eitaa logo
رسانه مردمی مالواجرد
1.2هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
126 فایل
🔷رسانه مردمی روستای مالواجرد 🌹روستایی با ۳۰ شهیدگلگون‌کفن🌹 🔸️پوشش خبری: مالواجرد،منطقه و اخبارمهم‌کشوری 🌟وفعالیتهای ستادپیشرفت روستا ✅شروع فعالیت کانال:۲۸دی۱۳۹۸ ارسال پیشنهادات،اخبار و یاتبلیغات به آیدی زیر: @admineresanehh @adminemalvajerd1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خاکریز
من وقتی نگاه میکنم، شما را، #طلبه‌های جوان را نهالهای قدکشیده‌ی بوستان امامت و ولایت میبینم. بحمدالله این نهالها قد کشیده‌اند. 🍃🍃 کَزَرعٍ اَخرَجَ شَطئَه‌و فَازَرَه‌و فَاستَغلَظَ فَاستَوی عَلیٰ سوقِهٖ یُعجِبُ الزُّرّاعَ 🌾🌾 ایستادن شما بر روی پا، قد کشیدن شما، توانایی‌های گوناگون شما 🌿🌿 هم زُرّاع را به شگفت می‌آورد، هم آن کسانی که این بذرها را پاشیده‌اند؛ وقتی نگاه می کنند و این پیشرفتها را، این فکرهای نو را، این چهره‌های #امید وار را می‌بینند، خودشان به شگفت می‌آیند. #حضرت_آقا در دیدر با طلاب حوزه علمیه تهران @KHAKREEZ
هدایت شده از خاکریز
🎥 شعرخوانی در واکنش به اظهارات عالم، امشب سیه به تن دارد بس که داغ اباالحسن دارد داغ، تنها سر شکافته نیست علی از ، انجمن دارد 🎋 داغ فقدان سیّد بطحا داغ هرروز تازه زهرا داغ نیزه به قلب قرآن و وحی افتاده زیر پای جفا 🎋 داغ رأی سیاه چه صلاحی که رفته در بیراه مکر بن عاص و سادگی خواص که علی را نمود خلع 🎋 سرِ نیزه که رحل قرآن شد وقت تضعیف مرد شد آخرین ضربه‌های مالک بود اشعری شیر شد، رجزخوان شد 🎋 تیر قوم جمل کشان، یک سو زهر خشک مقدّسان، یک سو داغِ شلّاقِ داغِ سلبِ داغ تسلیم نخبگان، یک سو 🎋 اشعثی فتنه در سپاه انداخت اشعری، سنگ را به چاه انداخت در حقیقت، به اسم خیر و صلاح اشعری، جنگ را به راه انداخت 🎋 شر شد و فتنه شد، تلاطم شد امر مولا در این میان گم شد رشته افتاد دست جاسوسان ، انتخاب مردم شد 🎋 اگر آن بزدلان در صفّین جای تهدید جان حقّ یقین پیروی از امام می کردند وضع بسیار بود بهتر از این 🎋 نه خوارج به عرصه آمده بود و نه امروز، داعشی موجود نه حرمخانه‌ی خدا می سوخت نه اثر بود از یهود و سعود 🎋 پسر عاص، راه را چرخاند همه را امّت پیمبر خواند اشعری، رامِ حرف زیبا شد تا که سفیانی‌اش، برادر خواند 🎋 ابلهی در نشست نافرجام با زبان و تبسّمی، شد خام حقّ مولا دوباره غارت شد حقّ مردم به باد رفت؛ تمام 🎋 آل سفیان کنون کم آورده پدرش را درآورده آن که می گفت: جنگ در ایران حال، قرآن به نیزه‌ها کرده 🎋 جنگ ما، جنگ بین فقر و غناست هرکه با مرتضاست با فقراست دو سه تا ضربه مانده تا نصرت یمن امروز اشتر مولاست 🌸🌿💠 🇮🇷 کانال خاکریز _مجازی @KhakReez
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿 💫 عَنِ النَّبِيِّ (صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ): أَوْحَى اللَّهُ إِلَى بَعْضِ أَنْبِيَائِهِ: وَ عِزَّتِي وَ جَلَالِي لَأُقَطِّعَنَّ أَمَلَ‏ كُلِّ مُؤَمِّلٍ غَيْرِي‏ بِالْإِيَاسِ وَ لَأَكْسُوَنَّهُ ثَوْبَ الْمَذَلَّةِ فِي النَّاس‏ 💫💫💫 پیامبر اکرم صلی الله عله و آله: خداوند به یکی از انبیاء وحی کرد: به عزّت و جلالم سوگند كه هر كس را كه به غير من اميد ببندد، به نوميدى مى كشانم و او را در میان مردم سرافکنده میکنم ((امالی شیخ صدوق ص 584)) 💫 🌿 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
10.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قدرت «تحریف در فضای مجازی» را دست کم نگیرید!!! 🔺مولفه های آفرین در کشور آنقدر زیاد هست که بتواند هم ذهن حاکمان و هم ذهن مردم را به سمت افق های روشن و واقعی هدایت کند . اما قدرت همه چیز را تغییر می دهد. ⁉️ برای چندمین بار از مسئولین محترم و دلسوزان نظام سوال می کنیم آیا با این رسانه های فعلی می توان در جنگ رسانه ای و تبلیغاتی پیروز شد و کرد؟؟
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| دو میهمان، دو لبخند 🔹 گپی صمیمانه با دو مجری طنزپرداز ( قادری و قادریان) که این روزها طرفداران پر و پا قرصی پیدا کرده‌اند. 🔺 @khakreez
12.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین روبولودر تمام‌اتوماتیک جهان 🚜🕹 لودر بدون سرنشین تمام‌خودکار @sojoodestan «رسانه‌ها بسیاری از واقعیات را به ما نمی‌گویند.» ┄┅┅❁⭕️ 📝 📝⭕️❁┅┅┄
♥️🍃😌 میدونی چرا نیلوفر تو مرداب گل میده؟ چون به همه ثابت کنه در بدترین شرایط هم میشه زیبا بود؛ شاد بود؛ قوی بود و داشت .👌💞 ‌🌸حال دلتون خوبِ خوب 🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد 💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
╭┅─────────┅╮ 📚#چنـددقـیقـہ‌دلـت_را_آرام‌کن ╰┅─────────┅╯ 📖#قسـمـت_ســــــی
╭┅─────────┅╮ 📚 ╰┅─────────┅╯ 📖 حرفهاش بهم ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم. -خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟! -نه آقا سید -اما من یه حرفهایی دارم -بفرمایید -میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه 💢به نظرم باید به همچین ادمی حق داد -این حرفها یعنی چی آقا سید؟!❓️ -یعنی که....چطور بگم اخه.. -چیو چطور بگید -میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین.. راستیتش من هم نظرم نسبت به شما... اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد 🥺 -راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید😊 -خیلی بد هستین ! -خواهش میکنم...خوبی از خودتونه -به قول خودتون لا اله الاالله -خوب بهتره خانواده‌ها رو بیشتر منتظر نزاریم... شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟! -بله بفرمایین -فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام... -اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم و آروم ویلچر اقا سید رو هل دادم و به سمت خانواده‌ها رفتیم...مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست 💍اونشب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم... پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم... 🔮یک ماه پس از عقد... 🧕-ریحانه جان 🧔‍♂️-جانم آقا 🧕خانم دلـــــــ❤️ــــم خیلی برا 🕌ــــــ تنگـــــــ شده... میشی یه سفر بریم؟! -شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده -اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه حالا با هواپیما بریم یا قطار؟! -هیچکدوم -یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟! -نوچچچ....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم🫡😉 -ریحانه نه ها...راه طولانیه خسته میشی... -هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم... -لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری... بریم به خــــــدا... داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟!😁 آماده سفر شدیم و به سمت حرکت کردیم...تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می‌کردیم 🧕ریحانه جان چرا از این جاده میری جاده اصلی خلوته که -کار دارم -لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟! -صبر داشته باش دیگه 🧔‍♂️راستی سیدجان؟! 🧕جانم ریحانه بانو؟؟ -اون مسجـــــــ🕌ـــــده کجا بود دقیقا ؟! 🌹کدوم مسجد؟!❓️ -همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا... -اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟ -اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی -امان از دست شما 🧕-ریحانه جان؟ -جان ریحانه -اون موقع ها یه اهنگی داشتی نداری الان؟ -ااااا سید -خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟ اها اها خوشگلا باید برقصن😅 -سید؟! -باشه باشه...ما تسلیم...🤭 🧕ریحانه ؟! ❤️جان دل 🙏ممنون که هستی 🌹جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد... 🔒-اااا ریحانه انگار بازم درش قفله -چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم... -اخه الان وقت اذان نیست که -🌹دو رکعت میخوام بخونم... -ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...❤️و❤️ ☜ من داشتم که ☜... ولی الان شما ☜ داری که اون‌موقع نداشتی... ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته‌ای... 🦋 💢لطفا برای سلامتی نویسنده‌ی داستان صلوات ختم کنید 🌷و یاد فراموش نشود 🤲الهی همه‌ی جوونای‌مملکت عاقبت بخیر باشند. ☫ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷☫🇮🇷 🕊 🕊الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد 💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚 #دمشق_شهرِ_عشق 📖 #قسمت_دهم 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید
📚 📖 1⃣1⃣ 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 💠 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» هنوز باورم نمی‌شد قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید ، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود... 🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد 💠 @malvajerd1 💠
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎯 این انیمیشن مسیر روشنی پیش روی نسل جدید قرار میده 🎙نظر جالب محمد صادق باطنی، مدیر شبکه‌های و ، درباره‌ی 🎬 ساعت جادویی قصه عماده که با یه ساعت قدیمی به زمان کودکی پدربزرگ و مادربزرگش میره برای کمک به اون‌ها در انجام یک ماموریت که مسیر تاریخ ایران رو عوض می‌کنه. 🎊امشب دیگه میتونیم ببینیمش🤩🤩 ✅ تهیه بلیط «ساعت جادویی»: ✅ ساعت ۱۸:۳۰ امشب ✅اکران: ساعت ۱۹، سالن مسجدجامع مالواجرد ✋می بینیمتون😉 🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد 💠 @malvajerd1 💠