eitaa logo
مکتب مرتضی علی (صلوات الله علیه)
2هزار دنبال‌کننده
863 عکس
856 ویدیو
1 فایل
مولا امام كاظم عليه السلام: ظاهر مولا امام علي بشري است، و باطنشان لاهوتي است،و ايشان مقام رب العالمين هستند. تفسير البرهان؛ ج٤، ص ١٩٢ ناشناس 👇🏻👇🏻👇🏻 https://abzarek.ir/service-p/msg/1970404 آیدی جهت ارسال مطالب مربوطه💌 @FEZZEKHATOON110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦁نجات سلمان از دست شیر به‌وسیله‌ی امیرمومنان(ع) در دشت ارژن🌳 💠قُشیری از علمای شافعی در کتاب خود، «احسن الکبائر» نقل کرده است: 🌴امیرالمؤمنین(ع) بالای بامِ خانه خرما تناول می‌‌کرد و در آن زمان سنّ آن حضرت بیست و هفت سال بود، سلمان در حیاط آن خانه، لباس خود را می‌‌دوخت، علی(ع) دانه‌ی خرمائی به طرف او رها کرد. 🍀 سلمان گفت: یا امیرالمومنین با من شوخی می‌‌کنید در حالیکه من پیرمردم و شما جوانِ کم سنّ و سال هستیید؟ 🌴امیرالمؤمنین(ع) فرمود: 🦁[ای سلمان؛ مرا از نظر سنّ و سال کوچک و خودت را خیلی بزرگ خیال کرده‌‌ای؟ آیا قصّه دشت ارژن را فراموش کرده‌‌ای؟ درآن بیابان که گرفتار شیر درنده شدی چه کسی تو را نجات داد؟] 🍀سلمان با شنیدن این کلمات از امیرالمؤمنین(ع) به وحشت افتاد و عرض کرد: از کیفیّت آن جریان برایم بگو. 🌴امیرالمومنین(ع) فرمود: ♨️تو در وسط آب ایستاده بودی و از شیری که در آنجا بود می‌‌ترسیدی، دستها را به دعا بلند کردی و از خداوند نجات خود را طلبیدی، خداوند هم دعایت را اجابت فرمود و مرا که در آن صحرا عبور می‌‌کردم به فریاد تو رساند. من همان اسب سواری هستم که زره او بر روی شانه و شمشیرش به دستش بود. شمشیر کشیدم و ضربه‌ای بر آن شیر وارد کردم که او را دو نیم کرد و تو خلاص شدی. 🍀سلمان عرض کرد: نشانه دیگری که در آنجا بود برایم بگو. 🌴امیرالمؤمنین(ع) دست خود را دراز کرد و از آستین یک شاخه گل تازه بیرون آورد و فرمود: این همان هدیه‌ی تو است که به آن اسب سوار دادی.💐 🔥سلمان با دیدن آن بیشتر دچار حیرت و سرگردانی شد و ناگهان صدائی شنید که: خدمت رسول خدا(ص) شرفیاب شو و قصّه ات را برای آن حضرت بازگو🔥. سلمان خدمت رسول خدا(ص) آمد و قصّه خود را چنین آغاز کرد: 🌟ای رسول خدا؛ من اوصاف شما را در خواندم و شما در دلم جای گرفت، همه ادیانِ غیر از دین شما را رها کردم و آن را از پدرم کردم تا سرانجام متوجّه شد و نقشه‌ی مرا کشید ولی دلسوزی او نسبت به مادرم مانع می‌‌شد و دائماً چاره‌ای در قتل من می‌‌اندیشید، و مرا به کارهای سخت و دشوار وادار می‌‌کرد، تا اینکه کردم و به سرزمینی به نام » برخورد کردم و در آنجا خواستم ساعتی استراحت کنم، خوابم برد و محتلم شدم. وقتی از خواب بیدار شدم کنار چشمه‌ای که در همان نزدیکی بود رفتم؛ لباس‌‌های خود را بیرون آوردم و داخل آب شدم تا غسل کنم، ناگهان ظاهر شد و نزدیک آمد تا روی لباس‌‌های من قرارگرفت، وقتی او را دیدم به افتادم، ناله و زاری کردم و از خداوند، نجات خود را از چنگال او درخواست نمودم که اسب سواری پدیدار شد و شیر را با شمشیر خود ضربه‌ای زد و دو نیم کرد. من از آب بیرون آمدم و خود را بر رکابِ اسبش انداختم و آن را بوسیدم و چون فصل بهار بود و صحرا پر از گلها و سبزی‌‌ها بود، شاخه گُلی گرفتم و به او هدیه کردم و چون گُل‌ها را گرفت از چشمان من ناپدید گشت و بعد از آن از او اثری ندیدم، از این جریان بیشتر از سیصد سال می‌گذرد و من این قصّه را برای هیچ‌‌کس نگفته‌‌ام و امروز پسر عموی شما بن ابی طالب(ع) به من، آن قضیّه را گفت. 🕊🕊🕊🌸🌸🌸🕊🕊🕊 🎙‌مارو به دوستانتون معرفی کنید🗣 👇👇👇👇 https://eitaa.com/maktabmortezaali مکتب مرتضی علی (صلوات الله علیه)