eitaa logo
«مَنْ نِوِشتِه هـــــــــــــا🇵🇸»
184 دنبال‌کننده
802 عکس
146 ویدیو
37 فایل
حضورتون،باعثِ خوشحالیِ منه... اینجا نوشته هامو میذارم،در کمال نابلدی و البته علاقه... عیبِ مرا به من نمایید:☺ راستی، انتشار بدونِ ذکر نام نویسنده، پیگرد وجدانی دارد🙃🍃 ✨🖋 • https://6w9.ir/Harf_8460973 (ناشناسمون) • @shaah_raaw (شناس مون)
مشاهده در ایتا
دانلود
یه سوژه داستان اومده تو مغزم هنوز یه خط هم ازش ننوشتم بنویسم یا نه؟ من دیگه قول نمیدم که فلان تایم قسمت بعدیشو میذارم و اینا کلا بی قاعده قانون😅 یهو دیدید قسمت بیست و دومُ یه سال بعد گذاشتم با این اوصاف نظرتونو بگید!!! بنویسم؟
اُسکار بهترین انتقام جویی هم تعلق میگیره به ایشون😒😅
منفعل نباشید به حد نصاب نرسه نمینویسم😅
شمال برفه ومن اینجاااااامممم وایییی نمیتونم یه ثانیه دیگه سرجام بند شممممممممم نه نه من نمیتونم من الآن باید شمال میبودممممم
قدم تند میکنم و سوار میشوم، دستم را میگیرم به میله های کنار صندلی تا تعادلم را حفظ کنم. روی نزدیک ترین صندلی مینشینم و به بغل دستی هایم سلام میکنم. سرم را تا جایی که بشود میکنم توی تلفن همراهم و مثلا میخواهم بگویم خیلی سرم شلوغ است و وقت گوش کردن به حرفهای صد مَن یک غازتان را ندارم. اما خدا میداند که اگر دو گوش دارم، چند تای دیگر هم قرض گرفته ام و چهار میخ دارم به حرفهایشان گوش میکنم. سرویس باز هم می ایستد، از پنجره به بیرون نگاه میکنم، تپش قلب میگیرم. الآن سوار میشود. یک سلام بلند بالا به همه میکند و مینشیند روی یکی از صندلی ها و وقتِ پیاده شدن آنقدر تعلل میکند تا با من هم شانه شود و بعد بگوید: شما بفرمایید. و من هم تشکر کرده یا نکرده، دستپاچه و مضطرب پا به فرار بگذارم. صدای سلام مردانه اش میپیچد در اتوبوس. سرم را حتی بلند نمیکنم. گونه هایم داغ میشوند، اینکه در مقابل اینچنین سلامی، حتی سر بلند نمیکنم، خودش یک هیچ به نفعِ اوست، بالاخره میفهمد که من هم بمیری نمیری یک حس هایی دارم به او. وقت پیاده شدن، آرام تر از همیشه میگوید: شما بفرمایید. و من باز نه راه رفتنِ عادی که میدَوَم، تا شرکت میدوم. از این شرم باید هم دوید، چه کسی میتواند اینجور وقت ها زل بزند توی چشمهای طرف مقابلش؟ من که نمیتوانم. روپوش کار را میپوشم، دستکش هایم را هم. مینشینم روی صندلیِ همیشگی. و کمی بعد دستگاه روشن میشود، هر ۶ بسته را باید جفت کنم که بشود یک جین به اصطلاح و در مرحله بعد آن شش تا در یک روکش پلاستیکی جمع میشوند. هر چند ثانیه به حلیمه که حدودا ۵۰ سالش میشود نگاه میکنم و یک لبخند زورکی میزنم، او هم. آنقدر همه چیز حتی دیالوگ هایم با بقیه از روی تکرار است که گاهی هرچیز خارج از برنامه ای حالم را بد میکند. مثلا همین، همین نگاه های گاه و بیگاه او حالم را بد میکند خداشاهد است. نمیدانم، ولی یک چیزی درون قلبم قیلی ویلی میرود. به خانه که میرسم آنقدر با خودم حرف میزنم که آخر ها دیگر به او و خودم فحش میدهم، حتی گاهی جلوی آینه تمرین میکنم اگر یکبار دیگر زیر چشمی نگاهم کرد، چطوری بزنم توی گوشش! اما باز صبح که میشود و توی سرویس میبینمش حتی حرفی از شب گذشته را به خاطر نمی آورم و تا به خانه برگردم در این حسِ نا آشنا و اضطراب آور، آشفته و بی سر و ته غوطه میخورم. باز جای شکرش باقیست بخش کاری مان خیلی از هم فاصله دارد. ‌ ✍ شآهرآ @man_neveshte_ha
خداروشکر... فعلا منتظر باشید ولی خیلی منتظر نباشید😅
بهترین پیامی که میتونستم ببینم🥲🥺 ‌
خستگی از سر و رویم میبارد، به ساعتهای آخر که میرسد، دیگر نای تکان خوردن هم ندارم. حس میکنم تمام استخوان هایم روی این صندلی که یکی از پایه هایش هم لق است و باید مراقب باشم یکهو کله پا نشوم، خشک شده است. ساعت کاری تمام شده، بلند میشوم و کش و قوسی به بدنم میدهم، صدای استخوانهایم هر روز دارند عجیب تر میشوند. آخرش روی همین صندلی فلج میشوم. از پنجره اتوبوس به بیرون خیره میشوم. راستی آدمها وقتی دغدغه هایشان که زیاد بشود، نمیدانند دقیقا به کدام یکی شان فکر کنند. به کدامشان فکر کنم؟ هیچکدام. صدای تلفنم که بلند میشود، با عجله دست میکنم توی کیفم و میان آنهمه چیز که شاید آخرین بار صد سال پیش بازبینی شان کردم، پیدایش میکنم. سریع میگذارمش کنار گوشم و آرام میگویم: جانم؟ _خوبی مادر؟ _ممنون مامان، شما خوبی؟ _خداروشکر دخترم، همه خوبیم. من پرسیدم همه تان خوبید؟ یا فقط حال خودش را پرسیدم؟ یادم نمی آید. _چیزی شده مامان؟ _یه زحمتی داشتم برات مادر، همیشه اسباب زحمتم. _نه بابا، چه زحمتی، بفرما. _پول داری یکم بهم بدی؟ _چقدر میخوای؟ همین الآن؟ _نمیدونم مادر، یه تومن، دو تومن، هرچی کرمته. _کرمم که زیاده ولی درآمدم با کرمم همخونی نداره مامان، من چند روز دیگه حقوقمو بهم میدن، اونموقع بزنم اشکالی نداره؟ _برمیگردونم مادر، نه نه اشکال نداره، همونموقع بده. فکر میکنم مامان چندین بار به من قول داده است که پولم را برمیگرداند ولی .... اشکالی ندارد، مادر است، آدم به مادرش ندهد، به کی بدهد؟ مامان ادامه میدهد: این دخترِ مرضی خانم عروس شده، زشته دست خالی برم اونجا، خیلی زحمت مارو کشیدن. _پس چند روز دیگه یه تومن میدم بهتون. _نمیشه دوتومن بدی؟ کمی فکر میکنم،قصد داشتم با حقوق این ماه یکی دو تا پتو بخرم، نمیشود که نمیشود؛ قسمت نیست انگار، اشکالی ندارد دو ماه دیگر زمستان هم تمام میشود، این دو ماه هم رویَش. _باشه مامان ، دو تومن میدم. صدای «همگی خسته نباشید»ِ بلندش باز میپیچد توی اتوبوس و پیاده میشود. باز هم سر بلند نمیکنم، آنقدر سر بلند نکرده ام که اگر روزی گردنم در همین حالت خشک شد، نه خودم تعجب میکنم نه دیگران. دو تا تخم مرغ میخرم و خودم را از این سوال همیشگی و بی جوابِ «چی بپزم، چی بخورم؟» خلاص میکنم. کلید را توی قفل میچرخانم و وارد میشوم، انگار خانه از بیرون هم سرد تر است. درب را میبندم و به بخاری زل میزنم: آخه دقیقا الآن وقت خراب شدن بود؟ زیر کتری را روشن میکنم، شام مختصرم را میخورم و همانجا کنار سفره از خستگی بیهوش میشوم. البته طولی نمیکشد که از سرما بیدار میشوم، سفره را جمع میکنم و به همان یک پتوی وامانده ام پناه میبرم و مچاله میشوم تویَش. ✍ شآهرآ @man_neveshte_ha