داستان
مکس اون روز موقع صبحانه به مامانش گفت:
مامان! من امروز نمیخوام برم مدرسه! فکر میکنم یکم مریضم!
مکس خیلی وقتها میگفت که حس میکنه مریضه و نمیخواد بره مدرسه! مادرش حسابی تعجب کرده بود ونمیدونست که چرا!
مادر مکس اونو محکم بغل کرد و گفت:
مکس عزیزم! میدونی که هر مشکلی داری میتونی به من بگی؟!
مکس به مادرش نگاه کرد!
مادرش ادامه داد:
میدونستی من وقتی میرفتم مدرسه، بعضی از دخترای مدرسه منو مسخره میکردن و چیزهای خیلی بدی بهم میگفتن؟!
مکس گفت:
جدی؟! چرا اونا این کار رو میکردن؟!
مادر مکس جواب داد:
بعضی از بچههای میتونن با بقیه نامهربون باشن! مخصوصا وقتی که راجع به خودشون حس خوبی ندارن! تو هم همچین مشکلی داری عزیزم؟
مکس مدت زیادی صبر کرد تا جواب بده و بالاخره گفت:
بله! ولی تو از کجا فهمیدی مامان؟!
اشکهای مکس از چشمهاش سرازیر شدن!
مادر مکس با مهربونی جواب داد:
چون خیلی وقتا قبل از مدرسه حس میکنی که حالت بده! و تازه مامانا حدسهای جادویی میزنن!
مکس با گریه گفت:
اونا به من میگن مکس ریزه میزه و مکس دست و پا چلفتی و کلی چیز دیگه! فقط به خاطر این که من یکم قدم کوتاهه! تازه بعضی وقتا چند تا از اونا به من تنه میزنن و من خیلی ناراحت میشم!
مادر مکس پرسید:
تو به معلمتون گفتی؟!
مکس جواب داد:
معلومه که نه! این فقط باعث میشه که اوضاع بدتر بشه! من میدونم!
مادر مکس گفت:
مکس! آزار و اذیت دیگران خیلی کار بدیه! شاید اگه تو تو مدرسه بری پیش معلمان و باهاش حرف بزنی خوب نباشه اما به نظرت میشه من و تو با هم بریم و با معلمتون صحبت کنیم؟ به نظرت اینجوری بهتر نیست؟
مکس گفت:
به نظرم این کار همه چیز رو بدتر میکنه!
ولی بعد با خودش فکر کرد که این مشکل ارزش تلاش کردن داره!
اون روز بعد از مدرسه، مکس و مادرش خیلی خصوصی با معلم مکس صحبت کردن! معلم مکس خیلی خوشحال شد که اون راجع به این آزار و اذیتها بهش گفته.
معلم مکس گفت:
من حس میکردم که یک قضیهای هست! ولی مطمئن نبودم پس تو کار خوبی کردی که به دو تا بزرگتر اینو گفتی!
روز بعد معلم مکس سر کلاس به بچهها گفت:
خیلی از مدرسهها قانون خاصی راجع به آزار و اذیت ندارن! من دوست دارم که با کمک شما، چند تا قانون در مورد آزار و اذیت توی مدرسمون بگذارم. نظر شما چیه بچهها؟ شما به ما کمک میکنید؟
خانم معلم سمت تخته رفت و گفت:
این قانون خیلی راحته!
خانم معلم روی تخته نوشت:
اگر کسی شما رو اذیت میکنه:
1- به بزرگترها بگو
2-از خودت دفاع کن
بچهها، چندتا تابلوی بزرگ درست کردن و این قوانین رو روشون نوشتن و توی مدرسه چسبوندن! بچهها خیلی خوب این قوانین رو یاد گرفتن.
هیچکس، هیچوقت نفهمید که این قانونها به خاطر این درست شد که مکس و مادرش با خانم معلم حرف زده بودن. از اون روز به بعد مدرسهی مکس، جای خیلی بهتری شد. و بچهها کمتر همدیگه رو مسخره میکردن.
#داستان
@mamiyar
داستان
یکی بود یکی نبود. جیادا، دختر زیبایی بود که اهل کوهستان بود. اون عاشق آواز خوندن و بالا رفتن از درختها بود. ولی اون از همه بیشتر، دوست داشت که دنبال رنگین کمون بدوه!
در واقع جیادا تمام رنگهای رنگین کمان رو دوست داشت. جیادا میدونست که هر رنگی برای خودش زیبا و خاصه! چونکه که مادر جیادا همیشه این شعر رو میخوند:
قرمز، نارنجی و زرد
سبز و آبی و بنفش
همهی اونا قشنگن
با هم دیگه محشرن
در روز تولد دوازده سالگی جیادا، مادرش اون رو فرستاد تا بره و مادربزرگش رو ملاقات بکنه. مامانبزرگ لیزا خیلی خیلی پیر و دانا بود. اون روی نوک قلهی بلندترین کوه کوهستان زندگی میکرد. مامان بزرگ لیزا تنها زندگی میکرد. یک روز تموم طول میکشید تا جیادا به خونهی مادربزرگ لیزا برسه، ولی جیادا خیلی خیلی مصمم بود.
جیادا کل روز بالا رفت و بالا رفت. اون کل روز مشغول کوهنوردی بود تا این که بالاخره کلبهی مادربزرگ لیزا از دور نمایان شد. داخل کلبه، مادربزرگ لیزا منتظر جیادا بود.
مادربزرگ لیزا به جیادا گفت:
جیادا دختر قشنگ! بیا بشین! میدونی که چرا مادرت تو رو به این جا فرستاده؟
جیادا سرش رو به نشونهی نه تکون داد!
مادربزرگ جواب داد:
رسم قدیمی کوهستان اینه که لباس تولد دوازده سالگی پرنسس کوهستان رو ، مادربزرگش باید براش بدوزه! اونم به رنگ مورد علاقهی نوه اش. مادر من برای مادر تو لباس تولد دوازده سالگی دوخت! و الان نوبت منه که لباس تو رو بدوزم. متوجه شدی عزیزم؟
جیادا گفت:
بله مادربزرگ!
جیادا قصههایی که مادرش راجع به این رسم براش تعریف کرده بود رو یادش اومد. بالاخره نوبت اون هم رسیده بود!
مادربزرگ لیزا، از پنجره به سمت دهکده اشاره کرد و گفت:
وقتی که بهار بیاد، تمام گلهای دهکده، به رنگی که تو انتخاب کردی شکوفه میزنن! هر رنگی معنی خاص خودش رو داره و آیندهی دهکدهی ما رو برای سالها مشخص میکنه! برای همین انتخاب تو خیلی خیلی مهمه!
چشمهای جیادا از تعجب گرد شد!
مادربزرگ لیزا ادامه داد:
من تصمیم گرفتم که برای تو یک دامن بدوزم! حالا بگو ببینم! دوست داری دامنت چه رنگی باشه؟! خوب فکر کن عزیزم! این رنگ قراره سرنوشت دهکدهی ما رو تا سالها بعد تعیین بکنه!
جیادا کمی مضطرب شد! حیادا میدونست که این تصمیم خیلی مهمه، اما یک مشکل بزرگ وجود داشت!
جیادا یک نفس عمیق کشید و کمی فکر کرد! اون بالاخره تموم جراتش رو جمع کرد و پرسید:
مادربزرگ لیزا! من چجوری میتونم یک رنگ انتخاب کنم؟! من همهی رنگهای رنگین کمان رو دوست دارم!
قرمز رنگ آتشه و حسابی قویه! اون مثل رگههای دائمی نور خورشید توی آسمونه! قرمز خیلی پر رنگ و بلنده! قرمز به من جرات میده که حرفمو بزنم و خودم باشم!
نارنجی باعث میشه حسابی حس راحت و گرم و نرمی داشته باشم! مثل قدم زدن توی یک ظهر زیبای تابستونی! نارنجی منو یاد آب پرتقال صبحانه و بستنی یخی پرتقالی خوشمزه میندازه!
من وقتی نارنجی میپوشم، حس میکنم که تو خونهام! چون خیلی حس راحتی دارم!
این #داستان ادامه دارد...
@mamiyar
سلام به همگی
از اون جایی که میدونید این تابستون رو با سختی مطلب تو کانال میزاشتم و واقعا این دو هفته اخیر هم کم کاری زیادی کردم.
اول اینکه بابت این مدت از همه عذر میخوام و متاسفم
دوم اینکه به علت برخی مشکلات قادر به ادامهی کانال هم نیستم واقعا عذر میخوام
فقط و فقط برای شما و بچههای گلتون لازم دونستم یه مطلب در رابطه با انتخاب داستان برای کودک بنویسم که به عنوان آخرین خواهش امیدوارم بخونید و براش تلاش کنید
و اینکه سعی کنید برنامههای مختلف مثل پارک رفتن نرمش صبحگاهی بازی های دسته جمعی و عکاسی خانوادگی و... رو رعایت کنید
خطای داستان های کودکان
👌در قصههایی که برای کودکانمان میخوانیم دقت کنیم
✅ آیا غیر از این است که برای کودکان وقت میگذاریم تا داستانی بخوانیم و او پندی بگیرد یا تجربه ای بدست آورد
⛔️اما...
🔹خیلی از قصه ها شروع میکنند به آموزش شیوه های مختلف کلک زدن و دروغ هایی که میشود سرهم کرد برای مخفی کردن عیب ها یا تقصیرات خودمان پیش والدین و دیگران
🔸یک سری قصه ها هم هستند که در آن شخصیتی ده ها خطا میکند نهایتاً با یک پند کوچک پشیمان میشود که بد آموزی آن معمولاً بیشتر است و جای جبران کردن خطا، در آن خالی است.
🔹 در بعضی داستان ها شخصی خطایی را انجام میدهد که در روایت داستان کاملا عادی به نظر میرسد.
از دروغ گفتن و غیبت کردن گرفته تا تنها در خانه ماندن کودک و...
🔸داستان هایی هم هست که ماجرای آنها روایتی از یک کودک یا یک حیوان است که در خانواده ای زندگی میکند اما از آن به دلیلی راضی نیست.
و سپس به جا یا خانواده دیگری رفته و معمولا هم خرسند میشود که حتی در غیر اینصورت هم تاثیر گذار است.
فکر میکنم به خوبی پیام این داستان های بد مفهوم را متوجه شدید
🌸لطفاً پیام برای دیگران باز ارسال شود تا همه بیشتر مراقب باشیم
ادامه داستان دیروز
زرد خیلی خالصه و من رو یاد دویدن توی مزرعهی گلهای آفتابگردون میندازه! زرد باعث میشه من دلم بخواد تا مثل یک بچه شاد باشم و بخندم!
سبز باعث میشه که من بخوام دست از عجله بردارم! گلها رو بو کنم و توی بارون بدوم! سبز باعث میشه بیشتر به اطرافم توجه کنم! سبز باعث میشه من به طبیعت و کرهی زمین بیشتر اهمیت بدم!
من هر وقت که سبز میپوشم، حس میکنم که آدم بهتری هستم!
آبی، آروم ولی محکمه! آبی باعث میشه من کم حرف اما قوی باشم! آبی حسابی خانمانه است! آبی رنگ موجهای قوی اقیانوسه! رنگ آسمون زیبای صبح!
بنفش رنگ وفاداری و رهبریه! بنفش رنگ قدرت.
من هر وقت که بنفش میپوشم، حس میکنم که یک بانوی واقعی هستم!
جیادا ادامه داد:
برای همینه که من نمیتونم فقط یک رنگ رو برای دامنم انتخاب کنم مادربزرگ لیزا!
مادربزرگ لیزا نشست و کمی فکر کرد و گفت:
جیادا! من واقعا دوست داشتم که بتونم کمکت کنم! ولی رسم، رسمه! تو که نمیتونی از من انتظار داشته باشی که یک رسم 400 ساله رو دور بریزم! برو و هفتهی دیگه برگرد و رنگ مورد علاقهات رو به من بگو، اگرنه من مجبورم که خودم یک رنگ برات انتخاب کنم!
جیادا وقتی از کلبهی مادربزرگ لیزا اومد بیرن، شروع کرد به گریه کردن! جیادا منظور مادربزرگ لیزا رو میدونست! ولی حسابی از برخورد خشن مادربزرگ ناراحت بود!
مادربزرگ لیزا از پنجره به بیرون نگاه کرد! بارون تازه بند اومده بود! مادربزرگ با خودش گفت:
من دارم کار درستی میکنم! مگه نه؟!
ناگهان مادربزرگ لیزا چیزی توی آسمون دید و چشمهاش برق زد!
مادربزرگ لیز با خودش گفت:
اوه! من چقدر بی فکر بودم! این میتونه همه چیز رو تغییر بده!
یک هفته بعد
جیادا سفرش رو به سمت نوک بلندترین قلهی کوهستان شروع کرد. اون همینطور که از کوه بالا میرفت، حسابی فکر کرد و فکر کرد. وقتی جیادا به نوک قله رسید، تصمیمش رو گرفته بود اما اصلا خوشحال نبود!
جیادا با صدای بلند گفت:
مادربزرگ لیزا! من رنگم رو انتخاب کردم!
مادربزرگ لیزا گفت:
بیا داخل دختر عزیزم!
جیادا گفت:
مادربزرگ، رنگی که من انتخا…
ولی ناگهان از تعجب زبونش بند اومد! جیادا اصلا چیزی رو که میدید رو باور نمیکرد! یک دامن زیبای دست دوز اونجا بود به رنگ تموم رنگهای رنگین کمان! این دامن خیلی خیلی بهتر از هر چیزی بود که جیادا تصورش رو میکرد!
جیادا با خوشحالی گفت:
خیلی ممنونم مادربزرگ لیزا!
جیادا از خوشحالی، چشمهاش پر از اشک شد و دوید و محکم مادربزرگ لیز رو بغل کرد! این بهترین لحظه تو کل زندگی جیادا بود!
سه ماه بعد
بالاخره بهار از راه رسید! اما این دفعه یک فرق خیلی بزرگ داشت! این بار گلهای دهکده از تموم رنگهای رنگین کمان بودن! این زیباترین منظرهای بود که مردم دهکده تا اون لحظه دیده بودن!
#داستان
@mamiyar
ضمنا برای منبع پیدا کردن داستان میتونید تو گوگل دنبال سایت موشیما بگردید
مراقب خودتون دلتون خانوادتون و دلاشون باشید
یا علی