ادامه داستان دیروز
همه به لیلی کمک کردن تا دنبال کوله پشتیش بگرده! همهی بچهها! حتی همهی مامانا! اونا توی شنها، پشت بوتهها و کنار تاب و سرسره رو نگاه کردن! اونا همه جا رو گشتن! اونا حتی بالای درختها رو هم نگاه کردن!
مامان که داشت سعی میکرد کمک کنه، گفت:
اشکالی نداره لیلی! یکی جدیدش رو میخریم!
لیلی که حسابی ناراحت بود، گفت:
ولی سنجاب عروسکیم هم رفته! و بقیهی وسایل ضروریم که مال مواقع ضروری بودن!
لیلی شروع کرد به گریه کردن! هیچکس نمیدونست که چی باید بگه! کوله پشتی خیلی خاص و ویژهی لیلی گم شده بود! و ازهمه مهمتر! سنجاب پشمالو هم گم شده بود!
موقع خواب، مادر لیلی بهش گفت:
ولی تو اسم و آدرست رو توی کیف گذاشته بودی. مگه نه؟! برای مواقع اضطراری!
لیلی گفت:
بله گذاشته بود! برای موقعی که خودم گم شدم یا کوله پشتیم رو گم کردم!
مامان، لیلی رو بغل کرد و گفت:
بیا امیدوار باشیم که یک نفر، کوله پشتیت رو پیدا میکنه و آدرسو میبینه! اینجوری شاید برش گردونه!
بچهها! به نظرتون لیلی کوله پشتیش رو پس گرفت؟!
من خیلی خوشحالم که بگم بله! چند روز بعد زنگ در خونه به صدا در اومد و یک آقای مهربون، کولهی لیلی رو براش آورد! لیلی نمیتونست اینو باور کنه! اون حسابی از اون آقا تشکر کرد! بعد سنجاب پشمالو رو بوسید و دور آشپزخونه از خوشحالی میدوید!
ولی خیلی چیزها از توی کوله چشتی لیلی گم شده بود! تموم شکلاتها و کلوچهها! آبمیوهی خوشمزه! کتابهای داستان! و تازه! پولهای بستنی هم دیگه توی کیف نبودن!
ولی، کی کوله پشتی لیلی رو برداشته بود؟! سنجاب پشمالو حتما میدونست! اما اون به لیلی چیزی نگفت! آخه اون یک سنجاب خیلی راز داره!
لیلی از اون به بعد، دیگه این همه چیز توی کیفش نگذاشت! برای این که اگر یک وقت گمش کرد، چیزهای زیادی رو از دست نده! تازه اون از اون به بعد، کیفش رو همیشه توی زمین بازی، نزدیک خودش نگه میداشت!
لیلی دیگه الان حسابی محتاط شده! اون نصف قبل وسیله توش کوله پشتیش میذاره! با این که انتخاب کردن حسابی براش سخته!
اون به مادرش گفت:
من سوت رو دیگه توی کیف نمیذارم! آخه هیچ کس تا حالا از من نخواسته که آهنگ بزنم! واقعا نمیدونم که چرا!!!
لیلی و مادرش حسابی به این حرف خندیدین!
#داستان
@mamiyar
هر روز قبل از مدرسه، جک جلوی قفسهی کتاب اتاق پذیرایی میایستاد و روی یک کتاب خاص تمرکز میکرد. اسم اون کتاب ” بزرگترین جستجوگردنیا” بود.
این کتاب همیشه روی بالاترین قفسهی کتاب بود. مادر جک همیشه وقتی که جک ناراحت بود، این کتاب رو براش میخوند. و جدیدا که مادر جک به سفر رفته بود جک خیلی خیلی احساس ناراحتی میکرد. برای همین حس میکرد که به اون کتاب نیاز داره.
جک جلوی قفسهی کتاب میایستاد و به کتاب مورد علاقهاش خیره میشد و به این فکر میکرد که چطوری میتونه اون کتاب رو از اون بالا برداره! بعضی وقتا به فکرش میرسید که از پدرش کمک بگیره ولی پدرش بیشتر وقتش رو توی دفتر کارش میگذروند.
خود جک باید این کار رو انجام میداد؛ ولی جک اصلا از این قضیه ناراحت نبود. این یک ماموریت بزرگ بود که جک باید از پسش بر میومد.
توی مدرسه، جک حسابی نقشه میکشید که چطوری باید این کار رو انجام بده. بعضی وقتا نقشه میکشید که از نردبونی که توی خونه دارن استفاده کنه. نردبون توی انباری بود. جک مطمئن بود که نقشهاش کار میکنه. برای همین تصمیم گرفت که وقتی رسید خونه، نقشهاش رو اجرا کنه.
جک وقتی رسید خونه، کیفش رو روی مبل انداخت و به سمت انباری دوید. اون جا نردبون رو پیدا کرد. جک خیلی خوشحال شد، چون بدون نردبون، نقشهاش اصلا موفق نمیشد. جک نردبون رو گرفت و سعی کرد که اونو حمل کنه.
همون لحظه بود که جک فهمید نقشهاش قراره شکست بخوره، چون نردبون خیلی سنگین بود و جک نمیتونست اونو تکون بده. به خاظر همین، جک انباری رو ترک کرد و به اتاقش رفت. دفتری که داخلش نقشههاش رو مینوشت رو برداشت و روی نردبون یک خط گنده کشید!
اون شب، جک تصمیم گرفت که فردا، یک نقشهی بهتر برای به چنگ آوردن کتاب مورد علاقهاش بکشه.
نقشهی بعدی جک این بود که از ترامپولین قدیمی مامانش استفاده کنه. اون میخواست که روی ترامپولین بپره تا بتونه بره بالای قفسه و کتاب رو برداره و بعد روی زمین فرود بیاد. جک ترامپولین رو جلوی قفسهی کتاب گذاشت.
جک به ترامپولین نگاه کرد و بعد به سقف نگاه کرد. جک چهار پنج بار این کار رو تکرار کرد. جک فهمید که این نقشه هم کار نمیکنه! چون جک میترسید که زیادی بالا بپره و سرش بخوره به سقف! جک دوباره رفت سراغ دفتر نقشههاش.
جک نقشههای زیاد دیگهای کشید و هر روز اونا رو انجام میداد. یکی از نقشههاش این بود که از یک صندلی به جای نردبون استفاده بکنه. نقشهی بعدیش این بود که با دستهی بلند جارو به کتاب ضربه بزنه تا کتاب پایین بیوفته. اما هیچکدوم از این نقشهها کار نکردن.
بعد از شکست نقشهی دسته جارو، جک کل شب رو بیدار موند تا یک نقشهی جدید بکشه! این نقشه به نظر عملی میومد. یه حسی به جک میگفت که این نقشه حتما جواب میده!
جک تصمیم گرفت که این نقشه رو صبح خیلی زود انجام بده. اون روز جمعه بود، پس جک حسابی وقت داشت. نقشهی جدید جک که ممکن بود موفق بشه، این بود که دونه دونه از قفسهها بالا بره تا به قفسهی بالایی برسه و کتاب رو برداره. جک فکر نمیکرد که بالا رفتن از قفسه کار سختی باشه. جک فقط باید محکم قفسهها رو میگرفت تا از بالا روی زمین نیوفته.
ولی جک میدونست که پایین اومدن از قفسهها کار سختیه! برای همین اون تصمیم گرفت که از اون بالا بپره پایین! پس باید یه تشک نرم پایین قفسه میگذاشت تا موقع پایین پریدن آسیب نبینه.
اون رفت به اتاقش و تشک خودش رو آورد. بعدم به اتاق مهمون رفت و تشکهای اونجا رو هم آورد و زیر قفسه انداخت. بالاخره همه چیز آماده شد.
جک یک نفس عمیق کشید و شروع کرد به بالا رفتن از قفسهی کتاب! این کار اون قدری که جک فکر کرده بود، آسون نبود! گرفتن لبهی قفسه و محکم گرفتن اون خیلی کار سختی بود. دستهای جک شروع کرد به درد گرفتن. اون با خودش فکر کرد که بهتره قفسه رو ول کنه بپره پایین، اما دلش نمیخواست که این نقشه هم مثل نقشههای قبلی شکست بخوره.
ولی اون دیگه نمیتونست درد رو تحمل کنه. برای همین چشمهاش رو بست و خواست که پایین بپره. ولی ناگهان جک حس کرد که یک نفر اونو گرفت و بالا برد. وقتی جک چشمهاش رو باز کرد، کتاب مورد علاقهاش درست جلوی چشمش بود. جک سریع کتاب رو برداشت و اونو محکم توی بغلش گرفت. بعد از این که کتاب رو برداشت، خیلی آروم پایین اومد.
جک حسابی کنجکاو بود که بدونه کی بهش کمک کرده تا ماموریتش رو انجام بده. برای همین چرخید. جک با دیدن پدرش حسابی تعجب کرد. پدر جک خیلی آروم اونجا ایستاده بود.
پدرش، آروم سر جک رو نوازش کردو جک هم از خوشحالی لبخند زد که تونسته کتابش رو به دست بیاره برای همین پرید بقل پدرش و ازش تشکر کرد بعد هم پدرش شروع کرد به خوندن کتاب برای جک و هر دو خوشحال بودن.
#داستان
@mamiyar