eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوباره😀 امروز میخوایم چندتا تبادل بزنیم و در ازاش یه پارت جبرانی میزاریم شب😐😐 پس حمایت کنید از تبادلات 🌺🌺
پارت ویژه از کدوم رمان باشه؟ زود بگید 👇 @admin_roman با اختلاف کم لجبازی برنده شد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت35 🔵وقتی بقیه بچه ها هم خودشون رو معرفی کردن، پارسا صداشو صاف کرد و توضیح داد که چه
🔵همونجور که داشت پشت گردنش رو ماساژ میداد با صورت جمع شده از درد گفت: .ای بمیری نفس... گردنمو داغون کردی! پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم: - اوی...با غرغر حرف رو عوض نکنیا که عصاب ندارم...واسه چی نگفتی؟! این دفعه با حرص گفت: - من چیکار کنم از دست توی دیوونه و اون پارسای نفهم... و با گفتناز حرف گذاشت و رفت.... با تعجب سر جام مونده بودم... ینی چی؟!...منظورش چی بود؟!... مگه ما چیکارش داشتیم؟!؟ ما؟!کی گفته تو خودت رو با پارسا جمع ببندی؟!..وجى الن هنگم حوصله تو ندارما... ولی خداییش منظور ش چی بود؟! با صدای گوشیم از فکر بیرون اومدم.. پر میس بود.جواب دادم: نم . هان؟ - هانو درد... موندی اونجا میخوای کلاس رو تمیز کنی؟!...من رسیدم به ماشین... - ببین پری... با من درست صحبت کنا... تهش اینه که دیه کلاس نمیام و تو مجبوری دخترخالتو تحمل کنی!از من گفتن بود.. زمزمه وار گفت: - دخترخالمو تحمل کنم پارسا رو چجور تحمل کنم؟! با تعجب گفتم چیزی گفتی؟! با بهت گفت: ها؟!..نه بدو بیا منتظرم اینقدرم سوال نکن.. و تماس رو قطع کرد. خب که چی؟!...این پرمیس که کلا جدیدا خیلی مشکوک شده بود بی خیالش گوشی رو توی کیفم گذاشتم و به سمت ماشین پرمیس به راه افتادم.. ***** در ماشین رو باز کردم و سوار شدم...پر میس ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد... گفتم: - یه سر برو انقلاب اون کتابایی که برادر گرام گفتن رو بخریم... خواست حرفی بزنه که گفتم: وای پری من برم بمیرم.... خیلی ضایع شدم جلوی اون داداش از دماغ فیل افتادت! دو بار ضایع شدم میفهمی؟!.. ینی ای درد تو جونش ایشالا..حرمت نون و نمکی که باهم خوردیم رو نگه نمیداره که... مثل این نامادری سیندرلا جلوی بچه های افاده ای کلاس منو ضایع میکنه!.. چرخیدم سمت پرمیس که با چشمای گرد شده به روبه روش خیره بود گفتم: - اصلا تو چرا نگفتی اون داداش مغرور و افاده ایت قراره بیاد سر کلاسمون که من اینجوری ضایع نشم؟!وای خدا! یهو دیدم صدای خنده میاد!...یا بسم الله..با تعجب به پرمس نگاه کردم که دیدم دهنش بسته است و همش داره تک سرفه تصنعی میکنه!... یهو سریع برگشتم و عقب رو نگاه کردم...نه بابا کسی نبود که!.... با بهت گفتم: - پری تو ماشین جن داری؟!..... این کیه داره عرعر میخنده؟! -خیلی ممنون نفس خانوم.. نگاهم به گوشی پرمیس افتاد که دقیقا روبه روم روی داشبورد بود..پرمیس همیشه عادتش بود حتی اگه ماشین هم خاموش بود موبایلش رو روی آیفون میذاشت و بعد حرف میزد!... نفسم حبس شد...نگو تمام این مدت پارسا داشته به حرفای ما گوش میدادها،ینی حرفای من پرمیس که حرفی نزد... انگشت اشاره م رو جلوی صورت پرمیس توی هوا تکون دادم و با لحن تهدید واری گفتم: پرمیس دستش رو دراز کرد و گوشی رو از روی داشبرد برداشت و تندتند گفت: خب...پارسا خونه میبنمت...فعلا بای... - باشه...سلام برسو.. پرمیس دیگه مهلت نداد و گوشی رو قطع کرد... https://eitaa.com/manifest/1248 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت56 رایان👇 🔴هانی با لوندی جلو می رفت و دست من هم تو دستاش بود..نگاهمو منحرف می کردم که
🔴رایان👇 درو باز کردمو زدم بیرون..چون لباسش باز بود بیرون نیومد..بدون اینکه بگردم دکمه ی اتوماتیک ماشین رو زدم و درا باز شد.. با تعمل نشستم و ماشین رو روشن کردم..کله م داغ بود ولی باید می رفتم..نمی دونم چرا از چی داشتم فرار می کردم؟!..اصلا فرار می کردم؟!..نه.. چیز خاصی بینمون نبود.. فقط می خواستیم همو ببوسیم..همین..ولی آخه چرا؟!.. مگه دوست دخترمه؟!..یا.. اون میاد سمتم نه من.ولی هنوز اتش حس نیاز در من شعله می کشید.. گرمم شده بود. فقط تنها کاری که می تونستم بکنم این بود تمام حواسم رو جمع رانندگیم بکنم.. توی این حالت درصد اینکه تصادف بکنم خیلی زیاد بود.. پس باید مراقب باشم.. . چند بار تو جاده ماشین به سمت چپ و راست منحرف شد باز حواسمو جمع می کرد و صاف حرکت می کردم.. تعادل نداشتم..چشمام همه چیزو ۲ تا می دید..درخت..جاده..کم کم داشت تار می شد که رسیدم.. با بی حالی به پلاک نگاه کردم که ببینم درست اومدم؟.. ولی انگار شماره ی پلاک از یادم رفته بود..اما ويلا.. خودش بود.. ماشین رو بردم تو، پیاده شدم و قفلش کردم..زیر لب به اهنگی رو زمزمه می کردم.. سیاه مثل شب تار دنیای بی تو بودن شوق رهایی از شب منو تا تو کشوندن به طرف ويلا رفتم.. نمی دونم چی شد بین راه پاهام سست شد و دیگه نتونستم تعادلمو حفظ کنم.. افتادم زمین.. به پشت خوابیدم رو چمنا و با خوشی دستامو باز کردم.. قهقهه می زدم..زیر لب ادامه ی اهنگ رو خوندم.. خیال با تو بودن برای من نفس بود بی تو تموم دنیام کویر خار و خس بود دستامو گذاشته بودم زیر سرم و اهنگ رو زیر لب زمزمه می کردم..تو حال و هوای خودم بودم.. تنم هنوز گرمی داشت..نگاهم مخمور و درونم غوغایی برپا بود..نمی دونستم باید چکار کنم.. صدای یکی رو شنیدم.. یه دختر..اروم و زمزمه وار : هی.. با تو هستما..مگه کری؟.. با تعجب اروم سرمو بلند کردم.. توی اون فضای نیمه تاریک خوب که دقت کردم دیدم یکی از همون دختر است.. دقیقا همونی که پشت پنجره دیده بودمش. بالای سرم وایساده بود و کمی به جلو خم شده بود..اهسته از جام بلند شدم..ولی باز زانو زدم..حالم حسابی خراب بود.. . صداشو شنیدم :هی یارو مستی؟..چته؟..داری بحمدالله میمیری ؟ سرمو همچین بلند کردم که ترسید و یه قدم رفت عقب.. می دونستم چشمام سرخ شده و نگاهم که حالا با خشم رو به اون بود حالت صورتمو یه جور دیگه نشون می داد.. نفس عمیق کشیدم .. دستامو گرفتم به زانو هام و بلند شدم..اینبار تمام سعیم رو کردم تعادلم به هم نخوره و باز میافتم زمین.. نگاش کردم.. چشمام که خمار بود حالا تو حالت نیمه باز مونده بود.. به سر تا پاش نگاه کردم.. شلوار جین و تیشرت آستین بلند قرمز..یه شال قرمز براق هم رو سرش بود.. ای خدا..چرا امشب هرکی جلوی چشمم ظاهر می شد سر تا پا قرمز پوش بود؟!.. چه حکایتی که با من اینکارو می کنن؟ توی این حالت با دیدن رنگ قرمز درست مثل گاوای شاخداری می شدم که تو مسابقات گاوبازی به نمایش میذارنشون.. اون بیچاره ها هم عجیب به رنگ قرمز حساسن.. الان منم دقیقا همون حس و حال رو دارم.. منتها اونجا گاوه شاخ می زنه..ولی من دوست دارم تا می تونم نزدیکشون بشم.. با لحن کشداری گفتم :اینجا چی می خوای؟.. دستاشو زد به کمر شو گفت :قابل توجه جنابعالی بنده اینجا زندگی می کنم.. تو این موقع شب مست اومدی ویلا و انقدر نفهم و بیشعوری که نمی دونی سه تا دختر تو ویلای کناری دارن زندگی می کنن و این کارا درست نیست.. نفهمیدم چی شد.قاطی کرده بودم و هیچی حالیم نبود..این دختره هم بدجور رو اعصابم پیاده روی می کرد.. به طرفش خیز برداشتم و تا به خودش بیاد دوتا بازوهاشو تو چنگ گرفتم..چشماش گرد شده بود و ترس و وحشت رو تو نگاهش دیدم با خشم و همون لحن قبلی گفتم :جرات داری به بار دیگه اون زری که زدی رو تکرار کن..با کی بودی؟..هان؟.. من من کنان گفت :ا..اولا درست صحبت کن....دوما مگه غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟..ول کن دستمو دیوونه.. سرمو بردم جلو و گفتم : من هر جور دلم بخواد حرف می زنم..هر کار عشقم بکشه می کنم..به تو هم ربطی نداره..بهتره سی خودت باشی و کاری به کار من نداشته باشی..وگرنه. ادامه ندادم و به جاش یه نگاه ترسناک بهش انداختم..رنگ از رخش پریده بود.. https://eitaa.com/manifest/1259 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت36 🔵همونجور که داشت پشت گردنش رو ماساژ میداد با صورت جمع شده از درد گفت: .ای بمیری ن
🔵با حرص گفتم - پرمیس من تو رو میکشم! با ناراحتی گفت: - واااای خدا!... خب به من چه!... تو نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری؟! با چشمای گرد شده گفتم: - من جلوی دهنم رو نمیتونم نگه دارم؟!... تو اگه به من میگفتی که... حرفم رو نصفه گذاشتم و با عصبانیت گفتم: - اصلا نگه دار من پیاده میشم! - واسه چی نگه داشتی؟! -خودت گفتی! اخمی کردم و گفتم: - من کی گفتم؟!...لوس بی جنبه.... آتیش کن برو ببینم. یه ماشین قراضه داره چه منتی هم میذاره؟ ماشین رو حرکت داد و در حالی که خنده ش گرفته بود گفت: - دیوونه ای به خدا! دستی برای پرمیس تکون دادم و کلید رو توی در چرخوندم...هی روزگار عجب روز گندی بود امروز!...اصلا خوشم نیومد. ولی به دیدن پارسا می ارزید.. بله بله چه غلطا!.. حرفتو دوباره بگو ببینم نفس!... بی توجه به وجدانم دستم رو روی قلبم گذاشتم.این بی جنبه چرا با دیدنش بندری میرفت آخه؟!...مگه پسر ندیدی تو آدم ندیده؟! خدا این قلب من چرا انقدر بی جنبه اس؟!.. حتی با فکر کردن بهش هم تپش قلب میگیرم! نفس عمیقی کشیدم...همه چیز آرومه پارسا هم یه آدم معمولیه.... منتهی قلب من اخیرا دچار جو گیری شدید شده! بی خیالش با دیدن در خونه که روبه روم بود تازه فهمیدم کل حیاط رو با حواس پرتی طی کردم!...هی روزگار تو هپروت هم نرفته بودم که رفتم! در رو باز کردم و گفتم: - سلام من اومدم.. جوابی نیومد... تعجب کردم... صدای هق هق دخترونه ای نگران و متعجم کرد..بسم الله این کیه دیگه؟! با نگرانی صندل هامو پوشیدم و از راهرو گذشتم که نگاهم به دختری افتاد که توی بغل مامان داشت گریه میکرد!... صورتش رو توی بغل مامان پوشونده بود و من تنها کمر و پاهاش رو میدیدم! اوی...این کیه بغل مادر ما؟!...نکنه بچه هووی مامانمه؟!... آخه اسکل اگه بچه هووی مامان بود که به نظرت مامان بغلش میکرد؟؟؟...الان با جارو و شیلنگ افتاده بود دنبال بابا و این دختره!... خنگ شدم رفت! مامان و اون دختره اصلا حواسشون به من که عین بز وسط هال ایستاده بودم نبود... صدای ضعیف دختره میون هق هقش بود: - زن دایی...اگه بلایی سر بابام بیاد من چیکار کنم!؟.....دکترا گفتن ریسک عمل خیلی بالاست!.....زندایی من به جز بابام کسی رو ندارم! مامان با مهربونی کمرش رو نوازش کرد و گفت: نگران نباش نگار جان.... کس و کار همه خداست... عه... پس این نگار خانوم بود و من نمیدونستم... تک سرفه ای کردم و گفتم: - سلام...! نگار با شنیدن صدام سریع از بغل مامان بیرون اومد و در حالی که تند تند اشکاشو پاک میکرد سام زیرلبی گفت و از هال سریع بیرون رفت... اوف ینی تا این حد مغروره؟!... میخواست که من نفهمم گریه کرده!... خیلی خوبم فهمیدم که چی؟!... باصدای مامان از فکر بیرون اومدم: کلاس خوب بود؟!..استادش چطور بود؟!..راضی هستی؟ همونجور کیفم رو از روی شونم برمیداشتم گفتم: خوب بود...استادشم پارسا بود مامان با تعجب گفت: - پارسا؟..پارسای خودمون؟ با چشمای گرد شده گفتم: - مامان... یه جور میگی پارسای خودمون انگار پارسا رو از پرورشگاه آوردیم بزرگش کردیم!..بیچاره خاله مهتاب! مامان خنده اش گرفت و گفت: - بلا نگیری تو... خوب منظورم برادر پرمیس بود... نشستم روی مبل و گفتم: آره بابا خودش بود... راستی نگار واسه چی اومده اینجا؟ https://eitaa.com/manifest/1291 قسمت بعد
سلام صب بخیر به همه بچه های کانال خودمون(بقیه نه😏) 🌺 امروز روز جمعه هست یه پارت ویژه داریم😍 موافقید با توجه به اینکه رمان قرعه خیلی جذاب شده از قرعه باشه یا اینکه از لجبازی باشه؟ به قول یکی از اعضای کانال: رمان قرعه طول کشید به جاهای جذاب برسه ولی الان دیگه جوری شده که آدم شب خوابش نمیبره😂 نظراتتون رو زود اعلام کنید تا پارت ویژه رو آماده کنیم🌺🌺 @admin_roman
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت57 🔴رایان👇 درو باز کردمو زدم بیرون..چون لباسش باز بود بیرون نیومد..بدون اینکه بگردم دک
🔴رایان👇 مستی باعث شده بود کنترلی رو حرفام نداشته باشم..هوش و حواسم سرجاش بود ولی کارام و حرفام غیر ارادی بود.. . چون فاصله م باهاش کم بود بوی عطر ملایمشو خیلی واضح حس می کردم.. باز داشتم تحریک می شدم..لباس قرمزش.. تاریکی شب.. سکوت فضای اطراف.. بوی عطرش و از همه بدتر عطر گلای توی باغ که بیش از پیش مستم می کرد.. صورتم خود به خود داشت به صورتش نزدیک می شد.. سریع گرفت میخوام بوس کنم با صدای نسبتا لرزونی گفت : هی یارو مست کردی داری چه غلطی میکنی؟...بکش کنار تا جیغ نزدم و رسوات نکردم..مرتیکه مگه با تو نیستم؟.. ولم کن اشغال.. توی اون موقعیت این چیزا حالیم نبود.. از طرف هانی ناکام مونده بودم ولی الان به این دختر که اصلا نمی شناختمش کشش داشتم.. نه اونجور که از روی دلم باشه..نه..از روی غریزه م بود..هوس و شهوت..حرف می زد خوشم می اومد.با خشمش تحریک می شدم و با نگاه وحشت زده ش سرخوش. چسبوندمش به خودم.دیگه تا سر حد مرگ ترسیده بود..می دونستم هرآن امکان داره جیغ بزنه.برای همین سریع جلوی دهانشو گرفتم و اروم کشیدمش زیر درختا تا کسی ما رو نبینه.. زیر لب گفتم : خوب گوش کن ببین چی میگم.. کاری باهات ندارم. باور کن اصلا قصدم این نیست که بهت دست درازی کنم.. فقط بذار یه کم اروم بشم..به خدا دارم میمیرم.. تحمل کن..کاریت ندارم.. ولی اون تقلا می کرد و هیچ جوری به حرفم گوش نمی داد..کمرشو محکمتر به خودم فشار دادم.. لبامو چسبوندم زیر گوشش و گفتم :انقدر وول نخور دختر..دارم میگم کاریت ندارم..فقط بمون اینجا تا من اوضاع و احوالم رو به راه بشه..اگر داد نمی زنی دستمو بر می دارم وگرنه داد بزنی بدتر باهات رفتار می کنم..باشه؟.. فقط تند تند سرشو تکون داد..اروم دستمو برداشتم.. نفس نفس می زد : عوضی داشتی خفه م می کردی.. برو تو ویلای خودتون خیر سرت بگیر بگپ.با من چکار داری؟. صورتمو به گردنش نزدیک کردم و بو کشیدم..زمزمه وار گفتم نمی تونم..حالم خوب نیست.. می خوام ولت کنم ولی نمیشه نمی تونم.. نمی خوام... مکث کرد و با التماس گفت : تو رو خدا ولم کن..دست به من نزن روانی.. صدام هر لحظه اروم تر می شد... مستم..بفهم.. بذار همینجوری تو بغلم باشی..ببین کاریت ندارم..فقط بمون تا از مستی در پیام.. با حرص گفت :نفهمه بیشعور هیچ می فهمی چی میگی؟..تو بغل تو بمونم که چی بشه؟..احمق ولم کن..مستی باش به من چه؟..ای کاش خبرم دنبال تارا نمی اومدم... چه غلطی کردم.. تو کدوم گوری بودی یهو سر رسیدی؟..اصلا من چرا اومدم بالا سر تو؟.. خیر سرم فکر کردم داری جون میدی..ولی حالا.. اروم گفتم :هیسسسسسس..هیچی نگو... هنوزم تقلا می کرد:هیس و کوفت..می خوای از مستی در بیای؟..تا لااقل منم از دستت راحت شم.. -اوهوم.. -اوهوم و مرض.. عوضی عجب رویی داری تو..علاوه بر اون زور هم داری..بعد به خدمتت میرسم.. گیج و منگ گفتم :چی؟.. - ولم کن تا بگم.. - نه. - نه و نگمه بهت میگم ولم کن..مگه نمی خوای از مستی در بیای؟ اره.. - پس ولم کن تا نشونت بدم.. نمیری؟.. -نه..ولم کن با تردید ولش کردم.. یهو يقه م رو گرفت تو دستشو منو دنبال خودش کشید.. چون این حرکتش برام غیر منتظره بود بی اختیار دنبالش رفتم.. تند تند راه می رفت و یقه ی من هم تو دستش بود.. -کجا میری؟!. هیچی نگفت..جلوی فواره ایستاد..پایین فواره به حوض کوچیک پر از آب بود..نگاش کردم تا ببینم می خواد چکار کنه لباشو با حرص روی هم فشرد و از پشت گردنمو گرفت.. تا به خودم بیام دیدم سرمو تو آب فرو کرد.. نفسم بند اومد.. سرمو اوردم بیرون..داشتم نفس نفس می زدم که باز سر مو فرو کرد..اینبار سریع سرمو کشیدم بیرون.. سرفه م گرفته بود.. دختره ی دیوونه چه غلطی می کنی؟.. خفه م کردی... ادامه دارد.... https://eitaa.com/manifest/1302 قسمت بعد
🌺عکس رایان
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت37 🔵با حرص گفتم - پرمیس من تو رو میکشم! با ناراحتی گفت: - واااای خدا!... خب به من
🔵مامان یه دفعه ای از جاش بلند شد و گفت: - من توی آشپزخونه کلی کار دارم! عه..مامان نگار چه ربطی به آشپزخونه داره؟ مامان؟ ولی مامان محل که نداد هیچ تازه غرغر م کرد که این بچه چقد فضوله... نفسمو با حرص بیرون فرستادم و از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم...از در دستشویی که رد شدم با دیدن نگار تو اون حالت چشمام گرد شد!..همچین این ریمل رو روی مژه هاش میکشید که شده بود شبیه زن میکی موس پوفی کردم و به سمت اتاقم به راه افتادم.. واقعا نگار واسه چی اینجاس؟!...لباسام رو عوض کردم و سعی کردم به اومدن نگار فکر نکنم ولی مگه میشد؟!.این آدم کا سوهان روح من بود!...داشتم موهام رو برس میکشیدم که یهو در باز شد و نگار اومد داخل.. برس رو روی میز گذاشتم و با اخم گفتم؛ - ببین...اونی که اونجاست (به در اتاق اشاره کردم و گفتم) اسمش در اتاق!.. وقتی میخوای وارد به اتاق شخصی بشی باید اول چند تا ضربه به اون در بزنی وقتی بهت اجازه دادن بعد بری داخل!.. فهمیدی حالا؟ درو بست و اخمی کرد و گفت: - برام مهم نیست تو بدون در زدن من ناراحت شی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - بی شخصیتی خودتو نشون میدی! پوفی کرد و گفت: - از کی تو هال بودی؟! با تعجب گفتم: ها؟ - وای کری؟...میگم از کی تو هال بودی؟!. با خونسردی موهام رو با کش بستم و گفتم: - از همون موقع که تو داشتی اشک تمساح میریختی! با تموم شدن جمله م موهام رو هم بستم و با خونسردی بهش نگاه کردم..چهره اش مضطرب شد و گفت: - ببین....باید بهت بگم اتفاق خاصی نیفتاده بود که من بخوام براش گریه کنم.. با بی حوصلگی گفتم: آخه چقد مغروری تو؟... بیماری پدرت چیز مهمی نیست؟ و بی توجه بهش از روی صندلی بلند شدم و وقتی خواستم از اتاق بیرون برم تنه ای بهش زدم که یهو عین جن بازوم رو گرفت. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: چرا دستمو گرفتی؟ - به آرشام نزدیک نشو... این آخرین باریه که بهت هشدار دادم! با عصبانیت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم: ای بابا.....اصلا میخوای خودم واسه آرشام بیام برات خواستگاری؟!..من هیچ احساسی به آرشام ندارم!.. میتونی اینو بفهمی؟!... دست از سرم بردار... و بی توجه به چشمای گرد شده اش در اتاق رو باز کردم که چشمام توی چشمای زمردی آرشام گره خورد...ینی حرفامون رو شنیده؟!...ای خدا چرا من هر حرفی درباره هر کی میزنم میشنوه؟!...ای خدا! ****** لبمو گاز گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم: - اینجا چیکار میکنی؟! لبخند کجکی زد و گفت: - من هرجا در موردم صحبت میشه نمیتونم ازش بگذرم و بی تفاوت شم... تک سرفه ای کردم و گفتم: خب... حرفمون تموم شد!... میتونی بری! پوزخندی زد و گفت: - اگه حرف دیگه ای هم مونده بگو... مشکلی نیست! خواستم یه چیزی بلغور کنم که یهو نگار بهم تنه ای زد و از جفتم رد شد... به سمت آرشام که بهم خیره شده بود رفت و با عشوه خرکی گفت: - آرشامی!... سلام... خبری ازت نیستا... و منتظر بهش چشم دوخت ولی آرشام هنوز به من خیره بود...ته چشماش یه حس بود که تا حالا ندیده بودم و لمسش نکرده بودم...ای خدا خفت کنه نگار که باعث شدی رابطه منو آرشام این شکلی شه!.. آخه منو آرشام چه به دوست داشتن؟!.. بلا به دور! هنوز نگاه خیره آرشام بهم بود که تکونی خوردم و همونجور که در اتاق رو میبستم گفتم: - من میرم شما راحت باشین... متوجه چشم غره اساسی آرشام شدم ولی محل ندادم و ازشون دور شدم...ای درد تو جونت نگار که باعث عصاب خوردی من میشی!... بابا یکی نیست به این بگه آرشام ببر برای خودت منو هم نجات بده... تازه دعای خیرم برات میکنم...... ولی نمیفهمه!... یه جوری میخواد به من تلقین کنه که مثلا از ریخت آرشام خوشم میاد! برن گم شن دوتاشون...زندگی واسم نذاشتن که...هنوز توی فکر بودم که به شدت با کسی برخورد کردم...نزدیک بود پهن زمین شم ولی خودم رو جمع و جور کردم...با عصبانیت سرم رو بالا آوردم که دیدم نوید با اخم داره نگاه میکنه... یهو داد زدم: - مگه کوری؟! جلو تو نگاه کن! نوید عصبی تر از من گفت: د رو مخم نرو که اعصاب ندارما... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پله ها رفت.... بسم الله امروز همه به چیزشون هست!.. نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط شما به سمت آشپزخونه به راه افتادم که یه لیوان آب بخورم..هنوز نرسیده بودم که از توی آشپزخونه صدای پچ پچ مامان و بابا میومد... https://eitaa.com/manifest/1310 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت58 🔴رایان👇 مستی باعث شده بود کنترلی رو حرفام نداشته باشم..هوش و حواسم سرجاش بود ولی کا
🔴رایان👇 همین که سرفه م بند اومد..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..برق از چشمام پرید. تا به خودم بیام و بفهمم چی به چیه یکی دیگه محکمتر اونطرف صورتم خوابوند.. اینبار علاوه بر برق، سیمام هم اتصالی کرد و چشمام تار شد.. چون تعادل نداشتم نمی دونستم داره چه اتفاقی می افته..اونم امان نمی داد هنوز به خودم نیومدم یه بلای دیگه به سرم می اورد.. با همون لحن پر از حرصش گفت حالا از خماری در اومدی شازده پسر؟.. حقته.. تا تو باشی دختر مردم رو شبونه خفت نکنی بعدم بخوای... ادامه نداد. از نوک موهام قطرات آب به روی صورتم می چکید..حالم بهتر شده بود.. زل زدم تو چشماش و گفتم :بفهم چی میگی..بهت گفته بودم کاریت ندارم... دست به کمر با تمسخر گفت :نه تورو خدا. تعارف می کنی؟ .. عجب رویی داری تو..مرتیکه ی سنگ پا.. با خشم نگاش کردم که صورتشو ازم برگردوند و به طرف ویلاشون دوید..از پشت سر نگاش کردم. خیلی زود رفت تو ویلا.. به موهای خیسم دست کشیدم.. تازه موقعیتمو درک کردم..من داشتم چه غلطی می کردم؟! سردی آب کمی از حالت مستی درم اورده بود..بدتر از اون کشیده هایی بود که از دختر خوردم.. عجب ضرب دستی هم داشت..ای دستت بشکنه دختر که فک مکمو پیاده کردی به صورتم دست کشیدم..به طرف ویلا رفتم..برقا خاموش بود..خب معلومه ساعت ۱ نصفه شبه.. ولی هنوز مونده م این دختر این موقع شب تو باغ چکار می کرد؟.. بی خیال ..خوبه کار دست خودم ندادم..هنوزم کاملا مستی از سرم نپریده بود ولی هوشیار تر بودم.. یه راست رفتم تو اتاقم.. می خواستم حوله م رو بردارم و برم زیر دوش.. یه دوش آب سرد حال و روزمو میزون می کرد.. ******* ترلان نفس زنان وارد ویلا شد..خودش را جلو کشید و دستش را به میز اینه ی کنار دیوار گرفت و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه ش گذاشت... حس می کرد راه نفسش بند آمده..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا اینکه بهتر شد.. با صدای تارا ترسید و برگشت.. تارا:ترلان اینجا چکار می کنی؟!..مگه نرفتی بخوابی؟ یقه ی لباس تارا رو تو مشت گرفت و با حرص گفت :ای که هر چی می کشم از دست توووووو می کشم تارا.. کشتی منو.. تارا بهت زده نگاهش می کرد.. ترلان به تندی یقه ش رو ول کرد و روی مبل نشست. سرش را در دست گرفت و فشرد.. تارا رو به رویش نشست..سکوت کرده بود..ولی نگاهش مملو از تعجب بود.. ترلان زیر لب زمزمه کرد :احمقه كثافت..واقعا که بیشعوره.. مست کرده بعدش هر غلطی دلش بخواد می کنه..به خدا نشونش میدم..اگر پدرتو در نیاوردممممم ترلان کیهانی نیستم... تارا که دیگر صبرش تمام شده بود با تعجب گفت :چی میگی ترلان؟!.. با منی؟!.. ترلان بی حوصله دستشو تو هوا تکون داد و گفت : برو بابا..کی با تو بود؟..با اون چلغوزم. پسره ی الوات.. تارا: کی؟!.. ترلان:یکی از همون سه کله پوک..همه ش تقصیره تو شد..هزار بار گفتم اون پولکیه.. پول پولکی..هر کوفت و زهر ماری که هست رو بکنش تو اکواریومت نصف شبی ما رو زا به راه نکنی که پاشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اخه کدوم خری ساعت ۱ نصفه شب میره تو حیاط دنبال مار بگرده؟... تارا که از حرف های ترلان هم متعجب بود و هم عصبانی با اخم گفت :تو باز به این بدبخت گیر دادی..مگه پولکی من چکارت کرده؟.. https://eitaa.com/manifest/1303 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت59 🔴رایان👇 همین که سرفه م بند اومد..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..برق از چشمام پر
🔴خب یادم رفت در آکواریوم رو بذارم اومد بیرون..بعدش هم زیر تخت بود فکر کردم از پنجره رفته بیرون.. -نیشت که نمی زد.. تربیت شده ست ترلان با حرص لباشو روی هم فشرد..کمی نگاهش کرد و گفت :اون پنجره ی کوفتی رو می بستی تا دیگه مجبور نشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اینجا که خونه ی خودمون نیست راحت باشیم..سه تا نره غول تو ویلای کناری تمرگیدن.. تارا: به اونا چکار داریم؟.. چاردیواری اختیاری..حرفيه؟.. ترلان :نخیر..اینور چاردیواری اختیاری..اونور وضعیت فرق می کنه..هر کی هر کیه. به خدا اگر به خاطر ویلا نبود یه ثانیه هم اینجا نمی موندم..ولی حیف که نمیشه.. . تارا تند گفت : نه بابا کجا بریم؟..باور کن پامونو از در اینجا بذاریم بیرون کل ویلا رو صاحب میشن دیگه دستگیره ی درش هم بهمون نمیرسه.. ترلان سرشو تکون داد و خواست جواب تارا را بدهد که تانیا با موهایی ژولیده از اتاقش بیرون آمد.. چشمانش خمار بود و خمیازه می کشید.. یه تاپ سفید بندی با یه شلوارک سفید چسبان به تن داشت. یکی از بندهای تاپش از روی شونه ش سرخورده بود و روی بازویش افتاده بود.. تو همون حالت خماری کنار تارا نشست.. در حالی که چشماشو با کف دست ماساژ می داد گفت :شما دوتا خواب ندارید؟..ساعت نزدیکه ۲ شد اونوقت اینجا نشستید قصه ی حسین کرد شبستری واسه هم تعریف می کنید؟..برید بکپید دیگه.. تارا با ارنج زد تو پهلوش که از زور درد خواب از سرش پرید.. با اخم و چشمانی که به خاطر خواب کمی سرخ شده بود به او نگاه کرد و توپید چه مرگته؟..پهلوم سوراخ شد.. تارا:اخه یه بند داری حرف می زنی..خوبه تازه از خواب بیدار شدی..در ضمن ما که اروم حرف می زدیم تو شنیدی؟.. تانیا:کر که نیستم..کجا اروم حرف می زدید؟..صداتون تا ویلای اونطرف هم رفت..من که همین اتاق بغلی بودم.. ترلان خندید و گفت : تانیا معلومه حسابی خماریا.. پاشو برو بخواب منم رفتم.. از جا بلند شد. قبل از اینکه وارد اتاقش شود از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.. با لبخند رو به دخترا گفت :داره بارون میاد.. تانیا جواب داد : خب این اطراف آب و هواش نسبتا شرجيه..شاید واسه همینه.. ********************** " رادوین "👇 همون اول صبحی با صدای داد راشا از خواب پریدم..باز این دو تا افتادن به جونه هم.. کی دست بر می دارن خدا عالمه.. بالشت و برداشتم کوبوندم تو سر خودم..سرمو کردم زیر بالشت تا صداشون نیاد ولی ول کن نبودن..اخرش مجبور شدم بی خیال خواب بشم و از رختخواب دل بکنم.. عادت داشتم شبا موقع خواب بالا تنه م برهنه باشه. یعنی نه بلوز و نه رکابی.. تیشرتمو از کنار تختم برداشتم و تنم کردم..چشمام هنوز خمار بود... با بی حالی از جام بلند شدم..به طرف پنجره رفتم تا پرده رو بکشم.با دیدن هوای بارونی و گرفته ی بیرون تعجب کردم..هنوز تابستون بود . هوای اینجا منو یاد اب وهوای شمال مینداخت. البته مناطق این اطراف چنین آب و هوایی رو می طلبید.. واقعا روح نواز بود.. جون می داد بری بیرون و با گرمکن تو باغ بدوی.. هوس کردم اینکارو بکنم..ولی وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ای دل غافل دیرم شده.. ثانیه ای تعمل نکردم و از اتاق زدم بیرون.. سر و صدای راشا و رایان از تو اشپزخونه می اومد.. تو درگاه ایستادم و نگاشون کردم..راشا رو میز نشسته بود و رایان هم به کابینت تکیه داده بود.. راشا رو به رایان گفت : با اینی که تو گفتی من یاد یه شعری در وصف مردا افتادم.. خوب گوش کن بعدش هم تا می تونی ازش پند بگیر.. چند تا سرفه کرد و ادامه داد : مرد یعنی کار و کار و کار و کار یک سره در شیفت های بی شمار مثل یک چیزی میان منگنه روز و شب از هر طرف تحت فشار مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو خلقتش اصلا به این دردا بود ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار تا در آرد روزگار از وی دمار.... ادامه دارد.. https://eitaa.com/manifest/1335 قسمت بعد
🔻قسمت اول رمانهای کانال 🔴شیطونی (کامل) eitaa.com/manifest/67 🔵لجبازی ( در جریان) eitaa.com/manifest/681 🔴قرعه به نام سه نفر ( در جریان) eitaa.com/manifest/621 🌺🌺🌺🌺🌺