ملکـــــــღــــه
#رسوایی داشت . مشغول بستن کمربند بودم که عمران در ماشین را باز کرد . در های حیاط باز بودند و از
#رسوایی
بهار !
-سلام داداش....
صحبت هایم با برادری که مدام از حال و روزم می پرسید و جواب های کوتاهم
ترغیبش می کرد تماس را طولانی تر کند، بالاخره با آن چیزی که می خواست بگوید،
به اوج رسید .
-حاضر شو میام دنبالت .
من و منی کردم .
-نه داداش آخه ...
فرصت مخالفت نداد و میان حرفم آمد .
-بحث نمیکنم باهات بهار میام دنبالت .
مجالی نداد که باز هم یک نه را سد راه خواسته ها ی اجباری اش کرده و او را از امر و
نهی کردن بازدارم. تماس را قطع کردم و گوشی را روی هارد بازگرداندم. او پیروز شد
باز هم من مجاب خواسته ی دیگران شده بودم .
لبم را به دندان گرفته و از آینه عمران را دید می زدم. با همان یک من اخمش کنار
مردی ایستاده بود. تمام مردان زندگی ام زور گو و یک دنده بودند و من توان مقابله با
آنان را نداشتم .
سری چرخاندم که به یک باره شی زرین گوشه ی داشبورد نظرم را جلب کرد . گردنبند
ظریفی بود که آن را در میان انگشتانم بالا کشیدم. باارزش ترین یادگاریم از گذشته
حالا میان دستانم بود، بعد از آن شب که عمو گفت عباس می آید گردنبند در ماشین
از دستانم افتاده بود و حالا در داشبورد بود، چرا عمران دورش نینداخته بود !
با باز شدن در، هول زده گردنبند از میان انگشتانم لیز خورد و کنار پایم افتاد. نگاه
نافذش به دنبال دستم که زنجیر ظریف و پاره شده را بالا کشیدم، آمد .
-بدش من...
زنجیر را کف دست مردانه اش گذاشتم، بی درنگ آن را از پنجره بیرون انداخت .
تمومش کن بکش بیرون از اون گذشته ی کوفتیت .
آن قدری تند و گزنده بود که جرات نکردم کلامی بر زبان بیاورم، او نیز منتظر جوابی
از من نبود این را از ادامه ندادنش پی بردم .
درد او چیز دیگری بود، هنوز هم خودش را شماتت می کرد، آرام نشده بود، خیابان
های پر رفت و آمد و شلوغ نیز هیزمی روی آتشش شده بود که آن گونه بوق می زد و
با بی دقتی از میان ماشین ها لایی می کشید و کوچه پس کوچه ها برای رسیدن هر
چه زودتر به خانه انتخاب می کرد .
**
سوییچ را روی کانتر انداخت و تنش را بی دقت روی مبل انداخت .
مانند آتش فشان در حال قلقل منتظر اشاره ای برای فوران بود .
لباس هایم با را ریلکس ترین حالت امکان تعویض کردم. به قول خان جون هیچ جا
خانه ی خود آدم نمی شد. حتی با وجود سردی که درون این خانه رخنه کرده بود، بازهم برایم امن و آرام بخش بود .
دست میان گیسوانم فرو کرده بودم و مشغول جدال با گره های ریز درشت زلفانم بودم
که صدای آیفون به پا خواست . عمران با اکراه از جا بلند شد .
ثانیه ای نگذشته بود که نامم را فرا خواند .
گوشی را روی آیفون کوبید .
-این یارو برادرت اومده دنبالت !
مشغول بازی با انگشتانم بودم .
-آره...گفت میاد .
سری بالا انداخت .
-لازم نکرده بری .
من نیز میلی برای رفتن نداشتم. بار دیگر بهزاد زنگ را به صدا در آورد .
عمران هنوز همان جا دست به کمر بود، برای لحظه ای مکث کرد و دستش را روی
دکمه فشرد. صدای باز شدن در آمد .
اشاره ی به در ورودی کرد .
-بیا برو استقبال برادرت .
تناقض رفتارش گیج کننده بود، با آن حال جلو رفته و در را تا نیمه باز کردم، بهزاد
روی پله های ابتدایی قامتش را به رخ می کشید. با دیدن گردن دراز شده ام از پشت
در دستی در هوا چرخاند .
به قلم پاک #حدیث
.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَلَا تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّىٰ يَبْلُغَ أَشُدَّهُ ۖ وَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَالْمِيزَانَ بِالْقِسْطِ ۖ لَا نُكَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ۖ وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَلَوْ كَانَ ذَا قُرْبَىٰ ۖ وَبِعَهْدِ اللَّهِ أَوْفُوا ۚ ذَٰلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ﴿۱۵۲﴾
🔸 و هرگز به مال یتیم نزدیک نشوید جز به آن وجه که نیکوتر است تا آنکه به حدّ رشد و کمال رسد. و به راستی و عدالت، کیل و وزن را تمام بدهید. ما هیچ کس را جز به قدر توانایی او تکلیف نکردهایم. و هرگاه سخنی گویید به عدالت گرایید هر چند درباره خویشاوندان باشد، و به عهد خود وفا کنید. این است سفارش خدا به شما، باشد که متذکر و هوشمند شوید.
💭 سوره: انعام
❤️❤️
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💐سـ❤️ ـلام 😍 ✋
🌸 روزتون پراز خیروبرکت 🌸
🌹 امروز پنجشنبه
☀️ ۱ شهریور ۱۴۰۳خورشیدی
🌙 ۱۷ صفر ۱۴۴۵ قمری
🎄 ۲۲ آگوست ۲۰۲۴ میلادی
💯ذکر_روز
🌸🌿لا اله الا الله الملک الحق المبین🌿🌸
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
تولدت مبارک زاده یک شهریوری من❤️❤️❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
اولین پنج شنبه شهریورماه ویاد درگذشتگان روحشون شاد🌷
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام عزیزم ممنون که هستید عزیزم ب خانمی که گفتن مهریه شون 14 سکه هست و اهمیت نمیدن ب این چیزا واقعا شوهر کردن این همه مهم هستش که فرزند جلو پدر و مادرش وایسته خودت خودت رو بی ارزش کردی پس توقع هیچی رو هم نباید می داشتی دخترم ناراحت نشو رک بهت میگم انشالله که تا پیری خوب و خوش کنار هم باشید اما خدایی نکرده بحثی پبش بیاد همین شوهرت خودش رو بالا میبره وسرت منت میذاره من سال 63 ازدواج کردم اون موقع رسم 14 سکه بود من خودمم راضی بودم اما الان میگم کاس پدر و مادر فاز نمی گرفتن و مهرم بیشتر بود البته همسرم خیلی خوبه با تمام بچه بودنم و ناسازگاری هام ساخت اما بازم الان پشیمونم 40 سال از زندگی ما میگذره خیلی هم همدیگه رو دوست داریم اما همش می ترسم میگم یک روز اگه از من زده بشه 14 تا سکه چی می شه می تونم باهاش زندگیم رو بچرخونم یا نه* تازه شوهر من از نسل خوبان هستش نسل جدید که انگار تعهد حالی شون نیست یکم بفکر اون پدر و مادر بنده خدا تون باشین شما رو با سختی بزرگ کردن آرزوشون خوشبختی شماست سلامت و تندرست باشید یا علی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
•|🌸🌿|•
متن_زیبا🌸
گاهی ندیدن و نشنیدن لازم است!
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگ تر می دهند!
اما دوتکه سنگ هیچ گاه با هم یکی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،
فهم دیگران برای مان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدن مان نیز کاهش می یابد!
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی
می ایستد.
اما آب راه خود را به سمت دریا
می یابد.
در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را،
در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیایی!
گاهی نمی توان بخشود و گذشت... اما می توان چشمان را بست و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری!
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی!
ولی با آگاهی و شناخت...
┄┅ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b