#شماره۴۴
#مسابقه
#خاطره_بازی_مادرانه
سلام و عرض ادب
خاطره که من زیاد دارم 😄
مامانم میگفت وقتیکه به دنیا اومدی رفتم خونه ی پدرم میگفت از اون بچه هایی بودی که خیلی گریه میکردی شب تا صبح فقط گریه میکردی میگفت یه شب من دیگه خسته شده بودم به مادرم گفتم بچه رو تو بکیر من یکم بخوابم گفت مادرم بنده خدا تو رو رو دستش تکون میداد یهو یه صدایی بلندی اومد چشمامو باز کردم دیدم مادرم از خستگی زیاد توکه تو بغلش بودی نشسته خوابش میبره و سرش محکم میخوره به دیپار
میگفت وقتی هم از خونه ی پدرم اومدم خونه ی خودمون پدرت شبا تا دم صبح کمکم تورو تو حیاط میچرخوند ماه رمضون بود بعدم بدون اینکه سحری بخوره میرفت سرکار توهم دم صبح که میشد راحت میخوابیدی
میگفت تا چهل روزگیت این طور بودی و پدر مادر من وقتی من و دوتا برادرهام به دنیام اومدیم رو بیمه ی ائمه کردن
من بیمه ی امام رضا هستم و هرسال مامانم به نیت سلامتیم پول میده به زائری که میخواد حرم امام رضا بره
اینم از داستان نوزادی من که ۲۸ سا
ل ازش میگذره و خودم مادر سه فرزند پشت سرهم و قدونیم قدم
الهی تن پدر مادرای سرزمینم سلامت و دلشون شاد باشه❤️
خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
یه خبر خوب براتون آوردم🤩🤩
یه ماما خوب و مهربون داریم که میخواد حسابی کمکمون باشه 🤱
خانم :مریم کمالی🌺🌺
که کارشناسی مامایی دارن
و به صورت تجربی هم ۵ سال در مطب و درمانگاه سابقه کار دارن 😎
حالاسوال هایی تو زمینه
زنان👩🦱
مامایی👨👩👧👦
بارداری🤰
پس از زایمان 🤱
و...
اگه دارید رو آماده کنید و در روزهای
✅️یکشنبه
✅️و سه شنبه
به آی دی من 👈 @Mahdiehjafari98
ارسال کنید 👍
تا من جواب هارو در❗️ کانالمون بزارم 🌺
تا همه بتونن استفاده کنن
جواب سوالاتتون رو توی این کانال میزارم👇
آدرس کانالمون🐣🐥👇👇
🤰👩🍼 @maman_avali
❣
♨️ آقای مشهدی زنگ میزنه به پذیرش هتل، میگه:
تو رو خدا سریع بی ین بالا! با زنم دعوام رِفته! حالا مِخِه خودشِه از پنجره بندزه بیرون!
♨️پذیرش: ببخشید، اما این یه مسئله کاملا شخصیه و خانوادگیه. ما ترجیح میدیم که دخالتی نداشته باشیم!!!
♨️آقا میگه:
نه!
پنجره وا نِمِرِه!
ای که به هتل مربوط مره..😂
💟 پینوشت: استفاده از لهجه زیبای مشهدی جهت لذت بیشتر از این شوخی بود و گرنه کلیت مسئله که در مورد آقایان همه اقوام صادقه😜😉🤣
#روز_زن
#روز_مادر
❥❥❥
"﷽"
#داستان_مادرانه
#مثل_مامان
#روز_مادر
مثل مامان
صدای صلوات فضای حیاط خانهی قدیمیمان را پُر میکند. بچهها دور دیگ بزرگ وسط حیاط دنبال هم میدوند و از تهِ دل میخندند. مامان هر چند دقیقه یکبار قربانصدقهشان میرود و میگوید: «برین اونوَرتر بازی کنید مامانجان. خطرناکه.»
آقاجون آغوشش را به روی نوههایش باز میکند: «جوش نزن حاجخانوم هیچیشون نمیشه. مراقبن.»
با لبخند به تکتکشان نگاه میکنم. میخواهم هر چه زودتر لب باز کنم و مثل همیشه حسی را که دارم با آنها قسمت کنم. با نگاهم به دنبال احسان میگردم. کمی آنطرفتر با دوچرخهی قدیمی آقاجون سرگرم است. بوی گلاب و زعفران که بلند میشود، مامان ظرفهای رنگیِ یکبار مصرف را دانهدانه روی تخت میچیند و زیر لب صلوات میفرستد. مریم صورت دخترش را میشوید و با گوشهی چادررنگیاش خشک میکند.
«مامان اون سینی بزرگه کجاست؟ ظرفها رو بچینیم توش که بچهها میخوان نذری رو پخش کنن راحتتر باشن.»
مامان یک یاعلی میگوید، دستش را به کمرش میگیرد و بلند میشود: «توی زیرزمینه. یکیتون بره پیداش کنه.»
زودتر از بقیه بلند میشوم: «من میرم.»
از پلههای زیرزمین پایین میروم و دنبال کلید برق میگردم. چراغ را که روشن میکنم وسایل کهنه و قدیمیِ توی زیرزمین از خواب بیدار میشوند و خاطراتم را زنده میکنند. چند قدم جلو میروم. خم میشوم و دست میکشم روی چرخ خیاطی خاک گرفته که گوشهی زیرزمین تاریک خانهمان به دیوار چسبیده است. همان چرخی که از تکههای دامن رنگیِ مامان، من و مریم را صاحب پیراهنهای گلگلی میکرد. پشت چرخ خیاطی کلاه رعنا را پیدا میکنم. از همان لحظهای که مامان این کلاه را سرانداخت، کنارش نشستم و رعنا را توی بغلم گرفتم؛ تا از گرههای پشت سر هم کاموای قرمز برای رعنا کلاه ببافد. چادرم را جمعوجور میکنم و روی زمین زانو میزنم تا کلاه را بردارم. رعنا از زیر خرتوپرتهای قدیمی نگاهم میکند. انگار بهترین دوستم را بعد از مدتها دیدهام. چشمهایم از خوشحالی گرد میشوند و دستهایم را دراز میکنم تا رعنا را از زیر اشیاء فراموش شده نجات دهم. لباسهایش بوی کهنگی و نم میدهند. گرد و خاکش را میتکانم و لبخند میزنم.
باصدای احسان به خودم میآیم: «کجایی خانم؟ بیام کمک؟ سینی پیدا نشد؟»
سر که میچرخانم، شادی کودکانهی توی چشمهایم را میبیند و با لبخند به عروسک توی دستم اشاره میکند: «این چیه؟»
«رعناست. عروسک بچگیهام.»
حس میکنم فرصت مناسبی است تا با احسان حرف بزنم. ادامه میدهم: «بچه که بودم دلم میخواست رعنا رو همونطوری بغلم کنم که مامانم من رو بغل میکرد. بهش غذا میدادم. موهاشو شونه میکردم. براش لالایی میخوندم. حتی بعضی شبها رعنا تب میکرد و من تا دیروقت کنارش بیدار میموندم.»
احسان با چشمهای گرد شده، بلند میخندد و جلوتر میآید: «واقعا؟ چه قوهی تخیل قویای داشتی.»
لبخند میزنم: «خیلی هم به قوهی تخیلام ربطی نداشت. دلم میخواست ادای مامانم رو در بیارم.»
احسان کنارم زانو میزند و رعنا را از دستم میگیرد.
«وقتی با بچهها خالهبازی میکردم، کفشهای مامانم رو میپوشیدم و چادرش رو روی سرم میانداختم تا شبیه اون بشم. آرزوم بود بزرگ بشم و مثل مامانم راه برم. مثل اون حرف بزنم. مثل اون چادر بپوشم.»
احسان دستی به گوشهی چادرم میکشد و با لبخند نگاهم میکند.
«بزرگتر که شدم. بابام مریض شد و مجبور شد مغازهاش رو جمع کنه؛ اونموقع اوضاعمون خیلی روبهراه نبود ولی مامان نمیذاشت کسی بفهمه. تازه شمردن رو یاد گرفته بودم. هر بار که النگوهای مامان رو میشمردم، یکی کمتر از دفعهی قبل میشد.»
احسان بامهربانی میگوید: «وقتی زن پشت مردش واسته، هیچ طوفانی نمیتونه اون مرد رو از پا در بیاره.»
سرم را تکان میدهم: «مخارج بیمارستان بابا که زیادتر شد، یه روز به مامانم گفتم گوشوارههام گوشم رو اذیت میکنن. بازشون کن. بعدا یکی دیگه بخر.»
احسان دستم را میگیرد و میفشارد.
به چشمهایش زُل میزنم و میپرسم: «به نظرت من تونستم شبیه مامانم باشم؟»با محبت نگاهم میکند و چشمهایش را روی هم میگذارد و باز میکند: «آره عزیزم.»
رعنا را از احسان میگیرم و میگویم: «پس امیدوارم مثل مامانم، مامان خوبی بشم.»
چشمهای احسان برق میزند.
به حیاط که برمیگردیم مامان باخوشحالی میگوید: «زهراجان، بیا کمک مریم کن. میخوام روز مادری روی همهی شلهزردها با دارچین اسم مادرمون حضرت فاطمه زهرا(س) رو بنویسین.»
احسان به آرامی توی گوشم زمزمه میکند: «اگه دختر بود اسمش رو فاطمه بذاریم.»
به قلــ📝ــم محدثه دبستانی
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👇👇
@maman_avali
سلام به همه #مامان_اولی_ها ی عزیز، که امسال برای اولین بار دارن روز مادر رو تجربه می کنن
خیلی خیلی مبارک باشه
یک ساله که در کنار همدیگه هستیم در غم و شادی همدیگه شریک بودیم در کنار هم گفتیم و خندیدیم و غصه خوردیم و جواب سوالات و دغدغه های همدیگه رو دادیم.
برای حل مسائل تون دنبال متخصص رفتیم و از کارشناسان و خانم دکترهای متعهد دعوت کردیم و ...
چالش ها و مسابقه های زیادی رو داشتیم و ...
ان شاءالله در کنار هم با فرزندان سالم و صالح باشیم تا ظهور حضرت مهدی عجل الله
هدف ما فقط و فقط تسهیل مادری شماست
از پیشنهادات و انتقادات تون به شدت استقبال می کنیم
#شماره۴۵
#مسابقه
#خاطره_بازی_مادرانه
سلام خاطره ایکه مادرم تعریف کرداز موقع تولدم بود
موقع تولد من که میشه مادرم درد زایمانش شروع که میشه به پدرم خبر میده اونوقت ها ماشین کم بوده مادر بنده خدای من رو سوارموتور میکنه باهم میرن بیمارستان😁بعد انقد بالا پایین میشم تو دل مادرم که دیگه داشتم رو موتور دنیا میومدم بالاخره میرسن بیمارستان مادر عزیزم رو که میزارن رو تخت من میپرم بیرون 😁مامانم تعریف میکنه تورو بردن برای معاینه بعد از چنددقیقه چندتا بچه روهم دیگه آوردن ماهم از رو دستبند دستت تورو شناختیم ،ازبین چندتا بچه تورو کشیدیم بیرون قشنگ از رو دماغت مشخص بود بچه ی مایی 😝مکانات اون زمان ب قدری بود که با یه تخت نوزاد چندتا رو ساپورت میکردن😜 ،خدا همه مادران آسمانی رو بیامرزه مادرمن رو بیامرزه🥺
خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇
@M68jafary
🌿🌿____________________________
گروه پاتوق مامان اولیها (بیا گفتگو کنیم.)👇
https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592
آدرس کانالمون🐣🐥👈
@maman_avali
مامان های گل سلام🌺🌺
به دلیل قاتی پاتی شدن روز مادر و شب یلدا 🍉+🙍♀️
دیشب وقت نشد قرعه کشی انجام بدیم 🤦🤦♀️
برای همین اول منو ببخشید 🙇♀️
دوم اینکه 👇
❤️🔥❤️🔥امروز ساعت قفل گروه قرعه کشی انجام میشه ❤️🔥❤️🔥
پس منتظر باشید 🎊🎊🎊🎉🎉🎉