داستان
آریانا احساس خیلی بدی داشت! خیلی خیلی بد!
اون اصلا حال و حوصلهی بازی کردن نداشت! با این که بهترین دوستش، مانا هم اونجا بود!
مانا پرسید:
آریانا چی شده؟ چرا ناراحتی؟
آریانا جواب داد:
این هفته بدترین هفتهی دنیا بود! همه چیز خیلی بد بود!
مانا گفت:
مگه چی شده؟
آریانا شروع کرد به توضیح دادن. اون غر میزد و غر میزد و حس میکرد که داره منفر میشه!
آریانا گفت:
روز شنبه، من بند کفشمو پاره کردم!
روز یکشنبه، از روی دوچرخهام افتادم!
روز دوشنبه، بستنی ریختم روی تیشرت مورد علاقهام!
روز سه شنبه، من ماشین مسابقهی مورد علاقهام رو برای نشون دادن به کلاس آوردم، اما مکس هم مثل همون ماشین رو داشت و زودتر از من به کلاس نشونش داد!
روز چهارشنبه هم مامانم سر کار بود و یک ساعت دیر اومد دنبال من و من توی مدرسه موندم! کل هفته برای من خیلی بد بوده!
مانا گفت:
صبر کن ببینم! من وقتی این اتفاقها افتاد پیش تو بودم! تو بند کفشتو پاره کردی، اما یک کفش نو گیرت اومد که روش عکس رعد و برق داره و خیلی خفنه!
تو از روی دوچرخه افتادی چون داشتی تلاش میکردی که بدون دست دوچرخه رو برونی و آخرش موفق هم شدی!
تو روی تیشرت مورد علاقهات بستنی ریختی، اما پدرت اونو برات تمیز کرد!
تازه! تو و مکس روز سه شنبه کلی با ماشینهاتون مسابقه دادید و همهی بچهها دیدن! و فکر کنم مادرت چهارشنبه تا دیروقت کار کرد تا بتونه آخر هفته تو رو ببره پیک نیک! میبینی؟؟ هفتهی تو اونقدرها هم بد نبوده!
آریانا گفت:
آره فکر کنم! خب من الان باید برم خونه! بعدا میبینمت!
آریانا خیلی گیج شده بود! برای همین رفت پیش مادرش و گفت:
مامان! من فقط چیزهای بد رو یادم مونده و این باعث میشه خودمم بد باشم!
مادرش اون رو بغل کرد و گفت:
اوه عزیزم! به نظر میاد که خیلی ناراحتی! میخوای یک رازی رو بدونی؟ منم بعضی وقتا همینجوری میشم! پدرت هم همینطور! همهی آدمها بعضی روزها این حس رو دارن!
مادرش شروع کرد به توضیح دادن:
توی روزگار خیلی خیلی قدیم…
مردم همیشه باید مراقب چیزهای خطرناک میبودن! مثلا اگه حواسشون پرت میشد و گیر یک پلنگ بزرگ میوفتادن، ممکن بود آسیب ببینن! اما اگر یک چیز خوب مثل یک پرتقال آبدار رو از دست میدادن، هیچ مشکل جدی براشون پیش نمیومد! برای همین ذهن ما یاد گرفت که روی چیزهای بد تمرکز کنه! چون اینجوری میتونست ما رو امن و امان نگه داره!
مادرش ادامه داد:
اما میدونی! فکرهای بد مثل چسب میمونن! اونا به مغزت میچسبن و بیرون نمیرن! اونا باعث میشن تا ما حس بدی داشته باشیم و حس کنیم که حتی خودمون هم بد شدیم!
آریانا پرسید:
پس فکرهای بد از فکرهای خوب، چسبونکیترن؟
مادرش جواب داد:
بله! چیزهایی که باعث میشن تا ما بترسیم، ناراحت و عصبانی بشیم، خیلی چسبونکی هستن! ذهن ما اونا رو بیشتر میبینه و بهشون فکر میکنه!
پس این فقط تو نیستی که چیزهای بد رو بیشتر میبینی و بهشون فکر میکنی! همهی آدمها همینجورن!
آریانا گفت:
خب من دوست ندارم چسبونکی باشم!
مادرش خندید و گفت:
خب من یه خبر خوب برات دارم. یادت میاد روز اولی که دوچرخه سوار شدی؟! خیلی سخت بود و خیلی هم زمین خوردی! ولی تو موفق شدی و الان خیلی توش مهارت داری!
مغز ما هم همینجوری کار میکنه! هرچی بیشتر تمرین کنی، قویتر میشه!
مادر با لبخند ادامه داد:
ما میتونیم به ذهنمون یاد بدیم که بیشتر وقتها، چیزهای خوب رو ببینه! بذار همین الان تمرین کنیم! هر وقت که یک اتفاق خوب میوفته، سعی کن که بهش بچسبی! اول یه نفس عمیق بکش و به چیزی که باعث میشه حس خوبی داشته باشی فکر کن! اون میتونه هرچیزی باشه!
مثل یک رنگین کمان زیبا!
یا گرفتن یک هدیه!
یا یک چیز کوچک مثل یک لیوان آب خنک!
به این فکر کن که چیزهای خوب باعث میشن ما چه حسی داشته باشیم!
آریانا گفت:
وای مامان! خیلی راحته که ذهنمون رو عوض کنیم!
مادرش گفت:
پس وقتی همه چیز به نظرت بد بود، سعی کن فکرهای خوب رو بگیری و بهشون بچسبی!
هفتهی بعد، آریانا و مانا داشتند پیاده به مدرسه میرفتن که ناگهان آریانا زمین خورد!
مانا گفت:
اوه اوه! نکنه دوباره یه هفتهی خیلی بد داری؟
آریانا حس کرد که صورتش داره داغ میشه! اون داشت عصبانی میشد اما یادش افتاد که ذهنش قدرت تغییر کردن داره!
اون یک نفس عمیق کشید و گرمای خورشید رو روی صورتش حس کرد! بله! حالا حالش بهتر شده بود!
آریانا گفت:
خب من توی دردسر افتادم چون اتاقمو تمیز نکرده بودم، عینک اسب تک شاخم رو گم کردم و تیشرت صورتیم پاره شد! ولی تونستم توی حیاط بازی کنم، خونهی درختی بسازم و با پدرم نون بپزم! پس فکر کنم اون قدرها هم بد نبود.
وای! به نظر تو هفتهی دیگه هم میتونم ذهنمو تغییر بدم؟
#داستان
@mamiyar
داستان
یک هفته تا تولد سامیار کوچولو باقی مونده! این یعنی هفت روز کاااااملللل!
مامان سامیار بهش گفته:
قراره هدیهی تولدت یه سوپرایز بزرگ باشه! یه چیز شگفتانگیز!
سامیار خیلی دوست داره بدونه که اون چیه!!
روز شنبه، سامیار با خودش فکر و خیال کرد:
شاید هدیهی تولدم، یه جفت بال بزرگه که بتونم باهاش توی آسمون پرواز کنم! مثل یه پرنده!
روز یکشنبه، سامیار با خودش فکر کرد:
شاید قراره یک کیک تولد به بزرگی یه خونه هدیه بگیرم!
روز دوشنبه، سامیار فکر کرد:
شاید من یه موشک هدیه بگیرم و بتونم باهاش برم تایم فور فان و با مامان و بابا بریم اتاق فرار!
روز سه شنبه سامیار گفت:
شاید من یه لباس غواصی هدیه بگیرم و بتونم باهاش تا ته ته دریا شنا کنم! مثل یه ماهی!
روز چهارشنبه سامیار گفت:
نکنه قراره به من یک کفش فوتبال جادویی هدیه بدن؟! اینجوری میتونم تو هر بازی هزارتا گل بزنم!
روز پنج شنبه سامیار گفت:
شاید قراره به من یه کلید بزرگ بدن که یه صندوقچهی گنج پر از طلا رو باز میکنه!
روز جمعه رسید و تولد سامیاره! مامانش بهش میگه:
بیا و سوپرایز شگفت انگیز تولدت رو ببین!
این بهترین کادوی تولد دنیاست!
برادر بزرگتر سامیار، که اسمش سامانه، یک عالمه راه از یه شهر بزرگ اومده فقط برای این که سامیار رو ببینه!
سامیار لبخند میزنه! وای چه هدیه بزرگ و ایده آلی! برادرش اونو بغل میکنه و بلند میکنه و میگه:
برادر کوچولو! دوست داری برای تولدت چی کار کنیم؟
و سامیار دقیقا میدونست که دلش میخواد کل روز با برادرش چیکار بکنه!
خب معلومه! یه عالمه بازی.
#داستان
@mamiyar
داستان
ماری به سمت مامانش دوید و گفت:
مامان! مامان! من یه دندون لق توی دهنم دارم!
این اولین دندون لق ماری بود! اون خیلی هیجان زده بود! یکمی هم ترسیده بود!
مادر ماری گفت:
با زبونت تکونش بده ببینم!
ماری با زبونش دندونش رو تکون داد!
و تکون داد!
و تکون داد!
مادر ماری گفت:
دندونت هنوز برای افتادن آماده نیست! کمی صبر کن! خودش بالاخره شل میشه و میوفته!
ماری به سمت باباش دوید و با هیجان گفت:
بابا! بابا! من یه دندون لق توی دهنم دارم!
پدر ماری با دستش آروم دندون لق ماری رو تکون داد و گفت:
دندونت هنوز برای افتادن آماده نیست! کمی صبر کن! خودش بالاخره شل میشه و میوفته!
ولی ماری نمیخواست صبر کنه! اون با یه تیکه نخ بلند رفت توی اتاقش!
اون یه سر نخ رو به دندونش بست و سر دیگه رو به دستگیرهی در گره زد!
ماری نشست روی زمین و صبر کرد!
صبر کرد!
صبر کرد!
و صبر کرد!
ماری بالاخره از نشستن و صبر کردن و صبر کردن خسته شد!
اون گره نخ رو از دستیگرهی در باز کرد و با یک آه بلند روی تختش نشست!
سارا، خواهر ماری، از در اومد تو و نخ رو دید! اون به ماری گفت:
این اصلا فکر خوبی نیست! چطوره که من نخ رو بکشم؟ این جوری دندونت سریع در میاد!
سارا با دستش نخ رو گرفت!
ماری چشماش رو بست و دهنش رو باز کرد!
سارا خیلی محکم نخ رو کشید!
ماری داد زد:
آیییییییییییی!
سارا گفت:
دندونت هنوز برای افتادن آماده نیست! کمی صبر کن! خودش بالاخره شل میشه و میوفته!
ماری گفت:
این دندون هیچوقت بیرون نمیاد!
مادر ماری گفت:
وقتی ما بچه بودیم، دندونمون که میوفتاد، اونو پرت میکردیم روی سقف فکر میکردیم آقا موشه اونو میبره و بعدا یک دونه دندون مثل مال خودش بهمون میده! آخه ما میخواییم که دندونمون مثل دندون موشها محکم باشه!
ماری دوید بیرون و فریاد زد:
آقا موشه! آقا موشه! بیا این دندون محکم و قوی من برای تو! اگر دندون منو میخوای، بیا و خودت درش بیار!
اون شب ماری خواب یک موش بزرگ رو دید که دندونهاش مثل الماس درخشان بود!
موش کوچولو کمی به ماری نگاه کرد و بعد دوید و توی سوراخش قایم شد!
فردا صبح، به محض این که از خواب بیدار شد، خواست که دندونش رو با زبونش تکون بده!!
اما دندون سر جاش نبود!!
نکنه ماری دندونش رو قورت داده بود؟!
یا نکنه یه نفر وقتی ماری خواب بود، اومده بود و دندونش رو برده بود؟!
دندون ماری کجا بود؟
آهان! ایناهاش! دندون ماری کنار بالشت بود! ماری دندونش رو برداشت و سریع دوید بیرون!
ماری دندونش رو پرت کرد بیرون از خونه و دوید داخل خونه تا به مامانش بگه که دندونش افتاده!
#داستان
@mamiyar
داستان
پاپی هزارپا، مثل بقیه چند تا دونه پا نداشت! اون صدتا پا داشت! و اون عاشق کفش بود!
اون عاشق کفشهای قرمز بود!
اون عاشق کفشهای آبی هم بود!
اون عاشق کفشهای پاشنه بلند بود!
اون عاشق کفشهای عروسکی هم بود!
و خوشبختانه چون اون صد تا پا داشت! برای همین میتونست همهِی این کفشها رو با هم بپوشه!
اما فقط دو تا مشکل کوچولو وجود داشت!
اول این که، بعضی از پاهاش حسابی از سرش دور بودن! خیلی خیلی دور! برای همین اون اصلا نمیتونست پاهاش رو ببینه! چه برسه به این که بدونه داره پاهاش رو کجا میذاره!
و مشکل دومم این بود که چون بعضی از پاهاش خیلی ازش دور بودن، اون هیچوقت یاد نگرفته بود که چجوری بندهای کفشهاش رو ببنده!
و تازه! حتی اگر اون بلد بود که چجوری بند کفشهاش رو ببنده، بستن بند صد تا کفش یه عالمه طول میکشید و وقت میگرفت!
پس پاپی باید برای بستن بند این همه کفش چی کار میکرد؟
بله درسته!
دوستهاش!
دوستهای پاپی هم بلد بودن بند کفش رو چجوری ببندن و هم دوست داشتن به پاپی کمک کنن!
موش کوچولو که دوست پاپی بود، بهش گفت:
بیا تا بهت یاد بدم چجوری باید بند کفشتو ببندی!
اول: با یکی از بندها، یک حلقه درست کن!
دوم: اون یکی بند روبه سمت خودت بیار و بعد برش گردون توی حلقه
سوم: اول سر بند رو از توی حلقه رد کن و بعععععد…
چهارم: اجی مجی لاترجی! حالا یه حلقهی دیگه درست شد!!
پنجم: دو تا حلقه رو بکش و بند کفشتو سفت کن!!
پاپی خوب به حرفای موش کوچولو گوش کرد و یاد گرفت که چجوری باید بند کفشهاشو ببنده!
اما بازم بستن بند اون همه کفش قرار بود کلی طول بکشه! درسته که همهی کفشهای پاپی بند نداشتن! اما خیلی از اونها بندی بودن!
خوشبختانه، پاپی کلی دوست داشت که میتونستن بهش توی کارهای سخت کمک بکنن!
مثلا پروانهها!!
پروانهها بهش کمک کردن و کفشهای باله رو توی پاهای پاپی فرو کردن!
پروانهها میتونن تند تند بال بزنن و با جریان هوا، کفشهای باله که خیلی سبک هستن رو توی پای پاپی بکنن!
دوستهای مورچهای پاپی، کفشهای ورزشی پاپی رو پوشوندن!
تازه! کار اونا توی بستن بند کفش حرف نداشت! اونا با یک کار گروهی عالی، بندهای کفش پاپی رو خیلی قشنگ بستن!
دوستهای عنکبوتی پاپی کارشون توی بستن بند کفش حرف نداره! اونا چهار جفت دست دارن! برای همین میتونن بند چهارتا کفش رو همزمان ببندن!
وقتی بستن بند کفش رو به عنکبوتها میسپاری، کارها خیلی سریع پیش میره!
موش کوچولو که خیلی باهوش و با دقت بود، کفشهای پاشنه بلند و دمپاییها رو به پاپی پوشوند و مراقب بود که انگشتهاش اذیت نشن و آسیب نبینن!
وقتی همهی دوستهای پاپی دور هم جمع شدن، چند دقیقه بیشتر طول نکشید که بتونن کفشهای اونو پاش کنن!
حالا وقت این بود که پاپی بره ملاقات خالهاش که یک کرم خاکی بود! خالهی پاپی توی یک سوراخ دنج زندگی میکرد! این نتیجه ی یه همکاری عالی بود
#داستان
@mamiyar
داستان
یک روز، فردریک جینگولیان پنجم که یکی از ساکنین سیارهی جنگول بود، تصمیم گرفت که به سیارهی زمین سفر کنه. اون سوار سفینهی قشنگش شد و به سمت زمین حرکت کرد. اون وقتی به زمین رسید، میخواست روی پیاده رو فرود بیاد اما اشتباهی با صدای بنگ بلندی، به پنجرهی اتاق آرچی برخورد کرد!
آرچی اون موقع توی تختش خوابیده بود. اما با این صدای بلند از خواب پرید. اون با چشمهای خوابالو بلند شد و پردهی پنجره رو کنار زد! اون یک سفینهی فضایی رو دید که داره روی چمنهای حیاط خونه پارک میکنه!
اون سفینه با اکلیل درخشندهی ماه پوشیده شده بود و چند تا شهاب سنگ به دمش وصل شده بود!
فردریک جینگولیان پنجم، روی لبهی پنجره ایستاد! اون کلاه فضاییش رو از سرش برداشت و با چشمهای درشتش پلک زد.
اون دقیقا شبیه یک قورباغه بود! به خاطر همین اگر اون یک کلاه فضایی نداشت و از یک سفینهی فضایی پیاده نشده بود، آرچی حتما فکر میکرد که اون یک قورباغه است!
فردریک جینگولیان پنجم با صدای بلندی گفت:
آرچی سالیوان از کوچهی پنجم خیابان سوم شهر مادرید! من اینجا هستم تا تو رو گروگان بگیرم!
آرچی با تعجیب فریاد زد:
منو گروگان بگیری؟! چراااا؟
فردریک جینگولیان پنجم توضیح داد:
من به تو نیاز دارم تا به من کمک کنی که سیارهام رو از نابودی نجات بدیم! این سفر خیلی خیلی طولانیه! تو الان لباس خواب پوشیدی! پس احتمالا خوابت میاد! مگه نه؟ خب تو توی سفینه چرت بزن! وقتی که بیدار بشی، ما به سیارهی جنگول رسیدیم! و با هم دیگه سیارهی جنگول رو از نابودی نجات میدیم.
این اصلا شبیه گروگان گیری که آرچی فکرش رو میکرد، نبود! ولی اون همیشه دلش میخواست که به یک سیارهی جدید سفر بکنه! و تازه، معلومه که آرچی اصلا دلش نمیخواست که سیارهی فردریک جینگولیان پنجم نابود بشه! برای همین قبول کرد!
آرچی از پنجره اومد بیرون و روی لبهی پنجره کنار فردریک ایستاد! فردریک خیلی کوچولو بود! اون چند سانتیمتر بیشتر نبود! اما آرچی دید که سفینهی فضایی فردریک، اون قدر بزرگ هست که خودشم توش جا بشه! آرچه از پلههای سفینه بالا رفت و روی یک صندلی نقرهای درخشان نشست!
اون سفینه خیلی خیلی قشنگ بود! سفینه پر از رنگ و نور بود! دقیقا مثل بازیهای کامپیوتری! فردریک جینگولیان پنجم به آرچی کمک کرد که کمربند ایمنیش رو محکم ببنده! بعد هم عینک مخصوص مسیریابیش رو به چشمش زد. بعد به آرچی گفت:
خب الان یک چرت کوتاه بزن! وقتی بیدار بشی ما میلیونها سال نوری از این جا فاصله دااااریم!
آرچی اصلا خوابش نمیومد! اما میلیونها سال نوری راه خیلی درازیه! طولی نکشید که آرچی به خواب عمیقی فرو رفت. وقتی آرچی بیدار شد، اون و فردریک جینگولیان پنجم، به سیارهی جنگول رسده بودن!
سیارهی جنگول، سیاره کوچیک و خیلی با حالی بود! سفینه روی یک ساحل با مزه فرود اومد! اون ساحل پر از درختهای بنفش بود! توی دریا، ماهیهای غول پیکر سیاه و سفید شنا میکردن که از آب بیرون میپریدن!
آرچی روی آب یک عالمه چیز سبز کوچولو دید که با موج بالا و پایین میرفتن! وقتی آرچی کمی دقت کرد، دید که اونا اهالی سیاره هستن که دارن موج سواری میکنن!
فردریک جینگولیان پنجم گفت:
ما توی سیارمون کلی موج ریز داریم! همین موجهایی که روی دریا میبینی و مردم سیاره روش موج سواری میکنن! اسم این ماهیهای سیاه و سفید هم، پیادو هستش! اونا همیشه سعی میکنن که موج سوارها رو بخورن!
آرچی چیزی نگفت! آخه اون حسابی تعجب کرده بود!
فردریک جینگولیان پنجم، با چشمهای قورباغهای درشتش پلک زد وگفت:
بیا بریم! باید لباست رو عوض کنی! باید یک لباس مناسب بپوشی!
فردریک جینگولیان پنجم دوباره پلک زد!
آرچی به پاهای فردریک نگاه کرد! اون کفشهای پشمالوی موقع خواب رو پوشیده بود! پاهای فردریک شبیه پنجهی خرس شده بود!
فردریک گفت:
همه توی ساحل، باید کفش پنجه خرسی بپوشن! مگه نه؟ مگه شما نمیپوشین؟
آرچی گفت:
لابد همینطوره دیگه!
فردریک از آرچی پرسید:
تو یک نوشیدنی نرم میخوای؟
آرچی که تازه از خواب بیدار شده بود، حسابی تشنه بود. برای همین با خوشحالی سرش رو تکون داد.
فردریک جینگولیان پنجم، دستش رو کرد توی کیفش و یک بطری رو در آورد! ولی بطری آلومینیومی توی دستش له شد! انگار اون نوشیدنی زیادی نرم بود!
فردریک پرسید:
رولت تخم مرغ هم میخوری؟
آرچی خواست که رولت تخم مرغ رو بگیره! اما قبل از اینکه بتونه حرکت بکنه، رولت تخم مرغ از دستش فرار کرد و قل خورد و رفت! اما فردریک جینگولیان پنجم، اصلا متوجه نشد! اون داشت سوار یک ماشین قرمز براق که اون طرف پارک شده بود، میشد!
فردریک گفت:
بدو آرچی! یک کارآگاه میخواد که تو رو ببینه!
آرچی که تا حالا یک کارآگاه واقعی از نزدیک ندیده بود، با هیجان گفت:
واقعا؟ یک کارآگاه واقعی؟
همینطور که آرچی داشت سوار ماشین قرمز میشد، فردریک گفت:
این #داستان ادامه دارد
@mamiyar
حواست باشه پاتو کجا میذاری! پشمالو اونجاست!
آرچی زیر پاشو نگاه کرد و یک سر کوچولوی بامزه رو دید! اون حیوون کوچولو سریع پرید و روی پای آرچی نشست. اون شبیه یک پاندای کوچولو بود!
فردریک گفت:میتونی نازش کنی!
آرچی سعی کرد که پشمالو رو ناز کنه، اما اون خیلی خیلی خجالتی بود! برای همین پرید روی صندلی عقب و خودش رو جمع کرد!
فردریک گفت:
اون یک حیوون ماشینیه!
ماشین با صدای قام قام شروع به حرکت کرد!
اونا از روی تپههای رنگارنگ و شهرهای شب تاب رد شدن!
بالاخره آرچی و فردریک به مقصدشون رسیدن. یک تمساح که کت ارتشی پوشیده بود، از زیر ماشین خزید بیرون. اون یک تخته شاسی بزرگ توی دستش بود. اون میخواست که با آرچی دست بده اما نگهان فردریک داد زد: اردک!
همه ترسیدن و از جاشون پریدن؛ اما اون فقط یک اردک بود که لباس آزمایشگاه پوشیده بود و داشت نزدیک میشد! اون به تمساح نگاه کرد و گفت:
دندونجینگتیز، تو هم اینجایی؟! این همون پسر آدمیزاده که راجع بهش باهات صحبت کردم.
دندونجینگیتیز که معلوم بود از دیدن آرچی حسابی خوشحاله، محکم با آرچی دست داد!
اردک دانشمند گفت:
میدونی آرچی! من خیلی وقته که دارم راجع به سیارهی زمین تحقیق میکنم! من کلی تلاش کردم تا سیارمون رو دقیقا شبیه سیارهی شما بکنم! نظر تو چیه؟ به نظرت این موفقیت بزرگی نیست؟! نگاه کن! من ماشین یدک کش ساختم! دریل درست کردم! لوبیا و سیب زمینی کاشتم! همه چیز نشون میده که من دارم موفق میشم!
آرچی گفت:
خیلی با حاله! ولی همه چیز که به نظر درست میاد! پس چرا به من نیاز دارید؟
اردک دانشمند و فردریک به هم نگاه کردن! اردک گفت:
بله! اینجا خیلی باحاله چون ما سعی کردیم که دقیقا شبیه سیارهی زمین بشه! ولی برای قدم بعدی ما نگرانیم! ما شنیدیم که توی سیارهی شما، چیزی هست که برای شادی و خوشحالی خیلی خیلی لازمه! من شنیدم به اون میگن: ” کاردهای محبتآمیز “!
آرچی گفت:
اوه!!! حتما منظورتون…
اما اردک نذاشت که آرچی حرفش رو تموم کنه! اون گفت:
ببین! ما یک عالمه کارد و چاقو و تبر ساختیم! ولی نمیدونیم که چطور یدونه کارد میتونه محبت آمیز باشه یا کسی رو خوشحال کنه! کارد و تبر که تیزه و همه جا رو میبره! ما اگر این کاردهای محبتآمیز رو توی سیاره پخش کنیم، همه با هم دعوا میکنن و همه چیز رو میبرن! اینجوری سیارهی قشنگ ما نابود میشه!
اردک و فردریک جینگولیان پنجم، به نظر خیلی نگران میومدن!
آرچی نتونست جلوی خندهاش رو بگیره! اون گفت:
کاردهای محبت آمیز که نه! “کارهای محبت آمیز”! شما باید با همدیگه مهربون باشید! نیازی به اون کارد و تبر هم ندارید! کارهای محبت آمیز یعنی این که بدون هیچ دلیلی با هم مهربون باشید! این خیلی آسونه! هر چقدر که بیشتر مهربون باشید و کارهای محبت آمیز انجام بدید، همه شادتر و خوشحالتر میشن!
کارآگاه پرسید:
مهربونی؟ این چیه؟ اسم یک غذاعه؟ میشه با شیر خوردش؟!
آرچی که باز خندهاش گرفته بود، گفت:
نه!! مهربونی که غذا نیست! این یعنی با بقیه خوب رفتار کنی و بهشون لبخند بزنی! این اصلا سخت نیست! اصلا نیازی نیست که چیزهای گرون بسازید یا شبیه سیارهی زمین باشید! فقط لارمه که با هم مهربون باشید و به هم کمک کنید! هر چقدر شما با بقیه مهربون تر باشید، بقیه هم با شما مهربون تر میشن!
کارآگاه گفت:
آهان! متوجه شدم!
فردریک جینگولیان گفت:
این زیادم سخت نیست! تو یک ابر قهرمانی آرچی!
وقتی که موقع رفتن آرچی رسید، رفت و سوار سفینهی فضایی فردریک شد!
همهی دوستهاش باهاش دست دادن و خداحافظی کردن! آرچی کمربند ایمنیش رو محکم بست! خیلی زود اونا به سمت سیارهی زمین حرکت کردن!
آرچی از بالا به سیارهی جنگول نگاه کرد! اون سیاره واقعا قشنگ و زیبا بود! آرچی خیلی خیلی خوشحال بود که راجع به کارهای محبت آمیز به اهالی اون سیاره گفته! حالا اونا میتونستن خیلی خیلی شاد باشن! آرچی خمیازهای کشید و به خواب رفت! اون میدونست که وقتی بیدار میشه، حتما به خونشون رسیده!
#داستان
@mamiyar
داستان
اون روز صبح، لیلی و مادرش میخواستن از خونه برن بیرون و لیلی داشت یک عالمه وسیله توی کوله پشتی لوازم ضروریش میذاشت! مادر آهی کشی و گفت:
لیلی! مسابقه که نیست! چرا این قدر چیزای مختلف توی اون کیف میچپونی؟!
لیلی که حسابی کوله پشتیش رو دوست داشت، گفت:
ولی همهی اینا وسیلههای خیلی مهم و ضروری هستن!
کوله پشتی لیلی، یک کوله پشتی آبی کوچولو بود، ولی خیلی چیزا میشد توش جا داد! تازه! اون کوله پشتی پر از جیبها و زیپهای زیاد بود! که این باعث میشد چیزای بیشتری هم بشه توش مخفی کرد!
لیلی ادامه داد:
آدم که نمیدونه وقتی توی پارک یا باغه، به چی قراره احتیاج پیدا بکنه!
مامان که معلوم بود داره کم کم کلافه میشه، پرسید:
خب بگو ببینم! به چه چیزایی ممکنه احتیاج پیدا بکنیم؟
لیلی گفت:
خیلی چیزها!
لیلی به سنجاب پشمالویی که از کیفش آویزون بود نگاهی انداخت و ادامه داد:
یک طناب بازی، یک عالمه توپ و یک توپ بزرگ! فقط برای موقع اضطراری!
مادرش پرسید:
برای کدوم مواقع اضطراری؟
مادر لیلی میدونست که با این سوال، لیلی شروع میکنه به یک سخنرانی بلند.
لیلی یک نفس عمیق کشید و گفت:
برای موقعی که یک بچه بگه: ” کسی یک توپ ساحلی نداره؟”. چیزای دیگه هم هست! کاغذ و دفتر نقاشی و مداد شمعی و مداد رنگی! برای وقتی که دلت بخواد نقاشی بکشی! چندتا بازی و داس! و یکی دو تا پازل! برای وقتی که دوست پیدا میکنی و میخوای باهاشون بازی کنی! این یه موقعیت خیلی اضطراریه!
مادر لیلی دیگه هیچی نمیگفت، ولی لیلی همچنان به شمردن چیزهای ضروری ادامه داد:
دستگاه حباب ساز! این خیلی مهمه! بعضی وقتا که آدم بی حوصله میشه، نیاز داره که چند تا حباب گنده و قشنگ درست کنه تا سرحال بشه! این خیلی مهمه! بعدی پول برای بستنیه! آدم همیشه باید توی جیب کیفش یکم پول برای بستنی داشته باشه! و توی اون یکی جیب کوله پشتی باید بکم کلوچه و خوراکی و شکلات بذاری تا اگر گرسنه شدی، بتونی با دوستات بخوری!
لیلی همچنان به گفتن لیست چیزهای ضروری ادامه داد:
توی زمستون من چندتا دستکش و شال گردن اضافی برمیدارم! توی تابستون کلاه نقابدار و دستمال برای خشک کردن عرق و کرم ضد آفتاب!
مامان لیلی که معلوم بود داره تسلیم میشه گفت:
من باورم نمیشه! ممکن نیست که تو به همهی این وسایل نیاز پیدا کنی!
لیلی باز هم به شمردن چیزهای لیست طول و درازش ادامه داد:
من چند تا کتاب داستان هم دارم. و سوت ! میدونی که…؟! برای مواقع اضطراری! تازه چند تا چسب زخم هم دارم! برای مواقعی که خودم یا دوستام آسیب ببینیم. و آدرس خونمون رو هم روی یک تیکه کاغذ نوشتم و توی کیف گذاشتم! برای مواقع اضطراری! مثلا اگر گم شدم و آدرس خونه رو فراموش کردم! یا اگر کوله پشتی رو گم کردم و کسی خواست اونو برگردونه!
مامان لیلی به اندازهی کافی شنیده بود، برای همین دیگه چیزی نپرسید!
ولی کمی بعد توی پارک بازی، موقعیت اضطراری واقعا پیش اومد! البته بهتره بگیم چند تا موقعیت اضطراری!
لیلی توپها و طناب بازیش رو از کیفش در آورده بود و داشت توی شن با بقیهی دوستهاش بازی میکرد!
تا اینکه متاسفانه یکی از پسرهایی که داخل شن بود، برای اینکه لیلی رو اذیت کنه خیلی بلند به لیلی گفت:
شرط میبندم که تو حتی یک دونه توپ درست حسابی هم نداری!
لیلی خندید و بلند گفت:
اگه بهم کمک کنی که بادش کنم، یک توپ بزرگ ساحلی توی همین کوله پشتیم دارم!
مامان لیلی سرش رو تکون داد!
تموم بچهها حسابی خوشحال شدن! اونا میتونستن با توپ ساحلی حسابی بازی کنن!
بعد یکی از بچهها، از روی تاب افتاد زمین و پاش زخمی شد! لیلی سریع با چند تا چسب زخم خودش رو رسوند و به دوستش کمک کرد!
لیلی با خنده به دوستش گفت:
میدونی، اینا برای مواقع اضطراریه!
و بعد چند تا شکلات به دوستش داد و با دستگاه حباب ساز، چند تا حباب گنده درست کرد تا دوستش دوباره سرحال بشه!
وقتی که همهی بچهها حسابی خسته شدن و اومدن و روی حصیر نشستن، لیلی مدادشمعیها و کاغذش رو درآورد و پیشنهاد کرد که اسم و فامیل بازی کنن! لیلی برای حرف “م”، حسابی سریع عمل کرد. اون نوشته بود:
اسم: مریم
میوه: موز
غذا: ماهی
کشور: مالزی
اشیا: میز
بچهها تازه میخواستن حرف ” ب” رو شروع کنن که ماشین بستنی از راه رسید! ولی لیلی به پول اضطراری برای بستنی نیاز پیدا نکرد! چون مادرش براش دست تکون داد و کمی پول برای بستنی بهش داد!
بعد از این که لیلی بستنیش رو خورد، میخواست مدادشمعیهاش رو جمع کنه، ولی ناگهان دهنش از تعجب باز موند! اون با نگرانی گفت:
واااای! کوله پشتیم! کوله پشتیم نیست! حالا چیکار کنم؟!
این #داستان ادامه دارد
@mamiyar
ادامه داستان دیروز
همه به لیلی کمک کردن تا دنبال کوله پشتیش بگرده! همهی بچهها! حتی همهی مامانا! اونا توی شنها، پشت بوتهها و کنار تاب و سرسره رو نگاه کردن! اونا همه جا رو گشتن! اونا حتی بالای درختها رو هم نگاه کردن!
مامان که داشت سعی میکرد کمک کنه، گفت:
اشکالی نداره لیلی! یکی جدیدش رو میخریم!
لیلی که حسابی ناراحت بود، گفت:
ولی سنجاب عروسکیم هم رفته! و بقیهی وسایل ضروریم که مال مواقع ضروری بودن!
لیلی شروع کرد به گریه کردن! هیچکس نمیدونست که چی باید بگه! کوله پشتی خیلی خاص و ویژهی لیلی گم شده بود! و ازهمه مهمتر! سنجاب پشمالو هم گم شده بود!
موقع خواب، مادر لیلی بهش گفت:
ولی تو اسم و آدرست رو توی کیف گذاشته بودی. مگه نه؟! برای مواقع اضطراری!
لیلی گفت:
بله گذاشته بود! برای موقعی که خودم گم شدم یا کوله پشتیم رو گم کردم!
مامان، لیلی رو بغل کرد و گفت:
بیا امیدوار باشیم که یک نفر، کوله پشتیت رو پیدا میکنه و آدرسو میبینه! اینجوری شاید برش گردونه!
بچهها! به نظرتون لیلی کوله پشتیش رو پس گرفت؟!
من خیلی خوشحالم که بگم بله! چند روز بعد زنگ در خونه به صدا در اومد و یک آقای مهربون، کولهی لیلی رو براش آورد! لیلی نمیتونست اینو باور کنه! اون حسابی از اون آقا تشکر کرد! بعد سنجاب پشمالو رو بوسید و دور آشپزخونه از خوشحالی میدوید!
ولی خیلی چیزها از توی کوله چشتی لیلی گم شده بود! تموم شکلاتها و کلوچهها! آبمیوهی خوشمزه! کتابهای داستان! و تازه! پولهای بستنی هم دیگه توی کیف نبودن!
ولی، کی کوله پشتی لیلی رو برداشته بود؟! سنجاب پشمالو حتما میدونست! اما اون به لیلی چیزی نگفت! آخه اون یک سنجاب خیلی راز داره!
لیلی از اون به بعد، دیگه این همه چیز توی کیفش نگذاشت! برای این که اگر یک وقت گمش کرد، چیزهای زیادی رو از دست نده! تازه اون از اون به بعد، کیفش رو همیشه توی زمین بازی، نزدیک خودش نگه میداشت!
لیلی دیگه الان حسابی محتاط شده! اون نصف قبل وسیله توش کوله پشتیش میذاره! با این که انتخاب کردن حسابی براش سخته!
اون به مادرش گفت:
من سوت رو دیگه توی کیف نمیذارم! آخه هیچ کس تا حالا از من نخواسته که آهنگ بزنم! واقعا نمیدونم که چرا!!!
لیلی و مادرش حسابی به این حرف خندیدین!
#داستان
@mamiyar
هر روز قبل از مدرسه، جک جلوی قفسهی کتاب اتاق پذیرایی میایستاد و روی یک کتاب خاص تمرکز میکرد. اسم اون کتاب ” بزرگترین جستجوگردنیا” بود.
این کتاب همیشه روی بالاترین قفسهی کتاب بود. مادر جک همیشه وقتی که جک ناراحت بود، این کتاب رو براش میخوند. و جدیدا که مادر جک به سفر رفته بود جک خیلی خیلی احساس ناراحتی میکرد. برای همین حس میکرد که به اون کتاب نیاز داره.
جک جلوی قفسهی کتاب میایستاد و به کتاب مورد علاقهاش خیره میشد و به این فکر میکرد که چطوری میتونه اون کتاب رو از اون بالا برداره! بعضی وقتا به فکرش میرسید که از پدرش کمک بگیره ولی پدرش بیشتر وقتش رو توی دفتر کارش میگذروند.
خود جک باید این کار رو انجام میداد؛ ولی جک اصلا از این قضیه ناراحت نبود. این یک ماموریت بزرگ بود که جک باید از پسش بر میومد.
توی مدرسه، جک حسابی نقشه میکشید که چطوری باید این کار رو انجام بده. بعضی وقتا نقشه میکشید که از نردبونی که توی خونه دارن استفاده کنه. نردبون توی انباری بود. جک مطمئن بود که نقشهاش کار میکنه. برای همین تصمیم گرفت که وقتی رسید خونه، نقشهاش رو اجرا کنه.
جک وقتی رسید خونه، کیفش رو روی مبل انداخت و به سمت انباری دوید. اون جا نردبون رو پیدا کرد. جک خیلی خوشحال شد، چون بدون نردبون، نقشهاش اصلا موفق نمیشد. جک نردبون رو گرفت و سعی کرد که اونو حمل کنه.
همون لحظه بود که جک فهمید نقشهاش قراره شکست بخوره، چون نردبون خیلی سنگین بود و جک نمیتونست اونو تکون بده. به خاظر همین، جک انباری رو ترک کرد و به اتاقش رفت. دفتری که داخلش نقشههاش رو مینوشت رو برداشت و روی نردبون یک خط گنده کشید!
اون شب، جک تصمیم گرفت که فردا، یک نقشهی بهتر برای به چنگ آوردن کتاب مورد علاقهاش بکشه.
نقشهی بعدی جک این بود که از ترامپولین قدیمی مامانش استفاده کنه. اون میخواست که روی ترامپولین بپره تا بتونه بره بالای قفسه و کتاب رو برداره و بعد روی زمین فرود بیاد. جک ترامپولین رو جلوی قفسهی کتاب گذاشت.
جک به ترامپولین نگاه کرد و بعد به سقف نگاه کرد. جک چهار پنج بار این کار رو تکرار کرد. جک فهمید که این نقشه هم کار نمیکنه! چون جک میترسید که زیادی بالا بپره و سرش بخوره به سقف! جک دوباره رفت سراغ دفتر نقشههاش.
جک نقشههای زیاد دیگهای کشید و هر روز اونا رو انجام میداد. یکی از نقشههاش این بود که از یک صندلی به جای نردبون استفاده بکنه. نقشهی بعدیش این بود که با دستهی بلند جارو به کتاب ضربه بزنه تا کتاب پایین بیوفته. اما هیچکدوم از این نقشهها کار نکردن.
بعد از شکست نقشهی دسته جارو، جک کل شب رو بیدار موند تا یک نقشهی جدید بکشه! این نقشه به نظر عملی میومد. یه حسی به جک میگفت که این نقشه حتما جواب میده!
جک تصمیم گرفت که این نقشه رو صبح خیلی زود انجام بده. اون روز جمعه بود، پس جک حسابی وقت داشت. نقشهی جدید جک که ممکن بود موفق بشه، این بود که دونه دونه از قفسهها بالا بره تا به قفسهی بالایی برسه و کتاب رو برداره. جک فکر نمیکرد که بالا رفتن از قفسه کار سختی باشه. جک فقط باید محکم قفسهها رو میگرفت تا از بالا روی زمین نیوفته.
ولی جک میدونست که پایین اومدن از قفسهها کار سختیه! برای همین اون تصمیم گرفت که از اون بالا بپره پایین! پس باید یه تشک نرم پایین قفسه میگذاشت تا موقع پایین پریدن آسیب نبینه.
اون رفت به اتاقش و تشک خودش رو آورد. بعدم به اتاق مهمون رفت و تشکهای اونجا رو هم آورد و زیر قفسه انداخت. بالاخره همه چیز آماده شد.
جک یک نفس عمیق کشید و شروع کرد به بالا رفتن از قفسهی کتاب! این کار اون قدری که جک فکر کرده بود، آسون نبود! گرفتن لبهی قفسه و محکم گرفتن اون خیلی کار سختی بود. دستهای جک شروع کرد به درد گرفتن. اون با خودش فکر کرد که بهتره قفسه رو ول کنه بپره پایین، اما دلش نمیخواست که این نقشه هم مثل نقشههای قبلی شکست بخوره.
ولی اون دیگه نمیتونست درد رو تحمل کنه. برای همین چشمهاش رو بست و خواست که پایین بپره. ولی ناگهان جک حس کرد که یک نفر اونو گرفت و بالا برد. وقتی جک چشمهاش رو باز کرد، کتاب مورد علاقهاش درست جلوی چشمش بود. جک سریع کتاب رو برداشت و اونو محکم توی بغلش گرفت. بعد از این که کتاب رو برداشت، خیلی آروم پایین اومد.
جک حسابی کنجکاو بود که بدونه کی بهش کمک کرده تا ماموریتش رو انجام بده. برای همین چرخید. جک با دیدن پدرش حسابی تعجب کرد. پدر جک خیلی آروم اونجا ایستاده بود.
پدرش، آروم سر جک رو نوازش کردو جک هم از خوشحالی لبخند زد که تونسته کتابش رو به دست بیاره برای همین پرید بقل پدرش و ازش تشکر کرد بعد هم پدرش شروع کرد به خوندن کتاب برای جک و هر دو خوشحال بودن.
#داستان
@mamiyar
داستان
مکس اون روز موقع صبحانه به مامانش گفت:
مامان! من امروز نمیخوام برم مدرسه! فکر میکنم یکم مریضم!
مکس خیلی وقتها میگفت که حس میکنه مریضه و نمیخواد بره مدرسه! مادرش حسابی تعجب کرده بود ونمیدونست که چرا!
مادر مکس اونو محکم بغل کرد و گفت:
مکس عزیزم! میدونی که هر مشکلی داری میتونی به من بگی؟!
مکس به مادرش نگاه کرد!
مادرش ادامه داد:
میدونستی من وقتی میرفتم مدرسه، بعضی از دخترای مدرسه منو مسخره میکردن و چیزهای خیلی بدی بهم میگفتن؟!
مکس گفت:
جدی؟! چرا اونا این کار رو میکردن؟!
مادر مکس جواب داد:
بعضی از بچههای میتونن با بقیه نامهربون باشن! مخصوصا وقتی که راجع به خودشون حس خوبی ندارن! تو هم همچین مشکلی داری عزیزم؟
مکس مدت زیادی صبر کرد تا جواب بده و بالاخره گفت:
بله! ولی تو از کجا فهمیدی مامان؟!
اشکهای مکس از چشمهاش سرازیر شدن!
مادر مکس با مهربونی جواب داد:
چون خیلی وقتا قبل از مدرسه حس میکنی که حالت بده! و تازه مامانا حدسهای جادویی میزنن!
مکس با گریه گفت:
اونا به من میگن مکس ریزه میزه و مکس دست و پا چلفتی و کلی چیز دیگه! فقط به خاطر این که من یکم قدم کوتاهه! تازه بعضی وقتا چند تا از اونا به من تنه میزنن و من خیلی ناراحت میشم!
مادر مکس پرسید:
تو به معلمتون گفتی؟!
مکس جواب داد:
معلومه که نه! این فقط باعث میشه که اوضاع بدتر بشه! من میدونم!
مادر مکس گفت:
مکس! آزار و اذیت دیگران خیلی کار بدیه! شاید اگه تو تو مدرسه بری پیش معلمان و باهاش حرف بزنی خوب نباشه اما به نظرت میشه من و تو با هم بریم و با معلمتون صحبت کنیم؟ به نظرت اینجوری بهتر نیست؟
مکس گفت:
به نظرم این کار همه چیز رو بدتر میکنه!
ولی بعد با خودش فکر کرد که این مشکل ارزش تلاش کردن داره!
اون روز بعد از مدرسه، مکس و مادرش خیلی خصوصی با معلم مکس صحبت کردن! معلم مکس خیلی خوشحال شد که اون راجع به این آزار و اذیتها بهش گفته.
معلم مکس گفت:
من حس میکردم که یک قضیهای هست! ولی مطمئن نبودم پس تو کار خوبی کردی که به دو تا بزرگتر اینو گفتی!
روز بعد معلم مکس سر کلاس به بچهها گفت:
خیلی از مدرسهها قانون خاصی راجع به آزار و اذیت ندارن! من دوست دارم که با کمک شما، چند تا قانون در مورد آزار و اذیت توی مدرسمون بگذارم. نظر شما چیه بچهها؟ شما به ما کمک میکنید؟
خانم معلم سمت تخته رفت و گفت:
این قانون خیلی راحته!
خانم معلم روی تخته نوشت:
اگر کسی شما رو اذیت میکنه:
1- به بزرگترها بگو
2-از خودت دفاع کن
بچهها، چندتا تابلوی بزرگ درست کردن و این قوانین رو روشون نوشتن و توی مدرسه چسبوندن! بچهها خیلی خوب این قوانین رو یاد گرفتن.
هیچکس، هیچوقت نفهمید که این قانونها به خاطر این درست شد که مکس و مادرش با خانم معلم حرف زده بودن. از اون روز به بعد مدرسهی مکس، جای خیلی بهتری شد. و بچهها کمتر همدیگه رو مسخره میکردن.
#داستان
@mamiyar
داستان
یکی بود یکی نبود. جیادا، دختر زیبایی بود که اهل کوهستان بود. اون عاشق آواز خوندن و بالا رفتن از درختها بود. ولی اون از همه بیشتر، دوست داشت که دنبال رنگین کمون بدوه!
در واقع جیادا تمام رنگهای رنگین کمان رو دوست داشت. جیادا میدونست که هر رنگی برای خودش زیبا و خاصه! چونکه که مادر جیادا همیشه این شعر رو میخوند:
قرمز، نارنجی و زرد
سبز و آبی و بنفش
همهی اونا قشنگن
با هم دیگه محشرن
در روز تولد دوازده سالگی جیادا، مادرش اون رو فرستاد تا بره و مادربزرگش رو ملاقات بکنه. مامانبزرگ لیزا خیلی خیلی پیر و دانا بود. اون روی نوک قلهی بلندترین کوه کوهستان زندگی میکرد. مامان بزرگ لیزا تنها زندگی میکرد. یک روز تموم طول میکشید تا جیادا به خونهی مادربزرگ لیزا برسه، ولی جیادا خیلی خیلی مصمم بود.
جیادا کل روز بالا رفت و بالا رفت. اون کل روز مشغول کوهنوردی بود تا این که بالاخره کلبهی مادربزرگ لیزا از دور نمایان شد. داخل کلبه، مادربزرگ لیزا منتظر جیادا بود.
مادربزرگ لیزا به جیادا گفت:
جیادا دختر قشنگ! بیا بشین! میدونی که چرا مادرت تو رو به این جا فرستاده؟
جیادا سرش رو به نشونهی نه تکون داد!
مادربزرگ جواب داد:
رسم قدیمی کوهستان اینه که لباس تولد دوازده سالگی پرنسس کوهستان رو ، مادربزرگش باید براش بدوزه! اونم به رنگ مورد علاقهی نوه اش. مادر من برای مادر تو لباس تولد دوازده سالگی دوخت! و الان نوبت منه که لباس تو رو بدوزم. متوجه شدی عزیزم؟
جیادا گفت:
بله مادربزرگ!
جیادا قصههایی که مادرش راجع به این رسم براش تعریف کرده بود رو یادش اومد. بالاخره نوبت اون هم رسیده بود!
مادربزرگ لیزا، از پنجره به سمت دهکده اشاره کرد و گفت:
وقتی که بهار بیاد، تمام گلهای دهکده، به رنگی که تو انتخاب کردی شکوفه میزنن! هر رنگی معنی خاص خودش رو داره و آیندهی دهکدهی ما رو برای سالها مشخص میکنه! برای همین انتخاب تو خیلی خیلی مهمه!
چشمهای جیادا از تعجب گرد شد!
مادربزرگ لیزا ادامه داد:
من تصمیم گرفتم که برای تو یک دامن بدوزم! حالا بگو ببینم! دوست داری دامنت چه رنگی باشه؟! خوب فکر کن عزیزم! این رنگ قراره سرنوشت دهکدهی ما رو تا سالها بعد تعیین بکنه!
جیادا کمی مضطرب شد! حیادا میدونست که این تصمیم خیلی مهمه، اما یک مشکل بزرگ وجود داشت!
جیادا یک نفس عمیق کشید و کمی فکر کرد! اون بالاخره تموم جراتش رو جمع کرد و پرسید:
مادربزرگ لیزا! من چجوری میتونم یک رنگ انتخاب کنم؟! من همهی رنگهای رنگین کمان رو دوست دارم!
قرمز رنگ آتشه و حسابی قویه! اون مثل رگههای دائمی نور خورشید توی آسمونه! قرمز خیلی پر رنگ و بلنده! قرمز به من جرات میده که حرفمو بزنم و خودم باشم!
نارنجی باعث میشه حسابی حس راحت و گرم و نرمی داشته باشم! مثل قدم زدن توی یک ظهر زیبای تابستونی! نارنجی منو یاد آب پرتقال صبحانه و بستنی یخی پرتقالی خوشمزه میندازه!
من وقتی نارنجی میپوشم، حس میکنم که تو خونهام! چون خیلی حس راحتی دارم!
این #داستان ادامه دارد...
@mamiyar
ادامه داستان دیروز
زرد خیلی خالصه و من رو یاد دویدن توی مزرعهی گلهای آفتابگردون میندازه! زرد باعث میشه من دلم بخواد تا مثل یک بچه شاد باشم و بخندم!
سبز باعث میشه که من بخوام دست از عجله بردارم! گلها رو بو کنم و توی بارون بدوم! سبز باعث میشه بیشتر به اطرافم توجه کنم! سبز باعث میشه من به طبیعت و کرهی زمین بیشتر اهمیت بدم!
من هر وقت که سبز میپوشم، حس میکنم که آدم بهتری هستم!
آبی، آروم ولی محکمه! آبی باعث میشه من کم حرف اما قوی باشم! آبی حسابی خانمانه است! آبی رنگ موجهای قوی اقیانوسه! رنگ آسمون زیبای صبح!
بنفش رنگ وفاداری و رهبریه! بنفش رنگ قدرت.
من هر وقت که بنفش میپوشم، حس میکنم که یک بانوی واقعی هستم!
جیادا ادامه داد:
برای همینه که من نمیتونم فقط یک رنگ رو برای دامنم انتخاب کنم مادربزرگ لیزا!
مادربزرگ لیزا نشست و کمی فکر کرد و گفت:
جیادا! من واقعا دوست داشتم که بتونم کمکت کنم! ولی رسم، رسمه! تو که نمیتونی از من انتظار داشته باشی که یک رسم 400 ساله رو دور بریزم! برو و هفتهی دیگه برگرد و رنگ مورد علاقهات رو به من بگو، اگرنه من مجبورم که خودم یک رنگ برات انتخاب کنم!
جیادا وقتی از کلبهی مادربزرگ لیزا اومد بیرن، شروع کرد به گریه کردن! جیادا منظور مادربزرگ لیزا رو میدونست! ولی حسابی از برخورد خشن مادربزرگ ناراحت بود!
مادربزرگ لیزا از پنجره به بیرون نگاه کرد! بارون تازه بند اومده بود! مادربزرگ با خودش گفت:
من دارم کار درستی میکنم! مگه نه؟!
ناگهان مادربزرگ لیزا چیزی توی آسمون دید و چشمهاش برق زد!
مادربزرگ لیز با خودش گفت:
اوه! من چقدر بی فکر بودم! این میتونه همه چیز رو تغییر بده!
یک هفته بعد
جیادا سفرش رو به سمت نوک بلندترین قلهی کوهستان شروع کرد. اون همینطور که از کوه بالا میرفت، حسابی فکر کرد و فکر کرد. وقتی جیادا به نوک قله رسید، تصمیمش رو گرفته بود اما اصلا خوشحال نبود!
جیادا با صدای بلند گفت:
مادربزرگ لیزا! من رنگم رو انتخاب کردم!
مادربزرگ لیزا گفت:
بیا داخل دختر عزیزم!
جیادا گفت:
مادربزرگ، رنگی که من انتخا…
ولی ناگهان از تعجب زبونش بند اومد! جیادا اصلا چیزی رو که میدید رو باور نمیکرد! یک دامن زیبای دست دوز اونجا بود به رنگ تموم رنگهای رنگین کمان! این دامن خیلی خیلی بهتر از هر چیزی بود که جیادا تصورش رو میکرد!
جیادا با خوشحالی گفت:
خیلی ممنونم مادربزرگ لیزا!
جیادا از خوشحالی، چشمهاش پر از اشک شد و دوید و محکم مادربزرگ لیز رو بغل کرد! این بهترین لحظه تو کل زندگی جیادا بود!
سه ماه بعد
بالاخره بهار از راه رسید! اما این دفعه یک فرق خیلی بزرگ داشت! این بار گلهای دهکده از تموم رنگهای رنگین کمان بودن! این زیباترین منظرهای بود که مردم دهکده تا اون لحظه دیده بودن!
#داستان
@mamiyar