ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 قصه ی زندگی اعضا... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
زندگی من
سلام به یاس جانم و سلام به همه عضای گروهمون
گفته بودم یه روز میام از ۷ سال اسارتم میگم
من در خانواده ی پرجمیعتی به دنیا امدم مادرم همسر سابقش فوت میکنه خواهر شوهرش به اسرار خودش مادرم رو به همسرش خواستگاری میکنه برای همین ما تعداد مون زیاده ۹ تا خواهر ۶تا برادر دارم بین اون بچه ها من دوتا مونده به اخریم ما ۹نفرمون ازدواج نکرده بودیم. در یازده سالگی به شهر اومدیم دو سال بعد یکی از اون ۹ نفر نامزد شد با یکی از فامیلای داماد بزرگمون. منم ۱۴ساله بودم همه فلش ها رو به من بود منو خواهرم باهم قالی بافی میکردیم ما که قالی رو تموم کرده بودیم باید دارقالی جدید جایگزین میکردیم دوتا اقا تقریبا هم محله ی ما میشدن اومده بودن چله کشی یکی از این اقاها زیر چشمش کبود شده بود مادرم گفت زنت بدجوری زدتت دوست اقااسمش جعفر اقا بودگفت نه ننه این زن نداره پسر من قاشق رو پرت کرده بعد چند ساعت چله کشی تموم شد بعد اقا جعفر رفتن کارو سپردن به دوستش که اسمش اصغر اقا بود منم که شروع کرده بودم فرش رو بشمارم این اصغر اقا هر چی میشمرد اشتباه میشد هر کاری کرد نتونست تمرکز نداشت فردا زن جعفر اقا اومد گفت فلانی اصغر اقا از دخترتون خوشش اومده منم تو دلم خیلی خوشحال بودم که خواستگار دارم😂 اصغر خیلی قد بلند خوش تیپ چهار شونه از خوشگلش هر چی بگم کم بود و چشم ابروی مشکی باصورت سفیداز توی ریشای مشکی لب های قرمزش میزد بیرون منم قدم ۱۵۴میشه هم این که لاغر بودم مجبور بودم با لباس اپن دار سر شونه هامو بزرگ نشون بدم مثلا من بزرگم دا بدین برم😜اصغر اقا هر وخ میدید درخونمون بازه روزی چند بار از اونجا رد میشد یه روز منم هوس سیب کردم رفتم دو تا اوردم که بخورم در اولین گاز زدنم از اون طرف اصغر اقا اومد از جلو درمون رد شد منو بگو تا چشمم بهش افتاد داشت قلبم میومد دهنم دیگه سیر شدم انگار چن کیلو سیب خورده باشم خواهرمم پیشم بود هی گیر داد هان اصغرو دیدی نتونسیتی بخوری منم خجالت کشیدم خودمو سرزنش کردم،(ابجی جمیله) میدونم تو این گروه هستی میخونی اون روز از دستت ناراحت شدم میخواستم بکشمت چرا حرف دلمو خوندی 😂با این خواهرم فقط بدنمون جداست 😘چن باری زن جعفراقا اومد با مادرم صحبت میکردن بعضی وقتا هم مشکلی برا قالی پیش میومد مادرم میرفت به جعفراقا که استاد فرش بود میگفت مادرم میگف هروقت من میرفتم اونجا اصغراقا رادیو رو خاموش میکرد که ببینه از خانواده ی من چه خبرع یه روز منو خواهرم داشتیم پتو هارو میتکوندیم که اصغر اقا ۵ بار رفت و اومد تا منو ببینه نگو بیچاره عاشقم شده اما وقتی نزدیک میشد نه من میتونستم نگا کنم نه اون اما قلبم اشوب بود ضربانش مال من نبود اون وقتا تلفن همه جا نبود هیچ نامه ای هم رد و بدل نشد عشق ما فقط از طریق نگاه کردن و از دور دیدن بود چند ماه ایجوری گذشت یک روز خانم جعفر اقا اومد با مادرم حرف زد گف اصغر میگه الان دستم خالیه اگه میشه یک ماه و ۲۰روز صب کنین تا فرشم تموم بشه بتونم بیام خواستگاری اصغر اقا مادر نداشت . مادرم داشت ماجرای منو به یکی از فامیلامون تعریف میکرد گفت دخترم خواستگار داره اما پسرع مادر نداره فامیلمون برگشت به مادرم گف تو رو خدا اینو دیگه به پسر یتیم نده اخه خواهرم که نامزد بود اونم مادر شوهر نداشت. اما زن جعفر اقا هر روز میومد پیامی می اورد منم عصرا منتظر بودم که اصغر اقا میاد اونم که کارش همین بود. هوا هم داشت کم کم سرد میشد مادرم میخواست رب درست کنه اون وقتام در کوچه با هیزم رب درست میکردن ما داشتیم گوجه ها رو له میکردیم در خونه ی ما هم باز بود یه خانمی با مادرم سلام احوال پرسی کرد دیدیم داره میاد سمت خونه خانمه سرشو اورد داخل حیاط دید ما کار میکنیم اومد تو با دقت نگا کرد مادرم به شوخی گف چیع با دقت نگا میکنی نکنه میخای عروسشون کنی گفت اره اگه بدین چرا که نه مادر گف اونا بزرگن بدرد تو نمیخورد خانمه دستشو گذاشن رو خواهرم گفت اینو عروسم میکنم مادرم با خنده گف نه او صاحب داره😂بعد خانمه دستشو گذاشت به کمرم گف این چی اینو عروس خودم میکنم مادرم میدونست شوخی میکنن باهم دیگه، خانم خیلی جدی بود نگو این خانم جوان سه تا پسر ناتنی داره برای همین بهش نمی اومد پسر بزرگ داشته باشه اینام دنبال دختر بودن برا پسرشون خلاصه این خانم قصدش جدی بود رفت با شوهرش اومد مادرم مجبور شد به پدرم و داداشام بگه اما طریق اشنا شدنشون رو نگف بخاطر ترس از داداشام این وسطم اصغر اقا منتظر فرشش بود وقتی اون خانم پسرع ناتنی شو اورد همه خانواده اصغر رو ول کردن گفتن این نه سیگار میکشه...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیاست_زنانه #همسرانه
💞 همسرم ابراز محبت زبانی براش سخته و انجام نمیده چیکار کنم؟ 😢
👈 اگر همسرتون ابراز محبت براش سخته و به راحتی اینکار رو انجام نمیده و دوست دارید ابراز کردنش پررنگ بشه، بهتره مواقع نادری که همسرتون ابراز محبت میکنه یا رفتار عاطفی نشان میده، شیرینی و لذت اون رو دائما برای همسرتون بازگو کنید تا غیر مستقیم متوجه بشه که یک ابراز محبت کوچیک چقدر میتونه حال همسرشو دگرگون کنه و مدتها لذت ببره.
❣حالِ خوشتون را که با ابراز محبت همسرتون ایجاد شده با پیامک های متنوع در طول روز و هم حضوری براش بازگو کنید تا همسرتون متوجه بشه که ابراز محبت چقد میتونه حال و هوای زندگی زناشویی رو عوض کنه.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 زندگی من سلام به یاس جانم و سلام به همه عضای گروهمون گفته بودم یه روز میام از ۷ سال اس
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
قسمت دوم
سر به زیره قرار شد منو بدن به این واین پسر اسمش میشد سید کاظم وقتی اومد من دیدم ازش زیاد خوشم نیومد قبل اومدن اقا کاظی خواهرم گفته بود پسرع اگه به باباش رفته باشه خیلی زشته همون اقا کاظی اومد دیدیم کپی برابر اصله😳وقتی خواستگاری شد به جای چای من انار دون کرده بودم گرفتم به اقا کاظی در اون لحظه دستم خود به دست اقای کاظی نگو دلش چه غوغایی شده بیچاره طرف کاظی گف بزارین این دوتا حرف بزنن اما داداشم قبول نمیکرد میگفت ما رسم نداریم دختر رو اجازه بدیم با نامحرم حرف بزنه ما رو انداختن تو یه اتاق زنداداشمم پیش من بود نامادری کاظی هم اونجا بود ما هم رو به روی هم وایساده بودیم با یک قدم فاصله ولی از تپش قلب خبری نبود ارومه اروم بودم بعد از اسرار با خجالت خلاصه ی اسممو گفتم بعد معرفی خودم، بهشون گفتم مگه شما نمیدونین اسمم رو🤣🤣رفتن گفت هروقت خاستین بیاین تحقیق به همسایه ها نگین اومدیم تحقیق بگید اومدیم پارچه بدیم چادر بدوزه برامون 😒اوف مادر ساده ی من اینم زن داداشمو خواهرمو برداشته مثلا رفته تحقیق رفته نشسته خونه ی طرف بعد یک ساعتی بدون تحقیق برگشتن پدر کاظی هم رفته حسابی تحقیق کرده از ما ما هم خبر نداشتیم.داداش کوچیکم اومد از من نظر خواست مثلا بهم گف میخوای با اقا کاظی ازدواج کنی منم اصلا بلد نبود چی میگن هیچی نگفتم ساکت وایسادم داداشم گفت سکوت علامت رضاست رفته به همشون گفت بله میخوادش بعد دو هفته انگشتر و چادر اوردن اما من خوشحال نبودم هی میخاستم بگم نه نمیخام اما جرات چنین چیزی رو نداشتم اما تو دلم به خودم میگفتم اگه نه بگم این انگشتر میره حیفع. اون قد که برا انگشتر خوشحال بودم با ازدواجم خوشحال نبودم هر وقت تنها میشدم زل میزدم به انگشترم با دیدن انگشتر خوشحال میشدم که یه انگشتر دارم اخه تا به اون روز طلا ندیده بودم فقط از مادرم اسمشو شنیده بودم که میگف خیلی میدرخشه نگو مادرم مبالغه میکرد اما برام فرقی نمیکرد همون یه تیکه طلا منو زوق زده کرده بود پدر کاظی یه عاقد اورد صیغه ی محرمیت خوندن چرا خوندن نمیدونم؟ چون منو کاظی به هم نگاه هم نمی کریم.پدر کاظی بنا بود ولی وضعیت مالی خیلی بدی داشتن از ما هم عقب بودن حداقل خونه ی ما با ابگرمکن نفتی میشد حموم کرد اونا اونم نداشتن نه اشپزخونه ای نه حمامی فقط دوتا اتاق داشتن با اون همه بچه ی ریزو درشت هشت نفر بودن بزرگه کاظی بود اونم ۱۹سالش بود دانشجو بود سربازی هم نرفته بود اما پدر مادرم انقد ساده بودن هیچ چی براشون مهم نبود چون اون یکیای کع ازدواج کرده بودن اکثرا فامیل بودن بدون تحقیق داده بودن پول ثروت هم براشون مهم نبود معیار اصلیشون پسر پاک و تمیز باشه بودنتیجه ی تحقیق نکردنمون اولین چیزی بود که شنیدیم پدر کاظی ۳تا زن گرفته بود چن تا شو صیغه کرده بود اون زمان که میشد سال ۷۷ پدرسالاری بود بچه حق نداشت چیزی بگه هرچی پدرمادر میگقت همون میشد حداقل تو خونواده منو کاظی این جوری بود منو پا گشا کردن برام یه دست لباس خریدن اون روزم پذیرایی خوبی کردن زنداداشم تو راه گف چه ادامای خوبی بودن مهمونی خوبی دادن درد بلاشون بخوره سر حیدر اقا حیدر میشه پدرشوهر خواهرم که نامزده، داداشم برگشت به زنش گف با یه تیکه نون زود قضاوت نکن اخر معلوم میشع. پدرم مهریه رو خیلی کم گفت به اندازه خواهرم که نامزد بود پدر کاظی هم دید منصفانه اس چیزی نگف هیچی برای خانواده ی من مهم نبود فقط پسره سالم باشه کافیه هیچی هم نداشته باشه مهم نبود ما در پاییز نامزد کردیم عید اون سال یه بلوز یه قران خیلی کوچیک و با یه اینه به اندازه ی کف دست با یه گل ده سانتی کوچولو اورده بودن عید قربان هم یه نلبکی گوشت با یکم شیرینی این اولین و اخرین کادوی من شد بعد از مدتی نامادری کاظی هرروز می اومد خونه ی ما اسم این خانم گلی هس همیشه از زندگیش ناراضی بود همش از خانمای سابق همسرش صحبت میکرد مادر ساده منم مثلا دل داریش میداد میگف مواظب خودت باش مردا اینجوری هستن.... گلی خانم هم میرف برعکسشو به شوهرش میگف یواش یواش بحثا شروع شد منو کاظی تو این زندگی هیچ نقشی نداشتیم نه اون بلد بود نه من هر دوتامون منتظرلب تر کردن پدر مادرامون بودیم من ۸ ماه اول به صورت کاظی هم نگا نکردم نمخواستم مهرش تو دلم بیفته اصلا از خوانوادش خوشم نمی اومد حتی بعضی وقتا از کاظی هم نفرت داشتم اما نمیتونستم به هیچ کس بگم چون حرفم برو نداشت ما در دوران صیغه مون به مسافرتم رفتیم اما پدرش همیشه کنار من بود ب جای پسرش اون منو باخانواده اش به بعضی جاها میبرد به جای پسرش. پسرشم همراهمون بود اما از خجالتمون نمیتونست بهم نگاه کنیم.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#تجربه_اعضا
#ایده_زیبایی
سلام یاسم ممنون از کانال ک اینقدر چیزای خوب یادمون میدی
اومدم ی تجربه بگم براتون خیلی هم کم هزینه س🌺 خوشگلآ آب برنج را ک میزارین خیس بخوره برا پوست وموتون استفاده کنینن عالیه برای موهای آسیب دیده(🚨 البته بدون نمک باشه
وبرنج محلی)
ندیده عاااااااشقتونم🌸🌺🌸
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#نعمت_بچه
سلام یاسی جونم . راجب بارداری بگم عزیزان دلم هیچ وقت هیچ وقت از خدا ناامید نباشین ..زندایی جون من که خیلی خیلی دوسش داریم بیست و هفت سال بچه دار نشد . چقدر دکتر رفت . من و داداشم که خدا خیرش بده تا کجا دکتر بردیم . حتی کاشت جنین هم انجام داد و مادرم مثل مادر نذاشت از جاش تکون بخوره اما نشد که نشد .دیگه گفت دکتر نمیرم خسته شدم ..نزدیک پنج ، شش سال بیخیال دکتر شد . یه شب دختر عمم خواب دیده بود امام زمان تو خواب بهش گفته مریم خانم زن فلانی باردار میشه . .. گذشت گذشت بعد چند وقت زنداییم به اولین کسی گفت پریودمو عقب انداختم مادرم بود . مادرمم زنگ زد به زندایی کوچیکم که مریمو ببر ازمایش ببین چرا پریود نشده . زندایی کوچیکم طاقت نیورده بود و همون شب رفته بود شهر بی بی چک گرفته بود ..چون شهرستان زندگی میکنن . بی بی چک مثبت بود ولی قرار شد تا ازمایش نره پیش کسی نگن . تا جواب ازمایش بیاد مادرم اروم و قرار نداشت . فرداش ساعت سه وقتی زنگ زدن که مریم بارداره مادرم از حال رفت از خوشحالی . همه خوشحال بودن . چون زنداییم واقعا خوبه و چند سال از پدربزرگمم نگهداری میکرد و واقعا احترامشو نگه میداشت . شاید خوبی هایی که میکرد خدا در حقش لطف کرد و دامنشو سبز کرد . امیدوارم دامن همتون سبز بشه .
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 قسمت دوم سر به زیره قرار شد منو بدن به این واین پسر اسمش میشد سید کاظم وقتی اومد من دید
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
قسمت سوم..
یه روز پدر کاظی تصمیم گرفت منو ببرع به شهر خودشون پدر شوهرم اهل اون شهری که زندگی می کردن نبود به خاطر زن سابقش شهر خودشو ترک کرده بود که مادر کاظی نبینه اینا رو خلاصه مارفتیم به شهرشون بعد برگشتن گلی خانم دیگه اون گلی نبود ما هم از مشکلات اونا خبر نداشتیم گلی خانم با همسرش لج میکنه چرا تو عروسمون رو بردی به شهرمون باید من میبردم سر کوچیک ترین مورد بیشترین دعوا رو با هم میکردن کم کم اون روی اونا هم میدیدیم دوباره عید میشد چشمای ابی من در انتظار بودکه امروز فردا عیدی منم میاد اون زمان رفت و امدا زیاد بود با این که تلفن نبود اما از حال هم خبر داشتن نزدیک چهارشنبه سوری میشد عیدی برای خواهر جانم اومد عیدی همسایه مون اومد اما من در انتظار بودم هیچ کس هم نیومد نه خودشون اومد نه کادو شون خواهرم میدید من ناراحتم لباسای که برا اون اورده بودن میداد من بپوشم از طرف نامزد خواهرم اومدن ابجی مو بردن خرید رفتن وسایل ارایشی غیره خریدن یه جفت کفش طبی تک بند هم بود موقع راه رفتن چی صدای میدادن😄 منم عاشق اون کفشا بودم اما کسی نبود برام بخره 😔 خدا یا حسرت همه چی تو دلم مونده بود کار منم شده بود در پنهانی گریه کردن دلم به هیچ چیز نامزدم خوش نبود یواش یواش حضور نامزدم کم رنگ میشد چون دلش برام تنگ نمیشد شاید بیست سال دیگه هم میشد دلتنگم نمیشد از قدیم گفتن محبت تو چشم هست اگه مدتی نبینی فراموش میکنی، همه چیز دست به یکی کرده بودن از یه طرف نامزد بیخیالم ازطرفی پدرشوهر دیکتاتورم از طرفع دیگه خانواده خودم تو فشار بودم از عید یک دو ماهی می گذشت خواهر گلی اومده بود پدرشوهرم اومد دنبالم منو برد کمک برای زنش اونجا یه انگشتر دستم کردن منم فک کردم همون مهمون اورده اگه میدونستم اونا خریدن برنمیداشتم دیگه گلی خانم عادت کرده بود منو هر شب بعد از تموم کردن قالی بافیم میومدن منو میبردن خونشون گلی نامرد هر چی لباس بود جمع میکرد تو حموم منو صدا میزد بیا کمک منم تا مینشستم اروم خودش یه چیزی رو بهانه میکرد میرف بعد یک ساعت رفتن خودش یکی رو میفرستاد تا مطمئن بشه کار تمومه اخر کار خودشو میرسوند میگف ای وای چرا شستی داشتم میومدم اونام حمام نداشتن مادرم یه علاالدین داد و یه دیگ بزرگ با اون حمام میکردن من ساده هم فک میکردم وظیفه ی منه که مثل کلفت کارای همشونو بکنم اخه پدر مادرم همیشه بهمون میگفتن به افتابه پدرشوهرت و مادرشورت اب پر کن بزار اماده باشه وقتی از بیرون میان رو پاشون وایسا دست پدر شوهرتو ببوس لباسای همشونو بشور.... خواهرم عروسی کرد رفت بعد از مدتی یکی از داداشای من نامزد شد داداشم به نامزدش همه چی میخرید میبرد سینما پارک... یه جشن بله برون گرفتن که نگو برا زن داداشم بهترین خریدا رو کردن منم چغندر بودم نه طرف پدری چیزی میخریدن نه نامزدم از اینجا مونده از اونجا رونده شده بودم شبا ستاره ها شده بودن هم دم من روزا گره های قالی اشک هایم رو لا به لایه گره های رنگی خودشون قایم میکردن به هیچ احدی لب تر نکردم که بابا منم انسانم در این زندگی سهمی دارم اما نه انسان نبودم😔 پدر مادرم ادمی نبودن که به بچه اهمیت بدن ببینن چه مشکلی دارن یا چی کم دارن با لباس بی ناهایت کهنه با تغذیه خیلی ضعیف قالی میبافتم وقتی خواهرم عروسی کرد رفت روی اون فرشع به اون بزرگی تنها بودم با ۱۶ سال سنم بعد یکی از داداشام نامزد کردبرا اونم مثل بقیع خرید کردن حتی کفش سفید چادرسفید. کیف سفید .. لوازم ارایش داداشم هر روز دوبار به دیدن خانمش میرف هر دفع هم با دست پر میرفت اونا گردش میرفتن و... منم فقط فرش میبافم مثل کوزت لباسای داداشامم و کلا خانواده رو میشستم داداشم میگف برین حموم رو برام تمیز بشورین لباسامو اویزون کنین بعدا بیام حموم زنداداشم میومد مثل خانم چای جلوش اماده غذا. حتی جورابای نامزدشو نمیشست نمیدونم چرا مادر زنداداشم بهش نگفته بود به افتابه پدرشوهرت اب پر کن😂اشنا بودیما یکی از هم روستایمون بود. نمیدونم چی شد بعد از دوسال اومدن منو ببرن محضر شناسنامه منم عکس دار نبود رفتم با داداشم کارای عکاسی رو انجام بدم شناسنامه من تو خونه مون بود نامزدم گفت بیا با هم بریم بیاریم اما گلی نامرد اجازه نداد من با چشم گریون فرستاد خونمون با دل شکسته بیچاره کاظی هم چشمش دنبال من موند ولی از ترس گلی جرات نکرد قبول نکنه گلی رفت از محضر وقت بگیره اومد گف مهر اقای عاقد گم شده امروز نمیشه فردا رفت اومد گف کفش عاقد گم شده پس فردا رفتیم تو محضر اونقد منتظر پدرکاظی موندیم اخر سر بدون پدرش عقد رو خوندن نگو گلی خانم ادرسو اشتباهی داده تو عقد هیچی بهم ندادن با لباسای کهنه با چادر سفید یکی از فامیلام عقد کردن محضر هم چیزی نداشت ساده با ساخت قدیم بعد از اومدن از محضر رسم داریم طرف دختر شام طرف داماد رو به خونشون دعوت کنن ما هم دعوت کردیم ولی هرچی صبر کردیم دیدیم خبری نیس دیگه دیر و
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 روایت وفا.... 🍃🍃🍂🍃
که جلوی هر گونه عکس العمل سعید رو پیش روژان و روح انگیز بگیره به سرعت از کنارش رد شد و به سمت
دیگر رفت.
از طرفی روژان که متوجه نگاه های خیره و دنباله دار سعید به او شده بود به پشت سرش و او که با آن هیکل و قیافه
و زیبا داشت از اونا دور می شد نگاه کرد. سعید نمی دونست چی کار باید بکنه، دنبال اون بره و ازش بپرسه که چرا
بدون اجازه و اون از خونه خارج شده یا اهمیتی نده و کنار مادرش و روژان بقیه ی خرید های اون ها رو انجام بده؟
ولی مگه می تونست نسبت به اون مخصوصا با آن سر وضعش بی توجه باشه اون دختر، وفا بود که برای یک لحظه
جلوی چشمش ظاهر شده بود، مگه می تونست او رو به حال خودش رها بکنه؟ مخصوصا با اون ظاهر دیوانه کننده ای
که وفا داشت ، کم مونده بود از خشم و حسادت منفجر بشه، زیر لب با خودش حرف می زد:
-اگه یکی جلوی وفا رو بگیره چی؟ اکه کسی بخواد اذیتش بکنه؟ اکه به روز چند نفری سوار ماشینش بکنن و بد
زدنش چی؟ مگه می شه به همین راحتی کسی بتونه از وفا بگذره ؟
ولی جواب مادرم رو چی بدم، بهش بگم کجا می رم؟ اون ها این جا غریبن جایی رو نمی شناسن . وای خدای من!.
حاالا باید چی کار کنم؟ وفا! اگه دستم بهت برسه میخوای لج منو در بیاری ها؟ داری تلافی می کنی؟ با اون آرایش با
اون مانتوی مزخرف و تنگ عمدا میای جلوی چشم من که مثال حرف ها و نظراتم برات ارزشی نداره ها ؟ بالاخره که
گیرم می افتی. اون وقت می دونم چی کارت بکنم
با صدای مادرش که صداش می کرد به خودش اومد و با خشم از سر استیصال دستی به ریش سیاهش کشید .و پشت
سر مادرش و روژان که از پله های برقی به طبقه ی چهارم می رفتند رفت. خیلی بی تاب تر و نگران تر از اونی بود
که بتونه با بی خیالی کنار مادرش و روژان فروشگاه رو بگرده. وقتی که قدم به طبقه ی چهارم گذاشتند رو به مادرش
کرد و با عجله گفت :
- مادر، من پایین یه کار کوچیکی دارم، شما خودتون هر چیزی که لازم دارین بردارین بعدا می بینمتون.
به سرعت از جلوی چشم متعجب و پر از سؤال روژان و مادرش دور شد.
وفا به اون هدفی که می خواست رسیده بود و به قول خودش بدجوری حال سعید رو گرفته بود پس دیگه دلیلی
نداشت بیشتر از اون تو فروشگاه بمونه. به محض خروج از فروشگاه ماشین شخصی در بستی گرفت و سوار شد و
اصلا متوجه فریادهای سعید که از پشت سرش اسمش رو صدا می زد نشد. از طرفی سعید اون قدر از کارهای او
غافلگیر و عصبی شده بود که نمی دونست باید چی کار بکنه. دلش می خواست با ماشینش دنبال او می رفت و جلو
شو می گرفت، اون قدر عصبانی بود که دوست داشت همون لحظه به سیلی محکم تو گوشش بزنه و کمی خودش رو
خالی کنه. اون چه طوری توانسته بود بازیش بده؟ چرا با کارش شخصیتش رو خرده کرده بود؟ مگه نمی دونست که
با تنها بیرون رفتنش اونم با اون سر و شکل حساسه و خیلی ناراحت و عصبانی می شه! ولی او رفته بود و مادرش هم
تو واحد چهارم منتظرش بود.مستأصل و کلافه موهای نامرتبش رو به عقب زد و دوباره وارد فروشگاه شد.
وفا آدرس خونه و النا رو به راننده داده بود، وقتی که پسر جوان ماشین رو جلوی در منزل النا متوقف کرد، از توی
کیف دستی چرمش چند تا اسکناس درشت بیرون کشید و به سمت راننده گرفت. پسر جوان که از همون لحظه ی
اول نشستن او تو ماشینش دل و عقلش رو باخته بود با لحن معنی داری در حالی که لبخند می زد گفت
ادامه دارد....
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
♦️در آینه چه میبینید؟
وقتی دارید رابطه خود با دیگری را بررسی میکنید یک آینه جلویتان بگیرید و ببینید خودتان چه میکنید؟
چقدر رفتارتان با آنچه میخواهید همسو است:
♡اگر عشق میخواهید به او عشق میدهید؟
♡اگر دلتان میخواهد به شما احترام بگذارد، با او محترمانه حرف میزنید و رفتار میکنید؟
♡اگر انتظار دارید پنهانکاری نکند، خودتان نسبت به او صادق هستید؟
♡اگر به چگونگی رفتارش با خانوادهتان حساس هستید، خودتان به خانوادهاش احترام میگذارید؟
☆اگر......
دقت کنید آیا آنچه در رابطه تجربه میکنید همان چیزی نیست که به آن وارد کردهاید؟ و آنچه از رابطه که در شما درد ایجاد میکند همان چیزی نیست که خودتان دریغ کردهاید؟
❗️ لطفا جلوی آینه بایستید
🍃🍃🍃🌼🍃
*
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی جون، خسته نباشی گلم ؛خیلی زحمت میکشی برای کانال ،خیرشو تو زندگیت ببینی 😍
از خانم های کانال سوال دارم .
من دخترم کلاس اول هست از آبان یکسره مریض میشه اونم انواع مدل های کرونا و آنفولانزا همین یکی بچه دارم بخدا شب روز منو شوهرمه انقد دوسش داریم حتی یک ماه کامل نرفته مدرسه😭خوب شد ولی تا ی هفته خوب بود الان باز دوباره مریض شده خیلی بهش میرسم از پسته و موز ..فقط زیاد اهل خوردن سبزی خوردن نیست .دیگ از ترس اینکه مریض نشه همچی میخوره ولی باز سریع مریض میشه و خلط داره انگار از مریضیش یک ماه گذشته و درمان نشده درحالی که من همش دکتر اطفال میبرم متخصص میبرم .لباس گرم صبح میره میپوشه آزمایش داد دکتر میگه سالمه .خودشم خسته شده انقد مریض میشه دوستاشم مریض میشن ولی انقد نه .خانم های کانال تجربه چیزی دارن که انقد مریض نشه.دکتر دارو انیموس برای سیستم ایمنی داده ولی باز مریض شده .از نظر محبت من که همش نازو نوازشش میکنم .باباشم در خونه باز میکنه براش شعر میخونه نازش و نوازشش میکنه از نظر محبتی هم براش کم نمیزاریم.راستی لاغر و ضعیفم نیست .دیگ نمیدونم چیکار کنم 😭
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88