eitaa logo
#من_منتظرم!
999 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
کتایون دوباره پرسید: خواهر چی؟ _خواهر که... دارم ولی نه از همین پدر و مادر. _یعنی چی؟ _دخترعموم رضوان، خواهر رضاعی(شیری) منه ژانت چشمهاش گرد شد. فوری توضیح دادم: منظورم اینه که.. خب چطور بگم در اسلام یه حکمی هست که اگر بچه ای از شیر مادر بچه ی دیگه ای تغذیه کنه خواهر و برادر میشن و محرم! رضوان با من و رضا که دوقلو هستیم و هم شیر، خواهره. رضاعی! ژانت زیر لب گفت:چه جالب و دیگه چیزی نگفت. اینبار من سوال کردم. از کتایون: تو چی خواهری برادری؟ سرتکون داد: نه... همین. من هم دیگه چیزی نپرسیدم و بلند شدم: فکر کنم این چای دم اومد بریزم بیارم... با سینی چای و پیش دستی پولکی برگشتم و تعارف کردم: بفرمایید چای لاهیجان که این تی بگ ها هاضمه رو قتل عام کردن! با ذوق چای رو بو کشید و پولکی رو توی دهنش گذاشت: چقدر حس خوبی دارن اینا! من عاشق سوغاتی ایرانی ام... _ تاحالا مسافرت نرفتی ایران؟ اصلا شناسنامه ایرانی داری؟ ژانت هم چای و پولکی برداشت و مشغول شد. به نظر خوشش اومده بود کتایون جوابم رو داد: آره بابا شناسنامه که دارم ولی تابحال نه نرفتم! _چرا با اینهمه علاقه؟ ممنوع الورودی؟ _من نه ولی بابام آره احتمالا...دوست نداره که منم برم _چطور مگه پرونده ای داره توی ایران؟ _نمیدونم دقیق من از کاراش خبر ندارم ولی فکر کنم مربوط به کارشه به هر حال اون یه تاجره من زیاد از مراوداتش سر در نمیارم... سوال دیگه ای نپرسیدم و کمی از چای خوردم که دوباره کتایون سوال بعدی رو پرسید: راستی میگم به نظرت تا هفته ی دیگه این کارت باهامون تموم میشه یا نه؟! فنجون رو از لبم فاصله دادم:_کار من نیست کار خودته! چطور مگه عجله داری؟ خندید: نه ولی اگر تموم بشه این وقت سال خونه از کجا میخوای پیدا کنی! لبخندی زدم:_جا پیدا میشه نگران نباش خدا بزرگه... سری تکون داد: امیدوارم. البته بخاطر ژانت میگم من که نه سر پیازم نه ته پیاز! ژانت بلند شد و بی هیچ حرفی رفت سمت سرویس. همین که در رو بست کتایون یکم خودش رو روی مبل جا به جا کرد و بعد با حالت یکم جدی و یکم متاسف و بیشتر مجبور گفت: _میدونی هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی مجبور بشم از آدمی مثل تو عذرخواهی کنم اما هر چی فکر کردم دیدم رفتار اون روزم خیلی هیجانی و تند بود. تحت تاثیر حال بد ژانت کلا کنترلم رو از دست دادم و رفتار خیلی بدی باهات کردم. درسته که من با تفکر تو عمیقا مشکل دارم اما خب نمیشه همه اتفاقات بد رو گردن یک نفر انداخت تو مقصر نیستی شاید نمیدونی از چی داری دفاع میکنی رفتارت که اینو میگه... البته من آدم زودباوری نیستم ولی تو هم به نظر نمیاد آدم بدی باشی... به همین خاطر... باید بگم بابت رفتار اون روز متاسفم... لبخند دردناکی روی لبم نشست: _خواهش میکنم! درباره تفکراتمون بزودی هر دو به نتیجه میرسیم اما میخوام یه چیزی رو از ته قلب باور کنید؛ والله، قسم به تمام مقدساتی که از همه ی دنیا برام عزیز ترن. هدف من از این بحث نه اذیت کردن شما نه حتی مسلمون کردن شما نیست من فقط میخوام وکیل باور مظلومم باشم و رفع اتهام کنم این حق منه که حمله ای که بهم میشه رو جواب بدم... من فقط میخوام ما رو هر اونچه که هستیم و فکر میکنیم همه بشناسن فقط میخوام خودمو معرفی کنم اصلا اصراری ندارم شما چیزی رو بپذیرید فقط میخوام تعریف درستی ازش داشته باشید از ماهیتش... این صبحونه آماده کردنا و چای دم کردنا و قرمه سبزی درست کردنا هم نه رشوه ست نه قراره شما رو نمک گیر کنه اینا فقط محبته... بخاطر اینکه بدونید یک مسلمان همه ی وجودش محبت به آدمهاست نه اون چیزی که به شما معرفی شده... من فقط حقیقت درونی اعتقادی م رو آشکار میکنم من واقعا از اینکه برای دو تا آدم چای دم کنم و خستگی شون رفع بشه لذت میبرم این تربیت دینی منه هیچ ریا و هیچ توقعی پشتش نیست شما مختارید باور کنید یا نه... این بحث خیلی زود تموم میشه و من از اینجا میرم و رابطه ی ما هم به پایان میرسه اما اون چیزی که من بهش اصرار دارم تصویر ذهنی صحیح شما نسبت به یک مسلمانه اون چیزی که واقعا هست نه کمتر و نه بیشتر نه اینکه شما مسلمان بشید به هیچ وجه... ما فقط میخوایم خودمون رو معرفی کنیم که اونطوری که هستیم ما رو بشناسن... این حق ماست... سرش پایین بود و گوش میداد. پرسیدم: حالا میتونی به من بگی مشکل ژانت با ما چیه؟ نفس عمیقی کشید و دستهاش رو توی هم گره کرد: خب... اون بدترین ضربه ممکن رو از مسلمون ها خورده. پدر و مادر ژانت هر دو توی یکی از شرکت های برج تجارت جهانی کار میکردن... آیه را خواندم... آهی کشیدم و کتایون ادامه داد: آره... توی حادثه ۱۱ سپتامبر کشته شدن... هر دو با هم... اونم وقتی ژانت فقط ده سالش بود... 15 ساله که تنها زندگی میکنه از همون سن کم باید خرج خودش رو درمی آورده خیلی سختی کشیده نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو پشت سرم قلاب کردم:پس که اینطور...
تمام رفتارهای عجیب و غریب ژانت یکی یکی از جلوی چشمهام عبور میکردن و دیگه کاملا قابل درک بودن... کتایون باز ادامه داد: و اینجا همون خونه ایه که با پدر و مادرش زندگی میکردن و هیچ وقت حاضر نشد اینجا رو با یه خونه کوچیکتر عوض کنه با اینکه اجاره اینجا براش خیلی سنگین بود... برای همین نمیخواست همخونه بپذیره و بدتر از اون یه همخونه ی مسلمون چون مدام اون حادثه رو براش تداعی میکرد... ژانت از سرویس بیرون اومد و مکالمه ی ما همونجا تموم شد... حالم واقعا بد شده بود... از همون اول ژانت به نظرم دوست داشتنی اومد ولی حالا حس خاص تری بهش داشتم. علاقه توام با دلسوزی و احترام. چقدر تنها زندگی کردن و پول درآوردن توی این جنگل بزرگ سخته مخصوصا وقتی یه دختر کم سن و سال باشی! شاید باید بابت رفتارش بهش حق بدم. اونقدر دلم از سختی هایی که کشیده به درد اومده بود که حتی دوست داشتم  خیلی بیشتر از این بد خلقی هاش رو تحمل کنم. همین که ژانت خیلی ساکت نشست سر جاش سوالی به ذهنم رسید و پرسیدم: راستی شما چند وقته که دوستید؟ چطوری با هم آشنا شدید؟ کتایون لبخند محوی زد: از سه سال پیش که به عنوان عکاس شرکتشون اومد و عکس های بیلبورد ما رو کار کرد! شاید کمی دور از باور بود که رئیس یک تشکیلات با یک عکاس تبلیغاتی تا این حد صمیمی رفاقت کنه و عجیبتر اینکه با غرور کتایون اصلا سازگار نبود اما صدای زنگ در واحد مجال هر گونه کنجکاوی دیگه ای رو گرفت... از جام بلند شدم و از روی چوب لباسی جلوی در بارونی و شالم رو برداشتم و تن کردم و کیف پولم رو هم برداشتم اما تا خواستم در رو باز کنم کتایون صدا زد: ضحی؟ اولین بار بود که کسی توی این خونه اسمم رو صدا میزد. دلم برای آهنگ تلفظ اسمم تنگ شده بود! برگشتم طرفش:بله کیف پولش رو گرفت طرفم: ممنون که حساب میکنی! کیف پول رو ازش گرفتم و بالاخره در رو باز کردم جعبه پیتزاها رو گرفتم و پولش رو حساب کردم. البته از کیف خودم. پذیرایی وظیفه ی میزبانه نه مهمان. بالاخره فعلا اینجا خونه ی من هم هست! برگشتم سر جام و پیتزاها رو گذاشتم روی میز. کیف پول کتایون رو هم بهش برگردوندم. اونم همینطوری  گذاشت توی کیفش شام در سکوت خورده شد و من هم نهایت لذت رو از پیتزای سبزیجاتم بردم! غذا که تموم شد جعبه ها رو جمع کردم و خواستم بلند شم که ژانت گفت: چرا همه آشغالا رو میبری خودمون میبریم دیگه... سر تکون دادم: خب من که دارم میرم اینارم میبرم دیگه چه اشکالی داره... جعبه ها رو توی سطل زباله انداختم و برگشتم سر جام... خواستم سوال کنم ادامه بدیم یا نه که ژانت حرفم رو قطع کرد: _من... سرش رو بلند کرد و به من چشم دوخت: _به هر حال من هم یک خداباورم... برای همین هر چی فکر میکنم نمیتونم ازت تشکر نکنم... بابت این توضیحاتی که دادی... توی این سالها همیشه هر وقت با کسی خصوصا با کتایون سر این موضوع حرف میزدیم من اطمینان کامل داشتم ولی هیچ وقت نتونستم دلیل بیارم و اثبات کنم چون متاسفانه احساسات  و ادراکات قلبی قابل انتقال نیستن... خیلی خوشحالم که اینهمه دلیل منطقی برای اثبات وجود خدا هست ولی به هر حال برای من چندان فرقی نمیکنه چون من خدا رو دیدم. حس کردم. با همون نشانه هاش که گفتی پس چطور میتونم انکارش کنم ؟ من سالها تنها زندگی کردم و هیچ حامی و کمکی نداشتم اونم توی محیط خطرناکی مثل نیویورک ولی هیچ وقت آسیبی بهم نرسید و این توی شرایط من شبیه معجزه است چون همیشه ازش خواستم کمکم کنه... و اون هم اینکار رو کرد. بارها و بارها دور شدن خطر رو حس کردم درحالی که خودم هیچ وقت نمیتونستم اون خطرها رو از خودم دفع کنم... من مطمئنم که هست اما هیچ وقت نتونستم توضیحش بدم... تو کاری که من نتونستم انجام بدم رو انجام دادی! ممنونم... حالم منقلب شده بود از اینهمه ایمانی که توی وجود این دختر جمع شده بود. اونقدر عاشق خدا بود که فقط چند تا دلیل در اثبات حضورش به حدی شادش کرده بود که به زعم خودش آدمی رو که شاید خیال میکرد هم مسلک قاتلین پدر و مادرشه ببخشه و ازش تشکر کنه... پس دلیل آرامشش این بود... لبخند گرمی زدم: _چه ایمان محکم و زیبایی داری ژانت بهت غبطه میخورم! تو درست فکر میکنی محاله کسی صادقانه از خدا کمک بخواد و خدا کمکش نکنه برای خدا فرقی نمیکنه چه شرایطی داری چون قدرت مطلقه و نشد براش وجود نداره پس جای تعجب نیست... واقعا کسی که به خدا وصل میشه خوش بحالش شده چون به قدرت برتر وصل شده اینم از جذابیت های خلقته که کوچولوهایی مثل ما هم امکان رفاقت با انتهای قدرت و محبت و آگاهی رو دارن! ✍ادامه دارد. . . @man_montazeram
.....🍃 به توکل نام اعظمت 🍃...... .✧❁بسم الله الرحمن الرحیم❁☆.
🌷سلام آقا جان🌷
°🦋 • . ↺متن دعای عهد↯❦.• . «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم» . °↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. . °↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. . °↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ . °↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
❀ 🎧 با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار و هــر روز، بعـد نماز صبح بخون...♥️ ❀[ @man_montazeram ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❣ اے ڪاش کہ‌ انتخابمان مهدے بود'✋🏻 هر پرسش و هر جوابمان مهدے بود'🌱 ما طالب غیریم و ز این بدبختیـم'💔 اے ڪاش کہ‌ رأے نابمان مهدے بود'🖇 تعجیل در ظهور مولایمان @man_montazeram
علی علیه السلام : هر که مشکلات و سختی های زندگی خود را فاش کند، به خوار شدن خود راضی شده است. 📚نهج البلاغه، حکمت 2 @man_montazeram
‏جهانگیری: هیچ مسئولی نمی‌تواند نسبت به خوزستان بی‌تفاوت باشد پ. ن دقیقاً هیچ کس بی‌تفاوت نیست جز پاستور نشین‌ها :)) @man_montazeram
یه‌بار‌بهم‌گفت‌خوشبحال‌ماه‌وخورشید... پرسیدم‌چرا؟! جواب‌داد:حد‌اقل‌از‌دیدن‌امام‌زمان‌(عج) محروم‌نیستن! عجیب‌دلم‌سوخت..!(: @man_montazeram
⚠️ گیرِ تو گناهات‌ نیست ..🌱' گیر تو کارای خوبیه‌ که‌ انجام‌ میدی ولی‌ نمیگی "خدایا به‌ خاطر تو"🙂💔 اخلاص‌ یعنی↓ خدایا فقط‌ تو‌ ببین‌ حتی‌ ملائکه‌ هم‌ نه (=💛 🌱 @man_montazeram
پیامبر اڪرم (ص): مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَجْمَعَ اللَّهُ لَهُ الْخَيْرَ كُلَّهُ فَلْيُوَالِ عَلِيّاً بَعْدِي وَ لْيُوَالِ أَوْلِيَاءَهُ وَ لْيُعَادِ أَعْدَاءَهُ. هرکس دوست دارد خدا تمام خوبی‌ها را نصیبش کند بعد از من ولایت علی علیه‌السلام را قبول کند و با دوستانش دوست و با دشمنانش دشمن باشد. 📚 الامالی شیخ صدوق، ص474 5 روز تا 5 روز تا ! @man_montazeram
|💛| 🌷 | دل‌گیرنبـاش! دلت‌ڪه‌گیر‌باشد‌رهـا‌نمیشوے! یادت‌باشد؛ خدابندگانش‌راباآنچه‌‌بدان‌دل‌بسته‌اند می‌آزماید...|° 🥀 @man_montazeram
هدایت شده از #من_منتظرم!
اگه امام زمان به شخص شما بگم که. فلانی فردا روز ظهوره... 50 نفر یار جمع کن بیا عربستان بلیط و... هم با خودم. میتونی جمع کنی؟ https://harfeto.timefriend.net/16271167161263 لطفا همه جواب بدن❌❌❌
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 سخن‌نگاشت | دولت بعدی، حل مشکلات خوزستان را با جدیت دنبال کند 🔻رهبرانقلاب: اگر رسیدگی‌های لازم در وقت خود انجام میگرفت، مسلّم این وضعیّت برای مردم پیش نمی‌آمد. حالا هم که الحمدللّه دستگاه‌های مختلف، دولتی و غیر دولتی و همه مشغول کار شدند، این کارها را با جدّیّت دنبال کنند و دولت بعد هم که خواهد آمد، ان‌شاءاللّه به این مسئله بِجِد بپردازند. ۱۴۰۰/۵/۱ 💻 @Khamenei_ir
#من_منتظرم!
اگه امام زمان به شخص شما بگم که. فلانی فردا روز ظهوره... 50 نفر یار جمع کن بیا عربستان بلیط و... هم
این‌پیام‌رو‌0⃣5⃣نفرخوندن... امافقط4⃣نفرجواب‌دادن، برداشٺ‌من‌اینہ‌ڪہ‌بقیہ‌حتے‌حوصله هم نداشتن. و‌ایݩ‌یعنۍ‌انسان یانه،فڪر‌ڪردن،اما نشدهـ جواب بدن. وایݩ‌یعنے‌انسان‌ که حتی یڪ کلمه بله و خیر هم حسشو نداره بنویسه... الان‌یه‌سوال‌برای‌من‌پیش‌اومده🤔 ⁉️ ⁉️ ⁉️ ⁉️ ببخشید اینجوری صحبت کردم، اما گاهی تلنگر لازمه که ببینیم با خودمون چن چندیم
- وبھ‌نآمت‌‌؛ خدای‌ِسڪوت‌در‌هیاهوےشھر..! ݕسم‌اللهـ‌الرحݦن‌الرحیــم فڪرکݩ‌امام‌زمان‌اعلام‌ظهور‌ڪردن، فرموده‌نفرۍ0⃣5⃣نفر‌جمع‌ڪن‌ فردا‌با‌پرواز‌بیا‌عربستان‌بلیطم‌بهٺ‌میدم❗️ ببین‌میتونے⁉️ حال‌داری⁉️
حالا‌اونو‌بزار‌ڪنار💤 بجاے‌اینڪہ‌توبری‌ب‌اون۵۰تابگے‌، اونا‌میرݩ‌بہ‌بقیہ‌بگݩ❓ یه‌سنڱ‌کوچیک‌بندازیم‌توآب‌موج‌ ایجاد‌میڪنہ✨ اگہ‌یه‌قلوه‌سنگ‌بندازیم‌، ایراݩ‌رو‌تکوݩ‌بده‼️❕‼️ وقٺ‌‌نداریم❗️باید‌تساعدے‌زیاد‌بشیم تساعدی‌که‌زیاد‌شدیم🔅امام‌زمان‌میان❗️🔅
اینجا‌چند‌نفر‌بسیجی‌داریم⁉️ رهبرے‌سال4⃣7⃣به‌بسیجیا‌ماموریت‌دادن ڪہ⁉️ باید‌کارۍ‌کنید‌همونطور‌ڪہ‌مردم‌ رو واجب میدونن‌ رو هم بدونن✔️ بسیجی،چقدر‌بہ‌ماموریتی‌ڪہ‌فرماندهـ داده،عمل‌ڪردی⁉️ فقط‌بلدیم‌۲۲‌بهمن‌بدوییم‌بیایم‌راهپیمایی بعدم‌خوشحال‌باشیم‌ڪ‌ماپشٺ‌ولایتیم...
💠 هرآن‌دل‌را‌ڪہ‌دردے‌نیست،دل‌نیست دل‌بی‌درد،جزآب‌و‌گل‌نیست...💠 پ.ن: ★ـآب‌و‌گل‌هم‌بہ‌درد‌مهدۍ‌فاطمه‌نمیخوره❗️ به‌خدا‌قسم‌دلم‌میسوزه‌، شما‌دختروپسراۍ‌پاڪ‌و‌مومن💯 کہ‌بخاطر‌دینتون‌از‌خیلی‌از‌قشنگیای دنیا‌گذشتید‌حیفین...⛔️ حیفتونہ🐵و🐖محشور‌بشید... روایټ‌داریم‌از‌پیامبرعزیز✨ جلسہ‌پیش‌هم‌خوندم‌روایٺ‌رو،فرمود 🍃نمازخونے‌ڪہ‌ نڪنہ درقیامت‌خوک‌و‌میمون‌محشور‌میشہ. پ.ن: دورازجون‌شما‌البت
💠اوݩ‌آقاپسری‌ڪه‌سالے‌0⃣1⃣نفررو نمازخون‌نکنه،داره‌ادا‌درمیاره، ڪار‌میمـ🙉ـون‌هم‌ادا‌در‌آوردنهـ❌📛❌ 💠اون‌دختر‌خانومے‌ڪہ‌اهتمام‌ب‌محجبه ڪردن‌بقیہ‌نداره،یعنے‌نسبت‌بہ‌آیه‌های قرآن‌ . صفٺ‌خوڪ‌هم‌همینه... البته‌این۲‌تا‌مثال‌بود،خودتون‌تسری‌بدید💤
از‌یڪی‌از‌نزدیڪان‌حضرٺ‌آقا‌پرسیده‌شد ⭕️ چرا امام زمان در دوران ۸ سال دفاع مقدس ظهور نڪردند❓ اون موقع ڪه اخلاص‌ها✅ ایثارها✅ بیشتربود،طرف‌رو‌مین‌میخوابید‌ رو‌سیم‌خار‌دار‌میخوابید⁉️⭕️ جواݕ‌دادن‌ °امام‌زمان،گل۴فصل‌میخوان° یعنے‌چی🧐⁉️ یعنۍ‌اگہ‌مرد‌جنگے،✅ مرد‌جنگ‌‌فرهنگے‌ هم هستی⁉️ مرد‌جنگ‌اقتصادے‌هم‌هستے⁉️ مرد‌جنگ‌سیاسی‌و...هم‌هستی⁉️ پس‌تو‌صالحی✅هنوز‌ نشدی❌ یه‌مثال‌بزنم، طرف‌میره‌تو‌مغازه‌یه‌جنس‌ایرانی‌میخره پول‌میده‌میاد‌بیرون✔️ این‌فرد ✅ ولے‌یڪی‌دیگہ‌میاد،جنس‌ایرانیه‌رو‌هم میبینه‌ها،ولے‌بہ‌فروشنده‌میگہ ببخشید‌ازین‌ڪالا‌با‌فلان‌مشخصات ایرانیش‌رو‌ندارید⁉️ اینجوری‌دو‌نفر‌دیگه‌هم‌ڪه‌تو‌مغازه‌صداشو میشنون‌،میگن اِ یه نفر هم هست جنس ایرانی میخواد پس جنس ایرانی طرفدار هم داره... همینجوری که اینجور آدما زیاد بشن، طرفدارای جنس ایرانیم بیشتر میشن، اونوقت لازم نیس تولید کننده ما مارک خارجی بزنه رو جنسش که فروش بره این فرد
فرق و میدونی چیه⁉️ صالح خودش خوبه✔️ مصلح دیگران رو هم خوب میڪنه... یعنے‌فرد‌آمر‌و‌ناهی🍃 اونوقتع‌ڪه‌خدا‌به‌برڪت‌وجود‌تو❇️ بلا‌دفع‌میڪنہ،ازخانوادٺ‌شهرٺ‌ڪشورٺ 💠آیه‌قرآنہ: اینگونہ‌نیسٺ‌ڪه‌خداے‌تو هلاڪ‌کندشعری‌را‌درحالے‌ڪه‌در‌آن‌افراد هستند✅ میدونے‌‌چرا‌نفرموده ؟ انقدرآدم‌صالح‌مثہ‌منوشما‌بره‌جهنم به‌جرم بہ‌قۅل‌استادپناهٻاں🔉' عالم‌منتظرامام‌زمانه⏳، وامام‌زمان‌منٺظر‌آدمایےکه‌بلند‌بشن‌و‌خودشونِ‌بسازن!
#من_منتظرم!
#دربست_ظهور - وبھ‌نآمت‌‌؛ خدای‌ِسڪوت‌در‌هیاهوےشھر..! ݕسم‌اللهـ‌الرحݦن‌الرحیــم فڪرکݩ‌امام‌زمان‌اعل
طولانیش نکنم. ان شاءالله بقیه بحث بمونه برای جمعه... التماس دعا. یاعلی 🖐🏻 ابتدای بحث ریپلای شده
‏ایران اینترنشنال گفته بود که ایرانیان برای مدال تا روز آغاز مسابقات کشتی باید منتظر بمونند. جواد فروغی در روز اول مدال طلا گرفت تازه پاسدار هم هست:)))))))))))) @man_montazeram
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #7  اما درباره اون جمله ت که گفتی، کاملا درسته واقعیت اینه که محبت و احساسات قلبی و ادراک ها قابل انتقال نیست من الان نمیتونم این حرارتی که از این توصیف عاشقانه ی تو از خدا توی قلبم ایجاد شد رو کف دستت بریزم و تو حسش کنی! برای معرفی یک تفکر و یک مکتب منطق لازمه. که البته مکتب خدا تماما سرشار از منطقه چون حقه و حقیقت منطق داره همونقدر که محبت داره... اما واقعیت اینه که پذیرش یک مکتب با منطق و دلیل و برهان آغاز میشه اما با محبت ادامه پیدا میکنه... علم و منطق برای راستی آزمایی صحت یک تفکر و عقیده لازمه اما برای استمرارش کافی نیست. میشه باهاش شروع کرد اما نمیشه ادامه داد استمرار و حرکت نیاز به نیروی محرکه داره محبت همون نیروی محرکه ی طی مسیره! بعد از درک دلیل، باید محبت خدا وارد قلبی بشه تا بتونه ایمان بیاره. به قول تو باید حسّش کنی یا حتی ببینیش! مثل حس شیرینی این شکلات. من هرچقدرم که برات از تجربه خوردن شیرینی بگم و وصفش کنم دهنت شیرین نمیشه. باید یکی بزاری دهنت بفهمی چی میگم. خیلی چیزها رو باید تجربه کرد... یقین با مشاهده عملی حاصل میشه نه تئوری برای اولین بار لبخند ژانت رو دیدم هرچند خیلی محو. و چه لحظه ی شیرینی بود... سرش رو در تایید حرفم تکون داد وسکوت کرد... کتایون نگاهی به ساعت مچی ش کرد و گفت: ساعت 9 و نیمه ژانت نمیخوای بخوابی فردا قرار نیست جایی بری؟! ژانت از جا پرید: _چرا چرا... شب بخیر... و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت توی اتاقش و در رو بست به نظر می اومد کتایون یکم از شنیدن مکالمه ما کلافه ست برای همین خواستم بحث رو عوض کنم: کجا میخواست بره مگه؟ _یکشنبه صبحا همیشه میره کلیسای مرکزی میدونی که خیلی دوره برای اینکه از اول مراسم باشه باید راس ساعت شیش توی ایستگاه اتوبوس باشه... همیشه شبا زود میخوابه ولی شنبه شبا یکم زودتر! زندگی مومنانه ژانت اونهم اینجا واقعا جذاب و قابل ستایش بود... صدای کتایون از فکر بیرونم آورد: _میبینی این خارجیا چه خوبن انگار نه انگار مهمون داره اصلا نگفت کجا میخوابی رفت گرفت خوابید! خندیدم: _اشکال نداره بیا برو تو اتاق من بخواب من اینجا میخوابم. روی کاناپه دراز کشید: _نه من همینجا راحتم فقط اگه میتونی یه پتو بهم بده... اصرار نکردم چون ممکن بود راحت نباشه... رفتم اتاقم و براش پتو آوردم. بعد هم شب بخیر گفتم و برگشتم اتاقم... *** ساعت تقریبا ده صبح بود که از اتاق اومدم بیرون. ژانت هنوز برنگشته بود و کتایون هم خواب بود... بی سر و صدا چای دم گذاشتم و برگشتم اتاق... کار گزارش کار سه شنبه رو تموم کرده بودم برای همین قلم و دوات برداشتم که یکم خط بنویسم... کمی بعد صدای باز شدن در و رفت و آمد بعدش گفت که ژانت برگشته... اما من کماکان به کارم ادامه دادم تا اینکه تقه ای به در خورد و کتایون از همون پشت در گفت: این کتری قوریت خودشو کشت خانجون بیا به دادش برس... از هول چای فوری بلند شدم و در رو باز کردم... سلام کوتاهی کردم و بدون اینکه در اتاق رو ببندم دمپایی رو فرشی پام کردم و دویدم توی آشپزخونه... فوری زیر اجاق رو خاموش کردم و آروم چک اش کردم... خدا رو شکر آب کتری خشک نشده بود... تازه ژانت رو دیدم که با نگاه عاقل اندرسفیهش جلوی در سرویس بهم زل زده بود باخنده گفتم: سلام... این کتایون الکی هولم کرد ترسیدم آبش خشک شده باشه ته کتری ترک بخوره! کتایون از راهروی کوچیک پشت آشپزخونه بیرون اومد: بدکاری کردم بهت خبر دادم! بعد با ذوق گفت: ببخشید من سرک نکشیدم درو باز گذاشتی چشمم افتاد. چه خط خوبی داری خطاطی میکنی؟ _آره البته همچینم خوب نیس _چرا خوب بود فقط نصفه نیمه بود نتونستم بفهمم چی نوشته _جهان و هرچه دراوست همه صورتند و تو جانی ژانت فوری گفت:چی؟ کتایون براش ترجمه کرد.. پرسید به چه کسی گفته میشه و کتایون بدون اینکه از من سوال کنه گفت احتمالا خدا! بعد گفت: من تمام هنر های سنتی ایرانی رو دوست دارم مینا منبت تهذیب خط... همونطور که داشتم برای صبحانه عسل توی کاسه های کوچک میریختم گفتم: _ماشاالله واردیا! حالا کار من خیلی هم هنرمندانه نیست بیشتر دل مشغولیه ولی چند تا خط تو این دو سال و اندی نوشتم اگر میخوای بیارم ببین.. فوری گفت:آره بدم نمیاد... کاسه رو روی میز گذاشتم: پس تا این چای جوشیده یکم خنک شه بیاید تو اتاق نشونتون بدم فقط کفش یادتون نره! خودم جلو افتادم و وارد اتاق شدم... از توی کمد دیواری پوشه برگه ها رو پیدا کردم و بیرون کشیدم... وقتی برگشتم فقط کتایون توی اتاق بود و ژانت با فاصله دم در اتاق خودش ایستاده بود... انگار غریبگی میکرد. برگه ها رو گذاشتم روی میز.. به کتایون اشاره کردم که ببینه و خودم توی چارچوب در ایستادم:چرا نمیای تو ژانت دوست نداری ببینی؟ آب دهنش رو فرو داد و فوری گفت:بدم نمیاد...
دستش رو گرفتم و کشیدم:خب پس بیا دیگه نازکش میخوای؟ پرسید: کفشهامو باید دربیارم؟ _بله البته لطفا... کفش هاش رو دم در درآورد و پا توی اتاق گذاشت... رفت سمت کتایون و با هم شروع کردن به نگاه کردن برگه ها... هر برگه ای که میدید میپرسید که روش چی نوشته کتایون هم اول فارسیش رو میخوند و بعد ترجمه میکرد... ژانت هم زیر لب و خیلی آروم این جمله رو تکرار میکرد: خیلی جالبه... برگه ها که تموم شد نگاه کتایون دور اتاق چرخید و روی قالیچه ی کوچیک زیر پاش ثابت موند.. یک قدم برداشت و وسطش ایستاد... بعد دو زانو نشست و روش دست کشید.. ژانت هم با دیدنش هوس کرد همینکارو بکنه اما اون به محض لمس صداش در اومد:خدای من چقدر نرمه این با چی بافته شده؟ _این فرش خیلی قدیمیه خاله ی مادرم برای جهیزیه ش بافته ابریشمه... کامل تا میشه مثل پارچه واسه همینم راحت با خودم آوردمش... ژانت روی فرش دراز کشید و چشمهاش رو دوخت به نوری که از پنجره به داخل میتابید: تابحال انقدر راحت روی زمین دراز نکشیده بودم... چون آدم مطمئنه تمیزه خیالش راحته... کار خوبی میکنی با کفش و دمپایی توی اتاق نمیای حیف این فرشه که کثیف بشه کتایون از جاش بلند شد و روی تخت نشست: ولی خیلی زحمت داره هی بپوش هی درآر.... گفتم: _چه زحمتی داره من اینجا روی این فرش نماز میخونم باید تمیز باشه... ژانت از روی فرش بلند شد و کتایون باز نگاهش دور چرخید: در مجموع اتاقت حس خوبی داره آدم توش راحته... راحت گفتم: قابل نداره... لبخندی زد: میدونی که من تعارفی نیستم پس سر چیزای مهم باهام تعارف نکن... راحتتر گفتم: تعارف نکردم از این به بعد هر شبی اومدی اینجا موندی تو اتاق من بخواب. البته تا وقتی که هستم چون احتمالا به زودی رفع زحمت میکنم کتایون_خب دیگه ممنون بابت بازدید اتاقت! بریم صبحونه بخوریم من گرسنمه! ... بعد از صبحانه مقابل هم با همون چینش دیروز روی مبلها نشستیم و بعد پرسیدم: خب کجا بودیم؟ ما هیچ ما نگاه! ظاهرا خودم باید زحمتش رو میکشیدم گفتم: تا اینجا گفتیم که اصلا انسان چرا خلق شد و هدف و اساس این خلقت چی بود! الان میخوایم درباره تاریخ ادیان و شناخت خدا صحبت کنیم چون دیدیم که علم ماده نمیتونه معرفت کاملی از خدا بهمون بده برای درک بهتر خدا لازمه مجدد فاز مطالعاتیمون رو عوض کنیم... کتایون کمی جلو کشید: _من هنوز سر همون حرفم هستم اگرم خدایی باشه خدای ادیان نیست چون خدای ادیان همیشه در طول تاریخ در حال جبهه گیری و مرزبندی بوده و باعث اشتقاق بشر و دشمنی و تکفیر و خونریزی شده مثلا همین دین باعث میشه که ژانت مسیحی باشه و تو مسلمان و بینتون درگیری پیش بیاد وگرنه چرا شما باید با هم مشکلی داشته باشید. و خیلی از آموزه های غیرانسانی و خشن ادیان مثل جنگ و غارت و... که با منطق جور در نمیاد یک خالق به قول تو مهربان از بنده هاش اینو بخواد! و اگر هم همچین خدایی وجود داشته باشه قطعا ظالمه و اگرم قدرتی داشته باشه و جهنمی، من یکی که حاضرم الی الابد بسوزم ولی زور نشنوم ابروهام بلند شد و لبهام خندید: _این روحیه ظلم ستیزی که داری واقعا شایسته ی تقدیره به زودی علیه ت استفاده میکنم. خب بریم سراغ بحثمون _بررسی کن ولی همین اول یه چیزی بهت بگم که نگی نگفتی تو هیچ جوره نمیتونی منو قانع کنی یعنی ته این بحث برای تو هیچی نیست. جز یه چالش اساسی درباره طرز فکرت چون به حد کافی دلیل برای ردش دارم... با این تفاسیر هنوز میخوای ادامه بدی؟ خونسرد گفتم: برای بار نمیدونم چندم میگم، من از سر لج و لج بازی یا به امید هدایت تو این بحث رو شروع نکردم که با این توضیحاتت نظرم عوض بشه من دنبال رفع اتهام و احقاق حقم اینکه حقیقت، هر چیزی که هست، آشکار بشه و در این مسیر اگر هم چالشی برای من وجود داشته باشه با آغوش باز ازش استقبال میکنم... به نظرم تو هم باید همین روحیه رو داشته باشی ما این راه رو تا تهش میریم آخرش اگر آدمای عاقلی باشیم یکی باید دستاشو ببره بالا چون حقیقت فقط یکیه ضمنا گفتی خیالم راحت باشه که تحت هیچ شرایطی قانع نمیشی! حتی اگر دلیل منطقی وجود داشته باشه یعنی انقد دیکتاتوری؟! پوزخندی زد: _نه ولی مطمئنم هیچ منطق و حقیقتی وجود نداره امیدوارم همینقدر که میگی شجاع باشی و تهش بتونی به شکست خودت اعتراف کنی _امیدوارم هردومون آدمای شجاعی باشیم! ژانت بی حوصله کل کلمون رو قطع کرد: تمومش کنید دیگه بحث رو شروع کنید! با ترس خنده داری گفتم: _چشم... من یه سوال دارم؛ خدا از کجا و چجوری وارد زندگی انسان ها شد؟ با فرض تو که میگی ادیان متصل به خدا نیستن یعنی یا خدایی در جهان وجود نداره، که دیروز اونهمه راجع بهش صحبت کردیم، یا اونقد خدای بی خیال و منفعلیه که اینهمه سال هیچ تلاشی برای معرفی خودش و ارتباط با مخلوقاتش نکرده هدفی هم که از خلقت نداشته اصلا معلوم نیس آدما رو خلق کرده برای چی نه کاری باهاشون داشته نه حرفی باهاشون داشته