ملکـــــــღــــه
#رسوایی شما هم میری داداش؟ عمو با اطمینان لبخندی به خواهرش زد . -نه خواهر من من کجا برم، بچه ه
#رسوایی
حق داشت. سعیده نقطه مقابل من بود. دختری آزاد و رها و سر زبان دار اما میدیدم روزگار به او هم رحم نکرده بود .
منه بی زبان با او که ی که تاز بود هم رنجیده و شکسته بودیم .
او تحمل به زندگیی بود که شک و شبه درونش موج می زد و من گیر خاتمه دادن به زندگیی بودم که پایه هایش سست بود .
ساعتی گذشت تا بهنام با سفارشات عمو بیاید .
بوی کباب کوبیده معده گرسنه ام را تحریک کرده بود .
به عمه کمک کردم تا سفره را بچیند. از دیشب چیزی نخورده بودیم .
هر کس به نحوی عجله داشت .
بهنام زور می زد تا غروب به کارگاه برسد .
عمو عجله می کرد تا هر چه زودتر سعیده و عباس را راهی کند و عمه لیال نیز برای سفر فردایش به مشهد دل دل می زد.
تنها فرد بی تفاوت جمع خان جون بود. حتی لباس هایش را نپوشیده بود که بعد از ناهار برویم. بهزاد و آرزو هم تا کمی دیگر می آمدند .
بساط ناهار که جمع شد. همه با هول به دنبال کارهایشان رفتند .
خان جون با اکراه لباس هایش را می پوشید و بهنام به بهزاد می توپید که زودتر بیایند .
گویی جز او هیچ کس کار مهمی نداشت چرا که عجله شان به قدر او نبود
طولی نکشید که همه حی و حاضر از زن عمو خداحافظی کردیم .
صمیمیت من و سعیده کمتر از بقیه بود. بخصوص سعیده که انگار از دست مادر شوهرش دل چرکین بود .
من نیز دست دادم و آرزوی سلامتی برای زنی کردم که یک روز با بی رحمی گفت مرا برای پسرش لایق نمی بیند .
زودتر از بقیه از خانه بیرون زدم. هوا برفی بود، این زمستان برف تمام سالهای خشک سالی را با خودش به همراه داشت که برف و سرما دمار از روزگار مردم در آورده بود .
بهزاد و آرزو جلوی در با عمو خداحافظی کردند و بیشتر بخاطر عجله ی بهنام دیگر
داخل خانه نرفتند .
عباس و سعید زودتر از ما به راه افتادند و ما منتظر مهران ماندیم .
خان جون هر چه مدارک بود و نبود را به زهرا خانم امانت داده بود و حالا منتظر بودیم تا مهران بیاورد .
در این فرصت خان جون هم به عمو و عمه توصیه می کرد که مراقب خودشان باشند .
راست بود که بچه هر چقدر هم که بزرگ شود برای مادرش هنوز بچه بود .
با ترمز موتوری در چند سانتی مان بهنام جلو رفت .
-دمت گرم پسر .
مهران دست در دست او گذاشت .
-مخلصیم
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم این مهران همیشه ادای گنده لات ها را در می آورد .
-سلام .
با شنیدن صدایم نایلون حاوی مدارکات را به بهنام سپرد .
-ببینم زمستون خودتی؟
دهن کجیی برایش کردم و نگاه چپی بهزاد را نادیده گرفتم .
-لک لک .
به خنده افتاد و دست کنار پیشانی اش گذاشت .
-مخلصتیم زمستون یکم یواشتر مردیم از سرما .
قهقهه ام به هوا رفت. مهران دیوانه !
با جلب توجه بقیه لب هایم را روی هم فشردم سری برایش تکان دادم .
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سـ❤️ ـلام 😍 ✋
❄️ روزتون پراز خیروبرکت ❄️
☔️ امروز. دوشنبه
☀️ ۸ بهمن ۱۴۰۳خورشیدی
🌙 ۲۶ رجب ۱۴۴۶ قمر
🎄 ۲۷ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی
💯ذکر_روز
⛄️❄️یا قاضی الحاجات ❄️☃️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 ترجمه دلنشین آیات ۵۵ تا ۵٧ سوره مبارکه اسراء.
🔎 جستجوی سوره: #اسراء
#مصحففارسی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بزرگترین ناشکری
🎙حجتالاسلام حامد کاشانی
🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪷🌿الهی دنیا برات بسازه 🕊️❣️
خدایا من چیز زیادی ازت نمیخوام
فقط یه جوری برامون بساز
که با لبخند بگم :
شکرت 🤲🏻
میدونم کار خودت بود ❣️❣️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما رو پُر از ماهی نمیکنه . 💎
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 فال و طالع 🍃🍃🍂🍃
📚 #فال_حافظ_روزانه
🔴 دوشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۳
🌾فال حافظ امروز متولدین #فروردین :
سحرگه ره روی در سرزمینی
همیگفت این معما با قرینی
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
📜تعبیر:
نیتی در دل داری، اگر میخواهی به این آرزو برسی باید صبور باشی و دل از اندوه برهانی. اگر دست تو چراغی بر تیرگی شب کسی روشن کند، خدا نیز نور لطف خود را بر تو ارزانی خواهد داشت و تو را به نیتت خواهد رساند.
🌾فال حافظ امروز متولدین #اردیبهشت :
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود
ما در درون سینه هوایی نهفته ایم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
📜تعبیر:
رازی در دل نهفته داری و از درد عشقی رنج میبری که تو را بیمار و بیقرار کرده است. نهایت تلاش خود را در این راه کردهای و کمترین نتیجهای تا کنون به دست نیاوردهای. بدان که اگر با دل پاک و نیت صادق از خدا مدد بخواهی، آن یگانه تو را یاری خواهد نمود.
🌾فال حافظ امروز متولدین #خرداد :
شَمَمتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برقَ وصال
بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
چو یار بر سر صلح است و عذر میطلبد
توان گذشت ز جور رقیب در همه حال
📜تعبیر:
روزگار سختی را در هجران گذرانده ای، ولی اکنون دیگر به گذشته ها فکر نکن، چرا که او از کرده خود پشیمان گشته و عاقلانه آن است که تو عذر او را بپذیری و از خطاهای او درگذری. تنها در این صورت است که سعادت به تو روی خواهد آورد.
🍀فال حافظ امروز متولدین #تیر :
اگر رفيق شفيقی درست پيمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش
تو شمع انجمنی يک زبان و يک دل شو
خيال و کوشش پروانه بين و خندان باش
📜تعبیر:
از ستم و بلایی که بر سرت آورده اند شکایت میکنی و به فکر انتقام هستی ولی همگی را به خدایشان واگذار کن. مهربان باش تا دلت آرام گیرد. به عهدی که بسته ای عمل کن خدا با توست. اگر می خواهی همیشه شاد باشی، دل و زبانت یکی باشد.
🍀فال حافظ امروز متولدین #مرداد :
خط عذار یار که بگرفت ماه از او
خوش حلقهایست لیک به در نیست راه از او
آبی به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او
📜تعبیر:
حاجتی در دل داری که در آرزوی دست یافتن به آن هستی، اما این حاجت چون آرزویی برای تو دست نیافتنی مینماید. دل خود را از زنگارها پاک کن و خود را به دست خدا بسپار و تنها از او کمک بخواه که فقط در این صورت است که به آرزوی خود خواهی رسید. سعی کن با انجام کارهای خیر و ثواب، نامه اعمال خود را پربار کنی.
🍀فال حافظ امروز متولدین #شهریور :
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه مستی و رندی نرود از پیشم
زهد رندان نوآموخته راهی بدهیست
من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم
📜تعبیر:
زمانی که انسان به صحت کار خود ایمان دارد، نباید اعتنایی به سرزنش ها و طعنه های نادانان کند. تو که به راهی که انتخاب کرده ای، اعتقاد داری نباید با حرف مردم از راه خود بازگردی، به راه خود ادامه بده و از خدا یاری بخواه زیرا او از احوال همه بندگان خود آگاه است و محرم اسرار آنهاست.
🌺🌺🌺🍀🍀🍀
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 یک خاطره قدیمی ارسالی اعضا #داستان_کوتاه 🍃🍂🍃
#خاطر_قدیمی
#قسمت_اول
من حسین و ۵۶ساله هستم……در خانواده ایی پر جمعیت بدنیا اومدم….سه تا برادر بزرگتر ودو تا خواهر کوچکتر از خودم دارم…..
از اونجایی که از هر نظر خانواده ی موجهی داشتم دوران کودکی ونوجوونی خیلی خوبی رو سپری کردم ومشکلی برام پیش نیومد……
سرگذشت من از سال ۶۵زمانی که بیست ساله بودم شروع میشه….اون زمان کشور درگیر جنگ نحمیلی عراق بود و خانواده ی ما هم مثل تمام جوونها دیگه جبهه میرفتند…..
خواهرام ابتدایی رو که تموم کردند دیگه ادامه ندادند و ترک تحصیل کردند……..
هر سه تا برادرم توی سن ۲۰الی ۲۳ازدواج کرده بودند و هر سه اون سال رفته بودندجبهه…..
داداشام هر ۴۰روز یکبار برای یکهفته برمیگشتند خونه و دوباره میرفتند……
حال و هوای جبهه و جنگ کل شهر رو گرفته بود و بیشتر دوستهام یا در حال عازم بودند یا عازم شده بودند…..
من هم خیلی دلم میخواست برم مسجد و ثبت نام کنم ولی بابا اجازه نمیداد…..
یه روز که خیلی اصرار کردم بابا گفت:حسین اگه تو هم بری جبهه مامانت دق میکنه…..همینجوری سه تا از داداشات رفتند و مامانت کلی نگرانه……میبینی که من هم سنی ازم گذشته و توانی ندارم به خانواده برسم…..تو باید بمونی و مراقب مادر و خواهرات باشی…..
اینجوری شد که نرفتم و چون به بیست سالگی رسیده بودم مامان و بابا شروع کردند به اصرار که باید ازدواج کنی،و اینکه خوبیت نداره پسر توی این سن مجرد بمونه…..
البته اینم بگم که اون زمان پسرا از سن بیست سال به بالا از عهده ی اداره ی خانواده برمیومدند و تقریبا مستقل بودند…….
از طرفی خونه ها همه ویلایی و بزرگ بود و تعداد زیادی اتاق هم داشت……
بابای من هم مستثنی نبود و یه خانه ی بزرگ داشت که وسط حیاطش حوض بود و هروقت یکی از داداشا ازدواج میکردند دست همسر رو میگرفتند و داخل یکی از همون اتاقهای خونه زندگی میکردند…………….
بللللههه…..من هم شدم بیست ساله و مامان و بابا طبق روالی که برای برادرام پیش گرفته بودند چند تا دختر آفتاب و مهتاب ندیده ی فامیل و اشنا رو انتخاب کردند و اسامی اونارو بهم گفتند تا من انتخاب کنم……
من واقعا نمیدونستم کدوم بهتره و یا خوشگلتره چون هیچ وقت مستقیم توی صورت هیچ کدوم نگاه نکرده بودم……
اون شب مامان بعداز شمردند اسامی گفت:خب!!حسین!!بنظرت کدوم رو میخواهی؟؟؟
گفتم:اجازه بده چند روز فکر کنم بعدا میگم………….
مامان خندید و گفت:ای پسر بی حیا…..
با لبخند جواب خنده اشو دادم و خوابیدم………….،..
فردای اون شب،،، زمانی که از محل کارم برمیگشتم توی صف نونوایی ایستادم تا برای مامان نون بخرم که چشمم افتاد به دختری که از بقالی بغل نانوایی خرید میکرد…..نمیدونم چرا یه لحظه هنگ نگاهش کردم و دلم براش لرزید……
خیلی متین و با وقار بود….به دلم نشسته بود و دلم میخواست بدونم خونشون کجا و خانواده اش چیکارند،،؟؟؟اما دنبال دختر مردم افتادن از خانواده و شخصیت ما خارج بود…..
چند روز گذشت و دوباره دیدمش….اینبار با دقت بیشتری نگاهش کردم و زیر نظر گرفتمش….پوست سفید و چشمهای عسلی داشت…..معصومیت از چشمهاش میبارید…..عاشق همین معصومیت و وقارش شده بودم…..همیشه سرش پایین بود و نگاه نابجا وحرف بیربط و اضافه نمیزد…..
بالاخره چون نیتم پاک بود و برای ازدواج مدنظرش داشتم اروم و با فاصله دنبالش کردم و خونشونو یاد گرفتم……
اینقدر به دلم نشسته و عاشقش شدم که هر وقت بابا و مامان اسم دختری رو برای ازدواج میاورند اخم میکردم و ناراحت میشدم……
با اینکه عشقم یکطرفه بود ولی ته دلم مطمئن بودم که اون دختر هم از من خوشش میاد و به پیشنهاد ازدواجم جواب مثبت میده……
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88