🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت پنجاه و ششم
همه میدانستند که عباس عاصمی، محور تجمعات و ارتباطات رزمندههای قدیمی است. هر کس را که میتوانست و پیدا میکرد، ارتباط میگرفت و به جمعشان اضافه میکرد. تجمعات، رفت و آمدها، مهمانیها، ایجاد رابطهی عاطفی بین خودشان و خانوادههایشان، همه حول محور عباس شکل میگرفت.
مهمانیهای خانهی عباس، در عین اینکه پر از صفا و صمیمیت بود، از نظر پذیرایی، سقفی داشت. سادگی، جزئی از قوانین زندگی عباس بود. تجملات و تشریفات، راهی به خانهی او نداشتند.
بین مجموعه دوستانی که با آنها رفت و آمد داشتند، یک نفر بود که انگار از قوانین عباس بیخبر بود. نوبت مهمانی که به آنها میرسید، سفره پر میشد از انواع پلوها و چلوها و خورشها! جوری سفره چیده میشد که به طور چشمگیری با مهمانیهای سایر دوستان تفاوت داشت.
اولین باری که قرار شد آنها مهمان منزل عباس باشند، اعظم لیست بلندبالایی آماده کرد و تحویل عباس داد و با آب و تاب برایش گفت که چهها میخواهد بکند و چه پلوها و خورشهایی در نظر دارد که سر سفره بگذارد و هنر خود را برای مهمانهایش به نمایش بگذارد. عباس، مکثی کرد و گفت به هیچ وجه چنین اتفاقی در منزل او نخواهد افتاد و بیش از یک نوع غذا سر سفره نخواهد آمد. نه اصرارهای اعظم نتیجه داد، نه خواهشهایش. قانون قانون بود و غیر قابل نقض! عباس عقیده داشت باید این روشِ «یک نوع غذا سر سفره گذاشتن» را گسترش بدهند و هرکس روش نادرستی دارد، کمکم از بقیه یاد بگیرد و به راه راست هدایت شود!
اینها را گفت و رفت. اعظم ماند با دستوری که قبولش نداشت و هیچ جوره دلش نمیخواست آن را اجرا کند. پیش خودش میگفت: خانوم اون این همه زحمت کشیده بود، سه چهار جور برنج، سه چهار جور خورش؛ خب زشته من فقط یه مدل غذا بذارم! انگار اصلاً برام مهم نیست و زحمات اون رو ندیدم! خیلی زشته!
تصمیم خودش را گرفت. برای اینکه هم حرف عباس را گوش کرده باشد و هم دل خودش را تا حدودی راضی نگه داشته باشد، فقط یک مدل خورش گذاشت؛ ولی علاوه بر چلوی ساده، یک قابلمه هم شیرینپلو بار گذاشت!
چندین بار دیگر هم رفت و آمد با این خانواده با همین سبک و سیاق پیش رفت و آنها پیام غیرمستقیم عباس را دریافت نکردند. اینجا بود که تذکر لسانی وارد گود شد. عباس به صراحت از آن دوست عزیز خواست که روال را تغییر بدهد و گفت که در غیر این صورت از رفت و آمد به منزلشان معذور خواهد بود.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت پنجاه و هفتم
مهمانها آمده بودند. تدبیر عباس برای جدا کردن نامحرمها این بود که سالن را با پرده به دو قسمت نامساوی تقسیم کرده بود. اعظم که سینی به دست رفت طرف سمت چپ سالن، عباس هم برای تحویل گرفتن چاییها آمد و پرده را کنار زد که سینی را از اعظم بگیرد.
همین که پرده کنار رفت، اعظم از دیدن صحنهی پیش رو چنان جا خورد که فقط چشمهایش گرد شد و یک لحظه نفسش بند آمد: چند تا پا، بدون اینکه به هیچ بدنی وصل باشند، روی زمین کنار هم چیده شده بودند!
هنوز اعظم همان جا ایستاده و با شوک بزرگش درگیر بود که صدای قهقههی خندهی مردها به هوا رفت! معلوم بود عباس دارد صحنه را برای دوستانش توصیف میکند.
البته وقتی چند نفر مهمان جانباز داشته باشی، این صحنهها عادی است؛ ولی برای اعظم، این اولین تجربه بود.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت پنجاه و هشتم
فصل سیزدهم: قهرمان من
عباس، وضو گرفته و حوله به دست آمد وسط سالن و مثل همیشه با صدای بلند گفت: حیّ علی الصلاة. حیّ علی الصلاة. روحالله داشت مشق مینوشت. صدایش کرد: «بابا من دارم میرم مسجد. مییای؟»
روحالله مکثی کرد و توی ذهن کودکانهاش حساب و کتابی فوری انجام داد و دوید طرف روشویی: آره مییام. صبر کن وضو بگیرم. عباس جلوی در ایستاد تا روحالله برسد.
_ بابا! بیا با موتور بریم.
– حیفه بابا جون! ما که داریم میریم مسجد، چرا ثوابمونو کم کنیم؟
_ موتور چه ربطی داره به ثواب؟
_ ربطش اینه که هر قدمی که به طرف مسجد برمیداریم و پیاده میریم، گناهامون میریزه. پس بیا بیشتر راه بریم که بیشتر گناهامون بریزه.
روحالله ذوق کرد و گفت: «پس کوچولو کوچولو راه بریم که قدمهامون بیشتر بشه» و غش غش خندید.
عباس هم خندید و گفت: خب آقا! از نماز یاد گرفتنت چه خبر؟ قرارمون که یادت نرفته؟
_ نه. معلومه که یادم نرفته. هر وقت که من نمازمو کامل یاد گرفتم، بالاخره اون توپ چل تیکه رو برام میخری.
_ خب. حالا یعنی چند روز دیگه باید بخرمش؟
_ دیگه آخراشم بابا. یه کم تشهدش سخته؛ دارم تمرین میکنم.
_ با درسا چطوری بابا؟ همه چیز خوبه؟
_ آره. خیلی خوبه. امروز املا بیست گرفتم.
_ آفرین پسرم. به جدول ضرب رسیدید؟
_ نه بابا! جدول ضرب مال کلاس سومه. من هنوز دومم.
رسیدند جلوی مسجد. روحالله سرش را بلند کرد که صورت بابا را ببیند: بابا!
_ جانم بابا!
- یه چیزی بگم؟
_ بگو بابا جون.
– من هر وقت جلوی مسجد مییام، کفشارو میبینم، یاد یه چیزی میافتم، خیلی خجالت میکشم.
_ یاد خرابکاریای که با علیرضا کردید؟
گرم صحبت بودند که حسن آقا از پشت سر رسید و سلام و احوالپرسیاش رشتهی کلام پدر و پسر را قطع کرد. ولی خود حسن آقا انگار حواسش جمع بود: ببخشید من یهو اومدم وسط کلامتون. داشتید دربارهی یه خرابکاری صحبت میکردید. قضیه چی بود؟
روحالله سرخ شد و سرش را پایین انداخت. عباس خندید و گفت:
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت پنجاه و نهم
روحالله سرخ شد و سرش را پایین انداخت. عباس خندید و گفت: آقا روحالله داشت دربارهی یه خاطرهی قدیمی صحبت میکرد.
چند سال پیش بچه که بودن، با علیرضا پسرخالهم اومده بودن مسجد. از سر بچگی خواستن یه شوخی بکنن، تمام کفشای طرف مردونه رو گذاشته بودن طرف زنونه، کفشای خانوما رو آورده بودن طرف مردا.
حسن آقا قاه قاه خندید: عجب شیطونایی! خب شما چی کار کردی؟ حتماً مفصّل از خجالتشون دراومدی دیگه؟ و با حرکت دست، نمادی از سیلی زدن را نشان داد.
روحالله زودتر از بابا جواب داد: نه. بابام هیچ وقت منو نمیزنه. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، صدایش را پایین آورد: اون روز دنبالم کرد که بزنه، ولی مامانم گفت ببخشش، بابا هم منو بخشید.
حسن آقا کنجکاو شد: ببینم آقا روحالله یعنی بابات اصلاً تا حالا کتکت نزده؟
_ فقط یه دفعه زد. آخه مامانمو خیلی اذیت کرده بودم.
_ پس وقتی کار بدی میکنی، کاری به کارت نداره؟
_ هم نصیحتم میکنه، هم اگه بخواد تنبیه کنه، چیزایی که دوست دارم برام نمیخره.
حسن آقا رو کرد به عباس: عباس آقا! ایول داریها! بچه پسر بزرگ کردن بدون کتک کار سختیه.
_ نه، اونقدا هم سخت نیست. ما با آقا روحالله دوستیم. حرف هم رو میفهمیم. مگه نه آقا روحالله؟
روحالله سر تکان داد و رفت داخل مسجد.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت شصتم
فصل چهاردهم: گوهرهای زیرخاکی
محبت بیپایان عباس به شهدا و خداحافظی جانسوزش با خاکهای گرم جنوب در آخرین روزهای جنگ، باعث شد شهدا او را برگزینند برای همنشینی. این شد که عباس از بهمن سال ۷۳ که برای عملیات تفحص و تهیهی گزارش، عازم مناطق جنگی شد، تا چندین سال بعد، بخش عظیمی از زمان زندگیاش را در میان خاکهای گرم جنوب و سرمای شدید غرب، در تکاپوی یافتن آثار و اجساد مطهر شهدا بگذراند.
دوران تفحص، دورانی بسیار پرماجرا و پرفراز و نشیب از زندگی اعظم و عباس را تشکیل میداد و این طولانی بودن و گستردگی آن در سالهای بسیاری از زندگی آنها، باعث شده بود حوادث فراوانی از حیات خانوادگی آنها با ماجراهای تفحص، گرههای ناگشودنی بخورد.
در واقع، در تمام وقایع و دورانهای کودکی روحالله، نوجوانیاش، سالهای تدریس و مربیگری و معاونت اعظم، سالهای دانشجویی و مسئولیتهای مختلف عباس، اجرای مأموریتهای طولانی عباس برای جستوجوی اجساد مطهر مفقودین هم حضوری همیشگی داشت.
روحالله کودکی دو ساله بود که اولین مأموریت طولانی عباس برای تفحص، رقم خورد. غیبتهای طولانی و معمولاً بیستروزهی مرد یک خانواده که خانم آن خانه، هم شاغل باشد، و هم محصل و هم مادر یک کودک نوپا، شاید فقط برای کسی قابل درک باشد که لااقل ذرهای از چنین سختیای را خودش چشیده باشد!
عباس هر بار که ساک برمیداشت و خداحافظی میکرد تا راهی این مأموریت شود، اعظم آه و نالهاش بلند میشد: دوباره داری میری؟ آخه نمیگی ما چقدر اینجا اذیت میشیم؟ حالا نمیشه شما نری؟ کس دیگهای نیست بفرستن؟ الان من دوباره باید بیست روز دست تنها بمونم توی زندگی؟
عباس هم حرفهایش تکراری شده بود.
هربار دوباره باید میگفت: اعظم جان! شما باید به من قوّت قلب بدی، از من حمایت کنی، پشت و پناهم باشی تا من با خیال راحت به مأموریتم برسم. اینجوری که هردفعه شما این حرفها رو میزنی، روحیهی منو خراب میکنی.
ـ آخه بدون تو خیلی به ما سخت میگذره. خیلی هم زیاد دلمون تنگ میشه. من دیگه طاقت ندارم.
_ عزیز من! اگر شما اینجوری بگی، پس خانمهای بقیهی همکارا چی بگن؟ من که هر بار سر بیست روز مرخصی میگیرم و برمیگردم. بچههای دیگه خیلی بیشتر از من میمونن. ببین همین حسین برزگر چهل روز یه بار مییاد خونه، خانمش هم بنده خدا هیچی نمیگه.
_ دیگه اینا رو من نمیدونم! شاید خانم ایشون به اندازهی من دلش تنگ نمیشه. شاید به اندازهی من بهش سخت نمیگذره. شاید هم اصلاً خیلی آدم خوبیه. مدارج بالای اخلاقی و ایمانی داره. من به اندازهی ایشون قوی نیستم! من اینارو نمیدونم! یه فکری بکن که مدام شما نخوای بری!
عباس دیگر دستش آمده بود. هر بار که خبر مأموریت کمیتهی جستوجوی مفقودین را میداد، از همان لحظه، تا موقع بیرون رفتن از منزل و خداحافظی آخر، اعظم اعتراض و بهانهگیری و غر زدنش ادامه داشت. این بود که خبر مأموریتهایش را به اعظم نمیداد تا دم آخر! نتیجه این میشد که فرصت اعظم برای غر زدن و خراب کردن روحیهی عباس، کمتر میشد.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت شصت و یکم
عباس مشغول مطالعه بود که روحالله بیهوا حمله کرد. پرید روی کول بابا و نعره زد: گرفتمت! قهرمان بزرگ! باید با من مبارزه کنی، من الان خیلی قدرتمندم هرکس بیاد جلو شکستش میدم. شمشیرش را توی هوا تکان داد و پرید روی پشتی.
عباس، کتابش را بست و گذاشت کنار و با روحالله گلاویز شد. پدر و پسر مشغول شلوغکاری و هیجان بودند که اعظم، چادر و کیف به دست، مانتو پوشیده از اتاق بیرون آمد. عباس بلافاصله اعلام آتشبس کرد: روحالله جان! یه لحظه صبر کن بابا!
- اعظم جان! کجا داری میری؟ چرا نمیگی من ببرمت؟
- مزاحمت نمیشم. با فاطمه قرار گذاشتیم دوتایی بریم بازار.
- خب خودم میبرمت.
- نه بابا! لازم نیست. خستهای شما. خودم با تاکسی میرم.
هنوز اعظم داشت جملههایش را میچید که عباس آماده شده بود و سوئیچ موتور را هم برداشته بود: بریم.
اعظم که روی موتور نشست، عباس مثل همیشه با دقت برانداز کرد که همه چیز رو به راه باشد. چادر اعظم در عین اینکه پوشش کاملی دارد، لای پره¬های چرخ نباشد، پاچهی شلوار طوری بالا نرفته باشد که پایش دیده شود و... . خیالش که راحت شد، موتور را روشن کرد و راه افتاد.
***
قرار اعظم و فاطمه، سر تقاطع هفت تیر بود. فاطمه از خیابان شهید بهشتی تا آنجا آمده بود و ایستاده بود منتظر زنداداش اعظمش.
همین که رسیدند، عباس متوجه شد فاطمه به خیال اینکه کفشهایش رو بسته است و دیده نمیشود، جوراب نپوشیده است. ولی موقع راه رفتن، گاهی کمی از پایش دیده میشود. بدون هیچ صحبتی، اعتراضی، دعوایی، به فاطمه گفت: «پشت اعظم بشین بریم» و حرکت کرد. ولی سمت بازار نرفت.
اعظم با تعجب پرسید: کجا میریم پس؟
با آرامش جواب داد: یه کار کوچولو داریم، بعدش میریم بازار.
جلوی خانهی خاله اقدس نگه داشت: فاطمه جان! برو خونه جورابت رو بپوش، زود بیا تا بریم.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
.
💠🍃
علاوه بر کتاب #بهشت_جیپیاس_ندارد که در قالب زندگینامه داستانی نوشته شده و به بخش خانوادگی زندگی شهید بیشتر پرداخته،
این دو تا کتاب هم سالهای قبل منتشر شدن که هر دو مجموعه خاطرات کوتاه #سردار_شهید_عباس_عاصمی
رو جمعآوری کردن.
از این دو کتاب هم براتون مطلب میذارم و توی #مسابقه هم از این محتواها سؤال میدم.
.
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت شصت و دوم
سبکباران، سبکبال میروند
ساخت و ساز خانه بلافاصله شروع شد و به سرعت پیش رفت و اواخر خرداد ماه ۸۰ ، گرمای زندگی در خانهای که «خانهی خودشان» بود، جاری شد. اثاث را که بردند و چیدند. فرشهای قدیمی، کفاف پوشش سالن بزرگ خانه را نمیکرد. فرشها هم، رنگ و طرح هماهنگی نداشتند. هر طوری که بود، با تکههای موکت، کف سالن را پر کردند و پوشاندند. اعظم میدانست بعد از ساخت و ساز خانه، عباس دستش خالی است و منصفانه نبود که انتظار خرجهای این چنینی داشته باشد.
چند ماهی به همین منوال گذشت تا اینکه در یکی از مجالس روضه که در منزلشان برگزار شد، خانم سخنران، دربارهی سخت نگرفتن و ساده و راحت زندگی کردن صحبت کرد و میان کلامش اشارهای کرد به اینکه: ببینید الان همینجا که نشستیم، چقدر خوبه صاحبخونه اصلاً توی قید ست کردن و این حرفا نبوده. ببینید نه فرشاش با هم ست هستن، نه فرش با موکت ست شده ...
اعظم دیگر دنبالهی حرفها را نشنید. همان لحظه تصمیم گرفت در زندگیاش یک تغییر اساسی ایجاد کند. عباس در نیاز داشتن خانه به فرش و موکت نو و منظم، شکی نداشت و این مرحله به راحتی به انجام رسید. ولی برای مراحل بعدی که اعظم مدنظر داشت، راضی کردن عباس، کار سادهای نبود. عباسی که مبانی سفت و سخت اخلاقی و معنوی خاص خودش را داشت و خیلی تلاش میکرد که این مبانی را در زندگی حفظ کند؛ از جمله سادهزیستی و دوری از تجملات. راضی کردن چنین مردی به خرید مبل و لوستر، واقعاً کار سادهای نبود. ولی اعظم تصمیم خودش را گرفته بود؛ حتی با برادرش سعید هماهنگ کرده بود که لوستر مد نظرش را از تهران برایش بخرد.
اما عباس زیر بار نمیرفت: لوستر یه وسیلهی کاملاً تجملاتی و تشریفاتیه. چه لزومی داره توی خونهی ما همچین وسیلهای باشه؟
- چه اشکالی داره حالا؟ خب خیلی خونه رو خوشگل میکنه. من دوست دارم لوستر داشته باشیم.
- صِرف دوست داشتن، دلیل قانعکنندهای نیست.
- خب مگه نمیگن آدم باید مطابق شأن خودش زندگی کنه؟
- مگه ما چه شأنی داریم که با لوستر مطابقت داشته باشه؟ هردومون کارمند سادهایم. شاه و شاهزاده و وزیر و وکیل نیستیم که!
- بابا لوستر داشتن که وزیر بودن نمیخواد! با شأن ما میخونه دیگه.
- تو چقد شأن خودت رو بالا میدونی خانوم!
- بذار بگیریم عباس! واقعاً دلم میخواد داشته باشیم!
- باشه. پس پای خودت. همه چیزش پای خودت!
- باشه قبول. با پول خودم میخرم.
اعظم خوشحال و راضی بلند شد تا به سعید زنگ بزند و سفارش را نهایی کند؛ غافل از اینکه جملهی «همه چیز پای خودت» فقط ماجرای دنیایی و هزینهها نبود و پشت این جملهی عباس، دنیایی از حرف نهفته بود که باعث شد چند سال بعد، سبکبار بال بگشاید و تا آسمان شهادت برسد.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت شصت و سوم
مدتی بعد، همین ماجراها و بحثها برای خرید مبل تکرار شد. اعظم سعی میکرد با استدلال عباس را راضی کند: روی زمین نشستن برای پا و کمر من ضرر داره، مبل برای سلامتیمون خوبه. برای خودت هم بهتره. دیگه بیست سالمون نیست که!
- اگه خیلی اذیت میشی، یه دونه صندلی برای خودت میخرم.
- تو چی؟ روحالله چی؟
- خیلی خب حالا! سه تا صندلی میخرم!
- خب این چه کاریه؟ قشنگ و معقول، یه دست مبل میگیریم میذاریم توی خونه!
و پایان اصرارهای اعظم، باز هم همان جمله بود: «پای خودت»!
برای خریدن مبل، اعظم را تنها نگذاشت، ولی بیاعتناییاش به این تجملات در تمام سالهای زندگیشان به قدری واضح بود که گاهی باعث تعجب اعظم میشد.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
.
همون طور که میدونید
من فقط بخشهایی از کتاب #بهشت_جیپیاس_ندارد رو اینجا منتشر میکنم.
اگه میبینید مطلب از وسط ماجرا اومده، دلیلش همینه. ☺️
.
گاهی وقتها
. ساکنان #قم میدونن که نمایشگاههای دفاع مقدس قم چقد عالی بود. از سالها پیش تا الان. ولی خیلیا نم
.
توی کتاب #بهشت_جیپیاس_ندارد یه کم مفصلتر به قضیه نمایشگاه پرداختم. ☺️
.
گاهی وقتها
. توی کتاب #بهشت_جیپیاس_ندارد یه کم مفصلتر به قضیه نمایشگاه پرداختم. ☺️ .
🌸🍃
دوستان برای خرید کتاب #بهشت_جیپیاس_ندارد سراغ میگیرن.
از این لینک، میتونید از فروشگاه ناشر، کتاب رو با تخفیف تهیه کنید. 👇👇
https://eshop.jz.ac.ir/index.php?id_product=840&controller=product
🌸🍃
02532112307
این شماره تلفن رو هم توی سایت فروشگاهشون گذاشتن
اگه لازم شد تماس بگیرید.
.