eitaa logo
کانال پاتوق مامان اولی ها🤰👩‍🍼👼
1.6هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
932 ویدیو
23 فایل
اینجا مخصوص مامان اولی های عزیزه! و مامان هایی که چند فرزند دارن تا تجربیاتشون رو به مامان اولی ها بگن. لینک گروه👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 ارتباط با ادمین جهت سوالات👇🏻 @M68jafary @Fkalali شرایط تبادل/تبلیغ👇🏻 @tabligh_patogh
مشاهده در ایتا
دانلود
"‏﷽" با شنیدن صدای زنگ به زحمت چشم‌هایم را باز می‌کنم. سر می‌چرخانم و با نگاهم سراغ امیرمهدی را می‌گیرم. لبخند کوچکی گوشه‌ی لبش نشسته و خواب هفت پادشاه می‌بیند. توی دلم قربان صدقه صورت مثل ماهش می‌روم. دوباره صدای زنگ بلند می‌شود. از ترس بیدار شدن امیرمهدی زود پتو را کنار می‌زنم و بلند می‌شوم. از روی خرت‌وپرت‌ها و کارتن‌های خالیِ کف زمین می‌گذرم. پشت در که می‌رسم آرام می‌پرسم: «کیه؟» صدای حاج خانوم جواب می‌دهد: «منم مادر.» در را باز می‌کنم و سلام می‌کنم. حاج خانوم چادر رنگیِ گل‌گلی‌ سر کرده و رویش را محکم گرفته. منتظر تعارف من نمی‌ماند وارد خانه می‌شود و باتعجب می‌پرسد: «خواب بودی مادر؟ می‌دونی ساعت چنده؟» نگاهی به ساعت می‌اندازم. هفت و چهل دقیقه است. خستگی اسباب‌کشی هنوز توی تنم مانده. دلم می‌خواست تا هر وقت امیرمهدی می‌‌خوابد، بخوابم. همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌روم، می‌گویم: «خیلی خسته بودم. امیرمهدی هم تا دیروقت بیدار بود. نمی‌ذاشت بخوابم‌.» شیر آب را باز می‌کنم و کتری را زیرش می‌گیرم. چشم‌های حاج خانوم گرد می‌شوند: «نگو الان می‌خوای چای بذاری؟ مگه تو شوهر نداری دختر؟» با تعجب به چشم‌های گرد شده‌ی حاج‌ خانوم و کتری پر از آب نگاه می‌کنم. «زن باید قبل شوهرش بیدار بشه. چای و صبحونه آماده کنه. شوهرش رو راهی کنه بره سرکار. نه اینکه تا این وقت روز بخوابه.» از راحتی و صمیمیت بیش از اندازه‌ی کلامش جا می‌خورم، اما به روی خودم نمی‌آورم. به حاج خانوم لبخند می‌زنم و توی دلم می‌گویم: «نفست از جای گرم بلند میشه حاج خانوم. تا نصفه شب که باید بچه‌داری کنم، باز سرصبح‌ هم پاشم صبحونه بذارم. پس کی استراحت کنم؟» زیر کتری را روشن می‌کنم و از آشپزخانه بیرون می‌روم‌. خرت‌وپرت‌های روی مبل را کنار می‌زنم و می‌گویم: «ببخشید این‌جا هنوز بهم ریخته است. بفرمایید بشینید.» یک جای خالی پیدا می‌کند و می‌نشیند: «زود دست بجنبون مادر تا شوهرت برنگشته خونه رو جمع‌و‌جور کنیم.» پایم روی یکی از عروسک‌ بوقی‌های امیرمهدی می‌رود و جیغش بلند می‌شود. خم می‌شوم تا از زیر پا برش دارم: «آقا محسن گفت صبر کنم تا خودش بیاد. فردا جمعه‌ است، با هم جمع‌وجور می‌کنیم.» لبش را به دندان می‌گیرد و زیر لب غر می‌زند: «صبر کنی که چی بشه‌! من خودم اومدم کمکت کنم. بچه‌ات رو هم نگه می‌دارم تا ظهر وسیله‌هات رو می‌چینیم.» حس می‌کنم لابه‌لای غرغر‌هایش، مهربانی خاصی نهفته است‌. نگاهش را دور تا دور پذیرایی می‌چرخاند و به گوشه‌ی دیوار اشاره می‌کند: «به نظرم میز تلویزیونت رو بذار این‌جا. مبل‌هات هم این‌طوری خیلی دست و پاگیره باید بازتر بچینیشون. این‌طوری خونه‌ات دل‌گیر میشه مادر.» به مبل‌ها نگاه می‌کنم. انگار حرف‌های حاج‌خانوم توی ذوق‌شان خورده و سعی می‌کنند زیر خروار اشیایِ بلاتکلیف خانه قایم شوند. به نظرم بد هم نمی‌گوید. از این بهتر هم می‌شود خانه را چید. حاج‌خانوم یک‌دفعه از جا می‌پرد، یکی از کارتن‌های روی مبل را برمی‌دارد و توی بغلم می‌گذارد. «بیا دخترم این رو ببر توی آشپزخونه، این‌جا رو خلوت کن تا جابه‌جا کنیم.» هاج‌ و واج نگاهش می‌کنم: «بذارین براتون چای بیارم بعد خودم جابه‌جا می‌کنم. شما زحمت نکشین.» دستش را روی بازویم می‌گذارد و به سمت آشپزخانه هدایم می‌کند: «تا آب کتری جوش بیاد ما کلی کار کردیم. بدو دختر تا بچه‌ات بیدار نشده.» تقریبا پنج کیلومتر در خانه‌ی پنجاه‌متری‌مان می‌دوم تا شبیه خانه شود. ادامه دارد... 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👇👇 @maman_avali
کانال پاتوق مامان اولی ها🤰👩‍🍼👼
"‏﷽" #داستان_مادرانه #خانه‌ی_جدید #قسمت_اول با شنیدن صدای زنگ به زحمت چشم‌هایم را باز می‌ک
"‏﷽" امیرمهدی خیلی زودتر از آن‌ چیزی که فکرش را می‌کردم با صاحب‌خانه‌ی جدیدمان کنار آمد. توی آغوش حاج‌خانوم آرام گرفته و بالبخند نگاهم می‌کند. سینی چای‌ را روی میز می‌گذارم و روبه‌روی حاج‌خانوم می‌نشینم. نگاه تحسین‌برانگیزی به خانه می‌اندازم. توی دلم خدا را شکر می‌کنم که با این اجاره‌‌بهای کم خانه‌ی به این خوبی پیدا کردیم: «ببخشید امروز خیلی اذیت شدین. همه‌ی زحمت اسباب‌کشی ما افتاد گردن شما.» پیداست از تعارف خیلی خوشش نمی‌آید: «می‌خواستم تا شب همه‌ی خونه مرتب و تمیز باشه.» لبخند می‌زنم. قبل از اینکه چیزی بگویم، محسن کلید می‌اندازد و در را باز می‌کند. قبل از ورود متوجه کفش‌های حاج‌خانوم می‌شود. همان‌جا می‌ایستد و یاالله می‌گوید. حاج‌خانوم امیرمهدی را بغلم می‌دهد و محکم رویش را می‌گیرد. محسن سلام و احوال‌پرسی کوتاهی می‌کند و به سمت اتاق‌خواب می‌رود. حاج‌خانوم دستی روی صورت امیرمهدی می‌کشد و می‌گوید: «من دیگه مزاحم‌تون نمیشم مادر. خیلی مراقب پسرت باش. درسته الان بهت وابسته است و نمیذاره به کارات برسی ولی یه روز دلت واسه همین شیطنت‌هاش تنگ میشه.» توی نگاه حاج‌خانوم جز مهربانی چیزی نیست، اما لای کلماتش حسی است که ته دلم را می‌لرزاند. حاج‌خانوم که می‌رود، محسن از اتاق بیرون می‌آید: «چرا صبر نکردی خودم بیام؟ چطوری تنهایی با این وروجک خونه رو جمع‌وجور کردی؟» محسن، امیرمهدی را از بغلم می‌گرد و می‌بوسد: «پسر بابا چطوره؟» به آشپزخانه می‌روم. عدسی‌ای که حاج‌خانوم بار گذاشته را هم می‌زنم: «تنها نبودم. حاج‌خانوم از صبح خروس‌خوون اومد کمکم. خیلی ماهه محسن. یکم جدی به نظر می‌رسه اما خیلی مهربونه.» یک استکان خالی برمی‌دارم تا برای محسن چای بریزم. محسن به امیرمهدی زل زده و چیزی نمی‌گوید. می‌پرسم: «تو خوبی؟ انگار تو فکری.» نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند: «آره خوبم. حالا این حاج‌خانوم مهربون چی می‌گفت؟» استکان چای را روی اُپن می‌گذارم: «هیچی. از این نصیحت‌هایی که مادرها به دختراشون می‌کنن. فقط نمی‌دونم چرا... هیچی ولش کن.» محسن یک‌باره می‌چرخد سمت من و جدی می‌پرسد: «چرا چی؟» ابروهایم توی هم گره می‌خورند: «هیچی. چرا حساس می‌شی! می‌خواستم بگم نمی‌دونم چرا خونه‌ی به این خوبی، اونم توی این محله این همه مدت خالی مونده.» محسن نگاهش را می‌دزدد. مشکوک نگاهش می‌کنم. پاپیچش که می‌شوم به حرف می‌آید. ادامه دارد... 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👇👇 @maman_avali
کانال پاتوق مامان اولی ها🤰👩‍🍼👼
"‏﷽" #داستان_مادرانه #خانه‌ی_جدید #قسمت_دوم امیرمهدی خیلی زودتر از آن‌ چیزی که فکرش را می‌کردم
"‏﷽" با ترس به امیرمهدی که توی بغل محسن خوابش برده نگاه می‌کنم: «چیزایی که می‌گی اصلا با عقل جور در نمیاد. من نمی‌فهمم.» محسن دلجویانه نگاهم می‌کند: «من نمی‌گم عزیزم. همه‌ی همسایه‌ها می‌گن. بی‌خود نبود این خونه رو نصف قیمتی که می‌ارزید بهمون اجاره داد. تو نگران نباش می‌گردم یه خونه‌ی دیگه پیدا می‌کنم.» ذهنم قفل کرده. نمی‌توانم حرف‌هایی را که شنیدم تحلیل کنم. «تو طبیعی باش. اصلا برو پایین براش یکم غذا ببر. جوری که تابلو نشه. بقیه‌اش رو بسپار به من. باشه عزیزم؟» سرم را تکان می‌دهم. یک کاسه عدسی ظرف می‌کنم. چادر رنگی‌ام را سرم می‌کنم و از خانه بیرون می‌زنم. پله‌ها را بااحتیاط پایین می‌روم. قبل از اینکه انگشتم را روی زنگ بگذارم، صدای حاج‌خانوم از داخل خانه توجه‌ام را جلب می‌کند. «من به قولم عمل کردم. خونه‌ای که قرار بود عروست رو بیاری توش و باهاش زندگی کنی، اجاره دادم. حالا نوبت تویه. می‌دونم سرت بره قولت نمی‌ره، اما بازم ته دلم... نه این‌که فکر کنی حرفت رو باور ندارم. فقط... دیگه خسته شدم. نگام کن. ببین چقدر پیر شدم. ببین کمرم خم شده. ببین پاهام دیگه جون نداره. می‌بینی؟ می‌ترسم وقتی برمی‌گرده دیگه توی این خونه نباشم...» طاقتم تمام شده. دل به دریا می‌زنم و انگشتم را روی زنگ می‌فشارم. حاج‌خانوم با همان چادر گل‌گلی‌ِ صبح در را باز می‌کند و با دیدن من از جلوی در کنار می‌رود. وارد خانه که می‌شوم در را پشت سرم می‌بندد. یک لحظه ته دلم خالی می‌شود اما خودم را نمی‌بازم. با چشم دنبال موجود زنده‌ای که هم‌صحبت حاج‌خانوم بود می‌گردم، اما کسی را پیدا نمی‌کنم. کاسه‌ی عدسی را روی اُپن می‌گذارم و حاج‌خانوم تشکر می‌کند: «خوب شد اومدی دخترم. یه نگاه بنداز به خونه ببین همه چیز مرتبه؟ همه‌ جا تر و تمیزه؟» وسواس حاج‌خانوم دل‌آشوبم می‌کند. با دستمال توی دستش به سمت قاب عکس روی دیوار می‌رود. جوان توی قاب با اطمینان می‌خندد. «اسم پسر منم مهدی بود.» دستی روی قاب می‌کشد: «مثل امیرمهدی تو بچگی‌هاش شیطون و بازیگوش بود.» به قاب عکس خیره می‌شود و زیرلب قربان صدقه پسرش می‌رود: «مادر قربون شیطنت‌هاش بره.» نیم نگاهی به من می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «از وقتی که رفت وسط میدون جنگ، یه لحظه هم نبود که چشم به راهش نباشم. آروم و قرار نداشتم. آخه منم همین یه مهدی رو داشتم. مثل تو...» ته دلم خالی می‌شود. با اینکه می‌دانم امیرمهدی بالا در آغوش محسن خواب است، بی‌قرارش می‌شوم. «تا این‌که یه شب اومد خونه. بهم گفت بسه مامان این‌قدر برای من بی‌تابی نکن.» انگار حرف‌های محسن کم‌کم دارد باورم می‌شود: «همسایه‌ها میگن کارهای عجیب غریب می‌کنه.» حاج خانوم کاسه‌ی عدسی را روی اپن می‌گذارد و می‌گوید: «پسرم گفت اون مهدی‌ای که باید منتظر برگشتنش باشی من نیستم...» آتشم می‌زند. جمله‌ی آخرش، اشک و لبخند صورتش، خنده‌ی مهدیِ توی قاب عکس. حاج‌خانوم چند قدم نزدیک می‌شود. دستم را توی دستش می‌گیرد و زمزمه می‌کند: «قول داده سفارشم رو بکنه، آقا یه شب سال‌های انتظارم رو تموم کنه. گفت تا اون موقع من باید همه چیز رو مرتب کنم...» گُر می‌گیرم. صدای محسن توی سرم می‌پیچد: «فکر می‌کنه شب‌های جمعه قراره یکی بیاد بهش سر بزنه. همسایه‌ها می‌گن پیرزنِ بیچاره چند سال بعد مفقودالاثریِ پسرش دیوونه شده...» به قلــ📝ــم برای خوندن قسمت دوم اینجا کلیک کنید . 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👇👇 @maman_avali
"‏﷽" مثل مامان صدای صلوات فضای حیاط خانه‌ی قدیمی‌مان را پُر می‌کند. بچه‌ها دور دیگ بزرگ وسط حیاط دنبال هم می‌دوند و از تهِ دل می‌خندند. مامان هر چند دقیقه یک‌بار قربان‌صدقه‌شان می‌رود و می‌گوید: «برین اون‌وَرتر بازی کنید مامان‌جان. خطرناکه.» آقاجون آغوشش را به روی نوه‌های‌ش باز می‌کند: «جوش نزن حاج‌خانوم هیچی‌شون نمیشه. مراقبن.» با لبخند به تک‌تک‌شان نگاه‌ می‌کنم. می‌خواهم هر چه زودتر لب باز کنم و مثل همیشه حسی را که دارم با آن‌ها قسمت کنم. با نگاهم به دنبال احسان می‌گردم. کمی آن‌طرف‌تر با دوچرخه‌ی قدیمی آقاجون سرگرم است. بوی گلاب و زعفران که بلند می‌شود، مامان ظرف‌های رنگیِ یک‌بار مصرف را دانه‌دانه روی تخت می‌چیند و زیر لب صلوات می‌فرستد. مریم صورت دخترش را می‌شوید و با گوشه‌ی چادررنگی‌اش خشک می‌کند. «مامان‌ اون سینی بزرگه کجاست؟ ظرف‌ها رو بچینیم توش که بچه‌ها می‌خوان نذری رو پخش کنن راحت‌تر باشن.» مامان یک یاعلی‌ می‌گوید، دستش را به کمرش می‌‌گیرد و بلند می‌شود: «توی زیرزمینه. یکی‌تون بره پیداش کنه.» زودتر از بقیه بلند می‌شوم: «من می‌رم.» از پله‌های زیرزمین پایین می‌روم و دنبال کلید برق می‌گردم. چراغ را که روشن می‌کنم وسایل کهنه و قدیمیِ توی زیرزمین از خواب بیدار می‌شوند و خاطراتم را زنده می‌کنند. چند قدم جلو می‌روم. خم می‌شوم و دست می‌کشم روی چرخ خیاطی خاک‌ گرفته‌ که گوشه‌ی زیرزمین تاریک خانه‌مان به دیوار چسبیده است. همان چرخی که از تکه‌های دامن‌ رنگیِ مامان، من و مریم را صاحب پیراهن‌های گل‌گلی می‌کرد. پشت چرخ خیاطی کلاه رعنا را پیدا می‌کنم. از همان لحظه‌ای که مامان این کلاه را سرانداخت، کنارش نشستم و رعنا را توی بغلم گرفتم؛ تا از گره‌های پشت سر هم کاموای قرمز برای رعنا کلاه ببافد. چادرم را جمع‌وجور می‌کنم و روی زمین زانو می‌زنم تا کلاه را بردارم. رعنا از زیر خرت‌وپرت‌های قدیمی نگاهم می‌کند. انگار بهترین دوستم را بعد از مدت‌ها دیده‌ام. چشم‌هایم از خوشحالی گرد می‌شوند و دست‌هایم را دراز می‌کنم تا رعنا را از زیر اشیاء فراموش شده نجات دهم. لباس‌هایش بوی کهنگی و نم می‌دهند. گرد و خاکش را می‌تکانم و لبخند می‌زنم. باصدای احسان به خودم می‌آیم: «کجایی خانم؟ بیام کمک؟ سینی پیدا نشد؟» سر که می‌چرخانم، شادی کودکانه‌ی توی چشم‌هایم را می‌بیند و با لبخند به عروسک توی دستم اشاره می‌کند: «این چیه؟» «رعناست. عروسک بچگی‌هام.» حس می‌کنم فرصت مناسبی است تا با احسان حرف بزنم. ادامه می‌دهم: «بچه که بودم دلم می‌خواست رعنا رو همون‌طوری بغلم کنم که مامانم من رو بغل می‌کرد. بهش غذا می‌دادم. موهاشو شونه می‌کردم. براش لالایی می‌خوندم. حتی بعضی شب‌ها رعنا تب می‌کرد و من تا دیروقت کنارش بیدار می‌موندم.» احسان با چشم‌های گرد شده، بلند می‌خندد و جلوتر می‌آید: «واقعا؟ چه قوه‌ی تخیل قوی‌ای داشتی.» لبخند می‌زنم: «خیلی هم به قوه‌ی تخیل‌ام ربطی نداشت. دلم می‌خواست ادای مامانم رو در بیارم.» احسان کنارم زانو می‌زند و رعنا را از دستم می‌گیرد. «وقتی با بچه‌ها خاله‌بازی می‌کردم، کفش‌های مامانم رو می‌پوشیدم و چادرش رو روی سرم می‌ا‌نداختم تا شبیه اون بشم. آرزوم بود بزرگ بشم و مثل مامانم راه برم. مثل اون حرف بزنم. مثل اون چادر بپوشم.» احسان دستی به گوشه‌ی چادرم می‌کشد و با لبخند نگاهم می‌کند. «بزرگ‌تر که شدم. بابام مریض شد و مجبور شد مغازه‌اش رو جمع کنه؛ اون‌موقع اوضاع‌مون خیلی روبه‌راه نبود ولی مامان نمی‌ذاشت کسی بفهمه. تازه شمردن رو یاد گرفته بودم. هر بار که النگوهای مامان رو می‌شمردم، یکی کمتر از دفعه‌ی قبل می‌شد.» احسان بامهربانی می‌گوید: «وقتی زن پشت مردش واسته، هیچ طوفانی نمی‌تونه اون مرد رو از پا در بیاره.» سرم را تکان می‌دهم: «مخارج بیمارستان بابا که زیادتر شد، یه روز به مامانم گفتم گوشواره‌هام گوشم رو اذیت می‌کنن. بازشون کن. بعدا یکی دیگه بخر.» احسان دستم را می‌گیرد و می‌فشارد. به چشم‌هایش زُل می‌زنم و می‌پرسم: «به نظرت من تونستم شبیه مامانم باشم؟»با محبت نگاهم می‌کند و چشم‌هایش را روی هم می‌گذارد و باز می‌کند: «آره عزیزم.» رعنا را از احسان می‌گیرم و می‌گویم: «پس امیدوارم مثل مامانم، مامان خوبی بشم.» چشم‌های احسان برق می‌زند. به حیاط که برمی‌گردیم مامان باخوشحالی می‌گوید: «زهراجان، بیا کمک مریم کن. می‌خوام روز مادری روی همه‌ی شله‌‌زردها با دارچین اسم مادرمون حضرت فاطمه زهرا(س) رو بنویسین.» احسان به آرامی توی گوشم زمزمه می‌کند: «اگه دختر بود اسمش رو فاطمه بذاریم.» به قلــ📝ــم محدثه دبستانی 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👇👇 @maman_avali