eitaa logo
ملکه باش✨
568 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
32 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست. ارتباط: https://abzarek.ir/service-p/msg/2000034
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_پنجم توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که: _نزدیک بود خ
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت، دیگه پام شل شد و افتادم، مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: _ چه کردی با جوون مردم؟؟ آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم، هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر و ترس واضطرابم دو چندان میشد. من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن،جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم، منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره . با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن، بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه. چشم هام رو بستم و ب خودم امید دادم وگفتم: _آروم باش، دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست، خدایا من برای شهادت آماده ام. **** چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم. همون روحانیه بود،چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت، با خنده گفت: _ نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال، مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه. بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم، و رفت سر کارش، هیچ کس مراقبم نبود. فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن. زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم، کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد، تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد. خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار میکنم، اما این فرار توهمی بیش نبود. روحانی که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت،با ناراحتی به خدا گفتم: _ فقط همین یه بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم. اما پیشمان شدم و بعد فورا استغفار کردم وبه نماز ایستادم. اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: _ نماز بی وضو؟؟ پ.ن: «طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن آن وضو را باطل نمیکند» 🔴 ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
11.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبتهای شنیدنی مرحوم طالب‌زاده پیرامون 🔹 محل تفکر است 🔹مساجد باید از قبل ازاذان صبح تا آخر شب باز باشند 🔹کشورهایی مثل ترکیه و مصر و مالزی چرا مساجد شون صبح تاشب بازهست؟ 🔹هیأت امنای مساجد باید رویکردشان را عوض کنند. 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_ششم وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرا
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: _ نماز بی وضو؟؟ بعد یه لبخندی زد ایستاد به نماز، بدون توجه به من! در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره، اما پاهام به فرمان من نبود. وضو گرفتم. ایستادم به نماز. نماز که تموم شد، دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم، غذاش رو گرفت و نصف کرد، نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من. منم تقریبا دو روزی میشد که هیچی نخورده بودم،دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم، غذای شیعه، غذای حضرت. قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود،بشقابش رو به من تعارف کردو گفت: _بسم الله... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگم و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: _بسم الله... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت، مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم. کم کم سر صحبت رو باز کرد، منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم. وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد، حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد، بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: _ به ایران خوش اومدی. «پ.ن: از قول برادرمون(شخصیت نوجوان داستان): در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم، بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن» 🔴 ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بدترین زندان، زندان فکر است. 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_هفتم اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: _ نماز بی وضو؟؟ بعد یه لبخ
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش،منکه هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم. در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد، از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد. عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود،فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... . ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم، که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار. بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد. اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم،اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم . *** فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد، تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم. بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد، تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت رو از وزارت خونه گرفت و منم توی حوزه پذیرش و ثبتنام شدم. بلاخره روز موعود رسید، توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن،دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم، مدام از خدا تشکر می کردم، باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم. بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ،توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود، امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا، مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه، هیچ چیز از این بهتر نمی شد. 🔴 ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_هشتم اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش،منکه هم جایی برای ر
بلافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم، مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف، مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود، نقش و جایگاه اسلام بین اونها، میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت. مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها، شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود. بالخره ماموریت من شروع شد، مرحله اول، نفوذ. همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم، یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ،زمانم رو تقسیم کردم، سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم دیگه هیچ چیز جلودار من نبود. **** کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم. بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم، هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم،اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم. سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم، برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم، توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم. چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم، از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم، همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم. تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن، و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید. ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد، هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان، از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم. وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم کنترل کل بچه ها اومد دستم،اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد، حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم. 🔴 ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
اگر مایل بودید بگذارید 🔹💠🔹 سخنی با دوستان 👆 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_نهم بلافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم، مرحله اول، نفوذ
.....وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم، کنترل کل بچه ها اومد دستم، اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد، حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم، دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم، توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید. **** دیگه هیچ چیز جلودارم نبود، شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم. به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش شیعه رو می بره. هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عُمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد. بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست، خیلی خوشحال بودن، وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم، و هم کامل بشناسمش. با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم، سخنرانی شب اول شروع شد، از سقیفه شروع کرد، هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود، حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد، بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد، دقیقا خلاف حرف وهابی ها. اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود، تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت، و این آغاز طوفان من بود. طوفانی که منو سر دو راهی قرار داده بود، طوفانی که هرچه بیشتر فکر میکردم، کمتر به نتیجه میرسیدم. فاطمیه تمام شده بود، اما ذهن من دیگه آرامش نداشت،توی سینه ام آتش روشن کرده بودن. تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم،حتی شب ها خواب درستی نداشتم، تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت، فارسی و عربی رو زیر و رو کردم، هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد. کم کم کارم داشت به جنون می کشید، آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم، به بهانه حرم خوابگاه نرفتم،تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم... 🔴 ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••