که در چه موقعیتی واقع شدند ؛فکر کنند و تفکر نمایند و به یاد حسین(ع) باشند. یاد دنیا و زیبایی های دنیا نباشند و بین افرا فرق نگذارند جز اینکه إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَ اللَّهِ أَتقاکُم تقوای هرکس بیشتر است نزد خداوند برتر است.
اینکه من رئیس هستم شرط نیست ،تقوا شرط است و احساس مسئولیت کردن که این انقلاب از خون شهدا بدست ما رسیده است و باید حافظ آن باشیم .بکوشیم افراد مفسد و مغرض در بین جامعه نفوذ نکنند و تا می توانند علیه ظالمین محکم بایستید که افراد ظالم هیچ اراده و ایمانی ندارند .
شهید حجت الاسلام والمسلمین
#باقر_جاکیان
یاد عزیزش با صلوات
#روایت_حبیب
حر انقلاب اسلامی در دفاع مقدس
سردار شهید شاهرخ ضرغام 🌷
دو سه روز آخر، اخلاق و رفتار شاهرخ به کلی عوض شده بود. خیلی شوخی می کرد. بر خلاف همیشه، لباس هایش تمیز و مرتب بود. دیگر از لباس های گلی و کثیف همیشگی خبری نبود. شاهرخ سربه زیر شده بود. لباس نو می پوشید و موهایش را مرتب شانه می زد. یکپارچه داماد شده بود. آن روز (هفده آذر 59)، قرار بود روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان را آزاد کنند. شاهرخ به عنوان معاون عملیات گرم نبرد با دشمن بود که ناگهان گلوله مستقیم تیربار تانک، سینه ستبرش را شکافت و سر از بدنش جدا شد و بدین سان شاهرخ به آرزویش رسید. پیکر مطهر او بدست دشمن افتاد و از او چیزی نماند، نه مزاری و نه چیز دیگری. فردای آن روز رادیو عراق با هلهله و شادی اعلام کرد : "ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم."
یاد عزیزش با صلوات
#روایت_عشق 📝
#شهید_یدالله_ندرلو 🌷
گنده لات و بزن بهادر زنجان
ولادت:1335/
شهادت:1362/
محل شهادت: جزیره مجنون-عملیات خیبر
حر های انقلاب اسلامی در دفاع مقدس
لقب عجیبی داشت؛ «میزنم، میکشم». همین عنوان هم باعث شدهبود خیلیها از او بترسند. یدالله از همان نوجوانی جذب مشی و مرام لاتهای زنجان شد و هر کاری میکرد تا قدرت خود را به همه نشان دهد؛ حتی با دعوا و بزنبزن. زندانی شدن به خاطر این دعواها هم باعث نشد رویهاش را عوض کند
مسعود بابازاده» که تحقیقات مفصلی درباره زندگی شهید یدالله ندرلو انجام داده، ادامه میدهد: «آقا یدالله اما چیزی در وجودش داشت که عاقبت نجاتش داد؛ ذات او با لوطیگری و مردانگی عجین بود. گرچه اهل دعوا بود اما همه قبول داشتند که لوطی، بامرام و ناموسپرست است. به کوچکتر از خودش زور نمیگفت و اغلب در دفاع از مظلوم با دیگران درگیر میشد و پای زندان رفتنش هم میایستاد. در ایام مبارزات انقلاب هم وقتی گاردیها به دختران دانشآموز در منطقه امیرکبیر زنجان حمله کردند، نتوانست آرام بنشیند و برای دفاع از ناموس مردم با آنها درگیر شد.»
آنهایی که از قبل یدالله را میشناختند، باورشان نمیشد کسی که در جبهه میبینند، خود او باشد؛ مردی که هر لحظه آماده دعوا بود و هیچکس جرات نزدیک شدن به او را نداشت، متواضع و افتاده شدهبود و حتی در عذرخواهی از رزمندگان کمسنوسال هم پیشدستی میکرد، عبادتهای خاص داشت و حتی سیگارش را هم ترک کردهبود. تحول آقا یدالله آنقدر چشمگیر بود که شهید مهدی زینالدین، فرمانده لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع)، او را به عنوان الگو در صبحگاه به همه معرفی کرد.
«مجید تقیلو»، فرمانده گردان، نقلها دارد از شجاعت رزمنده خاصش: «آقا یدالله آنقدر قوی و پرزور بود که در عملیات خیبر دو گونی آرپیجی با خودش حمل میکرد. با اینکه بهخاطر هیکل درشتش، بهسختی در کانال جامیگرفت و بهکندی حرکت میکرد، اما پاپس نمیکشید. آنقدر پیدرپی تانکهای دشمن را با گلولههای آرپیجی هدف گرفتهبود که آرپیجی در دستش مثل کوره آتش شدهبود اما همچنان به رزمندگان نوجوان و جوان روحیه میداد.»
عاقبت در همان کانال وقتی داشت موقع نوشیدن آب به سالار شهیدان (ع) و سقای تشنهلبش سلام میداد، یک خمپاره 60 ناخوانده آمد و او را به آرزویش رساند.
یاد عزیزش با صلوات
*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
چند روز بعد از شهادت حاج قاسم و دفن ایشان، یکی از علمای کرمان به من تلفن زد و گفت:
چند شب پیش من خواب سردار سلیمانی را دیدم. داخل اتاقی نشسته بودیم و درد و دل می کردیم.
او برگشت و گفت: نگران دخترم فاطمه هستم. نگفت نگران نرگس و زینب هستم،
گفت: نگران فاطمه هستم که غذا نمی خورد من برای او ناراحتم.
بعد از این تلفن، من با همسر حاج قاسم تماس گرفتم و گفتم: یکی از آقایان خواب دیده که حاجی نگران فاطمه است که غذا نمی خورد.
ایشان گفت: درست است. ما هرچه به او می گوییم فایده ندارد. من گوشی را می دهم فاطمه، شما به او بگوید.
من کمی با فاطمه خانم صحبت کردم. به اوتسلا دادم و گوشزد کردم و گفتم: ببین پدرت بر کار شما نظارت دارد.
🎤: حجت الاسلام علی شیرازی
📚: متولد مارس
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#روایت_حبیب 📝
#عاقبت_بخیری
حر های انقلاب اسلامی در دفاع مقدس😔
علی تریاکی اصالتاً همدانی بود.علی جزو گروه ۵۰ نفره شاهرخ ضرغام بود قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود. با توافق سید مجتبی هاشمی یکی از اتاقهای هتل را داروخانه کردیم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر!! علی بعدها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شجاع تبدیل شد. علی در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
یاد عزیزش با صلوات
#روایت_حبیب
حر های انقلاب اسلامی در دفاع مقدس
شهید مجید گاوی(گنده لات و بزن بهادر آبادان)
شاهرخ ضرغام، گروه 50 نفرهای از افراد هم تیپ و قیافه خودش تشکیل داد و نام آن را «آدمخوارها» گذاشت که معجونی از آدمهای عجیب و غریب بود. از «مجید گاوی» (گنده لات آبادان)، مصطفی ریش (فیدل کاسترو آبادان) گرفته تا علی تریاکی و حسین عزرائیل. بعثیها هم برای سر او یازده هزار دینار جایزه تعیین کردند
در آبادان شخصی بود که به مجید گاوی مشهور بود. می گفتند گنده لات اینجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می رفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می خواست با عراقی ها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد.
شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار می کرد. کمی به چهره مجید نگاه کرد. با همان زبان عامیانه گفت: ببینم، می گن یه روزی گنده لات آبادان بودی. می گن خیلی هم جیگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت:
اما امشب معلوم می شه، با هم می ریم جلو ببینم چیکاره ای!
شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقی ها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت: میری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو می کشی و اسلحه اش رو می یاری. اگه دیدم دل و جرات داری می یارمت تو گروه خودم.
مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم: این پسر دفعه اولش بود. نباید می فرستادیش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می آید. اسلحه ام را برداشتم. یکدفعه مجید داد زد: نزن منم مجید! پرید داخل سنگر و گفت: بفرمائید این هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اینو از کجا دزدیدی!؟ مجید یکدفعه دستش رو داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو ، در تاریکی شب سرم را جلو آوردم. یکدفعه داد زدم: وای!! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود. شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه می کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی ؟
مجید که عصبانی شده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بیا این هم درجه هاش،از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه ای که نشانه درجه بود را به ما داد.
شاهرخ سری به علامت تائید تکان داد و گفت: حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی. مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد. مصطفی ریش، حسین کره ای، علی تریاکی و… هر کدامشان ماجراهائی داشتند، اما جالب بود که همه این نیروها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمی زدند
*﷽*
درمحضرشهدا
یک شب در عالم خواب دیدم زنانی با چادر مشکی در یک صف ایستاده اند. به من هم گفتند: برو داخل این صف!
پرسیدم: برای چی؟!
گفتند: این ها مادران شهدا هستند و عازم کربلا می باشند.
بعد از آن بیشتر احترام علی را داشتم.
یک بار با تعجب گفت: مادر چرا اینقدر به من احترام می گذاری؟ من را شرمنده می کنی.
گفتم: پسرم من تو را شهید زنده می بینم.
به من خیره شد و گفت: مادر، وقتی روح از بدن رفت آیا جسم به درد می خورد؟!
با تعجب گفتم: نه!
گفت: خدا وقتی کسی را دوست دارد جسم و روحش را باهم می برد تا دست افراد گنهکار به بدن او نخورد!!
در عملیات والفجر ۸ با نیروهای گردان ابالفضل (ع) به سمت قرارگاه مهم عراقی ها رفت...
تانک های دشمن جلو آمدند. یکباره گلوله ای شلیک شد. محلی که حاجی ایستاده بود حفره ای ایجاد شد!!
گلوله درست به بدن حاجی اصابت کرد اثری از پیکرش باقی نماند.
📚: شهید گمنام
#سردارشهیدعلی_قوچانی
#یادعزیزش_باصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_عشق
سردار سلیمانی: 🎤
یه برادری بود که اومد یقه منو گرفت و
گفت فلانی...................
بقیه ماجرا را از زبان خود سردار بشنوید
پیشنهاد دانلود 👆
فدای اشکهای تو سردار سلیمانی
#روایت_عشق
#ترجیحأ_رضایت_خدا
#دو_برادر....
🌷پس از مدتی که مهدی باکری به جبهه می آید و رشادتها از خود نشان می دهد، برادرش حمید هم به دنبال او می آید. حمید بلافاصله پس از ورود، به ستاد فرماندهی می رود، جایی که آقا مهدی در آنجا مستقر است. پس از سلام و احوالپرسی، آقا مهدی از حمید می خواهد که به کارگزینی پیش آقای روزبهانی برود و مدارکش را تحویل بدهد وکارهای مقدماتی را پشت سر بگذارد.
🌷حمید نزد آقای روزبهانی می رود و متوجه می شود معرفی نامه ای که لازم بوده است از سپاه تبریز بگیرد، ندارد. آقای روزبهانی به او اطمینان می دهد که با تأیید فرمانده این مشکل حل است. وقتی حمید مجدداً نزد آقا مهدی می آید و جریان را به او می گوید، آقا مهدی با همان لبخند ملیح همیشگی، چشم در چشمان حمید می دوزد و پس از مکثی نسبتاً طولانی مى گويد:...
🌷....مى گوید: حتماً تو نمی خواهی که من کار غیر قانونی انجام دهم. خدا راضی تر است که به تبریز بروی، سری به خانواده بزنی، سلام ما را هم برسانی و بعد با مدارک کامل پیش ما بیایی. سپس دستان برادرش حمید را به گرمی می فشرد، صورتش را می بوسد و او را تا دم در بدرقه می کند.
🌹خاطره اى به ياد برادران شهيد، فرماندهان مهـدى و حميد باكرى
❌ دو برادر اقتدا كردن به مولاشون على (ع)
❌❌ دو برادرم هستن كه....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات