eitaa logo
گاهی وقت‌ها
3.8هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
90 فایل
گاه‌نوشت‌های «نظیفه سادات مؤذّن» سطح چهار (دکترا) حکمت متعالیه از جامعةالزهرا، مدرّس فلسفه، نویسنده و پژوهشگر.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🍃 کتاب راه ستاره‌ها (۱۰) خاطرات صفحه ۸۹. @mangenechi
🌼❥༅••┅┄ 💠🍃 قسمت شصتم فصل چهاردهم: گوهرهای زیرخاکی محبت بی‌پایان عباس به شهدا و خداحافظی جانسوزش با خاک‌های گرم جنوب در آخرین روزهای جنگ، باعث شد شهدا او را برگزینند برای همنشینی. این شد که عباس از بهمن سال ۷۳ که برای عملیات تفحص و تهیه‌ی گزارش، عازم مناطق جنگی شد، تا چندین سال بعد، بخش عظیمی از زمان زندگی‌اش را در میان خاک‌های گرم جنوب و سرمای شدید غرب، در تکاپوی یافتن آثار و اجساد مطهر شهدا بگذراند. دوران تفحص، دورانی بسیار پرماجرا و پرفراز و نشیب از زندگی اعظم و عباس را تشکیل می‌داد و این طولانی بودن و گستردگی آن در سال‌های بسیاری از زندگی آن‌ها، باعث شده بود حوادث فراوانی از حیات خانوادگی آن‌ها با ماجراهای تفحص، گره‌های ناگشودنی بخورد. در واقع، در تمام وقایع و دوران‌های کودکی روح‌الله، نوجوانی‌اش، سال‌های تدریس و مربیگری و معاونت اعظم، سال‌های دانشجویی و مسئولیت‌های مختلف عباس، اجرای مأموریت‌های طولانی عباس برای جست‌وجوی اجساد مطهر مفقودین هم حضوری همیشگی داشت. روح‌الله کودکی دو ساله بود که اولین مأموریت طولانی عباس برای تفحص، رقم خورد. غیبت‌های طولانی و معمولاً بیست‌روزه‌ی مرد یک خانواده که خانم آن خانه، هم شاغل باشد، و هم محصل و هم مادر یک کودک نوپا، شاید فقط برای کسی قابل درک باشد که لااقل ذره‌ای از چنین سختی‌ای را خودش چشیده باشد! عباس هر بار که ساک برمی‌داشت و خداحافظی می‌کرد تا راهی این مأموریت شود، اعظم آه و ناله‌اش بلند می‌شد: دوباره داری می‌ری؟ آخه نمی‌گی ما چقدر اینجا اذیت می‌شیم؟ حالا نمی‌شه شما نری؟ کس دیگه‌ای نیست بفرستن؟ الان من دوباره باید بیست روز دست تنها بمونم توی زندگی؟ عباس هم حرف‌هایش تکراری شده بود. هربار دوباره باید می‌گفت: اعظم جان! شما باید به من قوّت قلب بدی، از من حمایت کنی، پشت و پناهم باشی تا من با خیال راحت به مأموریتم برسم. این‌جوری که هردفعه شما این حرف‌ها رو می‌زنی، روحیه‌ی منو خراب می‌کنی. ـ آخه بدون تو خیلی به ما سخت می‌گذره. خیلی هم زیاد دلمون تنگ می‌شه. من دیگه طاقت ندارم. _ عزیز من! اگر شما این‌جوری بگی، پس خانم‌های بقیه‌ی همکارا چی بگن؟ من که هر بار سر بیست روز مرخصی می‌گیرم و برمی‌گردم. بچه‌های دیگه خیلی بیشتر از من می‌مونن. ببین همین حسین برزگر چهل روز یه بار می‌یاد خونه، خانمش هم بنده خدا هیچی نمی‌گه. _ دیگه اینا رو من نمی‌دونم! شاید خانم ایشون به اندازه‌ی من دلش تنگ نمی‌شه. شاید به اندازه‌ی من بهش سخت نمی‌گذره. شاید هم اصلاً خیلی آدم خوبیه. مدارج بالای اخلاقی و ایمانی داره. من به اندازه‌ی ایشون قوی نیستم! من اینارو نمی‌دونم! یه فکری بکن که مدام شما نخوای بری! عباس دیگر دستش آمده بود. هر بار که خبر مأموریت کمیته‌ی جست‌وجوی مفقودین را می‌داد، از همان لحظه، تا موقع بیرون رفتن از منزل و خداحافظی آخر، اعظم اعتراض و بهانه‌گیری و غر زدنش ادامه داشت. این بود که خبر مأموریت‌هایش را به اعظم نمی‌داد تا دم آخر! نتیجه این می‌شد که فرصت اعظم برای غر زدن و خراب کردن روحیه‌ی عباس، کمتر می‌شد. 🌼❥༅••┅┄ @mangenechi
🔸🍃 کتاب راه ستاره‌ها (۱۰) خاطرات صفحه ۱۱۷ @mangenechi
🔸🍃 کتاب راه ستاره‌ها (۱۰) خاطرات صفحه ۱۲۱ و ۱۲۲. @mangenechi
🔸🍃 کتاب راه ستاره‌ها (۱۰) خاطرات صفحه ۱۲۵ و ۱۲۶. @mangenechi
🌼❥༅••┅┄ 💠🍃 قسمت شصت و یکم عباس مشغول مطالعه بود که روح‌الله بی‌هوا حمله کرد. پرید روی کول بابا و نعره زد: گرفتمت! قهرمان بزرگ! باید با من مبارزه کنی، من الان خیلی قدرتمندم هرکس بیاد جلو شکستش می‌دم. شمشیرش را توی هوا تکان داد و پرید روی پشتی. عباس، کتابش را بست و گذاشت کنار و با روح‌الله گلاویز شد. پدر و پسر مشغول شلوغ‌کاری و هیجان بودند که اعظم، چادر و کیف به دست، مانتو پوشیده از اتاق بیرون آمد. عباس بلافاصله اعلام آتش‌بس کرد: روح‌الله جان! یه لحظه صبر کن بابا! - اعظم جان! کجا داری می‌ری؟ چرا نمی‌گی من ببرمت؟ - مزاحمت نمی‌شم. با فاطمه قرار گذاشتیم دوتایی بریم بازار. - خب خودم می‌برمت. - نه بابا! لازم نیست. خسته‌ای شما. خودم با تاکسی می‌رم. هنوز اعظم داشت جمله‌هایش را می‌چید که عباس آماده شده بود و سوئیچ موتور را هم برداشته بود: بریم. اعظم که روی موتور نشست، عباس مثل همیشه با دقت برانداز کرد که همه چیز رو به راه باشد. چادر اعظم در عین اینکه پوشش کاملی دارد، لای پره¬های چرخ نباشد، پاچه‌ی شلوار طوری بالا نرفته باشد که پایش دیده شود و... . خیالش که راحت شد، موتور را روشن کرد و راه افتاد. *** قرار اعظم و فاطمه، سر تقاطع هفت تیر بود. فاطمه از خیابان شهید بهشتی تا آنجا آمده بود و ایستاده بود منتظر زنداداش اعظمش. همین که رسیدند، عباس متوجه شد فاطمه به خیال اینکه کفش‌هایش رو بسته است و دیده نمی‌شود، جوراب نپوشیده است. ولی موقع راه رفتن، گاهی کمی از پایش دیده می‌شود. بدون هیچ صحبتی، اعتراضی، دعوایی، به فاطمه گفت: «پشت اعظم بشین بریم» و حرکت کرد. ولی سمت بازار نرفت. اعظم با تعجب پرسید: کجا می‌ریم پس؟ با آرامش جواب داد: یه کار کوچولو داریم، بعدش می‌ریم بازار. جلوی خانه‌ی خاله اقدس نگه داشت: فاطمه جان! برو خونه جورابت رو بپوش، زود بیا تا بریم. 🌼❥༅••┅┄ @mangenechi
🔸🍃 کتاب راه ستاره‌ها (۱۰) خاطرات صفحه ۷۷. @mangenechi
. 💠🍃 علاوه بر کتاب که در قالب زندگینامه داستانی نوشته شده و به بخش خانوادگی زندگی شهید بیشتر پرداخته، این دو تا کتاب هم سال‌های قبل منتشر شدن که هر دو مجموعه خاطرات کوتاه رو جمع‌آوری کردن‌. از این دو کتاب هم براتون مطلب می‌ذارم و توی هم از این محتواها سؤال می‌دم. .
🔸🍃 کتاب ستارگان حرم کریمه (۳۹) خاطرات صفحه ۱۱. @mangenechi
🔸🍃 کتاب ستارگان حرم کریمه (۳۹) خاطرات صفحه ۲۲. @mangenechi
🔸🍃 کتاب ستارگان حرم کریمه (۳۹) خاطرات صفحه ۲۳. @mangenechi
🔸🍃 کتاب ستارگان حرم کریمه (۳۹) خاطرات صفحه ۲۷ و ۲۸. @mangenechi