ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #اینرمانواقعیاست 🌾قسمت #سی_و_دوم تنبیه عمومی! علی به ندرت حرفی رو ب
🌾رمان #بی_تو_هرگز
#اینرمانواقعیاست
🌾قسمت #سی_و_سوم
نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم …
دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم …
هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …😒
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت …
عروسک هاش رو چیده بود توی هال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود …
توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …😊
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …
دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم …
علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…
بعد از کلی این پا و اون پا کردن …
بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …☺️🙈
– هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت …
این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه …
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
– به کسی هم گفتی؟ …😊
یهو از جا پرید …
– نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …🙈
دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …
– تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …🙈☺️
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #اینرمانواقعیاست 🌾قسمت #سی_و_سوم نغمه اسماعیل این بار که ع
🌾رمان #بی_تو_هرگز
#اینرمانواقعیاست
🌾قسمت #سی_و_چهارم
دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش 😃😘رو بوسیدم …
– اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …☺️🙈
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود …
موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …
البته انصافا بین ما چند تا خواهر …از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود …حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
اسماعیل، نغمه رو دیده بود …
مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت …
اسماعیل که برگشت …🎊تاریخ عقد 🎊رو مشخص کردن …
و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن …
👈سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی …😊
و این بار هم علی نبود …😒
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #اینرمانواقعیاست 🌾قسمت #سی_و_چهارم دو اتفاق مبارک با خوشحال
🌾رمان #بی_تو_هرگز
#اینرمانواقعیاست
🌾قسمت #سی_و_پنجم
برای آخرین بار!
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود …زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛
_فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …
– الحمدلله که سالمن …😍☺️
– فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…🙁
– همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد …مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم
نیست …😊
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم …
ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود …الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …😢😒
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم …
تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر 🧕عصای دست مادره …
این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت …
خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود …😢
هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …😥
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش …
نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …😔 برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه …
هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن …
موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …😢😣
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست…
تا اینکه … واقعا برای آخرین بار …
رفت😭
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #اینرمانواقعیاست 🌾قسمت #سی_و_پنجم برای آخرین بار! این بار هم موق
🌾رمان #بی_تو_هرگز
#اینرمانواقعیاست
🌾قسمت #سی_و_ششم
اشباح سیاه
حالم خراب بود …
می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم …😣
قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …😢
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در …
بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند …
آخر صداش در اومد …
– این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم😢 رو کنترل کردم …
– برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره…
دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهره اش خیلی توی هم بود …
یه لحظه توی طاق در ایستاد …
– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …😒✋
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم …شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …😣
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد …
💤خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی …
هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم،صبح اول وقت …سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون …
بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد… بچه ها رو گذاشتم اونجا … 😨
حالم طبیعی نبود …چرخیدم سمت پدرم…
– باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …😰
– چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم …
برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد …
اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …😒
– برو …
و من رفتم ....[دنبال علی]
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#موسیقی۳۷
#موسیقی_در_اتوبوس
🌺زمان طاغوت در اتوبوس عازم سفری بودم ، شخصی می خواست مرا عصبانی کند .گفت :آقای راننده ،حاج آقا در ماشین تشریف دارند موسیقی را روشن کنید .
راننده هم کوتاهی نکرد و موسیقی را روشن کرد .
من ماندم که چه کنم، پیاده شوم یا بنشینم ؟
همین طور که فکر می کردم، آن آقا گفت: حاج آقا چطوره ؟خوشت میآید ؟
گفتم: صحبت خوش آمدن و نیامدن نیست ،غیر از این است که خوانندهای می خواند؟
گفت :نه .
🍃🌺گفتم: من حیفم میآید مغزم را در اختیار این خواننده بگذارم ،اگر شما هم یک نوار خام داشته باشید، هر صدایی را روی آن ضبط نخواهید کرد.🌺🍃
استاد #قرائتی
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #اینرمانواقعیاست 🌾قسمت #سی_و_ششم اشباح سیاه حالم خراب بود … می
🌾رمان #بی_تو_هرگز
#اینرمانواقعیاست
🌾 قسمت #سی_و_هفتم
بیت المال
احدی حریف من نبود …
گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم …
دو هفته از رسیدنم می گذشت …
هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن …
آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش …
به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد…
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده …
چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن … علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن…
ارتباط بی سیم هم قطع شده بود …
دو روز تحمل کردم …
دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود …
ذکرم شده بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد …
رفتم کلید آمبولانس🚑 رو برداشتم …
یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم …
– خواهر … خواهر …
جواب ندادم …
– پرستار … با تو ام پرستار …
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه … با عصبانیت داد زد …😠🗣
– کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ … فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ …
رسما قاطی کردم …
– آره … دارن حلوا پخش می کنن … حلوای شهدا رو … به اون که نرسیدم … می خوام برم حلوا خورون مجروح ها …😠
– فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ … توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و … جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست… بغض گلوش رو گرفت … به جاده نرسیده می زننت … این ماشین هم بیت الماله … زیر این آتیش نمیشه رفت … ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن …
– بیت المال … اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم … من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن …
و پام رو گذاشتم روی گاز … 💨🚑
دیگه هیچی برام مهم نبود …حتی جون خودم …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #اینرمانواقعیاست 🌾 قسمت #سی_و_هفتم بیت المال احدی حریف من نبود …
🌾رمان #بی_تو_هرگز
#اینرمانواقعیاست
🌾قسمت #سی_و_هشتم
و جعلنا...
و جعلنا خوندم …
پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم …
حق با اون بود …
جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته…بدن های سوخته و تکه تکه شده …
آتیش دشمن وحشتناک بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود …
تازه منظورش رو می فهمیدم …
وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می دادن…
آتیش خیلی دقیق بود …
باورم نمی شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو …
تا چشم کار می کرد …
🌷شهید بود و 🌷شهید …
بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن …
با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم …😭
دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم …
دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن …
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم …
بین جنازه شهدا دنبال 👣علی👣 خودم می گشتم …
غرق در خون …
تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر … بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود …
تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم …😭
بالاخره پیداش کردم … 😭😰
به سینه افتاده بود روی خاک …چرخوندمش …
هنوز زنده بود … به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید …
با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید …
چشمش که بهم افتاد …
لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می خندید …
زمان برای من متوقف شده بود …
سرش رو چرخوند …
چشم هاش پر از اشک شد …😢
محو تصویری که من نمی دیدم … لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد …
آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم … پرش های سینه اش آرام تر می شد … آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش …خوابیده بود …
🌷🌷
🌷
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا …
علی الخصوص شهدای گمنام …
و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات …
🌹اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌹
ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار اسلام …
🌷🌷
🌷
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #اینرمانواقعیاست 🌾قسمت #سی_و_هشتم و جعلنا... و جعلنا خوندم … پا
🌾رمان #بی_تو_هرگز
#اینرمانواقعیاست
🌾قسمت #سی_و_نهم:
برمی گردم
وجودم آتش گرفته بود … 😭😫😣😭
می سوختم و ضجه می زدم …
محکم علی رو توی بغل گرفته بودم …
صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد …
از جا بلند شدم …
بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم …
بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم …
تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش …
آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد …😣👀
علی رو که توی آمبولانس🚑 گذاشتم، برگشتم سراغش …
بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن …
تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد …
دیگه جا نبود …
مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن …
نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه …
آمبولانس دیگه جا نداشت …
چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم …
کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم …
– برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …😭
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس …
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #اینرمانواقعیاست 🌾قسمت #سی_و_نهم: برمی گردم وجودم آتش گرفته ب
🌾رمان #بی_تو_هرگز
#اینرمانواقعیاست
🌾قسمت #چهلم
خون و ناموس!
آتیش برگشت سنگین تر بود … 💨🚑
فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند …
از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک …
بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن …
تا چشمش بهم افتاد با تعجب😳 از جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید …
مات و مبهوت بودم …
– بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط …
به زحمت بغضش😢 رو کنترل کرد …
– دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد …
شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه …😞
یهو به خودم اومدم …
– علی … علی هنوز اونجاست …
و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد …
– می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده …
هنوز تو شوک بودم …
رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
– خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب … اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده… بیان دنبال مون … من اینجا، پیششون می مونم …
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد …
– بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده …
سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم …
– مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون …
اومد سمتم و در رو نگهداشت …
– شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره … جون میدیم … ناموس مون رو نه…😢😥✋
یا علی گفت و … در رو بست …
با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید …
👣🌷👣
🌷👣🌷
پ.ن: #شهیدسیدعلی_حسینی
در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد …
پیکر مطهر این شهید … هرگز بازنگشت …
🌷👣🌷
👣🌷👣
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تحلیل_رمان🌹
#بی_تو_هرگز
علی تمام دین و دنیای هانیه بود،
اون لحظه ای که پیکر علی رو از آمبولانس بیرون کشید و زمین گذاشت و به جای اون مجروحی رو سوار کرد ، یعنی معامله بزرگی با خدا کرد.
این کار او از جان دادن هم سخت تر بود براش .
اما چون اخلاق و انسانیت حکم می کرد، این کار رو انجام داد.
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تربیت_فرزند ۱
والدین عصبی و تندخو ...
#والدین_۲۰
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تربیت_فرزند ۲
والدین موفق ...
#والدین_۲۰
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تربیت_فرزند ۳
بابایـ💪ـی جونش؛
پسر شما، مستقیماً از شما الگو میگیره.
💢برای تربیت صحیحِش
زودتر ضعف هایی رو که در خودتون سراغ دارید، درمان کنید.
👈تاشاهد تکرارش نباشید.
#ملکه_باش
🌸🍃@malakeh_bash🍃🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرزندپروری
#تربیت_فرزند ۴
دو نکته بسیار مهم و عالی برای زندگی مشترک و تربیت فرزند، نبینید از دستتون رفته
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شاه_کلید #تربیت_فرزند ۵
#استاد_عالی
#ملکه_باش
🌸🍃@malakeh_bash🍃🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈┈┈••
#فرزند_پروری
#تربیت_فرزند ۶
⭕️ زنی روکش پاره شده اتوبوس را در مسیر حرکت رفو کرده.
اینه اون ایرانیی که به احترامش باید تمام قد ایستاد و عرض ادب کرد.
نه اون پزشکی که با سرمایه های این سرزمین تخصص گرفته ، حالا به طمع ثروت بیشتر ، درخواست مهاجرت داده.
🍃🌺فرزندانمان را دوستدار وطن تربیت کنیم.🌺🍃
#مارال_پورمتین
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تربیت_فرزند ۷
#والدین_آگاه_بدانند
🍀 برای فرزندتان:
از ۵ درخواست, ۳ مورد را انجام دهید،
👌۱ مورد را با تاخیر
👈و ۱ مورد را رد کنید..
✍با این روش
#صبر و #تحمل «نه » شنیدن را
در فرزندتان افزایش خواهید داد.
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تربیت_فرزند ۸
✅ قدیمیا بچه هاشون رو برا #زندگی تربیت می کردن...
⁉️امروزه دخترا و پسرا از چه سنی آماده #ازدواج هستن؟🤔
🎙استاد محسن #عباسی_ولدی
#ملکه_باش
🌸🍃@malakeh_bash🍃🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقش_مادر در #تربیت_فرزند ۹
#دکتر_انوشه
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••