#قصه
#کیک_امانتی
🍰
یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام، دمقرمز! این کیک سیب زمینی را برایم نگه میداری؟ میترسم مورچهها بخورندش. آن بالا جایش امنتر است.»
دمقرمز قبول کرد. سبدش را با طناب پایین انداخت و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت: «خوب مواظبش باش. عصر میآیم میبرمش.»
🍰
خرگوشک هنوز خیلی دور نشده بود که یک دفعه، چیزی از شاخهی بالایی تِلِپی افتاد پایین. دمقرمز پرید کنار. جغد همسایه بود که درست وسط کیک فرود آمد. جغد خوابآلود بالهایش را لیسید و گفت: «پیف! چه بد مزّه! هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.» و گیجِ خواب به لانهاش برگشت.
🍰
دمقرمز به سوراخ بزرگ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چه بدهم؟»
آن وقت از لانهاش پایین پرید و پیش خانم خرسه دوید. ماجرای جغد خوابآلود را گفت و کیک را نشان داد و پرسید: «شما میتوانید درستش کنید؟»
خانم خرسه به سوراخِ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست. ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل پیدا کنی، بعد بچّههایم را نگه داری، یک کیک جدید برایت میپزم.»
🍰
دمقرمز یک عالم دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد. یک عالم هم با بچّهخرسها بازی کرد تا کیک آماده شد. از خانم خرسه تشکّر کرد و خسته و خوشحال به لانهاش برگشت. کیک سوراخ شده را جلوی مورچهها گذاشت و گفت: «بفرمایید.»
مورچهها کیک را بو کردند و گفتند: «خیلی ممنون، حالا میل نداریم.» و زودی رفتند.
🍰
کمی بعد خرگوشک برگشت. دمقرمز با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیکت یک ذرّه خراب شده، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک گفت: «خب... خب... یک ذرّه عیبی ندارد.»
دمقرمز گفت: «حالا اگر همهاش خراب شده باشد، و من یک کیک دیگر به تو بدهم، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک با تعجّب توی چشم دمقرمز نگاه کرد و پرسید: «مگر چه شده؟»
دمقرمز کیک جدید را با سبدش پایین آورد و گفت: «یکی اشتباهی توی کیکت افتاده. بعد یکی این را به جایش پخته. بیا، مالِ تو.»
🍰
خرگوشک به کیک نگاه کرد. بویش کرد و با خوشحالی گفت: «این که بزرگتر و خوشبوتر از کیک من است! پس تو میتوانی کیک قبلی را برای خودت نگه داری!»
دمقرمز خندهاش گرفت ولی چیزی نگفت. خرگوشک که رفت، نفس راحتی کشید و چشمهایش را بست تا خستگی در کند. امّا یکدفعه از خواب پرید. چندتا خرگوش، کیک به دست، پای درختش جمع شده بودند. یکی گفت: «ما شنیدیم که کیک امانت میگیری و بهترش را پس میدهی. حالا کیک ما را نگه میداری؟»
دمقرمز فریاد کشید: «وای، نه، نه! همان یک دفعه بود!»
🍰
خرگوشها که رفتند، دمقرمز روی تکه چوبی نوشت: «اینجا کیک امانتی پذیرفته نمیشود.» بعد آن را به درختش آویزان کرد و با خیال راحت خوابید. امّا...
امّا صبح روز بعد با شنیدن اسمش بیدار شد: «دمقرمز، کجایی؟»
پای درخت، خرگوشک با یک ظرف کتلتِ هویج ایستاده بود. آن را به دمقرمز نشان داد و گفت: «برایم نگهاش میداری؟»
@mama_bardari👼
#قصه
🤩🤩🤩🤩
#روزی_که_ماشین_مورچه_ها_خراب_شد
🐜🚗
یه ملخ مرده نزدیک در حیاط روی زمین افتاده بود و مورچه ها دورش جمع شده بودن.
مورچه ها داشتن سعی می کردن ملخ رو با خودشون ببرن.
نی نی از عقب حیاط به ملخ نگاه می کرد اما تنهایی جلو نمی رفت.
دوست داشت ملخ رو به همه نشون بده .
نی نی بلد نبود حرف بزنه به خاطر همین شروع کرد به سر و صدا کردن و هی می گفت:
این... این ...
مامان اومد پیش نی نی و گفت چی شده عزیزم .نی نی به سمت ملخ که زیر در حیاط بود اشاره می کرد و می گفت: این ...این...
مامان ملخ رو نمی دید .
فکر می کرد نی نی در رو نشون می ده . مامان گفت :
در چی شده ؟
درحیاط چی شده ؟
نی نی از دست مامان خسته شد.
از پیش مامان رفت پیش بابا و دست بابا رو گرفت.
بابا راه نیومد .
بابا فکر می کرد نی نی می خواد از خونه بره بیرون.
بابا گفت چیکار کنم؟
دوست داری بریم بیرون؟
نی نی عصبانی شد .
نزدیک بود دست بابا رو گاز بگیره .
یه دفعه آبجی کوچولو اومد .
نی نی رفت دست آبجی کوچولوشو گرفت و بردش نزدیک ملخ .
آبجی فورا ملخ رو دید و از دیدن ملخ خیلی ذوق کرد.
آبجی و نی نی نشستن پیش ملخ .
نی نی گفت:
این ... این ...
آبجی گفت این ماشین مورچه هاست . مثل ماشین بابا خرابه .
مورچه ها دارن هولش می دن .
نی نی خندید و گفت :
ماچین... ماچین...
حالا مامان و بابا هم اومدن جلو و ملخ رو دیدن.
مامان و بابا تازه فهمیدن منظور نی نی چی بوده.
و حسابی به ماشین مورچه ها خندیدن.
@mama_bardari👼
#قصه
من دیگه خجالت نمی کشم
💕💕💕
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.
مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.
روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.
@mama_bardari👼
#قصه
داستان قهرمان
✅هدف از قصه امشب تلاش کردن هست.
شروع داستان قهرمان:
روزی روزگاری تو یه بیابون بزرگ شتری زندگی میکرد که با شترهای دیگه یه کمی فرق داشت ، فرقش این بود که لنگ لنگان راه میرفت.
یه روز دید که توی صحرا جنب و جوشی به پا شده و شتر لنگ پرسید: چه خبر شده؟ یکی از شترها گفت: قراره مسابقه دو برگزار بشه. شتر لنگ اصلاً فکر نکرد که نمیتونه تو مسابقه شرکت کنه برای همین رفت تا اسمش رو برای مسابقه بنویسه ، دوستاش وقتی دیدن اونم میخواد تو مسابقه شرکت کنه خیلی تعجب کردن. شتر لنگ که تعجب اونا رو دید گفت: چه اشکالی داره؟ چرا این طوری به من نگاه میکنین ، مطمئن باشین من خیلی چابک و قوی ام و مسابقه رو میبرم ولی دوستای شتر میترسیدن تو مسابقه بهش آسیبی برسه.
بالاخره روز مسابقه رسید و همه شرکت کننده ها سر جای خودشون قرار گرفتن اما همین که چشمشون به شتر لنگ افتاد اون رو مسخره کردن ولی شتر لنگ با خونسردی و با لبخند در جواب اونا گفت: پایان مسابقه معلوم ميشه که کی از همه بهتره ، عجله نکنین. سه ، دو ، یک رو که گفتن و همه شترها سریع شروع به دویدن کردن و شتر لنگ آخر همه لنگ لنگان و آروم آروم شروع به دویدن کرد. شترها باید از یه تپه بالا میرفتن و برمیگشتن ، مسیر مسابقه خیلی طولانی بود و همه شترها خسته شده بودن. شترهای جوون تر با سرعت زیاد از تپه بالا رفتن اما اونا هم خسته شدن و بعضی از شترها هم از شدت خستگی روی زمین افتادن اما شتر لنگ آروم آروم به راه خودش ادامه داد. شتر لنگ به هر زحمتی بود خودش رو به بالای تپه رسوند و وقتی از شیب تپه سرازیر شد تازه شترهای خسته ای که مشغول استراحت کردن بودن متوجه اون شدن و تلاش کردن تا بهش برسن ولی نتونستن خودشونو بهش برسونن برای همین با اینکه هیچکس فکرش رو نمیکرد. شتر لنگ زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد و به همه نشون داد كه با داشتن ضعف های کوچیک هم ميشه قهرمان شد.
@mama_bardari👼
#قصه
داستان قهرمان
✅هدف از قصه امشب تلاش کردن هست.
شروع داستان قهرمان:
روزی روزگاری تو یه بیابون بزرگ شتری زندگی میکرد که با شترهای دیگه یه کمی فرق داشت ، فرقش این بود که لنگ لنگان راه میرفت.
یه روز دید که توی صحرا جنب و جوشی به پا شده و شتر لنگ پرسید: چه خبر شده؟ یکی از شترها گفت: قراره مسابقه دو برگزار بشه. شتر لنگ اصلاً فکر نکرد که نمیتونه تو مسابقه شرکت کنه برای همین رفت تا اسمش رو برای مسابقه بنویسه ، دوستاش وقتی دیدن اونم میخواد تو مسابقه شرکت کنه خیلی تعجب کردن. شتر لنگ که تعجب اونا رو دید گفت: چه اشکالی داره؟ چرا این طوری به من نگاه میکنین ، مطمئن باشین من خیلی چابک و قوی ام و مسابقه رو میبرم ولی دوستای شتر میترسیدن تو مسابقه بهش آسیبی برسه.
بالاخره روز مسابقه رسید و همه شرکت کننده ها سر جای خودشون قرار گرفتن اما همین که چشمشون به شتر لنگ افتاد اون رو مسخره کردن ولی شتر لنگ با خونسردی و با لبخند در جواب اونا گفت: پایان مسابقه معلوم ميشه که کی از همه بهتره ، عجله نکنین. سه ، دو ، یک رو که گفتن و همه شترها سریع شروع به دویدن کردن و شتر لنگ آخر همه لنگ لنگان و آروم آروم شروع به دویدن کرد. شترها باید از یه تپه بالا میرفتن و برمیگشتن ، مسیر مسابقه خیلی طولانی بود و همه شترها خسته شده بودن. شترهای جوون تر با سرعت زیاد از تپه بالا رفتن اما اونا هم خسته شدن و بعضی از شترها هم از شدت خستگی روی زمین افتادن اما شتر لنگ آروم آروم به راه خودش ادامه داد. شتر لنگ به هر زحمتی بود خودش رو به بالای تپه رسوند و وقتی از شیب تپه سرازیر شد تازه شترهای خسته ای که مشغول استراحت کردن بودن متوجه اون شدن و تلاش کردن تا بهش برسن ولی نتونستن خودشونو بهش برسونن برای همین با اینکه هیچکس فکرش رو نمیکرد. شتر لنگ زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد و به همه نشون داد كه با داشتن ضعف های کوچیک هم ميشه قهرمان شد.
@mama_bardari👼
#قصه
داستان قهرمان
✅هدف از قصه امشب تلاش کردن هست.
شروع داستان قهرمان:
روزی روزگاری تو یه بیابون بزرگ شتری زندگی میکرد که با شترهای دیگه یه کمی فرق داشت ، فرقش این بود که لنگ لنگان راه میرفت.
یه روز دید که توی صحرا جنب و جوشی به پا شده و شتر لنگ پرسید: چه خبر شده؟ یکی از شترها گفت: قراره مسابقه دو برگزار بشه. شتر لنگ اصلاً فکر نکرد که نمیتونه تو مسابقه شرکت کنه برای همین رفت تا اسمش رو برای مسابقه بنویسه ، دوستاش وقتی دیدن اونم میخواد تو مسابقه شرکت کنه خیلی تعجب کردن. شتر لنگ که تعجب اونا رو دید گفت: چه اشکالی داره؟ چرا این طوری به من نگاه میکنین ، مطمئن باشین من خیلی چابک و قوی ام و مسابقه رو میبرم ولی دوستای شتر میترسیدن تو مسابقه بهش آسیبی برسه.
بالاخره روز مسابقه رسید و همه شرکت کننده ها سر جای خودشون قرار گرفتن اما همین که چشمشون به شتر لنگ افتاد اون رو مسخره کردن ولی شتر لنگ با خونسردی و با لبخند در جواب اونا گفت: پایان مسابقه معلوم ميشه که کی از همه بهتره ، عجله نکنین. سه ، دو ، یک رو که گفتن و همه شترها سریع شروع به دویدن کردن و شتر لنگ آخر همه لنگ لنگان و آروم آروم شروع به دویدن کرد. شترها باید از یه تپه بالا میرفتن و برمیگشتن ، مسیر مسابقه خیلی طولانی بود و همه شترها خسته شده بودن. شترهای جوون تر با سرعت زیاد از تپه بالا رفتن اما اونا هم خسته شدن و بعضی از شترها هم از شدت خستگی روی زمین افتادن اما شتر لنگ آروم آروم به راه خودش ادامه داد. شتر لنگ به هر زحمتی بود خودش رو به بالای تپه رسوند و وقتی از شیب تپه سرازیر شد تازه شترهای خسته ای که مشغول استراحت کردن بودن متوجه اون شدن و تلاش کردن تا بهش برسن ولی نتونستن خودشونو بهش برسونن برای همین با اینکه هیچکس فکرش رو نمیکرد. شتر لنگ زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد و به همه نشون داد كه با داشتن ضعف های کوچیک هم ميشه قهرمان شد.
@mama_bardari👼
💕💕
#قصه
صدای ماشین ها
یک روز آقای راننده داشت می رفت سر کارش. همین طوری که داشت می رفت و می رفت و می رفت، یک دفعه حواسش پرت شد و خورد به یک ماشین دیگه. گفت ای بابا! حالا چه کار کنم؟ از ماشینش پیاده شد. دید راننده اون یکی ماشین یه خانومه که انگشتش زخم شده.
یک کمی که صبر کردند، دیدند یه صدایی میاد: بَه بو بَه بو بَه بو ... صدای ماشین پلیس بود. آقای پلیس اومد جلو و گفت: آخ آخ آخ! حتما حواستان پرت شده که با هم تصادف کردید.
بعد یه صدای دیگه اومد: بو بو بو بو بو بو ... صدای ماشین آتش نشانی بود. آقای آتش نشان اومد و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعدش گفت: هیچ جایی آتیش نگرفته که من خاموشش کنم؟ گفتن: نه! خیالت راحت باشه. برو. آقای آتش نشان هم سوار ماشین قرمزش شد و رفت و دوباره گفت: بو بو بو بو بو بو ...
بعدش یک صدای دیگه اومد: بی بو بی بو بی بو بی بو ... ماشین آمبولانس بود. آقای دکتر از توی ماشین آمبولانس اومد پایین و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعد چسب زخمش را آورد و چسبوند روی دست خانومه که زخم شده بود. آخه انگشت خانومه خون اومده بود. بعد هم دوباره رفت: بی بو بی بو بی بو بی بو ...
آقای پلیس به راننده ها گفت: حواستان را جمع کنید که دیگه تصادف نکنید. بعد هم سوار ماشینش شد و رفت. ماشین پلیس گفت: بَه بو بَه بو بَه بو ...
@mama_bardari👼
#قصه
داستان قهرمان
✅هدف از قصه امشب تلاش کردن هست.
شروع داستان قهرمان:
روزی روزگاری تو یه بیابون بزرگ شتری زندگی میکرد که با شترهای دیگه یه کمی فرق داشت ، فرقش این بود که لنگ لنگان راه میرفت.
یه روز دید که توی صحرا جنب و جوشی به پا شده و شتر لنگ پرسید: چه خبر شده؟ یکی از شترها گفت: قراره مسابقه دو برگزار بشه. شتر لنگ اصلاً فکر نکرد که نمیتونه تو مسابقه شرکت کنه برای همین رفت تا اسمش رو برای مسابقه بنویسه ، دوستاش وقتی دیدن اونم میخواد تو مسابقه شرکت کنه خیلی تعجب کردن. شتر لنگ که تعجب اونا رو دید گفت: چه اشکالی داره؟ چرا این طوری به من نگاه میکنین ، مطمئن باشین من خیلی چابک و قوی ام و مسابقه رو میبرم ولی دوستای شتر میترسیدن تو مسابقه بهش آسیبی برسه.
بالاخره روز مسابقه رسید و همه شرکت کننده ها سر جای خودشون قرار گرفتن اما همین که چشمشون به شتر لنگ افتاد اون رو مسخره کردن ولی شتر لنگ با خونسردی و با لبخند در جواب اونا گفت: پایان مسابقه معلوم ميشه که کی از همه بهتره ، عجله نکنین. سه ، دو ، یک رو که گفتن و همه شترها سریع شروع به دویدن کردن و شتر لنگ آخر همه لنگ لنگان و آروم آروم شروع به دویدن کرد. شترها باید از یه تپه بالا میرفتن و برمیگشتن ، مسیر مسابقه خیلی طولانی بود و همه شترها خسته شده بودن. شترهای جوون تر با سرعت زیاد از تپه بالا رفتن اما اونا هم خسته شدن و بعضی از شترها هم از شدت خستگی روی زمین افتادن اما شتر لنگ آروم آروم به راه خودش ادامه داد. شتر لنگ به هر زحمتی بود خودش رو به بالای تپه رسوند و وقتی از شیب تپه سرازیر شد تازه شترهای خسته ای که مشغول استراحت کردن بودن متوجه اون شدن و تلاش کردن تا بهش برسن ولی نتونستن خودشونو بهش برسونن برای همین با اینکه هیچکس فکرش رو نمیکرد. شتر لنگ زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد و به همه نشون داد كه با داشتن ضعف های کوچیک هم ميشه قهرمان شد.
@mama_bardari👼
#قصه
داستان قهرمان
✅هدف از قصه امشب تلاش کردن هست.
شروع داستان قهرمان:
روزی روزگاری تو یه بیابون بزرگ شتری زندگی میکرد که با شترهای دیگه یه کمی فرق داشت ، فرقش این بود که لنگ لنگان راه میرفت.
یه روز دید که توی صحرا جنب و جوشی به پا شده و شتر لنگ پرسید: چه خبر شده؟ یکی از شترها گفت: قراره مسابقه دو برگزار بشه. شتر لنگ اصلاً فکر نکرد که نمیتونه تو مسابقه شرکت کنه برای همین رفت تا اسمش رو برای مسابقه بنویسه ، دوستاش وقتی دیدن اونم میخواد تو مسابقه شرکت کنه خیلی تعجب کردن. شتر لنگ که تعجب اونا رو دید گفت: چه اشکالی داره؟ چرا این طوری به من نگاه میکنین ، مطمئن باشین من خیلی چابک و قوی ام و مسابقه رو میبرم ولی دوستای شتر میترسیدن تو مسابقه بهش آسیبی برسه.
بالاخره روز مسابقه رسید و همه شرکت کننده ها سر جای خودشون قرار گرفتن اما همین که چشمشون به شتر لنگ افتاد اون رو مسخره کردن ولی شتر لنگ با خونسردی و با لبخند در جواب اونا گفت: پایان مسابقه معلوم ميشه که کی از همه بهتره ، عجله نکنین. سه ، دو ، یک رو که گفتن و همه شترها سریع شروع به دویدن کردن و شتر لنگ آخر همه لنگ لنگان و آروم آروم شروع به دویدن کرد. شترها باید از یه تپه بالا میرفتن و برمیگشتن ، مسیر مسابقه خیلی طولانی بود و همه شترها خسته شده بودن. شترهای جوون تر با سرعت زیاد از تپه بالا رفتن اما اونا هم خسته شدن و بعضی از شترها هم از شدت خستگی روی زمین افتادن اما شتر لنگ آروم آروم به راه خودش ادامه داد. شتر لنگ به هر زحمتی بود خودش رو به بالای تپه رسوند و وقتی از شیب تپه سرازیر شد تازه شترهای خسته ای که مشغول استراحت کردن بودن متوجه اون شدن و تلاش کردن تا بهش برسن ولی نتونستن خودشونو بهش برسونن برای همین با اینکه هیچکس فکرش رو نمیکرد. شتر لنگ زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد و به همه نشون داد كه با داشتن ضعف های کوچیک هم ميشه قهرمان شد.
@mama_bardari👼
#قصه
# موش_کوچولوی_تنبل
✅هدف از قصه امشب تلاش کردن هست.:
روزی روزگاری بچه موشی بود که همراه با برادر و پدر و مادرش در لونشون تو جنگل زندگی میکردن. موش کوچولو خیلی تنبل بود و هميشه یه جا نشسته بود و از خوراکی هایی که پدر و مادرش به لونه میاوردن میخورد و ایراد می گرفت: اینا چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارین.
هر روز برادرش رو اذیت میکرد و به غذاها ایراد میگرفت. پدر و مادر موش کوچولو از دستش خسته شده بودن و هر چی اعتراض میکردن فایده ای نداشت و اون دوباره تکرار میکرد. تا اینکه یه روز که موش کوچولو بیرون لونه و تو جنگل داشت بازی میکرد. باد و بارون شدیدی اومد و اون یه جایی پیدا کرد که خیس نشه ، بارون که بند اومد هر چی گشت تا لونشون رو پیدا کنه نتونست و گم شده بود. کناره یه برکه نشست ، خیلی خسته و گرسنه بود و حتی بلد نبود بره و برای خودش غذا پیدا کنه. موش کوچولو خیلی دلش برای پدر و مادر و برادرش تنگ شده بود شروع کرد به گریه کردن ، کلاغی که صدای اون رو شنیده بود از روی درخت پرسید: چرا گریه میکنی؟ اون همه ماجرا رو برای کلاغ تعریف کرد. کلاغ گفت: بیا با هم بریم تا خونت رو پیدا کنیم. موش کوچولو گفت: من اونارو خیلی اذیت کردم اونا الان دیگه دنبال من نمیگردن. کلاغ گفت: این حرفو نزن اونا خیلی دوست دارن و خودت باید یاد بگیری که دیگه اذیتشون نکنی شما دیگه بزرگ شدی و باید با برادرت دوست باشی و با هم بازی کنین و باید یادت باشه اگه هميشه منتظر باشی تا دیگران کارهات رو انجام بدن هیچ وقت چیزی یاد نمیگیری. موش کوچولو گفت: من قول میدم دیگه بچه خوبی براشون باشم و دیگه اذیتشون نکنم. کلاغ گفت: بیا بریم تا خونتون رو پیدا کنیم و با هم جنگل رو گشتن تا خونش رو پیدا کنن.
همین که داشتن میگشتن صدای پدر موش کوچولو اومد که داشتن دنبالش میگشتن. موش کوچولو خوشحال شد و گفت: این صدای پدرمه اونا دارن دنبال من میگردن و با هم به طرف صدا رفتن و پدر و مادرش رو پیدا کردن. پدر و مادر موش کوچولو خیلی خوشحال شدن و از کلاغ تشکر کردن که بپشون کمک کرده تا هم دیگه رو پیدا گنن و با هم به سمت لونشون رفتن. موش کوچولو از پدر و مادرش به خاطر اذیت کردناش معذرت خواهی کرد و بهشون قول داد که دیگه بچه خوبی براشون باشه و با برادرش بازی کنه و با هم دیگه دوست باشن.
@mama_bardari👼
#قصه
#برادر_کوچولو
نرگس گفت:«مگه منم مثل داداشم کوچولو بودم؟»
همه خندیدند. پدرگفت:« فکر می کنی همش همین قدی بودی؟ تو هم کوچولو بودی عزیزم.»
مادربزرگ گفت:« آره دختر گلم مامان بهت شیرداد و ازت مواظبت کرد تا بزرگ شدی. حالا هم به داداشت شیرمیده و ازش مواظبت می کنه تا بزرگ بشه.تو هم می تونی کمکش می کنی.»
مامان به داداش کوچولو شیر داد و او ساکت شد.
نرگس به او نگاه کرد و گفت:«داداش کوچولوم چه نازه.» و آهسته به نوزاد گفت :«داداش رضا سلام.»
پدرپرسید:«چی؟چی گفتی؟داداش رضا؟»
مادربزرگ جواب داد:« بله نرگس اسم داداشش را گذاشته رضا»
مامان گفت:«چه خوب!منم می
خواستم بگم بهتره اسمش را رضا بذاریم.آخه شب تولد امام رضا به دنیا اومد.»
پدررو به نرگس کرد و با مهربانی گفت:«چه فکر خوبی! دختر گلم ممنونم که کار مارا راحت کردی و اسم برادرت را خودت انتخاب کردی.رضا اسم خیلی خوبیه.اسم امام هشتمه.»
مادربزرگ گفت: «آره من و نرگس دیروز با هم حرف زدیم.نرگس یادشه که پارسال رفتیم زیارت امام رضا و اون برای کبوترا دونه پاشید.گنبد طلا و صدای نقاره ها را هم یادشه.»
نرگس گفت:«باباجون،داداشم که بزرگ شد با هم بریم مشهد زیارت امام رضا.باشه؟»
پدرگفت: «باشه دخترم.اگه خدا بخواد و قسمت بشه حتماً میریم زیارت امام رضا.من که خیلی دلم هوای حرم آقا امام رضارو کرده.»
مامان نرگس را صدازد و گفت:«نگاه کن نرگس جان داداشت خوابید.داره توی خواب لبخند می زنه.حتماً فهمیده که خواهر مهربونش اسمش رو گذاشته رضا.خوشحاله مگه نه؟»
نرگس خندید و گفت:« بله خوشحاله.»
مادربزرگ گفت:«حالا وقتشه که با هم به این کوچولو بگیم به خونه خوش اومدی آقارضا.»
پدر و مادر و نرگس و مادربزرگ باهم گفتند:«به خونه خوش اومدی آقا رضای کوچولو.»
اما رضاکوچولو خواب بود و توی خواب لبخند می زد.
@mama_bardari👼
#قصه
#برادر_کوچولو
نرگس گفت:«مگه منم مثل داداشم کوچولو بودم؟»
همه خندیدند. پدرگفت:« فکر می کنی همش همین قدی بودی؟ تو هم کوچولو بودی عزیزم.»
مادربزرگ گفت:« آره دختر گلم مامان بهت شیرداد و ازت مواظبت کرد تا بزرگ شدی. حالا هم به داداشت شیرمیده و ازش مواظبت می کنه تا بزرگ بشه.تو هم می تونی کمکش می کنی.»
مامان به داداش کوچولو شیر داد و او ساکت شد.
نرگس به او نگاه کرد و گفت:«داداش کوچولوم چه نازه.» و آهسته به نوزاد گفت :«داداش رضا سلام.»
پدرپرسید:«چی؟چی گفتی؟داداش رضا؟»
مادربزرگ جواب داد:« بله نرگس اسم داداشش را گذاشته رضا»
مامان گفت:«چه خوب!منم می
خواستم بگم بهتره اسمش را رضا بذاریم.آخه شب تولد امام رضا به دنیا اومد.»
پدررو به نرگس کرد و با مهربانی گفت:«چه فکر خوبی! دختر گلم ممنونم که کار مارا راحت کردی و اسم برادرت را خودت انتخاب کردی.رضا اسم خیلی خوبیه.اسم امام هشتمه.»
مادربزرگ گفت: «آره من و نرگس دیروز با هم حرف زدیم.نرگس یادشه که پارسال رفتیم زیارت امام رضا و اون برای کبوترا دونه پاشید.گنبد طلا و صدای نقاره ها را هم یادشه.»
نرگس گفت:«باباجون،داداشم که بزرگ شد با هم بریم مشهد زیارت امام رضا.باشه؟»
پدرگفت: «باشه دخترم.اگه خدا بخواد و قسمت بشه حتماً میریم زیارت امام رضا.من که خیلی دلم هوای حرم آقا امام رضارو کرده.»
مامان نرگس را صدازد و گفت:«نگاه کن نرگس جان داداشت خوابید.داره توی خواب لبخند می زنه.حتماً فهمیده که خواهر مهربونش اسمش رو گذاشته رضا.خوشحاله مگه نه؟»
نرگس خندید و گفت:« بله خوشحاله.»
مادربزرگ گفت:«حالا وقتشه که با هم به این کوچولو بگیم به خونه خوش اومدی آقارضا.»
پدر و مادر و نرگس و مادربزرگ باهم گفتند:«به خونه خوش اومدی آقا رضای کوچولو.»
اما رضاکوچولو خواب بود و توی خواب لبخند می زد.
@mama_bardari👼