داستان📖
👴👦 هم بازی پدر بزرگ 👦👴
🚶♂️ گم شدن محمد (ص) حلیمه را ترساند. 😨
این بار او تنها به صحرا برگشت و محمد (ص) را با خود نبرد.
هر بار وقتی حلیمه به صحرا برمیگشت آمنه و ام ایمن ناراحت و غمگین بودند چون باید دوری محمد (ص) را تحمل میکردند. 😔🌄
اما این بار حلیمه ناراحت شد. 😢
این بار حارث و شیما و انیسه و بچههای صحرا ناراحت شدند. 🙁👧👦🌵
دیگر محمد (ص) در صحرا نبود که با آنها بازی کند. 🚶♂️
همراه آنها گله به چراگاه ببرد. 🐑🌅
از ان به بعد محمد (ص) هم بازی بچههای مکه بود.
به جای صحرا و دشت به جای همراهی با گله در کوچههای مکه راه میرفت، میدوید و بازی میکرد. 🏃♂️
با آمدن محمد (ص) دیگر هیچ کس عبدالمطلب را تنها ندید.
پدری نداشت اما عبدالمطلب برایش پدری میکرد. 👨👦
هرجا میرفت محمد (ص) همراهش بود. 🚶♂️
انگار دست او و دست محمد (ص) به هم چسبیده بود. 🤝
در هر مجلسی که پیرمرد👴 شرکت میکرد محمد (ص) هم با او بود.
گاهی پیرمرد👴 سن و سال خود را فراموش میکرد و مثل محمد (ص) بچه میشد.
مثل او میدوید. 🏃♂️🏃♂️
همراه محمد (ص) بازی میکرد و سعی میکرد مثل محمد (ص) حرف بزند. 🗣🤗
گاهی هم محمد (ص) کودکی خود را از یاد میبرد. 🤔
در مجلس بزرگان مکه مینشست و مثل آنها حرف میزد و مثل آنها کارهای بزرگ انجام میداد.
عبدالمطلب پردهدار کعبه بود. 🕋
بزرگ و ریشسفید مردم مکه بود. 👴
هر کسی کاری داشت به او میگفت. 🗣🤝
هر کس مشکلی 🤷♂️داشت پیش او میرفت.
او بود که باید کارهای مردم را سر و سامان میداد. 📋
هر وقت کار مهمی پیش میآمد، کنار کعبه فرشی پهن میکرد تا بزرگان مکه دور هم بنشینند.
با هم مشورت کنند 🗣و راهحلی برای مشکل پیدا کنند. 🤝
جای عبدالمطلب بالای مجلس بود. هیچ کس به خود اجازه نمیداد که جای او بنشیند. 🚷🚫
همه احترام او را داشتند. 🙌🤴
روزی از روزها وقتی همه جمع بودند و منتظر آمدن عبدالمطلب نشسته بودند، دیدند که پیرمرد دست محمد (ص) را گرفته است و میآید. 👴
همه به احترام او بلند شدند. 🙋♂️
بزرگان کنار رفتند و تعارف کردند تا عبدالمطلب برود و بالای مجلس سر جای همیشگی خود بنشیند. 👴
محمد (ص) که آن زمان فقط 5 سال داشت، رفت و جای پدر بزرگ نشست. 👴
یکی از پسران عبدالمطلب دوید تا برادرزادهاش را از جا بلند کند ولی عبدالمطلب دست او را گرفت. 🙅♂️
محمد (ص) را سر جای خود نشاند و رو به بزرگان مکه گفت: به خدای کعبه جایگاه این پسر از همهی ما بالاتر است. 🕋
من روزی را میبینم که او آقا و سرور شماست. 🌟
روزی را میبینم که محمد (ص) به شما فرمان میدهد. 🗣
در کارها راهنمای شماست و به شما راه درست زندگی را نشان میدهد. 🛤🌠
عبدالمطلب این را گفت و محمد (ص) را بغل کرد و نشست. 🤗👴❤️
اورا روی زانوی خود نشاند و تا آخر مجلس در همان حال ماند.
#داستان
کاردستی ها سقفش با دایره درست شده
#تجربه_موفق
آخرین راهکارهای افزایش روحیه تواضع در کودک:
9️⃣1️⃣ تواضع در پذیرش اشتباهات😓: به کودکان آموزش دهید که تواضع در پذیرش اشتباهات و بهبود آنها مهم است. این نکته باید در ذهن شان تثبیت شود که هر اشتباهی لازم است شرمندگی را در پی داشته باشد وگرنه از سمت شما قابل بخشش نیست.
0️⃣2️⃣ آموزش عفو و بخشش🤝: به کودکان آموزش دهید که عفو و بخشش نمونهای از تواضع و اختیار در دین است.
1️⃣2️⃣ تواضع در تفکرات🧠: به کودکان توضیح دهید که تواضع در تفکرات و عقایدشان نیز مهم است. و خودتان وظیفه دارید افکار غلط و مغرورانه او را بیابید و در رفع شان کوشش کنید.
#نکات_تربیتی
یادآوری برنامه:
🔹امروز سه شنبه است و مامانا بعد از نرمش صبحگاهی
🔹حتما یادشون باشه امروز روز تمیز کاری خونه است با همراهی بچه ها
.
حدیث✨امروز :
امام علی (ع)
قارن اهل الخیر تکن منهم و باین اهل الشر تبن عنهم
با مردم نیکوکار معاشرت کن تا از آنان بشمار آیی و از بدان بپرهیز تا از آنان دور گردی.
این مسئله از نکات مهمیه که باید به کودکتون آموزش بدین
#حدیث_تربیتی
یادآوری برنامه:
اول از همه فکر کنیم و تمرکز کنیم روی این مسئله که خدا قطعا از ما به عنوان والدین می خواد با کودکمون مهربونانه وقت بگذرونیم و بعد..
🔹مادرای عزیز با همراهی بچه ها یه دور خونه رو مرتب کنید. (میدونم گاهی از صبح تا شب مشغول مرتب کردن هستید منظورم مرتب حسابی)
🔹پدرای محترمم بعد از این کار حتما با بچه ها بازی و مسابقه تحرکی داشته باشید.
.
داستان📖
سرور قریش
عبدالمطلب پسر ها نوه های زیادی داشت اما محمد (ص) با همه فرق داشت. 🌟
او حرف های عجیبی می زد و سئوال های عجیبی میپرسید 🗣و مانند بزرگان و حکیمان رفتار می کرد. 🤔
عبدالمطلب مطمئن بود که او آینده درخشانی دارد و پیشوا و رهبر قریش می شود. 🌟
به خاطر همین تصمیم گرفت او را با اجدادش👴 آشنا کند. 📜
روزی از روز ها با صدای مهربانی گفت: نور دیده ام می خواهم قصه ای برایت تعریف کنم. 🗣📖
محمد (ص) پرسید: چه قصه ای؟ 🤨📜
عبدالمطلب گفت: قصه ی اجدادت را. حتماً میدانی که تو پسر عبدالله هستی و او پسر من بود و من پسر هاشم. 👨👦👦
محمد (ص) گفت بله اینها را میدانم؛ اما بگویید هاشم پسر که بود؟ 🧔
عبدالمطلب 👴گفت: هاشم پسر عبد مناف و او هم پسر قصی بود. قصی پسر کلاب ، کلاب هم پسر مره و او پسر کعب و... 📖
محمد (ص) گفت: حالا می خواهید همه را برایتان بگویم. 🤔📜
عبدالمطلب گفت به همین زودی یاد گرفتی؟ 🧠📚
محمد (ص) گفت بله و همه را گفت. 🗣
عبدالمطلب گفت: بله اگر همین طور جلو برویم میرسیم به ابراهیم که پیامبر خدا بودکه در بابل زمان حاکمی به نام نمرود زندگی می کرد.
آن زمان مردم بت میپرستیدند. 🏛🤲
مثل مردم مکه که حالا بت می پرستند، اما ابراهیم می خواست مردم خدای بزرگ را بپرستند. 🕌
روزی وقتی مردم از شهر خارج شده بودند او با تبر🔨 بت ها را شکست و بعد تبر را روی دوش بت بزرگ🗿 گذاشت.
خلاصه وقتی مردم به شهر برگشتند و دیدند که بت ها شکسته اند. 🏛
فهمیدند کار ابراهیم است.
برای همین به دستور حاکمشان نمرود، هیزم بسیار زیادی جمع کردند و هیزم ها را آتش زدند و ابراهیم را در آتش انداختند تا بسوزد؛ اما چون خدا ابراهیم را دوست داشت، آن آتش بزرگ🔥 او را نسوزاند و برای او مثل گلستان شد. 🌸
بعداز آن نمرود ابراهیم را مجبور کرد از آن شهر برود. 👑🏛
ابرایم به فلسطین رفت و آنجا پسرش اسماعیل به دنیا آمد. 🏞👶
اما خداوند به او دستور داد که پسر و همسرت را بردار و از این شهر برو. 👨👩👦👦🏞
ابراهیم هم با پسرش، اسماعیل و همسرش هاجر به مکه آمد. 🚶♂️🏜
آن زمان مکه بیابان بود و هیچ خانه ای اینجا نبود. 🌵
ابراهیم، اسماعیل و هاجر را گذاشت و رفت. 🚶♂️🏜
روز گرمی بود و اسماعیل که شیر خواره بود تشنه اش بود و آبی پیدا نمیشد. مادرش برای پیدا کردن آب رفت و وقتی برگشت دید زیر پای اسماعیل چشمه ای جوشیده است. 👩🚰
همین چشمه ای که حال به آن زمزم می گویند. 🚰
از آن به بعد مردم و کاروان های دیگر آمده اند و خانه های دیگر ساختند. 🏠👨👩👧👦
چند سال بعد ابراهیم برای دیدن پسرش آمد و به فرمان خدا خانه ی کعبه را ساخت و این خانه عبداتگاه همه ی مردم شد. 🕋
مقدس ترین مکان دنیا شد. 🌍
زیرا ابراهیم دعا کرده بود که اینجا جای مقدسی بشود و این سرزمین برکت پیدا کند. 🙏🏞
خدا دعای ابراهیم را پذیرفت. 🤲🌟
از آن زمان هر سال مردم زیادی به کعبه می آیند و سرپرستی این مردم و غذا دادن و کمک کردن به آنها وظیفه ی فرزندان اسماعیل است. 🍲🤝
محمد (ص) با دقت به حرف های پدربزرگش گوش می کرد. 🧏👂
وقتی حرف های پیرمرد تمام شد همه ی فکر و ذهن او به ابراهیم بود و بت هایی که شکسته بود و آتش بزرگی که او را نسوزانده بود. 🔥🙇♂️🤔
#داستان