eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.4هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان واقعی بی توجهی احساسات... 🍃🍃🍂🍃
از اعضای کانال عنوان داستان: 🔥قسمت اول✨ سلام, من از اعضای کانال ملکه هستم, داستان زندگیمو میفرستم اگه مایل بودین تو کانال قرار بدید. ۱۵سالم بود که عاشق شدم نمیدونم اسمشو عشق بذارم یا چیزی دیگه...اما فقط میدونم اونموقع اون آقارو از ته دلم دوس داشتم. هردومون سن کمی داشتیم و اوایلش فقط یه دوستی ساده بود اما کم کم جدی شد و از رفتاراش میتونستم بفهمم که منو برای همه ی زندگیش انتخاب کرده و قصدش ازدواجه, تمام اعضای خانوادش میدونستن و منو بینهایت دوست داشتن و خیلی مشتاق بودن به این ازدواج, اما وقتی با خانواده ی من مطرح کردن و چندین بار خاستگاری کردن خانواده ی من به شدت مخالف بودن... شاید باورتون نشه ولی خانوادم از پدر مادرش خیلی خوششون اومده بود و از تنها کسی که بدشون میاد همون پسر بود... از نظر من آدم کاملی نبود ولی من عاشق سادگیش شده بودم , درحالیکه اون موقع همه ی پسرا دنبال تیپ و مدل مو بودن اون پسر با لباسای کار👨‍🔧 تو مغازه ی مکانیکی باباش مشغول کار بود. خب همین چیزا باعث شده بود دل ببندم من کلی از سالهای زندگیمو با اون سپری کردم, دوسالی که سربازی رفت منتظرش موندم. خداروشکر خواهر بزرگتر👩‍💼 از خودم داشتم و تا اونا ازدواج نمیکردن من خیالم راحت بود با اینحال خاستگارایی هم داشتم که راحت ردشون میکردم چون خانوادمم تقریبا مؤافق ازدواج تو اون سن کم نبودن. خیلی برای رسیدن بهش راز و نیاز میکردم اما اصلا دلم نمیخواست تو روی خانوادم وایسم بخاطرش. دختری بودم که همیشه عقل و به احساسم ترجیح میدادم. و دوست داشتم اگر قرار به ازدواجه با رضایت کامل خانواده ها صورت بگیره. توی این سالها یه خاطر خواه پروپاقرص داشتم که فامیل بود من اونو بینهایت دوست داشتم ودرست مثل تنها برادرم دوستش داشتم, هم بازی بچگیهام بود و فوق العاده باهم صمیمی بودیم... اون همیشه رفتارایی میکرد که دیگران پی میبردند به من علاقه داره اما خب من نمیخاستم باور کنم و یجورایی همیشه از مطرح کردن این موضوع توسط اون ترس داشتم... فکر میکردم نه گفتن بهش خیلی برام سخته اما وقتی که موضوع رو مطرح کرد هم شخصا و هم از طریق خانوادش، انگار همون دوست داشتنمم به تنفر تبدیل شد .. متاسفانه یا خوشبختانه ایشون از خاستگارم یعنی همون پسری که بهش دل بسته بودم کاملا اطلاع داشتن و من اونقدر از رسیدن به اون پسر مطمئن بودم که اصلا توجهی به ایشون نداشتم و پیام دادناشو ندید میگرفتم حتی خطمو عوض میکردم و اون بازم از طریق خواهرم شمارمو پیدا میکرد... تو این سالها وقتی جواب رد داده بودم ایشون کلا تو شهر دیگه ای بودن, همونجا کار میکردن و زندگی میکردن و شاید درسال دو سه بار من میدیدمشون ولی هیچ احساسی بهش نداشتم ... دانشگاه قبول شده بودم, دانشگاه دولتی , درسم فوق العاده خوب بود, بدون هیچ برنامه ریزی یا درس خوندنی برای کنکور دانشگاه دولتی قبول شده بودم در رشته ی حقوق, و این برام خیلی ارزشمند بود. تو این مدت خیلی از اون پسر فاصله گرفته بودم, از وقتی جریان خاستگاری پسرداییمو فهمیده بود به شدت بهم سخت میگرفت, اذیتم میکرد, بددلی میکرد, حتی برا یه خیابون رفتن باید ازش اجازه میگرفتم که اجازه هم نمیداد یا اگر بدون اجازه هم میرفتم مسلما منو میدید و با آبروریزی برم میگردوند خونه, شدیدا از احساسات گذشتم😞 پشیمونم کرده بود ولی اونقدر ازش میترسیدم که نمیتونستم بهش بگم میخام ترکت کنم برای همیشه. ولی یه روزی بالاخره تصمیممو بهش گفتم, اونقد تو دانشگاه از صبح تا شب مشغول بودم و شب با خستگی برمیگشتم خونه که اصلا فرصتی برای بودن با اون نداشتم , ترم اول بودم که یکی دوتا پیشنهاد از هم دانشگاهیا داشتم , ولی واقعا دلیل تصمیمم برای جدایی این نبود. چون واقعا علاقه مند بودم به درس خوندن و با مشغله های فکری ای که اون برام به وجود میاورد نمیتونستم به اهدافم برسم, از طرفی هم مطمئن بودم که رسیدن به اون محاله, چون خانوادم هیچ جوره حتی حاضر نبودن تو خونه راهشون بدن. خیلی طول کشید تا بتونم از زندگیم بیرونش کنم, مدام تهدید میکرد , زنگ میزد گریه میکرد, از شانس بد من تو این بین پدرشون هم بر اثر سرطانی که سالها باهاش میجنگید فوت شدن و من با دیدن حال خرابش نمیتونستم به امان خدا ولش کنم و مجبور بودم دلداریش بدم, پدرش مرد شریفی بود و فوق العاده قابل احترام برای من, خودمم از مرگش کم ناراحت نبودم.. با اینحال حتی بعد از مرگ پدرش هم تا سه ماه بیشتر نتونستم تحملش کنم و با هزار بدبختی قانعش کردم که نمیتونم بیشتر از این آیندمو در گرو یه عشق بربادرفته بذارم.. ✨ ... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه👌 🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
هر چه می شنيدم شيون بود و فغان و هر چه می ديدم لباس سياه بود و چشم های اشکبار. هر کس در عزای عزيزی ا
از اعضای کانال عنوان داستان: 💢قسمت دوم✨ خطمو عوض کردم, انگار یه آدم دیگه شده بودم, یه دختر عاقل که تمام این روابطو پوچ و بی معنا میدونه , حتی حاضر نبودم یکروز دیگه هم اشتباهاتمو تکرار کنم, من بخاطر اون بارها به پدرومادرم دروغ گفته بودم و حالا به شدت پشیمون بودم. (خیلی لازم به ذکر میدونم که بگم هرچند من بخاطر ایشون به خانوادم دروغهایی گفته بودم اما ارتباط ما با هم واقعا یه چهارچوب هایی داشت و مثل خیلی از روابط بیهوده نبود و خانوادم کاملا این رو میدونستن) خداروشکر با عوض کردن خطم راحتتر از اونچه که فکرشو میکردم تونستم فراموشش کنم ,چون زیادم اهل بیرون رفتن نبودم و دانشگامم شهری دیگه بود دیگه حتی تو محل هم نمیدیدمش, اونقدر که برام یه غریبه شده بود,یه غریبه ای که انگار هرگز نمیشناختمش. تو همین روزا بود که هروقت میرفتیم خونه ی داییم وپسرداییمو نگاهاشو میدیدم انگار مهرش به دلم مینشست, و شاید بدم نمیومد که بازم بهم پیشنهاد ازدواج بده, اما اونقدرم برام مهم نبود که ذهنمو درگیرش کنم, تا اینکه پیشنهاد از طرف خانوادش مطرح شد و اون بازم تو یه شهر دور مشغول کار بود و منم گفتم که فکرامو میکنم و جواب میدم وچون جوابمو از قبل میدونستم نیازی به فکر کردن نمیدیدم , چون خانوادمم به شدت قبولش داشتن و راضی بودن به این وصلت. و اینطور شد که من جواب مثبتمو اعلام کردم. چندروز از جواب دادنم گذشته بود که پسر داییم پیام داد ,نوشته بود مطمعن باشم خودت راضی ای و خانوادت مجبورت نکردن؟ و منم بهش اطمینان دادم که خودم قبول کردم, اظهار خوشحالی میکرد شدیدا... اما چندروز بیشتر نگذشته بود که پیام داد و دنیا رو روسرم آوار کرد, با اینکه ادعا میکرد از بچگی عاشقم بوده ولی گفت وقتی مطمعن شدم تو هیچ علاقه ای به من نداری و عشقم یک طرفست دختر دیگه ای وارد زندگیم شده ولی من تورو میخام فقط بهم فرصت بده تا اونو از زندگیم بیرون کنم. اونشب دنیا رو سرم آوار شد, از طرفی نمیخاستم که اون خانوم توسط پسرداییم رد بشه شاید واقعا دل بسته بود, از طرفی تقریبا نصف فامیل از جواب مثبتم به اون مطلع شده بودن و حالا پای آبروم وسط بود. و از طرفی شاید بیشتر از هرچیزی این آزارم میداد که نکنه عشقش به من اونقدر قوی نبوده که مهر دختر دیگه ای تو دلش جا گرفته , ولی از اونجا که همیشه سعی میکردم منطقی باشم و تسلیم احساساتم نشم یجورایی بی رحمی میدونستم که اون بخاد تا آخر عمر تنها بمونه و دل در گرو یه عشق یکطرفه بذاره, ولی من نمیخاستم آدم بی رحمی باشم, به همین خاطر صبر کردم تا خودش تکلیف آینده ی خودشو روشن کنه, چندروز بیشتر طول نکشید که بهم گفت تو عشق بچگیم بودی تا الان, و الان نمیتونم ازت بگذرم, حرفش خیلی خوشحالم کرد و تصمیم گرفتیم یه مدت برای آشنایی با هم باشیم و بعد رسما خاستگاری صورت بگیره. گاهی وقتا میرسوندم دانشگاه و برم میگردوند, و با چنان عشقی از تو آینه ی ماشین بهم نگاه میکرد که حس میکردم هیچکس به اندازه ی اون نمیتونه دوستم داشته باشه یبار بحث گذشته رو پیش کشوندم چون از همه چیز خبر داشت و این منو نگران میکرد برای آینده, اما اون گفت تو حتی اگه بااون پسر ازدواج میکردی و جدا میشدی من باز هم میومدم و باهات ازدواج میکردم. حرفاش بهم آرامش میداد. خیلی شوخ طبع بود و این خیلی به روحیه ام کمک میکرد... ایشون قبل از جواب بله ی من خیلی علاقشو بهم ثابت کرده بود, حتی یادمه عکس خودشو با یه شعر که کاملا میشد فهمید راجب منه تو پذیراییشون نصب کرده بود فقط بخاطر اینکه من ببینمش , من فکر میکنم هردختری وقتی این حجم از علاقه ی پسری رو به خودش ببینه مسلما دل میبازه و خب این اتفاق برای منم افتاد... خلاصه من خیلی احساس خوشبختی میکردم با اون... خاستگاری انجام گرفت.... ✨ ... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه ❤️
ملکـــــــღــــه
✫#ارسالی از اعضای کانال عنوان داستان: #بی_توجهی_احساسات_2 💢قسمت دوم✨ خطمو عوض کردم, انگار یه آد
از اعضای کانال عنوان داستان: 🔥قسمت سوم آزمایش خون دادیم و قرار بود فردا برام طلا بیارن تا رسما نشون کرده ی پسرداییم شم. اونشب باید بهترین شب زندگیم میبود اما... ساعت دوازده شب بود که خبر دادن تنها داداشم با موتور تصادف کرده, دیگه هیچی نمیفهمیدم, دلم ریخت و مطمعن بودم که فقط یه تصادف نبوده و اتفاقی افتاده😔 دلم قرص نبود.. رفتیم بیمارستان, اصلا هیچی نمیفهمیدم فقط یه گوشه نشسته بودم و گریه میکردم, یک هفته برادرم تو کما بود, یک هفته ای که برای من به اندازه ی صدسال گذشت, نذری نمونده بود که نکرده باشیم, اما تقدیر و سرنوشت چیز دیگه ای رو رقم زده بود و برادر من بعد از یک هفته فوت شدن... اون روزا خیلی حال خرابی داشتم, زندگی خیلی برام بی معنی شده بود از طرفی من بودم که باید به پدر ومادرم دلداری میدادم ولی هرقدر تو خودم میریختم بدتر میشدم... ترم سوم دانشگاه بودم ،اما دلم تو کلاس طاقت نمیاورد, همش فکر میکردم مامانم تو خونه چه حالی داره الان, دیگه نمیتونستم فضای کلاسو تحمل کنم , یه روز از کلاس زدم بیرون , رفتم ترمینال و اومدم خونه ودیگه هیچوقت به دانشگاه برنگشتم... نه تمرکزی برای درس خوندن داشتم نه انگیزه ای. خونه نشین شدم , مینشستم و همراه خونوادم غصه میخوردم, غصه ی اونارو میدیدم و کاری از دستم برنمیومد و خب همه ی اینا روح و روان منو داغونتر میکرد, توجه نامزدم بهم کم شده بود، دیدنم نمیومد, حتی گاهی تا چندروز نه پیامی بهم میداد و نه زنگ میزد, اونموقع برام مهم نبود اما هرچی میگذشت بدتر میشد,.. گاهی با خودم فکر میکردم نکنه قدم اونا برای ما خوب نبود وگرنه چرا یکشب قبل از نامزدی من باید اون اتفاق میفتاد؟؟؟ اما خب من آدم این خرافات نبودم . یکسال از اون اتفاق گذشت و همچنان یه جسم به ظاهر سالم و یه روح داغون با من بود😞.. با پسرداییم رسما نامزد شده بودیم. اون سراغ کارهایی میرفت که من اصلا موافق نبودم, با اینکه خودش شغل خوبی داشت ولی تو شرکتهای بازاریابی کار میکرد و من شخصا کار اصلی خودشو بیشتر دوس داشتم .. اون بخاطر من از کارش دست نکشید , تقریبا هرچیزی من بهش میگفتم اصلا گوش نمیداد و روز به روز روابط ما بدتر میشد. برام دلگرمی نبود. دوستش داشتم ولی این رابطه منو داغون میکرد. آخه همیشه تو تصوراتم خیال میکردم یه زندگیه پر از عشق و محبت خواهم داشت ولی رفتارای نامزدم بهم ثابت میکرد که اینطور آینده ای در انتظارم نیست... با خودم میگفتم ما هنوز عقد نکردیم شاید به این خاطر رابطمون اونقدرا گرم نیست, باید تحمل کنم . یکسال بعد از نامزدی عقد کردیم , ولی بعد از عقد انگار حتی اون نگاه های عاشقانه رو هم ازش نمیدیدم. بعضی روزا خوب بود و بعضی روزا غیر قابل تحمل. و این کار منو سختتر میکرد, گاهی وقت ها به جدایی فکر میکردم و گاهی وقتا نمیتونستم نبودنشو حتی تصور کنم. یه جمله ای هست که میگه: (میخواهی بمانی , رفتارهایی میبینی که باید بروی , میخواهی بروی , چیزهایی میبینی که تورا وادار به ماندن میکند واین بلاتکلیفی خودش کلی جهنم است.) و من دقیقا وسط این جهنم بودم... اون توی حساسترین شرایط زندگیم,درست وقتی که داغدار بودم,بهم اونطور که باید دلگرمی نداد... ولی من نمیدونم چرا حاضر نبودم تمومش کنم وقتی که حالا کاملا متوجه شده بودم ما آدم هم نیستیم ... تقریبا میتونم بگم نه بهم پیامی میداد, نه زنگ میزد نه حتی منو بیرون میبرد... من میسوختم تو تنهایی خودم... ✨ ... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه👌 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 رســـــــــــــــــــــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــــــــــــــوایی 🍃🍃🍂🍃
❤️❤️ به نام خداوند حکیم و خرد بهار، تمام تلاشش را می کرد که بعد از یخ زدگی های زمستان خودی نشان دهد و لبخند روی لب ها بیاورد اما گاهی خط قرمزی می آید و بی هوا تمام دلخوشی ها و آرزوهایش را خط خطی می کند و بی رحمانه می رود... حال بهار مانده است و امیدهای خط خطی شده اش که دیگر نمی ارزد برایش تلاشی بکند... چه بی رحمانه اند، خط قرمزهایی که آرزوهای کودکی و جوانیمان را به دست باد فراموشی می سپارند و چه آرزوهایی که باد نبرد و فقط در شهر رسوایمان کرد... گوشه ی چادرم را در لابه لای دست های عرق کرده ام فشردم با و صدایی که بغض کنج آن لانه کرده بود، لب زدم: تو رو خدا بیا بریم مریم، آخه ما اینجا چیکار میکنیم؟ ! دستش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت و دوباره به حرف زدنش ادامه داد . قهقهه هایش سکوت وهم آور اطراف را می شکست و مرا بیش تر از قبل می ترساند . دیگر صبرم تمام شده بود. اگر کسی مرا می دید و گزارش من را به گوش بهزاد و بهنام می رساند کارم ساخته بود بلند شدم و بی توجه به مریم و پسری که درست در چند وجبی اش روی صندلی نشسته بود، از آن پارک منحوس بیرون زدم . -هوی بهار کجا میری؟ جوابی ندادم و با قدم های بلند به راهم ادامه دادم . می دانستم مریم آن پسر را رها نمی کند و دنبالم نمی آید. تنها درد او این بود که مادرش ببیند که همراه من است، بقیه اش مهم نبود . نگاهی به ساعت مچی ام انداختم، زمان، سه بعداز ظهر را نشان می داد و من که باید در این موقع از روز در خانه کنار خان جون بودم، حال خیابان های این سمت از شهر را که ناامنی در آن موج می زد، پرسه می زدم . عرق از سر و رویم می بارید و با تمام وجودم سعی می کردم تا دلیل قانع کننده ای برای بهزاد که جلوی در خانه با اخم دست به کمر ایستاده بود، بیاورم . -سلام... هنوز چند قدم مانده بود تا به او برسم که از هول سلام دادم . -کجا بودی؟ آب دهانم را به سختی قورت دادم و سر به زیر گفتم: خونه ی مریم . لگدی به در زد و غرید : برو تو ببینم، از کی اجازه گرفتی و رفتی؟ اونم تو این ساعت.... .. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #رسوایی به نام خداوند حکیم و خرد #مقدمه بهار، تمام تلاشش را می کرد که بعد از یخ زدگی ه
❤️❤️ داخل حیاط شدم و با دیدن بهنام که روی پله ها کنار خان جون نشسته بود، به سمتش رفتم . از خجالت به صورت هیچ کدام شان نگاه نمی کردم، به آرامی سلام دادم و منتظر شدم تا بهزاد بیاید . -خب بگو ببینم به کی گفتی و رفتی؟ نگاه ترسیده ام را به بهنام دوختم تا شاید این بار هم به دادم برسد . -وقتی دارم باهات حرف می زنم تو چشمای من نگاه کن . لب های لرزانم را تر کردم که قبل از من بهنام جواب داد : داد نزن، مگه نمیبینی حال خان جون خوب نیست . برادر کوچک تر بود، اما حرفش خریدار داشت و بهزاد بیشتر اوقات در برابر او سکوت می کرد. بهنام با لحن آرامش که استرسم را تسکین می داد، پرسید: کجا بودی بهار؟ کنار خان جون نشستم با و اشک هایی که دیگر روان شده بودند، گفتم: خونه ی مریم اینا . به چشمان شان نگاه نکردم که مبادا پی به دروغم ببرند. آخر کجای آن پارک شبیه خانه ی مریم بود . تا شب خودم را از دیدشان پنهان می کردم، حتی برای خوردن شام به آن ها ملحق نشدم و خود را به خواب زدم صبح از صدای خان جون که مرا خطاب می کرد بیدار شدم. دیشب تا نزدیکی های اذان فکرم درگیر بود و کم خودم را شماتت نکرده بودم . -دختر پاشو لنگه ی ظهر شده... ملافه را از جلوی صورتم کنار زدم و با چشمان بسته سرجایم نشستم که با صدای قهقهه های کسی، کرکره ی پلک هایم را بالا دادم . با دیدن بهنام که دستش را روی دلش گذاشته بود و می خندید، لب هایم بی اراده به لبخند باز شد، من برای این برادر که همه جوره هوایم را داشت جان هم می دادم . بعد از خوردن صبحانه، تشکر ی از بهنام کردم، بابت اینکه دیروز به دادم رسیده بود . چیزی نپرسید و با همان سکوتش مرا شرمنده ی خودش و مردانگی اش کرد . *** بوی تند سوختگی بدجور مشامم را قلقلک داد. با عجله قرآن را روی رحل گذاشتم و به سمت آشپرخانه دویدم . بوی عدسی جزغاله شده کل خانه را برداشته بود. کلافه پوفی کشیدم و با غرزدن مشغول باز کردن در و پنجره ها شدم . -بهار، بهار... از پنجره سرم را بیرون بردم و با صدای بلند جواب دادم . -اینجام خان جون.... ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #رسوایی داخل حیاط شدم و با دیدن بهنام که روی پله ها کنار خان جون نشسته بود، به سمتش رفتم .
❤️❤️ می دانستم که اگر برسد مثل همیشه بقچه ی نصیحتش را باز می کند و می گوید که صدای دختر را نباید نامحرم بشنود اما حال شرایطم به گونه ای نبود که گوش به نصحیت هایش باشم. ناهار سوخته و تکلیف های نخوانده شده بود قوز بالاقوز . -دخترم مگه صد بار نگفتم... ادامه ی حرفش را با دیدن دودی که فضای خانه را پر کرده بود، قطع کرد . -چیشده؟ ! لب هایم آویزان شد . -هیچی، غذام سوخت خان جون ! سری تکان داد با و خنده از کنارم گذشت، پشتم به او بود اما سر و صدایی که می آمد نشان می داد مشغول جمع کردن خراب کاری های من است . دوست داشتم کمکش کنم اما نمی شد، امتحان واجب تر از شکم گرسنه ام بود . -خدا بمن صبر بده آخه من این همه به تو نصحیت کردم دختر کو جواب اون حرفا کو؟... غرغرهایش را به جان خریدم و دوباره سر رحل برگشتم . آفتاب گرم خرداد ماه درست بر فرق سرم می تابید و اوج گرمایش مرا حسابی کلافه کرده بود . لبه های چادرم را کمی باز کردم و قدم هایم را بلند تر برداشتم زیر لب سوره ی الرحمن را زمزمه می کردم تا مبادا یادم برود، هیچ وقت شانس نداشتم و تا خانم عبادی را می دیدم همه چیز از سرم می پرید . با وارد شدنم به مسجد، به سمت آب خوری رفتم و سر و صورتم را شستم . این شدت از گرما آن هم در اواخر خرداد عادی بود اما من از گرما بیزار بودم و انتظار زمستان و سرما ر ا می کشیدم ولی کاش می توانستم علایقم را تغییر دهم، سرمای هوا آدم ها را نیز سرد می کند . صدای صلوات بقیه نشان دهنده ی تشویق کردنشان بود. بلند شدم و به سمت میز خانم عبادی رفتم. زنی محجبه که معلم کلاس قرآن و صد البته برادر زاده ی خان جون بود اما چون اخلاقش جدی و سخت بود، به نامش پسوند خانم می گذاشتم . -بسم الله، بهار شروع کن . چشم هایم را به آیات قرآن دوختم و سعی کردم استرسم را نادیده بگیرم که صدایم نلرزد. حس این که لغات عربی برایم نامعلوم و ناخوانا بودند را درک نمی کردم، از آن همه تمرین و خواندن حالا هیچ نمانده بود، هیچ ! امتحان سختی بود، آن هم برای من که فقط یک هفته بود وارد این جمع شده بودم . البته مریم نیز با من در این کلاس نام نویسی کرده بود اما معلوم نبود باز کجا سرش گرم است که نیامده ...! سه امتحان سخت آن هم در یک روز ناعادلانه بود. لب هایم خشک شده بودند و به شدت تشنه ام بود اما تا برگه ی سوالات را تحویل نمی دادم نمیشد بیرون بروم.... ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #رسوایی می دانستم که اگر برسد مثل همیشه بقچه ی نصیحتش را باز می کند و می گوید که صدای دختر
❤️❤️ دیگر سرم داشت گیج می رفت . نفهمیدم روی کاغذ چه نوشته بودم اما سریع برگه را روی میز گذاشتم و بیرون رفتم . تا کنار آبخوری چشم هایم دو دو میزد و مرا بیشتر از گرما متنفر می کرد . *** -بهار حواست کجاست؟ ! نگاهم را از تلویزیون گرفتم و به بهنام دوختم . -ها؟ سری با تاسف تکان داد . -ها نه، بگو بله ! باز هم همان طور گیج نگاهش کردم، دست خودم نبود از صبح یا لغات عربی حفظ کرده بود یا و سوره ی الرحمان را زیر لب خوانده بودم، گیج خواب بودم اما خان جون دستو ر داده بود تا شام نخورم نمی توانم بخوام . -الو؟ با صدای بهنام تازه متوجه شدم که چند دقیقه ای است مانند دیوانه ها به او زل زده ام، البته که گیجی ام یک چیز عادی بود، به قول بهنام همیشه ی خدا در فضا سیر می کردم. نمی دانستم ذهنم درگیر کدام اتفاق پیش نیامده ای بود که این گونه در فکر فرو می رفتم و سکوت پیشه می کردم لبه ی پله های تازه جارو شده ی ایوان نشسته بودم و گیسوان بافته شده ام را تک به تک از بند یک دیگر رها کردم. برس را آرام آرام درون موهایم به رقص در آوردم. بوی گل های همیشه بهار خان جون و خاک نم خورده ی حیاط، کمی سرحالم می آورد . با صدای کوبیده شدن در، بی هوا از جا پریدم . پله ها را پایین رفتم و چنگ به چادر خان جون که همیشه ی خدا لبه ی نردها آویزان زدم و بر سرم انداختم . -بله؟ در را باز کردم با و دیدن عاطفه خانم، مادر مریم حسابی جا خوردم . -سلام... با نشستن دست ظریف اما پر قدرت اش روی گونه ام، چشم هایم درشت شد. کف دستم را روی گونه ام گذاشتم و لب هایم لرزید . مگر چه کرده بودم که این گونه باید مجازات می شدم. تا به حال خان جون دست رویم بلند نکرده بود و این سیلی ناگهانی که دلیلش را نمی دانستم، درد داشت . با صدای زهرا خانم که اخم هایش در هم بود، به خودم آمدم . -های خانم چیکار می کنی؟ نگاهم را بالا کشیدم. جز ما، مردی نیز سر کوچه ایستاده بود و تماشاچی این اتفاق ناگوار بود. دستم را بالا آوردم و چادرم را روی از روی شانه هایم بالا کشیدم . مادر مریم شروع کرد به داد و بیداد نسبت دادن انواع و اقسام حرف های زشت و رکیک به من، منی که حتی نمی دانستم چه کرده ام ! بحث شان بالا گرفته بود که نمی دانم بهزاد به یک باره از کجا سر در آورد. از شرم حرف های عاطفه خانم سر به زیر بودم و اشک هایم را پاک می کردم . مرا متهم می کرد به ناپاکی و ... بهزاد مردانه جلویش قد علم کرده بود با و همان لحن کوبنده اش، سعی در آرام کردن عاطفه خانم داشت . -بهار؟ صدای بلندش هشداری بود برای اتمام اشک هایم و دفاع از خودم. خودی که خوب فهمیده بودم دلیل این بَلبَشو چیست . از ترس، نگاه از چشمان طوفانی اش گرفتم و به تیشرت سیاه رنگش زل زدم . -ببینم مگه تو نگفتی اون روز رفتی خونه ی دوستت مریم؟ آب دهانم را به سختی قورت دادم اما لب هایم باز نشدند، به معنای واقعی کلمه لال مونی گرفته بودم . جلوتر آمد. صدای قدم هایش در آن دم، گوش خراش ترین ریتمی بود که گوش هایم را آزار می داد. می ترسیدم از رسوایی و فاش شدن اشتباهی که مرتکب شده بودم. اگر بهزاد سر از کارم در می آورد، به سیم آخر میزد. فقط خدا بود که می توانست آرامش کند. این برادر همیشه عصبی در اوج آتش فشانش هیچ کس و هیچ چیز جلو دارش نمی شد..... ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #رسوایی دیگر سرم داشت گیج می رفت . نفهمیدم روی کاغذ چه نوشته بودم اما سریع برگه را روی میز
❤️❤️ پس چرا مادرش میگه اون روز دخترش رو که اب هم گفتید میرید کلاس قرآن رو تو پارک با یه پسر دست تو دست گرفتن؟ از آن چه می ترسیدم بر سرم آمد . عاطفه خانم بی ملاحظه داد و بیداد می کرد و نمی گذاشت افکار گسیخته ام را در دست بگیرم. بی فکر، همانند کودکی هایم که در اوج خراب کاری از مهلکه می گریختم، با عجله خود را از آن جو و چشم های منتظر که می خواستند جواب قطعی و قانع کننده از من خطا کار بشنوند ، دور کردم . حالا که وسط پذیرایی از استرس به این سو و آن سو می چرخیدم مدام در ذهنم جواب های مختلف برای محکمه ی برادرم آماده می کردم اما گویی هیچ چیز به یاد نداشتم. کار ی که کرده بودم برای بهزاد یقیناً قابل گذشت نبود . با صدای خان جون، شتاب زده به سمت در رفتم . دست دور بازوی بهزاد انداخته بود و سعی در مهار کردنش داشت . اما دیگر دیر بود، گفته بودم که عصبی شود چشمش هیچ کس و هیچ چیز را نمی بیند؟ بازویش را با غیض از دستان بی توان خان جون کشیده بود و به سمتم می آمد. نگاهم در لحظه های آخر به خان جونی بود که بی حال در حیاط افتاد و زهرا خانمی که با دو به سمتش می آمد . بهزاد با چشمان ریز شده و صورتی سرخ شده وارد خانه شد. یادم رفته بود چه کنم...اصلا مگر قرار بود کاری کنم؟ ! حال من بودم و برادری که از شنیدن حرف های یاوه و بی سر و ته عاطفه خانم، حسابی کفری بود . -یه بار می پرسم و یه جواب درست می شنوم . اون روز تو اون پارک لعنتی چه غلطی می کردی؟ فریادش خانه را لرزاند و من بی پناه جویای بهنامی بودم که همیشه مدافعم بود . جواب سوالش شد سکوتی که دقایقی بود روی لب هایم را مهر و موم کرده بود . دست بزرگ و مردانه اش از عصبانیت بالا رفت و گونه ی بی جانم را تشر زد . حق داشت، شنیدهایش هر آدم آرامی را دیوانه می کردند. شدت ضربه اش کاری بود، جوری که زمینم زده بود. روی زمین خودم را کنار کشیدم و چمپاتمه زدم و این بار سیل اشک هایم روان شد . صدا زدن های زهرا خانم، بهزاد را از خانه بیرون کشید. خان جون حالش خوب نبود . نتوانستم بیرون برم، خجالت می کشیدم، خجالت ابرویی که ازشان برده بودم . -بهار ! با صدای بهنام، سرم از را روی دست هایم برداشتم و نگاه خیسم را به او دوختم . جلوی پایم زانو زد و با تعجب پرسید: چت شده ؟ چرا گریه می کنی؟ خان جون چرا حالش بد شده؟ پشت دستم را به صورتم کشیدم که از شدت درد، اخم هایم در هم فشرده شد و لب برچیدم. نمی دانستم از کجا شروع کنم و برایش توضیح دهم . بیشتر تعجبم از این بود که برادرانم چه زود خودشان را به خانه می رساندند؟ ! امروز روز بدی بود که عالم و آدم بر سرم خراب می شدند. همان موقع بهزاد همراه خان جون وارد خانه شد . -عجله نکن، صبر کن الان من برات میگم خانم چه دست گلی آب داده ! سکوت کردم، راستش آن خوی عصبیی که چند لحظه پیش از او دیده بودم، زبانم را کوتاه کرده بود. خان جون را آرام روی تشک مخصوصش نشاند و بعد از آن که برایش یک لیوان آب آورد، قرص هایش را کف دست هایش که می لرزید، گذاشت . بهنام بی طاقت نگاهش را به بهزاد به ظاهر خونسر دوخت و گفت: زنگ زدی که زود پاشو بیا حالام که اومدم حرف نمیزنی بگو ببینم چی شده . بهزاد عقب کشید و کمی سر خم کرد و به ایوان نگاه کرد تا مطمئن شود زهرا خانم رفته است . بهنام نیز کنار من به دیوار تکیه کرد. بهنام خوب بود، حتی اگر همه چیز بر علیه من خاک بر سر بود . -سرکار بودم فرهاد و فرستادم داروهای خان جون و بیاره، زنگ زد و گفت یه زنه اومده جلو در و داره سر خواهرت داد و بیداد می کنه، اصلا نفهمیدم چجوری اومدم ! بعد که رسیدم می بینم مادره دوستشه ... نفسش را کلافه رها کرد..... ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #رسوایی پس چرا مادرش میگه اون روز دخترش رو که اب هم گفتید میرید کلاس قرآن رو تو پارک با یه پ
❤️❤️ زنه اومده زده زیرگوشش و میگه مقصر خ ...ابی دختر من خواهر شماست . بهنام ابرویی بالا داد و نگاهم گرد . -آره بهار؟ اون زنه تو زدت؟ سرم را به معنی تأیید تکان دادم . که نفسش را کلافه رها کرد. مشتش را کف دستش کوبید و غرید: دختر خودش طیب و طاهر اصلا فرشته چرا باید به حرف بهار باشه؟ مگه بچه دو سالست؟ بهزاد پوزخندی زد و گفت: وقتی خواهر تو پامیشه با یه دختری که معلوم نیست کیه و چی کاره ست به جای کلاس قرآن میره پارک پایین شهر، بایدم از این چیزا بشنوی . نمی دانستم چه بگویم و چگونه خودم را تبرعه کنم. حرف برای گفتن زیاد داشتم اما نه برای بردارانم، بلکه برای عاطفه خانمی که بی گناه مرا به صلابه کشیده بود. برای مریمی که گفته بودم اگر بقیه بفهمند نابود می شوم اما سکوت کرده بودم چون همیشه کارم لال شدن بود، هر کس از راه می رسید حق را به خودش می داد و مرا مقصر می کرد . گناه من همراهی مریم بود. من او را وادار به کارهای احمقانه نمی کردم. در فکر بودم که بهنام بی هوا از جایش بلند شد و بیرون رفت. بهزاد نیز پشت سرش روانه شد . با رفتن شان نگاه به خان جون که بی حال سر به بالشت تکیه بود، انداختم. با لحنی زار صدایش کردم . -خان جون؟بر خلاف همیشه که نصیبم، جان گفتنش بود، نگاه گلایه آمیزش را تقدیم چشمان منتظرم کرد. بی طاقت بلند شدم و در کنار تشکش زانو زدم و با صدایی که لرزشش دل سنگ را آب می کرد، گفتم: اشتباه کردم خان جون . دستان بی رمقش از را هم گشود و من با شوق، خودم را به سینه اش چسباندم و دوباره هق هق کردن هایم از سر گرفته شد. بارها و بارها صورتم با را دستان چروک شده اش نوازش کرد و مدام زیر لب، لا الله الا الله ی گفت. به خوبی می دانستم که خودش را با ذکر گفتن تسکین می دهد تا مبادا بر لبانش نفرینی جاری نشود. خان جون مظهر خوبی ها و پاکی های من بود . تا غروب کل خانه را تمیز کردم. قیمه بادمجانی که بار گذاشته بودم، بویش هر آدمی را سرمست می کرد . لیوان های پایه بلند را از شربت سرخ رنگ آلبالو پر کردم و به جمع خان جون و زهرا خانم پیوستم . -خوبی دخترم؟ لبخند بی حسی به او زدم و زیر لب مختصر و کوتاه جوابش را دادم. نگاه خیره اش به گونه ی قرمز و گلگونم حالم را بد می کرد . -ممنون . دل نگران بودم که مبادا بهنام و بهزاد به سرشان بزند و به خانه ی مریم بروند و شر به پا کنند. با صدای زنگ تلفن گوش از حرف های تکراری زهرا خانم گرفتم و با شتابخودم را به تلفن رساندم . -الو؟ صدای مردانه ای باعث شد که لب پایینم را اسیر دندان هایم کردم . -سلام با بهزاد کار داشتم، نیست؟ نفسم را رها کردم و با صدای تحلیل رفته ام به آرامی زمزمه کردم: نه ... خدا بخیر کند، بهزاد بارها تأکید کرده بود که قبل از جواب دادن به تلفن، شماره را نگاه کنم و اگر آشنا بود جواب بدهم . این روزها بر خلاف میلم می گذشت و مدام بدبیاری داشت. بماند که به قول خان جون هیچ روز خدا بد نیست و این ما هستیم که روزهایمان را خراب می کنیم . زهرا خانم عزم رفتن کرده بود و مدام از هر پنج کلمه اش سه بار می گفت : بهار فردا بیا کمک عزیزم با لبخندی سری برایش تکان دادم و در را به سرعت بستم، تا شاید برود و مدام مانند مته اعصاب نداشته ام را به هم نریزد . طره ای از موهایم را طبق عادت از پشت گوشم بیرون کشیدم و دور انگشتم پیچاندم . صدای اذان می آمد . خان جون بعد رفتن زهرا خانم، چشم هایش را بسته و تأکید کرده بود وقتی برادرانم آمدند، بیدارش کنم. گه گاه که حالش بد می شد نمازش غذا می شد . جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و نگاه نگرانم را به دنبال عقربه های گریزان ساعت می دواندم... ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #رسوایی زنه اومده زده زیرگوشش و میگه مقصر خ ...ابی دختر من خواهر شماست . بهنام ابرویی بالا
❤️❤️ عقربه ی ساعت شماطه دار روی نه و نیم شب ایستاده بود و هنوز از بهزاد و بهنام خبری نبود . کانال های تلویزیون را مدام عوض می کردم تا بالاخره روی شبکه ی مستند مکث کردم هیچ چیز نشان نمی داد ! به روی شکم برگشتم و صورتم را به پرزهای قالی چسباندم. سه روز دیگر به ماه رمضان مانده بود و من امروز کلاس قرآن را نرفته بودم . با صورت سرخی که داشتم شرمم می شد از خانه خارج شوم . از شنیدن صدای قدم هایشان، هراسان بلند شدم و به سمت خان جون رفتم و کنارش نشستم. با ورودشان آرام زمزمه کردم : سلام . بهنام سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت، اما ابروهای در هم گره خورده ی بهزاد به این سادگی ها باز نمی شد. نگاهی به چهره ی غرق در خواب خان جون انداخت و راه آمده را دوباره بازگشت و به سمت اتاقشان که پایین پله ها بود راهی شد . -دخترک پاشو شام بیار گشنمه . صدای مهربان و پر انرژی بهنام، باز هم پرو بالم داد . سفره را پهن کردم و خان جون هم بهزاد را برای خوردن شام صدا کرد. هنوز هم قیافه اش در هم و وارفته بود. بی اهمیت سالاد شیرازی را در جلوی بهنام گذاشتم . -امروز کسی به خونه تلفن نزد؟ مرا خطاب می کرد اما نگاهش به بشقاب غذایش بود. بی حواس گفتم: یه پسره زنگادامه ی حرفم را قورت دادم. دوباره اخم هایش در هم تنیده شد که از ترس خودم را به سمت خان جون کشیدم. هیچ کس حرفی نزد . بهزاد نیز بدون حرفی غذایش را خورد اما بهنام دور از چشم شان سری از روی تاسف برایم تکان داد. تا آخر غذا هیچ نفهمیدم و با هر حرکت بهزاد، نفس هایم به شماره افتاد . -تو می دونستی گیج تر از خودت بازم خودتی ! ظرف های شسته شده را در قفسه ی کابینت جاسازی کردم و همان طور که مشغول باز کردن پیش بند از روی لباسم بودم، گفتم: آخه خب من حواسم نشد . به کابینت تکیه زد و گفت: بهار حواست به رفتارات باشه ها، بهزاد خیلی روی تو زوم کرده... دستمالی که ظرف های شام را بعد شستن با آن خشک کرده بودم را لبه ی پنجره پهن کردم و مانند بهنام به کابینت روبه رویی تکیه دادم . سیب را نشُسته از کیسه پلاستیکی بیرون آورد و تا می خواست گاز بزند، از دستش- من که کاری نمی کنم، اون همش به من گیر میده . گرفتم . -میل خودته من دوست دارم و چیزی بهت نمی گم اما توام کار درستی نمی کنی . سیب را شستم و به دستش دادم . -داداش من کار اشتباهی نکردم، مریم با شنیدن اسمش، اخمی کرد و به من فهماند که اصلاً دوست ندارد نامش را به زبان بیاورم . -دیگه اسم اون دختره بی خانواده رو از زبونت نشنوم. از این به بعد بیرون رفتن بدون خان جون یا من و بهنام ممنوع، اون کلاس قرآن الکیی هم که می رفتی ! تعطیل.... چشمان درشت شده ام را به بهزاد که نمی دانم کی آمده و حالا در درگاه آشپزخانه ایستاده، دوختم و گفتم: یعنی چی؟ دست هایش را در سینه قالب کرد . -کجاشو نفهمیدی؟ نمی دانم بغض چه زمانی مانند کنه دور گلویم پیچید اما تا خواستم حرف بزنم، صدایم لرزید و کلمات تکه تکه از دهانم بیرون آمد . -من تک...تک و تن..تنها تو خونه ...چی...کار کنم؟ ! بهنام تا خواست زبان باز کند، بهزاد پیش قدم شد . -بهتره بمونی تو خونه تا آدم بشی . می دونی اون بیرون چیا که نمی گن؟ میگن نوه ی کدخدا ولی، دختر محمودخان رو تو پارک با یه پسره گرفتن . جلوتر آمد . -اینا یعنی بی آبرویی من و بهنام، اینا یعنی رو سیاهی خا ن جون که از بچگی بزرگت.... ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #رسوایی عقربه ی ساعت شماطه دار روی نه و نیم شب ایستاده بود و هنوز از بهزاد و بهنام خبری نبود
❤️❤️ کرده؛ یعنی بشینن و بگن دو تا پسر محموخان نمی تونن خواهرشون نگه دارن. میفهمی؟ چهره ی سرخ شده از عصبانیت او را از پشت چشمان تر شده ام دیدم. مگر یک اشتباه تا این حد حرف و حدیث داشت . هر دو را کنار زدم و به سمت حیاط دویدم. کنار درخت زرد آلو که از کودکی مأوای همیشگی ام بود، نشستم و با حرص بغضم را رها کردم. حالم دیدنی بود . نمی دانم چقدر از خلوت کردنم در زیر آن درخت می گذشت اما هنوز هم آرام نشده بودم. مدام به خودم دلخوشی می دادم که خدا را شکر خان جون خواب بود اگر این چیزها را می شنید یقیناً دیوانه می شد . دلم می خواست به مریم زنگ میزدم و تمام دق دلی هایم را بر سرش خالی می کردم که بخاطر او این گونه رسوایی شده بود . این شب برایم از همان شب های بی رحمی بود که تمامی حس های بد وجودم را گرفته بود و خواب را بر چشمان خسته ام حرام کرده بود. آنقدر این پهلو وآن پهلو شدم که نمی دانم چه زمانی دل کندم از فکر و خیال های بی سر و ته ام و خودم را به دست رویا سپردم . *** -بهار جان بی زحمت این رحل ها رو ببر و بذارشون زیر اون میز . چشمی به خانم نادری گفتم و کاری که خواسته بود را انجام دادم. خانه ی زهرا خانم هر سال ماه رمضان کلاس قرآن بر پا می شد و روزی یک جزء را تلاوت می کردند . البته فقط خانم های سن بالا می آمدند . من فقط هر سال برای تمیز کردن پارکینگ بزرگ زهرا خانم می رفتم . از صبح مشغول بودیم، تعدادی زیادی آمده بودند اما چون به جز خانم نادری و زهرا خانم و چند تن از همسایگان کسی را نمی شناختم، برای خوردن شربت و شیرینی نماندم و به بهانه دادن قرص های خان جون بیرون آمدم . چادر گل درشت خاکی رنگم را روی موهایم درست کردم و از حیاط شان خارج شدم . -سلام تابستون ! اخمی کردم و به طرف مهران برگشتم . پسر زهراخانم که از کودکی با هم بزرگ شده بودیم، البته بعد سن تکلیف، بهزاد دیگر اجازه نداد با او که تنها دوستم بود، بازی کنم . حتی می گفت به او سلام هم ندهم، چون دیگر بزرگ شده بودم ! -جمع کن قیافه رو بابا . لبخندی که روی لب هایم نشست با اخم پیشانی ام هارمونی جالبی را تشکیل داده بودند . -چرا تو کوچه نشستی؟ از گوشه ی دیوار بلند شد و همان طور که خاک فرضی لباسش را پاک می کرد، در چند قدمی ام ایستاد وبا لحن بامزه ای گفت: والا جونم برات بگه که خونمون پره از زنه، منم که خجالتی قهقهه ای سر دادم و همانطور که سرم را تکان می دادم، گفتم: خدانکشتت مهران، خب مگه مرد چهل ساله ای، همش نوزده سالته برو تو بابا بیخیال . دستش را روی چشم هایش گذاشت و گفت: من چشم و دل پاکم، اینجوری دستم و میزارم جلو چشام که کسی رو نبینم . این بار دیگر شلیک خنده ام، در کوچه ی خلوتمان پیچید. جای بهزاد خالی بود . به سمت خانه رفتم و همان ط و ر که سعی می کردم خنده ام را بخورم، به سمتش برگشتم و گفتم: اون کبکه که سرش رو می کنه تو برف تا کسی نبینتش، تو لک لکی برادر من . گفتم و مانند گلوله خودم را در حیاط انداختم و در را بستم . مهران قدش بلند بود و خیلی شبیه لک لک ها بود. البته این تفکرات کودکی ام بود، بارها به او گفته بودم و او را عصبی کرده بودم او هم برای تلافی، نامم را تابستان صدا می زد . روحیه ام شاد شده بود اما هر چه که بود، تنهایی ام را جال نمی داد. حوصله ام به شدت سر رفته بود و کم حرف شده بودم . ماه رمضان آمد و من مانند ربات کارهایم روز مره و تکراری شده بود. نمی دانم چرا با وجود این که دو هفته ای از ماه مبارک گذشته بود، برایم هر روزش یک سال می گذشت. تنهایی، گوشه گیر و ساکتم کرده بود. علی الخصوص حالا که بهنام هم برای آوردن جنس، به تهران رفته بود. بهزاد اخمو و عصبی بود و کم پیش می آمد هم صحبت شویم، خان جون هم که مدام خانه ی خاله زهرا مشغول کلاس قرآن بودند... ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #رسوایی کرده؛ یعنی بشینن و بگن دو تا پسر محموخان نمی تونن خواهرشون نگه دارن. میفهمی؟ چهره
❤️❤️ هیچ کس فکر من بیچاره را نمی کرد . از صبح فقط در حال تمیز کاری بودم؛ یعنی چاره ای هم نداشتم. آنقدر دراز کشیده بودم که حس می کردم در همین نزدیکی ها زخم بستر می گیرم . قالی دست بافت خان جون را روی بهار خواب پهن کردم و بالشت را گوشه ای انداختم و دراز کشیدم. تمام دلخوشی تعطیلات تابستانی ام همان کلاس قرآن بود که به لطف اوامر بهزاد خان دیگر آن جا هم نمی توانستم بروم. کش موهایم را باز کردم و دست درون ابریشمی های شب رنگم فرو بردم. به سقف تیر پوش خیره شدم. روزهایم به بدترین حالت ممکن سپری می شد و من دلم شور میزد، شور اتفاقی که دلم گواه آمدنش را می داد و چه بد که حتی می دانستم تمام بند بند استخوان هایم را به درد خواهد آورد . شرشر باران بی موقع با شوق از جا پراندم. بدو به سمت حیاط رفتم و دست هایم را باز کردم و لبخند به لب سر بالا گرفتم و چشم بستم تا شاید کمی این هیاهوی جان فرسا رهایم کند. مشامم را از بوی باران پر کردم که بهزاد با سرعت از کنارم رد شد و گند زد به حس و حال نابی که کم کم در رگ هایم تزریق می شد . -بیا کارت دارم . ابرویی بالا دادم و دست از دیوانه بازی هایم برداشتم. به سمت اتاق قدم برداشتم. بهزاد با من چه کار داشت؟ ! در درگاه اتاق ایستادم که اشاره زد داخل بروم جان در بدنم نماند، باز چه شده بود که او این گونه عصبی بود . -بله داداش؟ تیشرت آبی کاربنی اش را مقابل آینه مرتب کرد و همان طور که با عجله کیف پول و کارت های بانکی اش را چک می کرد، گفت: یه چی بهت میگم اما بین خودمون باشه، خب؟ متعجب، سر تکان دادم که با اخم گفت: مگه زبون نداری؟ واقعاَ نمی دانستم مشکلش چیست، در هر شرایطی به من گیر می داد . -به کسی نمیگم . به سمت جا کفشی گوشه ی اتاق رفت و کفش هایش را بیرون کشید . -بهنام تصادف کرده دارم میر... ادامه ی حرفش با هین بلندی که کشیدم، ناتمام ماند. به سمتم برگشت و غرید : هیس! خان جون میشنوه . به سمتش قدم تند کردم و مقابلش ایستادم. دست و پایم می لرزید. چه آسان و بی ملاحضه این خبر بد را بر سرم کوبید . -داداش، چ ...چی شده؟ نفسش را رها کرد . -خوبه نترس، میرم ببینم به ماشینش چی شده، خودش و اون رفیق کله خرش، خوبن باور نکردم. نمی دانم چرا حس می کردم چیزی از درون چنگ به قلبم می زند. پشت سرش بیرون رفتم. کنار در حیاط ایستاد. آسمان همچنان می غرید و خبر از باران و طوفان می داد. قبل از این که در را باز کند، گفت: به خان جون بگو رفتم شهرک، فردا صبح میام . دو قدم جلو رفته را عقب گرد کرد، انگشت اشاره اش را به سمت موهای بلندم نشانه رفت . -دیگه با این وضع تو حیاط نبینمت . اتمام حجتش را کرد و رفت. هنوز ماجرا را هضم نکرده بودم. با صدای رعد و برق با دو به سمت خانه رفتم . خان جون مشغول خواندن نماز بود . تلفن را برداشتم و با عجله شماره ی بهنام را گرفتم . اما صدای اپراتور مانند ناقوس مرگ در گوشم زنگ خورد. به دیوار کناری ام تکیه کردم و آرام روی زمین نشستم. صدای غرش آسمان، دلم را می لرزاند. گویی خبری بود که این گونه همه چیز رنگ غم گرفته بودند . کنار در ورودی دراز کشیدم و مانند تمام اوقاتی که اضطراب به جانم می افتاد، پوست لب هایم را به دندان می گرفتم، شروع به کندن پوست بی جان شان کردم . با رفتن خان جون به خانه ی خاله زهرا، عصبی چشم بستم و نگاهی به بالشت که گوشه ی اتاق بود، انداختم.... .... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88