eitaa logo
ملکه باش✨
668 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنرزندگی #هنرزن‌بودن ✾ کپی‌‌ مطالب‌‌ آزاد ✾نام نویسنده(#مارال_پورمتین)درپای مطالب امضادارحفظ شود ✓ مفیدبرای معلمان ✓ تربیت فرزندان ✓ خودسازی ✓جوانان ارتباط: https://eitaayar.ir/anonymous/QZ8l.W67wM
مشاهده در ایتا
دانلود
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با اول‌ وقت‌ فرشته😇 خواهید شد. 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۱۵ 🎗تغییر کردم اولین دعوای اساسی ما آن روز
. ۵ 🔹اولین اشتباه مسعود نگفتن واقعیات فرهنگی خانواده اش به شیرین بود، او‌می توانست همه واقعیات را بگوید و بعد بگوید ، اما من زنی مذهبی و در نقطه مقابل فرهنگی که با آن بزرگ شدم دوست دارم. او از ترس عدم موافقت شیرین با این ازدواج، او را در بی‌خبری گذاشت. شوکهای پی در پی شیرین از دیدن اینهمه تفاوت فرهنگی برای او استرس زا و تنش آفرین بود. 🔹 شیرین و مسعود یکسال عقد کرده بودند، فرصت زیادیه، شیرین حسابی وقت داشت با مسعود در مورد تفاوتهای فرهنگی صحبت کنه و با هم به مواضع مشترک برسند ، اما او دلش به بریز و بپاش های مسعود قبل از عقد خوش بود و سعی می کرد خوشبختی کاذبی که داشت ، را واقعی تصور کند. تفاوتهای فاحش فرهنگی ، اقتصادی و اجتماعی اگر به آنها پرداخته نشود ، مثل زخمهای عمیقی هستند ، که بالاخره روزی سر باز خواهند کرد ‌. . 🔹 دوستی‌های قبل از ازدواج ، بسیار مخرب هستند ، چون خاطرات آن همیشه با فرد باقی است. 🔹 اشتباه اول مسعود ،دوستی با نامحرم بود . 🔹 اشتباه دوم مسعود ، این بود که اقدام به ازدواج کرد ، در حالیکه می دونست به خاطر وابستگیهای شغلش نمی تونه از اسارت عاطفه آزاد بشه. باید اول از نظر شغلی از عاطفه مستقل و جدا می شد ، بعد ازدواج می کرد . .
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۱۵ 🎗تغییر کردم اولین دعوای اساسی ما آن روز
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱۶ +ببین شیرین اگر فقط بیینم یا بشنوم یا بفهمم که آبروریزی کردی یا چیزی به عاطفه گفتی ، دیگه نه من نه تو ... محکم تر از چیزی بود که فکرش را می کردم،عصبانی بود و واقعا ترسیده بودم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 هیچ فکرش را هم نمی کردم که مسعود بتواند تا این اندازه شود ، از این که اینهمه به این دختر اهمیت می داد دلم شکست اما همان لحظه هم می دانستم که زندگیم برایم با ارزش تر از این حرف هاست. باید راهی پیدا می کردم . چندروز طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم ، تصمیمم را گرفته بودم ، باید زندگیم را نجات می دادم. هرروز با مسعود به شرکت می رفتیم و برمی گشتیم. به جز روزهایی که ریحانه واکسن داشت یا حالش خوب نبود. در شرکت با عاطفه کاری‌نداشتم ، به جز جلسات یا مواقعی که از نظر کاری به هم مربوط بودیم. ریحانه بیشتر دست خانم اسفندیاری آبدارچی شرکت بود ، فقط برای شیر دادن به اتاقم می آوردش. بچه ی آرامی بود و مزاحم کارم نمی شد. مسعود هم هروقت کمترین فرصتی داشت با ریحانه خودش را مشغول می کرد. بعد از آن روز مسعود تلاش می کرد مثل قبل شود ، و بعد از چند روز کاملا حال خودش را خوب کرد. اما چیزی کرده بود ، چیزی در "من "تغییر کرده بود. با مسعود خوب شدم ... گرم شدم ... حتی گرم تر از قبل و تغییر بزرگتر در اتفاق افتاد... آوردم که با ریحانه چادر سر کردن و رانندگی برایم سخت است ، چادرم به داخل کیفم منتقل شد ، و بعد از مدتی کلا جا ماند خانه... در درونم عجیبی با عاطفه راه انداختم. زیادتر از قبل لباس می خریدم ، و مرتب به آرایشگاه می رفتم ، به راهی که انتخاب کرده بودم اطمینان داشتم. جز این راه نمی توانستم شوهرم را حفظ کنم. باید تر از عاطفه می شدم باید تر از او می شدم و این روش جدید من بود. پدر و مادرم متعجب بودند حتی تذکر هم دادند ، اما انگیزه ی‌من بیشتر بود از هرطرف‌ که به مسعود نگاه می کردم برایم ترین عالم بود ، پس برای حفظ این خواستنی هرکاری از دستم برمی آمد انجام دادم. مسعود هم متعجب بود ، اما گاهی فقط با تعجب به رویم لبخند می زد.... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۱۶ +ببین شیرین اگر فقط بیینم یا بشنوم یا بفهمم
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱۷ ... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن تولدش آماده می شدم . یک آپارتمان بزرگ خریده بودیم با وسایل جدید. شرکت هم بزرگتر شده بود و کارمندان بیشتری از زن و مرد آنجا کار می کردند. طبق قرارداد عاطفه امسال آخرین سالی بود که در شرکت ما کار می کرد. خودش هم تصمیم داشت برای ادامه ی زندگی به هلند برود ، یکسری از کارهایش را هم انجام داده بود. من تحصیلاتم را در مقطع کارشناسی رها کردم و با همه ی قوا به کار مشغول شدم ، البته این همه تلاش فقط به دلیل شوق نبود بلکه وجود عاطفه باعث شده بود تا دست از تلاش بر ندارم. مسعود سال به سال کم حرف تر و تر می شد ، طوری که عملا بیشتر کار شرکت روی دوش من بود و او بیشتر به امور کارمندان رسیدگی می کرد. همین موضوع هم باعث شده بود احساس بیشتری کنم. از هر لحاظ خودم را ی رقابت با عاطفه می دانستم. عاطفه تقریبا همسن و سال مسعود بود ، حدودا هشت سال از من بزرگ تر ، و من به خاطر جثه ی ظریفی‌که داشتم کمتر هم دیده می شدم ، از نظر آرایش و استایل هم فوق العاده به روز و شیک شده بودم. در این مدت عاطفه یک بار تا نامزدی هم پیشرفت اما خودش نامزدی اش را به هم زد. مطمئن بودم هنوز مسعود را بسیار دوست‌دارد ... از نوع نگاهش مشخص بود ... اما هیچ وقت از طرف مسعود چیزی ندیدم ... عاطفه در چند ماه گذشته خیلی بی حوصله تر بود. نه مثل قبل به خودش می رسید و نه چندان با کارمندان گرم می گرفت... او هم مثل مسعود ساکت و کم حرف شده بود. شب تولد ریحانه مادر و‌ پدرم کادوی خودشان را با تاکسی فرستادند ، مادرم با گلایه پشت تلفن گفت : _اونجوری که تو مراسم می گیری جای ما نیست. با اینکه از نیامدن آن ها دلگیر بودم اما چیزی نمی توانست در من تاثیر بگذارد. من باید طوری زندگی می کردم که دوست دارد و باید مطابق میل می شدم تا شوهرم به سمت میل نکند. هرکاری می کردم برای زندگی ام بود. کار آرایشگرم عالی شده بود ، موهایم را شرابی براق کرده بودم با گل های سفید لای پیچ و تاب موهای پرپشتم. آرایشم هم عالی بود ، لباسم را هم یک مزون مطرح برایم دوخته بود که از پشت تا نزدیک کمر باز بود. یک گروه از صبح تا غروب خانه را دیزاین کردند . همه ی غذاها و خرید ها هم تا قبل از غروب رسیدند. مسعود که رسید خانه کشیدمش داخل اتاق تا جواهراتم را برایم ببندد. جلوی چشمان مسعود چرخ می زدم _مسعود ببین چه خوشگل شدم... +خوب شدی عشقم... فقط ... شیرین نیستی... انگار یه غریبه جلومه چشمکی زدم _بهتر یه تنوعی هم میشه برات ... اخمی کرد و گفت : +من شیرین خودمو می خوام ، خیلی هم این کارهاتو درک نمی کنم... مثل همیشه لباس پوشید. موهایش کاملا جو گندمی شده بود اما هنوز هم به چشم من مرد عالم می آمد. دست هایش را گرفتم _ اگر بدونی چقدر دوستت دارم... +می دونم خانومم .. _نمیدونی... اگر می دونستی حال منو درک می کردی ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛ شغل محسوب نمیشه... اما اونقدر سخته که می‌تونه استحکام روانی فرد رو از بین ببره. 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
1.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این شغل مادرزادی ام را دوست دارم شاعر: زهرا سپه کار من یک زنم آزادی ام را دوست دارم ایرانی ام، آبادی ام را دوست دارم در سایه ای مردانه دلگرمم به فردا من همسر مردادی ام را دوست دارم هم مادر و مادربزرگم خانه دارند این شغل مادرزادی ام را دوست دارم مُهر مرا از جانمازم باز برداشت با کودک خود شادی ام را دوست دارم می گیرمت ای بچّه آهوی گریزان آهویی و صیّادی ام را دوست دارم دور اتاقش عکس های طفل دهه هشتادی ام را دوست دارم در شهر، آزادی اسیر این و آن است در خانه ام آزادی ام را دوست دارم 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
هدایت شده از بفرمائید شعر🌱
گوش کن صدای نفس‌های‌ پاییز می آید نگرانی‌هایت را از برگ‌های‌ درختان آویزان کن چند روز دیگر می‌ریزند. 🍁 در راه‌آهن 🍂 🍁 🍂 ✍️ 📚@befarma_sher
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 های جدیدتان را با برکت کنید... استاد 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۱۷ ... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن تولدش
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱۸ +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه بخاطر منه این همه زحمت بیخود نکش... من همون شیرین ی خودم رو دوست دارم... _گفتم که نمی تونی درکم کنی ... + ولش کن اصلا الان باز میشه هرجور راحتی همون طور باش ... آن شب حدودا شصت نفر میهمان داشتیم ، چند تا بچه هم بودند اما بیشتر دوستان و اقوام جوان را دعوت کرده بودم تا به همه خوش بگذرد. عاطفه نفری بود که رسید. انقدر بی رنگ شده بود که در مقابل او من زیبایی بودم. شنیدم حتی چند نفر از آقایان هم به همسرشان می گفتند این دفعه موهات رو مثل رنگ کن. مسعود در کل مهمانی ساکت یک گوشه نشسته بود و به شیطنت های من نگاه می کرد. عاطفه یک بار هم نرقصید و آخر شب برای کمک به کارگرها به آشپزخانه رفت. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 موقع بدرقه ی مهمان ها سه نفر از آقایان وقت تعارف کردن به کمرم خورد ... تمام بدنم تیر کشید. هنوز بعد از گذشت چند سال به این همه برهنگی نکرده بودم. همه ی مهمانها رفتند . مسعود مثل هرشب زودتر از من خوابید و من وسط خانه ای که منفجر شده بود سرم را با دست هایم فشار می دادم و به روز خودم اشک می ریختم . انگار جای‌ دستان غریبه روی کمرم داغ شده بود. از‌خودم حالم به هم می خورد و بدترین قسمت ماجرا این جا بود که آن شب مسعود به من توجه خاصی نکرد و آخر شب هم در آشپزخانه مشغول کار شد. احساس می کردم همه ی تلاشم بی نتیجه مانده بود ... دلم برای خودم تنگ شده بود... دلم برای خدای خودم تنگ شده بود... رفتم سراغ کشوی جانماز هایم چادر نماز قدیمی خودم را برداشتم و آمدم سالن. همانطور که اشک می ریختم چادرم را در آغوشم می فشردم. چند سالی می شد که یک نماز هم نخوانده بودم. آن شب هم نخواندم... دائم با خودم می گفتم که خدایا من اینکاره نیستم ... خودت نجاتم بده ... خودت آرومم کن... نه حال من خوب بود و نه حال زندگیم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۱۸ +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه ب
. ۶ 🔹شاید در ابتدا شیرین برای جلب توجه مسعود ، بی حجاب شد ، اما در ادامه گرفتار هوای نفس خودش شد. و گرنه اصلا نیاز بود برای خوشایند مسعود نمازش رو ترک کنه . اتفاقا می تونست با حفظ حجاب و نماز و محبت و مهربانی با مسعود ،قدم به قدم اون رو شیفته و شبیه خودش کنه . اما شیرین راهی رو انتخاب کرد که با هوای نفس سازگار بود نه با عقل و منطق . 🔹 مسعود مرتبا داره ، مطرح می کنه که شیرین ساده رو دوست داره ، شیرین با تقوای محجبه رو ، اما شیرین چشمهای خودش رو به روی واقعیت بسته . .
همه میتونن تو همه زیارت‌ها و اعمال عبادی‌شون یاد بقیه مؤمنین هم باشن چه بشناسن چه نشناسن و اگه اینطوری همه همیشه به یاد هم باشن چه خیرات و برکاتی داره؟ چقدر در روایات توصیه شده به این کار؟ یه طرحی برای اینکار پیاده شده . اسم طرح فوق هست "باهم، برای هم و به نیت هم" اعضای گروه "هم‌نیت" تنهاخوری نمیکنن، همیشه به یاد هم هستن، نایب‌الزیاره هم هستن، همدیگه رو دعا میکنن و... شماهم حتما عضو این طرح بشید و هروقت به نیت اعضای طرح ، عملی انجام دادید بیاید تو لینک زیر ✅تیکش رو بزنید که بقیه ببینن به نیت‌شون اعمال عبادی و زیارت انجام شده😍 کلیک کنید👇 hamniyat.tarbiapp.com نیازی به وارد کردن شماره هم نیست. بزنید روی «می خواهم عضو این طرح شوم» و عضو بشید. برای دوستان‌تون هم بفرستید عضو این طرح بشن. 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
3.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاثیر روی 👌 حسین ٱرا 🔹 برای همین والدینی که خیلی اهل غر زدن و شکایت از زمانه و جامعه و دیگران و....هستند ، فرزندان موفق کمتری دارند. چون بچه هاشون هم مثل خودشون غرغرو می شن. 🔹 ضمنا خانمها و آقایون اینقدر به همدیگه و به بچه ها غر نزنید . همه با هم بله بگید به زندگی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••