ملکـــــــღــــه
#رسوایی چجوری شوهریه که نمی دونه زنش گوشی داره اونم تو یه خونه؟ بنظر خودتون این بهار دنبال فرار ن
#رسوایی
با عباس سَر و سِری داری. این روزا حالمون خوب نیست بهارم مجبوریم به حرفاش
گوش کنیم. عباس خیلی هواخواه مادرشه اگه نرگس بره عباس هم میره اونوقت کمر
عموت میشکنه این بارم ببخش این بارم حلال کن تو رو آزردیم، هیچکس خبر نداشت
امشب چی قراره بشه حلالم کن که مادر خوبی برات نبودم مجبور شدم حرفاش رو
گوش کنم، نمی دونستم شوهرت میاد وگرنه نمی ذاشتم این جوری بشه ...
اعیان بود او نیز سر کلاف را گم کرده بود که مدام کلمات را می پیچاند. اشتباه که سن
و سال نمی شناخت آدمی جایز و الخطا بود و خطای خانواده ام مرا به دردسر انداخته
بود .
دستی در هوا چرخاندم که صدای فریاد عمو خان جون را هراسان کرد. از اتاق بیرون
دوید و من با ترس در کنج اتاق زانوانم را به آغوش کشیدم .
صدای داد و بی داد بهزاد بر سر زن عمو و تندی های عباس در برابر برادرانم می آمد و
من هر بار بیشتر به آن دو دیوار سرد تکیه می کردم .
-پاشو...
با دیدن قامت کشیده اش دست به دیوار گرفتم و به پا خواستم .
-من...
چنان طوفانی نگاه می کرد که لال شدم. ترس بود و ترس... تمامی حس هایم سرکوب
شده بود. از او به خودش پناه گرفته بودم. این مرد آرام نمی شد .
-تو رو خدا...تو روخدا صبر کن توضیح بدم بخدا مندستانش مانتوام را چنگ زد و سرش پایین آمد .
-میریم خونه .
به چهره اش چشم دوختم. تار میدمش، اشک هایم را پاک کرد، عصبی بود و دستانش
بی رحمی کردند و پوست نازک صورتم را به کزکز انداختند .
از وحشت و ترس در مرز سکته بودم. زن عمو چنان با تحکم و صدق همه چیز را گفته
بود که نمی دانستم چقدر می توانم با این تپق و لکنت حرف هایم را بگویم و راضیش
کنم .
-نریم... تو رو خدا من...
- از این خراب شده میریم بیرون و تو خونه برام حرف می زنی از الان تا اون لحظه هر
چی که داری جمع کن بهار چون اگه چرت و پرت تحویلم بدی زنده نمیزارمت .
بیرون اتاق، بهنام به این سو و آن سو می رفت و خان جون به کمک عمه لیلا سر پا
ایستاده بود. عمران مچ دستم را گرفته بود و کشان کشان می برد که خان جون راهش
را سد کرد .
-صبر کن پسرم...
عمران با قفسه ی سینه ای که بالا و پایین می شد ، از آن بالا به قد کوتاه خان جون و
حال زارش چشمی چرخاند نیاز نیست چیزی بگید بهار خودش زبون داره فقط من این مرد دیوانه را خوب بلد بودم و به عینه برایم آشکار بود که تحت هیچ شرایطی امشب از گناهم نمی گذرد .
خا ن جون ولوم صدایش پایین آمد و سر بلند کرد تا درخشش آبی هایش عمران را
مجاب کند .
-اون حرفایی که نرگس زد حقیقت نداره بهارم دست از پا خطا نکرده..
پوزخند یک طرفی اش بهزاد را کفری کرد .
-خطا که نکرده منتها این کاراش غلط اضافه بود که از من پنهون کاری کرده.
بهزاد از در خانه فاصله گرفت .
-که چی الان چیکار میکنی مثلا ؟
آن ها در تدارک یک دعوای حسابی بودند و من از شیشه های مستطیل شکل روی در،
عمو را میدیدم که مقابل زن عمو قد علم کرده بود و حرف می زد. کمی آن طرف ترش
مردی بود که امشب از چشمانم افتاده بود. او عاشقم نبود این را نه تنها مغزم که حتی
قلب ساده ام نیز در بوق و کرنا فریاد می زدند .
-پس مردی ببرش .
این را بهزاد گفت و عمران باز هم کج خندی تحویلش داد .
-من نمیبرمش خودش میاد .
با اعتماد بنفس این را گفت، اون نیز می دانست میروم چون دیگر دل خوشی در این
خانه نداشتم .
بس بود هر چه دل به دل این بی رحمان داده بودم، امشب اگر عمران نبود شاید بار
به قلم پاک #حدیث
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
خواهریا خواندن آیه الکرسی رو فراموش نکنید👌
🌸 آیه الکرسی 🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🍃اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ
منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🍃
🍃لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🍃
🍃اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا
أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🍃
❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم❤️
⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️
🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺
❤️❤️
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅سلام یاسی جان ببخشید دوباره مزاحمتون شدم به دختر خانم گلی که گفتن هفده سالشونه وبا پسر سی و هفت ساله دوست شدن وبرای آشنایی می خوان چند روز پیشش بمونه، نه تورو به خدا تنم داره میلرزه بااین حرفت نکن دختر گلم به خدا پشیمون میشی یعنی چی که به پدرو مادرم میگم به خاطر مصاحبه کاری میرم،هیچ وقت دروغ نگو از کجا معلوم که اون آقاهه ازدواج نکرده باشه تورو گول بزنه یکم فکر کن به این کاری که میخوای انجام بدی به حق خانم حضرت فاطمه زهرا (ع) بهترین تصمیم رو بگیری🥰
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
سلام عزیزم خوبی به دختر خانمی که گفتن ۱۷سالشه از کرمان ودوست پسرش گفتن بیا تهران اولا اختلاف سنی ۲۰سال کم نیست دوما چیزی جز دام شیطانی که براش پهن کرده نیست چرا یه دختر باید از یه استان دیگه با سن خیلی کم عاشق کسی بشن که باعث بشه تنها بدون اجازه خانوادش بره دیدنش خواهش میکنم اگه میشه منصرفش کنید از این کار
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
سلام. اگرچه پیام های منو نمیذارین ولی نمیتونم نسبت به آینده اون دختر بی تفاوت باشم
دختر خانم 17 ساله ای که با آقای 37 ساله آشنا شدی.
اولا حتی اگر اون آدم یک دروغگوی شیاد نباشه باز هم نیاید باهاش ازدواج کنی. اون 20 سااال از تو بزرگتره.
دوما یعنی چی که قول داده بهم دست نزنه. واقعا فکر میکنی قول چنین آدمی ارزش داره. یا واقعا به قولش عمل نیمتع؟ اون فقط میخواد ازت سواستفاده کنه. و حتی حاضر نیست خودشو به زحمت بندازه بیاد کرمان. میگه تو بیا تهران تا آشنا بشیم.!!!!!! واقعا چه آدم کلاهبردار پررویی.
اگه واقعا تو رو دوست داشت میومد کرمان و با خانواده ات حرف میزد. نه اینکه یه دختر 17 ساله رو آواره شهر غریب بکنه.
داره گولت میزنه. تا بدبخت نشدی باهاش رابطه ات رو قطع کن. و اصلا فکر تهران رفتن رو از سرت بیرون کن.
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅دختر خانمی که فرمودن میخوان برای آشنایی بیشتر تهران برن..این کار اشتباه عزیزم اگر ایشون شما دوست دارن خودشون باید بیان شهر شما درسته شما به خودت اعتماد داری چقد از ایشون شناخت داری که اتفاقی بدی پیش نیاد.بعدم 20 سال اختلاف سنی خیلی زیاد بنظر من الان به ادامه تحصیلت فک کن موقعیت زیاد برای ازدواج...
✅سلام یاسی جون عزیز خسته نباشید
این خانم که دخترشون شپش گرفته رو من چطوری میتونم راهنمایی کنم
چون منم دخترام مبتلا شده بودن یه دارو سفارش دادیم خداروشکر خوب شدیم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#عزت نفس(self-esteem)اینجوریه که :ممکنه عزت نفس یک چوپان از یک فول پروفسور دانشگاه بالاتر باشه!
چون عزت نفس، به میزان علاقهمندی و پذیرش فرد نسبت به داشتههاش بستگی داره، نه میزان وحجم داشتههای او!
دوستان تا می تونیم عزت نفس داشته باشیم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
حکایتی جالب و قابل تأمل ...
💠استاد فاطمي نيا حفظه الله تعالی نقل میکردند که:
.
❤️مرحوم علامه جعفری از پدر آیت الله خویی، مرحوم آسید علی اکبر خویی، نقل می کند :
.در قدیم در شهر خوی یک زنی بسیار زیبا بوده.
چون شهر کوچک بود همه هم را می شناختند این دختر زیبا نصیب جوانی شد.مکه ای برای این جوان واجب شد. این جوان ذهنش بد جوری مشغول شد که در این مدت طولانی که باید با شتر و... سفر کنم این زن را به چه کسی بسپارم.
نزد فرد مقدسی رفت که زنش به او بسپارد او قبول نمی کند و می گوید نامحرم است، چشممان به او می افتد به گناه می افتیم.
داشی (لوتی ای) در خوی بوده مشهور بوده به علی باباخان.
به او گفت: می خواهم بروم مکه می خواهم زنم را به شما بسپارم. دخترهایش را صدا زد و گفت: او را ببرید داخل.
خیالت تخت برو مکه.
جوان رفت مکه بعد از شش هفت ماه با اشتیاق رفت در خونه علی باباخان زنش را تحویل بگیرد.
در زد گفت: آمده ام زنم را ببرم. گفتند: بابا علی خان نیست ما نمی توانیم او را تحویل دهیم.
گفت: بابا علی خان کجاست؟ گفتند: تبریز.
راه زیادی بود و ماشینی نبود بالاخره خودش را رساند به تبریز. علی باباخان را پیدا کرد. گفت: اینجا چه می کنی؟ گفت: تو این زن را سپرده بودی به من. شنیده بودم که این زن زیبا است. ترسیدم حتی در این حد که بیاد به ذهنم که ببینم این چه شکلی است. به همین دلیل تو که رفتی من تمام مدت را رفتم تبریز تا نباشم.
•ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b