eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.4هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 قصه ی اعظم بانو ارسالی اعضا۱۷ 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 قصه ی اعظم بانو ارسالی اعضا۱۷ 🍃🍃🍃🍂🍃
که گوشی زنگ خورد... خواهر بزرگم گوشی را برداشت و احوالپرسی با عمو علی که از تهران اومده بود و مثلاً خیر سرش تحصیل کرده بود حرف می‌زد قانون زندگی من این شده بود که شام و نهارمو که خوردم برم تو اتاق حتی تلویزیون نگاه کردن هم ممنوع شده بود پشت در اتاق گوشمو چسبوندم بدر که صدای خواهرمو بشنوم که علی آقای تحصیل کرده چی میگه که آبجیم گفت؛هر کی میخواد بیاد هر کی میخواد نیاد هرجور راحتین.‌‌..گوشی رو که قطع کرد همه منتظر آبجیم که علی از اون طرف چی گفته...پدرم پرسید باز چی گفتن..آبجیم گفت:میگن اعظم باید از اون خونه بره بیرون که بیاییم اونجا دیگه آخر زمان شده بود واسه من یک بار دیگه قلبم شکست ودنیا روسرم خراب... منی که تا اون موقع هم دل گرم بودم که آره عید اصغر آقا میاد واسه دیدن بابا و مامانش اگه بیاد حتمأ سراغی از منم میگیره ولی اینا همه تو خواب و خیال بودن من کجا و اصغر کجا... آقا کلأ منو فراموش کرده بود بلاخره با سروصدای پدرومادرم بخودم اومدم که بالا سرم دارن گریه میکنن نمیدونم چطوری افتاده بودم که اصلاً هیچی نفهمیده بودم فقط وقتی چشامو باز کردم که سرم روی پاهای پدرم بود که با مادرم دعوا میکردومیگفت؛هر چی میکشه از دست توعه که این بلا رو سر این دختر آوردی همه گریه میکردن انگار که من مرده باشم کاش میمردم ولی اینجوری درمانده وبدبخت نمی‌شدم دیگه زندگی کردن برام معنایی نداشت...خدایا این اصغر کجا رفته اونکه اونقد نامرد بود منو دوست نداشت چرا باید منو وابسته خودش کرد ورفت کاش همون لحظه که زمین خورده بودم میمیردم...نمیدونم شایدم قسمت من هم اینهمه بدبختی بود بعد از اون همه کشمکش ودعوا که چرا باید تحصیل کرده های مملکت ما همچین فکری داشتن که باید یه دخترو بخاطر یه کار اشتباه اینجوری تنبیه کنن...یک ساعتی از تلفن عمو علی میگذشت و من تو حال خودم بودم که این تاوان کدوم گناهم هست که با صدای آبجیم بخودم اومدم که گفت؛بهتری لبخند تلخی زدم گفتم،آره خوبم فقط سرم درد میکنه میشه یه قرص بدی که سردردم خوبشه..قرص مسکن آورد بهم داد همینطور بدون اینکه حرفی بزنیم همه توی سکوت بودیم که زنگ در حیاط زده شد برادرم رفت در رو باز کرد...‌ازپشت پنجره الهام گفت خاله با بچه هاش همه سریع رفتن تو هال مامانم بهم گفت.‌‌..از اتاق بیرون نیایی من هم تابع دستور عمل کردم سریع لحاف برداشتم دراز کشیدم که اگه کسی اومد تو اتاق بگن خوابه چون میدونستم به محض اینکه بیان دختر خالم میاد تو اتاق واسه همون لحافو کشیدم روی سرم بدون اینکه حرفی بزنم سرم از درد داشت منفجر میشدفقط خدا خدا میکردم که صغرا نیاد توی اتاق چون میگفتم اگه بیاد با شنیدن صداش نمیتونم جلوی خودمو بگیرم جوابشو میدم بدون اینکه حرفی زده بشه همه توی پذیرایی نشسته بودن هیچ صدایی به اتاق نمی‌رسید خیالم راحت شد که کسی سراغی از من نمی‌گرفت انگار که منی وجود نداشت بلاخره بعد از نیم ساعت نشستن بلاخره در اتاق باز شد دختر خالم اومد هر چی صدام زد جوابشو ندادم وقتی اومد نزدیک لحاف رو برداشت که... 🍃🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 لاکو... 🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 لاکو... 🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
گفت : نه برو ..خودت باشی بهتر می فهمم جریان چی بوده ... قانع گفت : به شیرین خانم یاد آوری کن سر ساعت نه باید دادگاه باشه .... ببخش امیر جان نمی تونم تا اونجا بیام دنبالت دیر میشه خودت یک تاکسی بگیر و بیا به این آدرس اونجا منتظرتم .. دست لاکو رو بوسیدم و بهم نگاه کردیم و گفتم : تو حالت خوبه ؟ من برم ؟ چشمش رو محکم بست و باز کرد .. گفتم : پس من زود بر می گردم .. از اتاق که اومدم بیرون به شیرین خانم گفتم : یادتون نره ساعت نه باید دادگاه باشین ... گفت : می ترسم امیر ، فرزین بهم تهمت بزنه ...تو ازم دفاع کن ؛ باشه ؟ برگشتم و نگاهش کردم اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه اون واقعا یک چیزی کم داشت .. همینطور که میرفتم پایین با خودم حرف می زدم آخه من کیم که از تو دفاع کنم زن حسابی چی داری میگی ؟ ... وقتی رسیدیم آگاهی خبر دادن که مردی که توی مرداب پیدا شده سجاد همون پسر دایی فرزین بوده  ... منو و قانع منتظر شدیم تا فرزین و دوستشو رو از  بازداشتگاه  آوردن که ببرن دادگاه .... با اولین نگاه فرزین رو از چیزایی که شنیده بودم شناختم .. ریشش بلند شده بود و دستبد به دست ... هراسون بود به خصوص که همون روز فهمیده بود که پسر دایی اون توی مرداب افتاده و می دونست که دیگه جای انکار نداره ... همراه آقای قانع تا دادگاه رفتیم و متوجه شدم که  ..چقدر مرد خوب و مادب و با انصافیه ..و داشتم فکر می کردم اگر اونم بد از آب در میومد سرنوشت لاکو از اینم که هست بدتر میشد ... دادگاه شروع شد و  اول دوست فرزین رو به جایگاه بردن  .. و اون بعد از باز جویی های اولیه اعتراف کرد و جریان رو اینطوری گفت : من چند سالی می شد که فرزین رو ندیده بودم از بچگی توی یک محله زندگی می کردیم ... اما از این ور اون ور شنیده بودم که زن پول دار گرفته و نونش توی روغنه .. می گفتن شرکت باز کرده و ماشین آخرین مدل سوار میشه .. اون کلا همیشه به این فکر می کرد که یک پول قلمبه بدست بیاره ....به ما می گفت   به جای هر کاری برین زن پولدار بگیرن اونم بیوه باشه که اونوقت هر چی داره مال شما میشه ... می گفت دخترای پول دار پر مدعا هستن ...خوب من اینو شنیده بودم تا یک روز اومد سراغم توی مکانیکی کار می کردم ..به خدا من آدم قانعی بودم سرم به کار خودم بود ... ولی گرفتار ی داشتم دوتا بچه و زن و زندگی خرج داشت هر چی تلاش می کردم نمی تونستم اون زندگی رو جفت و جور کنم ..کرایه خونه ؛ قسط ؛ کم و کسری هایی که خودتون بهتر می دونین .. وقتی فرزین اومد بهم گفت برات یک کار نون و آب و دار دارم ...خوب من خوشحال شدم و فکر کردم خدا اونو برام فرستاده و دعا های من مستجاب شده .. ولی بهم گفت : دختر زنشو باید یک مدت ببرم ویلای شمال نگه دارم ..اون گفت فقط دو سه روز بعدم خودش میاد و می بردش همین .. می گفت توی این مدت بهش دارو می زنیم تا  همش خواب باشه و چیزی نمی فهمه .. بهم گفت می خواد مادر اون دختر رو  مجبور کنه تا خونه رو بفروشه و بره کانادا .... گفتم من نیستم ..اینا هاش جلوی خودش میگم ..فرزین بگو که قبول نکردم ..من این کاره نیستم ؛؛بهت نگفتم ؟حرف بزن دیگه نامرد ,,  حتی گفتم برو بابا مثل اینکه سریال  ترکی زیاد نگا ه می کنی اینا مال توی فیلم هاس پسر نکن این کار رو ؛ در واقعیت درست از آب در نمیاد ... فرزین تو رو خدا بهشون بگو نگفتم ؟من راضی بودم ؟ ... ادامه دارد.....   🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم.. وحشی و پرشور و رنگ‌آمیز بودم... نغمهٔ من.. همچو آوای نسیمِ پَرشکسته.. عطر غم می‌ریخت بر دل‌های خسته..! پیش رویم.. چهرهٔ تلخِ زمستانِ جوانی.. پشت سر آشوبِ تابستانِ عشقی ناگهانی... سینه‌ام منزلگهِ اندوه و درد و بدگمانی...                               کاش چون پاییز بودم.....                کاش چون پاییز بودم......                      🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام خوبی یاس جون میدونید ازاین داستان باباراخیلی خوشم اومده خیلی قشنگ تعریف کرده خیلی دلم براش میسوزه آخه پس من هم تصادف کرده بودند ساپیش شش ماه توکماه بودوهالاهم هنوز نمیتونه راه بره خیلی واقعاً سخته امیدوارم میلاداینجورنباشه وقتی پرکن هم توکمابودوقتی صداش میکردم ازگوشه چشمش اشک می‌ریخت من به خداامیدداشتم میگفتم پس من به هوش میادهمه ی دکتراپرستا رامیگفتن خوب نمیشه اگرم بشه زندگی نباتی داره ولی من به دکترامیگفتم ترکی تا حالا خداپرونده خدایشوداده به شما شمادرحدعلمتون میتونی حرف بزنید ولی به جای خدانمیتونیدحرف بزنیداوناهم میفگتن انشاالله هرچی شمامیگیدبشه وهمینم شدپسرم بعدششماه هوش اومدوهمچیم خداراشکریادشه حتاازقبلشم بهتریادشه ولی چون مخچه لح شده بوده هالاهنوزرانمی نمونه بره وبدنش تعادل ندارن ولی خداراشکرخیلی خوب شده که هروقت میبرمش پیش دکترش تعجب می کنه که اینقدر خوب شده ولی هنوز راه نمیتونه بره براش دعاکنیدبه خداامونم نیست بقیه ی داستان باران روبخونم ببینم چی میشه الهی بگردم که این دخترچقدرمسیبت کشیده 😭😭😭😭😭 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس بانو❤️ میشه پیاممو بزارین درباره کسی که مشکلی برا بچه دار شدن نداره چطوری میشه ivfکرد و چطوری و چقدر هزینه هاش میشه ممنون عزیزم از کانال خوبتون.... 💋 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس عزیزم مادر شوهرم اصلا از من خوشش نمیاد منم بهشون اهمیت نمیدادم و دوس نداشتم حتی خونشون پامو بزارم امشب تولدش بود شوهرم گفت بریم یه روسری بخریم واسه مامانم..منم گفتم بله حتما☺️😍 هم واسه مادرشوهرم کیک و روسری خریدم هم واسه خواهرشوهرم شال خریدم..شاید بازم ته دل منو نخوان ولی پیش شوهرم بیشتر عزیز شدم😊😜😜 با یه کادوی کوچولو خودتونو تو دل شوهر جا بدین خانومای گل😜😜 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 رفیق ناب من... 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 رفیق ناب من... 🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس جانم و دوستای گل مجازیم ، که مثل یه خواهر دارید برامون خواهری میکنید و یاسی جونم هم مادری خیلی دوستون دارم ، کاش چند سال پیش این امکانات بود تا ما زیباتر زندگی میکردیم داستان باران خیلی جذاب و داستان لاکوی عزیزم عالی ممنون عزیز دلم من ۱۵ سال که ازدواج کردم حدود سه سال عقد بودم ،و شب عروسیمون من پریود بودم،وخیالمون از بابت دستمال راحت بود ،ولی من ۳ سال طول کشید تا 😔 وخودمون هم علتشو نمیدونستیم فقط من میترسیدم و پاهامو سفت میگرفتم و گریه میکردم فداش بشم که چقدر اذیت شد و ما به دکتر زنان هم مراجعه کردیم و دکتر گفتن که باید جراحی بشی ،ومن قبول نکردم و اونشب تو اتوبوس تا رسیدیم شهرمون گریه میکردم ،چون هم هزینه عمل نداشتیم و هم مشکل من که ترس بود حل نمیشد جز خودمون دوتایی کسی هم خبر نداشت،خواستم با هم فیلم ببینیم چیزی یاد بگیریم قبول نکردن و گفتن که نمیخوام با گناه به هدفم برسم خدا خودش مشکلمونو حل میکنه یه شب خیلی اتفاقی خانم شدم و من خونو دیدم دوتایی نمیدنستیم بخندیم یا گریه کنیم ،که اون لحظه انگار که فتح بزرگی کرده باشیم اشک شوق میریختیم 😭😁😍خیلی دوسش دارم که به پای خیلی از کم کاستیهام ساخت.مثل یه رفیق ناب همیشه هوامو داره💋 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 قصه ی اعظم بانو ارسالی اعضا۱۸ 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 قصه ی اعظم بانو ارسالی اعضا۱۸ 🍃🍃🍃🍂🍃
برداشت که... دید چشمام مثل یه گوله خون شدن با نگرانی بهم نگاه کرد گفت؛چیشده چرا اینجوری شدی ناخودآگاه گریه کردم تمام قضایا را واسش تعریف کردم خیلی ناراحت شد و اصغر را نفرین کرد که چرا خبری ازش نیست منم خیلی عصبی نگاش کردم گفتم دیگه هیچ وقت همچین حرفی نزن مقصر اون نیست که با اخم بهم نگاه کرد گفت.پس کیه گفتم خودم که اینقد ساده بودم گول حرفاشو خوردم فقط از خدا میخوام هر جا هست سالم باشه روزی برسه که جواب این کارا ی با من کرده رو بده شاید تقصیر اونم نبوده‌.... بعد از کلی دردودل وحرف زدن با دختر خالم احساس سبکی کردم که وقت رفتن شد که رو کرد به من گفت ؛داریم میریم کاری نداری فقط بهش گفتم یه خواهشی ازت دارم حواست باشه یه وقت اصغر اومد بهم خبر میدی یه چش غوره رفت بهم نگاهی کرد و گفت تو دیگه کی هستی که اصلاً غرور نداری بخاطر اون اینهمه بلا سرت اومده باز میگی اصغر لبخندی زدم گفتم چیکار کنم دلم این حرفا حالیش نیست دوسش دارم...بعدش پشت کرد بهم گفت: میخواستم امشب وپیش تو باشم بهم مأموریت میدی..با ذوق گفتم کاش که پیشم باشی منکه از خدامه.‌‌.داشتیم همینطور حرف میزدیم که صدای خالم اومد که سراغ منو گرفت اونم بعد از یه ساعت که میخواستن برن منو یادش اومد تو دلم خیلی ناراحت شدم که چرا مگه یه اشتباه اونم از روی نادونی باید همچین تاوانی داره که صدای پدرم اومد گفت داخل اتاق خواهرت اجازه نمیده بچه بیاد بیرون که یه وقت کسی نبیندش که دراین حین در اتاق باز شد خالم اومد داخل من هم که مثلاً خواب بودم بی اختیار از جام بلند شدم خالم اومد جلو روبوسی کرد و رو به مادرم گفت دیگه حق نداری با این دختر همچین کاری بکنی اگه خیلی ناراحتی حالا خونه منکه بگم میگی نه بفرست خونه ننه از این حرف خالم هم شکه شدم هم اینکه خیلی خوشحال برقی توی چشمای خواهرامو و دختر خالم نشست همه چشم دوخته بودن به دهن مادرم که چی میگه... که گفت:تا فردا ببینم چی میشه اگه رفتیم خونه ننه میبرم که اونجا بمونه بلاخره اون شب را با خواهرامو دختر خالههه تا صبح بیدار بودیم تو دلم خدا خدا میکردم که مادرم منو خونه مامان بزرگم بذاره که شاید فرجی بشه اصغر بیاد.... صبح شد طبق معمول صبحانه.بعدشم هر کی باید کارای خودشو انجام می‌داد که دختر خالم بعد صبحانه داشت می‌رفت بهش گفتم:,صغرا توام اگه رفتم خونه ننه میایی خندید گفت آره چرا که نه..که خداحافظی کرد و رفت.من هم رفتم داخل آشپزخانه واسه تدارک نهار که مادرم گفت زود باشین کاراتونو تموم کنید بریم خونه ننه..از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم از طرفی هم ترس اینکه مادرم اجازه رفتن به من نده تا اینکه تمام کارا انجام شد پدرم گفت ظهر شد کی میخواین بریم که مادرم گفت بیاین الان بریم هنوز کسی نیومده من هم منتظر دستور مادرم که به منم بگه آماده شو که سعیده اومد آشپز خونه گفت؛بیابریم...مامان اجازه داده از خوشحالی میخواستم ذوق مرگ بشم که بعد از چهار ماه دارم از خونه میرم بیرون اونم خونه مادربزرگه که کسی نبود بهم گیر بده که فقط با یه چادر رنگی به سر راه افتا‌دم پشت سرشون که تو دلم فقط دعا میکردم که کسی تو کوچه نباشه منو ببینه که یه وقت باز مادرم تیکه ای بارم کنه که خدا صدامو شنید بلاخره رسیدیم خونه مادر بزرگم که خیلی خوشحال بودم... 🍃🍃🍂🍃