مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت188 دستان مردانه ش را به دور مچ دستان پریا حلقه کرد و با یک حرکت از دور گردنش جدا کرد..
#قرعه
#قسمت189
وحشی شد و هوار کشید: خفه شو راشا..تو اولی و اخریشی..اینو مطمئن باش..
شونه م رو انداختم بالا..
برام مهم نیست..انچه که عیان است رو دارم با چشمام می بینم..
نمی دونم چه برداشتی از حرفم کرد که لبخند زد و اومد جلو..با لحنی اروم و وسوسه کننده در حالی که تو چشمام زل زده بود گفت: می خوام بهتر و بیشتر از این ببینی..از ته دلم می خوام..
همون شلواری که پاش بود رو در اورد..چشمامو بستم و نگاهمو ازش گرفتم..سرمو به راست خم کرده بودم که نگام بهش نیافته..
داد زدم: دختره ی اشغال..این چه کاریه که می کنی؟..
دستش روی شونه م قرار گرفت..صداش می لرزید..
مگه دارم چکار می کنم؟..فقط می خوام باهات باشم..چون عاشقتم..
فریاد زدم و دستش رو از روی شونه م پس زدم..
خفه شو ..این عشق نیست هوسه..شهوته..عشق رو با این کارای کثیفت به گند نکش..
باشه..هر چی تو بگی..اره..من از روی شهوت می خوام با تو باشم..ولی باور کن بهت علاقه دارم..از وقتی دیدمت اروم وقرار ندارم راشا..برای یک لحظه با تو بودن حاضرم هر کاری بکنم..
دیگه خسته م کرده بود..انگار هیچ رقمه حرف حساب تو گوشش نمی رفت..کلافه سرمو تکون دادم و به طاق نگاه کردم..
این در لعنتی رو باز کن بذار برم..انقدر واسه خودت و من شر درست نکن..کلافه م کردی..
بلندتر داد زدم: خسته م کردی..ای خدا این دیگه چه مدلشه؟..همه جای دنیا پسرا دخترا رو به زور می برن خونه خالی و..اونوقت از شانس گَنده من اینجا درست برعکس شده..
کمرمو از پشت بغل کرد..
تو فکر کن من می خوام این قانون رو که حالا عادی شده برعکسش کنم..یه جور استثنا..اصلا اگر به محرم و نامحرمش نگاه میکنی می تونیم صیغه بخونیم و محرم بشیم..اصلا هرکاری می کنم که بتونی باهام باشی..
دیگه داشتم اتیش می گرفتممممم..مغزم سوت می کشید..این دختر روانی بود؟..خر بود؟..نمی فهمید من چی میگم؟..این دیگه کیه خدااااا؟..
عجب گیری کردما؟..من میگم الا و بِلا نَره..تو میگی باشه بِدوش؟..دختر برو کنار بذار برم به کار و بدبختیم برسم..عجب سیریشی هستیا..تو دیگه سر و کله ت ازکجا تو زندگیم پیدا شد؟..
هر چی که می خوای بگو..برام مهم نیست..تا برای 1 بارهم که شده با تو نباشم نمیذارم از اینجا بری بیرون..نِ..می..ذا..رَم..فهمیدی ؟..
مگه دسته تو ..
اره..دسته منه.. خیلی پر رویی..
می دونم..اصلا هرچی..
انقدر از دستش حرصم گرفته بود که حد و اندازه نداشت..نگام به پله ها افتاد..شاید یه پنجره ای چیزی اون بالا باشه..دست و پام بشکنه بهتر ازاینه که به دامِ این دختر بیافتم..
دستشو از دور کمرم باز کردم و به طرف پله ها دویدم که بین راه دستمو گرفت و تا خواستم دستمو بکشم پاهامو چسبید..
نتونستم خودمو کنترل کنم تا پامو کشید روی شکم خوردم زمین..خداروشکر افتادم رو فرش وگرنه رو سرامیکا له و لورده می شدم..
برگشتم که چند تا فحشه ابدار نثارش کنم که بی هوا افتاد روم..عجباااااا..انگار که یه دخترم و به دسته یه پسر گیر افتادم..اصلا همه چی برعکس شده بود..
تن برهنه ش رو به من فشار می داد و صورت داغش رو توی گردنم فرو کرده بود..لبهاش رو به روی گردنم حرکت می داد و با دستاش موچ دستامو سفت چسبیده بود..هر کار می کردم اون مهارم می کرد..زورش به هیچ وجه زیاد نبود ولی با کارهاش توانه حرکت رو از من می گرفت..
اینکه روم افتاده بود و خودش رو به بدنم می مالید..اینکه تب دار نگام می کرد و با عطش منو می بوسید..اه کشیدنش..
خدایا داره تحریکم می کنه..نباید اینطور بشه..زیر گردنم رو که می بوسید قلبم و کل وجودم اتیش می گرفت..چشمام کم کم داشت خمار می شد..
راشا خودت رو نباز..بلند شووووو..راشااااا..
دستمو ول کرد و یقه م رو تو دست گرفت..کشید ..دکمه هاش کنده شد..یه زیر پوش رکابی سفید و جذب زیرش تنم بود..خیلی حرفه ای کارش رو انجام می داد..جوری که وقتی هم اسیرش نبودم نمی تونستم کاری بکنم..این غریزه ی لعنتی..این حس و حاله مزاحم دست از سرم بر نمی داشت..سرم سنگین شده بود..
دستشو روی سینه م حرکت داد..صورتمو غرق بوسه کرد..وقتی دید چشمام خمار شده و داره به مقصودش می رسه به لبهام حمله ور شد..ولی بازهم نمی ذاشتم ..چند بار که لباش با لبام تماس پیدا کرد سرمو چرخوندم..هنوز هم نمی خواستم..غریزه و شهوت هم نمی تونست جلوم رو بگیره..هنوز کامل تسلیمش نشده بودم..
لاله گوشمو به دندون گرفت..زیر گوشم رو بوسید..گردن..چونه..همینطور می رفت پایین..
چشمام رو بازکردم وبه سقف زل زدم..نفس نفس می زدم..صورتم خیس از عرق بود..قلبم طوری توی سینه م میکوبید که می گفتم هر آن می زنه بیرون..دستامو مشت کردم..
نباید میذاشتم کارخودش رو بکنه..راشا خر نشو..به تارا فکر کن..به عشقت..نکن اینکار رو..نکن..
یک دفعه یاد اون شب افتادم..تو اون جنگل تاریک..وقتی که داشتم همه چیزو بهش می گفتم..
https://eitaa.com/manifest/2637 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت189 وحشی شد و هوار کشید: خفه شو راشا..تو اولی و اخریشی..اینو مطمئن باش.. شونه م رو اندا
#قرعه
#قسمت190
چنین موقعیتایی انقدر برامون پیش اومده و ما ازش دوری کردیم که اگه بخوام یکی یکی برات ازشون بگم حالا حالاها طول میکشه..من ادم چشم و گوش بسته ای نیستم..لای زر ورق بزرگ نشدم..نمیگم پاکه پاکم..نه..ولی نه خواستیم که سمتش بریم و نه می تونستیم..نمی دونم چرا..اصلا دلیلش رو نمی دونم ولی هر وقت تا نزدیکیش رفتم خودمو کشیدم عقب..حتی یه بار تو لحظه ی اخر بود که پس کشیدم و ادامه ندادم..وقتی فهمیدم مستی بعضی اوقات عاقبته خوبی برام نداره همیشه درحده متعادل مست می کردم که هوشیاریم رو از دست ندم...
حالا هم مست نبودم..پس می تونستم باز هم اینکار و نکنم..می تونستم به خاطر عشقم..به خاطر تارا خودمو بکشم کنار..
اهل خیانت نبودم..اونم به کسی که می پرستیدمش..
هنوزم دیر نیست راشا..نذار ادامه بده..
بایدسرکوبش می کردم..این حس نباید پیشروی کنه..
نفس عمیق کشیدم تا کمی از التهابم کم بشه..بدنم گلوله ی اتیش بود..داشت کمربندم رو باز می کرد که دستش رو گرفتم..
با چشمانی مملو از شهوت و نیاز که مخمور شده بود نگام کرد..لبامو روی هم فشردم و پسش زدم..از جام بلند شدم..اون هم تند ایستاد..نگام به ریموت روی میز افتاد..به طرفش رفتم و برش داشتم..
دستمو گرفت..حالا کمی اروم شده بودم..مکث کوتاهی کردم..اسمم رو که صدا زد با خشم برگشتم وسیلی محکمی توی صورتش خوابوندم..سرش چرخید..دستشو گذاشت روی گونه ش و خواست بازم حرف بزنه که سیلی دوم رو هم اون طرف صورتش خوابوندم..
صدام بی شباهت به نعره نبود..بلند و پر از خشم..
لال شو..فقط لال شو..نمی خوام صدات رو بشنوم..خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..از این لحظه به بعد حق نداری نزدیک من بشی..حتی تا یک قدمیم..حق نداری اسمم رو بیاری حتی برای 1 بار..نمی خوام ریختت رو
ببینم..حتی شده 1 ثانیه..
در حالیکه از زور خشم به نفس نفس افتاده بودم تو چشماش زل زدم و ادامه دادم: و هیچ صفتی شایسته ی تو نیست
جز یه دختره هرزه..همین وبس..
مات و مبهوت با صورت خیس از اشک جلوم ایستاده بود..زدمش کنار وبه طرف در رفتم..دکمه رو فشردم در با
صدای تیکی باز شد..با قدم های بلند از اونجا زدم بیرون..جایی که محیطش..هواش و همه چیزش پر بود از گناه و
عذاب وجدان و..دروغ..
من داشتم چکار می کردم؟..راشا داشتی چه غلطی می کردی؟..چیزی نمونده بود که به تارا خیانت کنی..به
عشقت..به همه ی هستی و زندگیت..احساس می کردم دلم انقدر براش تنگ شده که حد و مرز نداره..دلم حالا توی
سینه به عشق تارا و دلتنگی اون می تپید..این تپش رو دوست داشتم..
یاد پریا افتادم..دختری که به خاطر هوا و هوس..ارضای شهوت و نیاز جسمیش همه چیز حتی روحش رو هم امروز
فروخت..فقط امیدوار بودم که بتونه راهش رو درست انتخاب کنه.. چون در غیر اینصورت به تباهی کشیده می
شد..جز این هم هیچ چیز انتظارش رو نمی کشید..
با تاکسی خودم رو به ماشینم رسوندم .. به سرعت می روندم..یک راست به طرف ویلا..دلم بدجور بی تابش بود..
دستام از هیجان می لرزید..درست مثل قلبم..چقدر لذتبخش بود خدا..
وقتی توی ویلا ترمز کردم یه نفس راحت کشیدم..حس می کردم همه چیز یه کابوس بوده که تونستم به سختی اون
رو پشت سر بذارم..
پیاده شدم..داشتم می رفتم سمت ویلای خودمون که در ویلای دخترا باز شد..خودش بود..حاضر و اماده با لبخند از
ویلا اومد بیرون..
مانتوی سفید و شال مشکی..شلوار جین مشکی و کیف سفید..همین امروز صبح رادوین اون دیوار توری رو برداشته
بود..دیگه هیچ چیز مانع ما نمی شد..
منو که دید ایستاد..اول تعجب کرد ولی کم کم لبخنده دلنشینی مهمون لباش شد..با لبخند نگاش کردم..دیگه نمی
تونستم بیشتر ازاین تحمل کنم..به طرفش دویدم ..هیچ حرکتی نمی کرد..همراه با لبخند تعجب هم کرده بود..
دیوونه شده بودم..اره..دیوونه ی اون..الان می تونستم قدرش رو بدونم..الان این عشق رو می ستودم..چون پاک
بود..به دور از هوس..خالص و ناب..
بغلش کردم..با تمام وجود به سینه م فشردمش..چشمامو بسته بودم و عطرش رو با عشق به مشام می کشیدم..
خندید: راشا..دیوونه شدی؟!..چی شده؟!..
خندیدم: اره عزیزدلم..مگه تو نمی دونی که من خیلی وقته دیوونه شدم؟..چیزی نشده فقط بذار به دیوونه بازیم
برسم..
بلند بلند خندید..
باشه برس..مزاحمت نمیشم.. مزاحمتات رو هم دوست دارممممم..تا باشه از این زحمتا..
با خنده از تو اغوشم بیرون اومد..تو چشمام زل زد..
حالت خوبه؟..همچین دویدی سمتم و بغلم کردی که یه لحظه شوکه شدم چی شده..
ابرومو انداختم بالا..
حالا فهمیدی چی شده؟..
خندید: نه هنوز..منتظرم تو بگی..
با شیطنت نگاش کردم..دستشو گرفتم و کشیدم..خنده ش قطع شد..
کجا؟!..8
بیا..می خوام بهت بگم..مگه منتظر نبودی؟..
خب همینجا بگو.. نچ..نمیشه..اینجوری مزه نداره..
چپ چپ نگام کرد..
راشااااااا..
خندیدم..
جانمممممم..
هر دو یه کم تو چشمای هم زل زدیم..با خنده ی اون من هم خندیدم..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت190 چنین موقعیتایی انقدر برامون پیش اومده و ما ازش دوری کردیم که اگه بخوام یکی یکی برات
#قرعه
#قسمت191
جایی می رفتی؟..
اره داشتم می اومدم دم موسسه دنباله تو..
خندیدم: خانمی مگه موسسه ای که من توش کار می کنم همین بغله؟..
اوه نمی دونی چطور تانیا رو راضی کردم ماشینش رو بهم قرض بده ولی گفت باید خودش هم باهام بیاد..منم زودتراومدم بیرون..اون داره لباس می پوشه..
پس بریم تو که اونم به زحمت نیافته..راستی چرا بهم زنگ نزدی؟..
زدم ولی در دسترس نبودی..
سرمو تکون دادم ..همون موقع در ویلا باز شد..یه پسر جوون لبخند به لب از ویلاشون بیرون اومد و در همون حال می گفت: تارا خانمی پس کجا رفتی؟..هنوز ازم دلگیری؟..من که..
با تعجب نگاش کردم..با دیدن من وتارا دست تو دست و کنار هم لبخند رو لباش ماسید و حرفشو خورد..
به تارا نگاه کردم..هنوز لبخند به لب داشت..با دست به اون پسر اشاره کرد..
این سروش ..پسر عموی من..
پسر عمو؟!..یعنی..پسر خسرو؟!..ظاهرا خودش از تو نگام خوند که اروم گفت: بعدا برات میگم..سروش اونطور نیست که تو درموردش فکر می کنی..
مثل خودش اروم گفتم:مگه من چطوری در موردش فکر می کنم؟..
خندید و چیزی نگفت..
همون پسر که حالا فهمیدم اسمش سروش با لبخندی کاملا ظاهری جلو اومد و باهام دست داد..تا اومدم بگم خوشبختم گفت: شما هم باید راشا باشید..
به تارا نگاه کرد و ادامه داد: تارا جان خیلی ازتون تعریف می کرد..
وقتی داشت این جمله رو می گفت به عمق صداش و لحنه گفتارش دقت کردم..یه جور گرفتگی تو صداش بود..
فقط لبخند زدم..نمی دونم چرا یه حسی نسبت بهش داشتم..
من دیگه میرم..
تارا نگاش کرد: ناهار باش..
نه..کارمو انجام دادم..دیگه باید برم..فعلا خداحافظ..
وقتی که رفت تارا دستمو گرفت و به طرف ویلاشون کشید..
بیا بریم می خوام یه چیزی بهت بگم..
مشکوک نگاش کردم..
درمورد سروش؟..
ایستاد ..با لبخند و شیطنت نگام کرد..سرش رو تکون داد که یعنی " آره "..
نگاش به پیراهنم افتاد که دکمه هاش کنده شده بود..
با نگرانی نگام کرد: چی شده؟!..با کسی دعوات شده؟!..
پوزخند زدم..
یه جورایی..
یعنی چی؟!.. بیخیال..بریم تو..
یه کم نگام کرد و سرش رو تکون داد..دوست داشتم این موضوع رو هم بهش بگم..چون به اون هم مربوط میشد..پس باید بهش می گفتم..
رفتیم تو..که دیدم همه هستن ..
به به..جمعتون جمع گلتون کم..که از قضا تشریفش رو اورد..بدون من جلسه تشکیل می دید؟..
نشستم کنار رایان که همراه بقیه می خندید..
راشا:چی شده شما دوتا امروزخونه موندید؟..انگار خبرایی بوده که من بی خبرم..اره؟..
رادوین نُچی کرد و گفت:نه هنوز عقب نموندی..من که امروز حوصله ی باشگاه رو نداشتم..رایان هم خواب مونده بود زنگ زد گفت نمیاد..
راشا: خب بقیه ش..
رایان: بقیه ی چی؟!..
سعی کرد ارام باشد و بدون انکه خود را کنجکاو نشان بدهد گفت:موضوعه این پسره چیه؟..
سروش رو میگی..پسره خسرو ..اومده بود بگه که شرمنده ست و از اینکه پدرش اینکارا رو کرده کاملا بی اطلاع بوده..
راشا پوزخند زد: لابد اومده بود تقاضای عفو کنه اره؟..
اینبار تارا جواب داد..
نه بیچاره حرفی از بخشش باباش نزد..اتفاقا می گفت حق دارید هر برخوردی بخواید بکنید..کار پدرم درست نبوده و..از اینجور حرفا دیگه..
راشا جدی نگاهش کرد و گفت: برای هر چی که اومده باشه مهم نیست..ولی..
تارا: ولی چی؟!..
راشا کمی در چشمانش نگاه کرد ..
هیچی..بعد بهت میگم..
تارا مشکوکانه نگاهش کرد ..ولی چیزی نگفت..
تانیا تک سرفه ای کرد و گفت: از بحث سروش و خسرو بیاید بیرون..فعلا موضوعه مهمتری هست که باید در موردش حرف بزنیم..
هر 5 نفر با کنجکاوی نگاهش کردند..
فکرکنم بدونم روهان جواهرات رو کجا مخفی کرده..
نگاهی به یکدیگر انداختند و همزمان گفتند: کجا؟!..
تانیا لبخند زد..
تو یه خرابه..یه جای کاملا متروک که فقط من ازش با خبرم..
رایان : اخه چطوری انقدرمطمئنی؟..
تانیا مسیر نگاهش به طرف رادوین بود..ولی گویی از بیان واقعیت ها در حضور او کمی تردید داشت..
سرش را زیر انداخت و گفت: وقتی با روهان نامزد بودم..
مکث کرد..از بیان اتفاقاته بینشان خجالت می کشید..
با گوشه ی بلوزش بازی می کرد..
روهان یه پسره ازاد اندیش و کاملا امروزی بود..و البته هنوز هم هست..از کارایی خوشش می اومد که من دوست نداشتم..و ازکارهایی که من دوست داشتم انجام بده بیزار بود..برای همین همیشه سر ناسازگاری باهاش میذاشتم..یه روز..ازم خواست باهاش یه جایی برم..اصلا نسبت بهش اعتماد نداشتم..می دیدم چقدر راحته و ازش یه جورایی می ترسیدم..دست خودم نبود..دختری بودم که از نامزدش هراس داشت..خنده داره ولی خب..
با پوزخند سرش را تکان داد..
با هزارتا دلیل و خواهش و تمنا بالاخره راضی شدم باهاش برم..وقتی رسیدیم به یه جای سرسبز یه جورایی به وجد اومده بودم..با دیدن اون طبیعت بکر و زیبا هر ادمی محوش می شد..حس می کردم بیشتر از همیشه باهام راحت برخورد می کنه..شصتم خبردار شد که..قراره ...
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت191 جایی می رفتی؟.. اره داشتم می اومدم دم موسسه دنباله تو.. خندیدم: خانمی مگه موسسه ا
#قرعه
#قسمت192
با تردید به رادوین نگاه کرد..رادوین پیشانیش را به انگشتانش تکیه داده بود..چشمانش بسته بود..صورتش به سرخی می زد و پای راستش را به حالت عصبی تند تند تکان می داد..تانیا دوست نداشت در حضور پسرها این موضوعات را بیان کند..ولی برای رسیدن به اصل موضوع باید کمی انها را در جریان می گذاشت..
اب دهانش را قورت داد..با زبان لبش را تَر کرد و گفت: رفتیم سمته یه خرابه..که البته بعد فهمیدم خرابه ست..یه ساختمونه نیمه ساز بود که سالها رها شده بود..اونجا..
نفسش را با حرص بیرون داد: ای بابا..بهتره خلاصه ش کنم..
ترلان دستش را فشرد:اروم باش..هرطورکه دوست داری برامون تعریف کن..
من اون موقع نمی دونستم روهان می تونه چنین ادمه پستی باشه و افکارش مسمومه..هرطورکه بود از اون خراب شده زدم بیرون..بهش گفتم می خوام برگردم..سعی داشت منصرفم کنه ولی نتونست..ازش بدم می اومد دیگه متنفر هم شده بودم..اصلا دوست نداشتم واسه 1 ثانیه تحملش کنم..فکرکرد که الان عصبانی هستم و بهتره تو یه فرصته مناسب تر افکاره شیطانیش رو عملی کنه..ولی کور خونده بود..چون بعد دیگه فرصتی بهش ندادم .. از نظر من ما با هم نامزد نبودیم..چون من حتی 1 بار انگشتر نامزدیش رو دست نکردم..یک بار اون رو به چشم همسر آینده م نگاه نکردم..همه ی کارام به خاطر پدرم بود که بعد فهمیدم توی این مدت چه اشتباهی می کردم..خیلی زود متوجه همه چیز شدم و کشیدم کنار..
سکوت کرد..هیچ کس چیزی نمی گفت..همگی با تردید به رادوین نگاه کردند..ولی رادوین همچنان در سکوت پایش را تکان میداد..روی پیشانیش عرق نشسته بود..
با یک حرکت از جایش بلند شد..انقدر ناگهانی که دخترا مخصوصا تانیا با ترس نگاهش کردند..حالتش جوری بود که حق هم داشتند بترسند..صورته برافروخته..چشمان سرخ شده..حرکاته عصبی و لرزش دستانش..
همگی حتم داشتند که اگر روهان دم دستش بود گردنش را خورد می کرد..رایان و راشا او را بهتر از بقیه می شناختند..رادوین در مواقع معمول ارام بود ولی وقتی از کوره در می رفت و یا به اوج عصبانیت می رسید کسی جلو دارش نبود..مخصوصا الان که با شنیدن این حرف ها ، راشا و رایان هم ناراحت شده بودند و رادوین که جای خود داشت..
تانیا لرزان گفت: رادوین اروم باش..این..
با خشم داد زد: چطور اروم باشم؟..چی داری میگی؟...مگه می تونم؟..
با مشت به کف دستش کوبید و زیر لب با حرص غرید: آی که چقدر دلم می خواست همون موقع که تو زیرزمین خ فت ش کرده بودم گردنش رو خورد می کردم..ای کاش انقدر می زدمش که تنه لشش رو مینداختم یه گوشه تو جنگل تا خوراکه گرگا و شُغالا می شد..نباید به همین سادگی ازش می گذشتم..نباید..
به تانیا نگاه کرد..
دلم می خواد فقط 1 بار..فقط یک بار به دستم بیافته بعد بشین وتماشا کن چه به روزگارش میارم..خدا کنه قبل از پلیسا گیره من بیافته..
تانیا با ترس اب دهانش را قورت داد..
تو رو خدا اروم باش..هرکاری که دوست داشتی به سرش بیار..این موضوع هم مال گذشته ست نه الان..دیگه گورشو از تو زندگیم گُم کرده..پس ..
تند به طرفش رفت..تانیا با چشمانی گرد شده از ترس نگاهش کرد..
رادوین غرید: چند بار این کارو کرده؟..بگو چندبار؟..اون کثافت چه غلطی کرده تانیا؟..بگو..د بگو دیگه.. با دادی که سرش زد تند و پشت سر هم گفت: هیچی به خدا..رادوین چرا اینجوری می کنی؟..من که گفتم همین یه بارخواست اینکارو بکنه .. با وقتی که تو زیرزمین اسیره خسرو و روهان بودیم..دیگه نتونست نزدیکم بشه..باور نمی کنی؟..
با بغض جملاتش را بیان می کرد..نم اشک در چشمانش نشست ..رادوین کمی دران چشمان زیبا و نمناک خیره شد..نفس نفس می زد..
سرش را برگرداند..چند تا نفس عمیق کشید تا ارام شود..
رایان صدایش زد..
بیخیال شو دیگه رادوین..انقدر داد و قال راه انداختی که این بنده خدا هم اشکش در اومد..
راشا: بهت حق میدم عصبانی باشی..ولی بازم کوتاه بیای بد نیست..جَو رو ریختی به هم که..
رادوین که کمی ارام گرفته بود گفت: خوده شماها..اگه جای من بودید چکار می کردید؟..نه می خوام بدونم چی میشد اگه جای من بودید؟..بگید دیگه..
رایان به ترلان و راشا به تارا نگاه کرد..دخترا سرهایشان را زیر انداختند..حتی لحظه ای فکرکردن به این مسئله هم پسرها را ازار می داد..
راشا دستش را مشت کرد..رایان با حرص لب هایش را به روی هم فشرد..
رایان: از هستی ساقطش می کردم..
راشا: من که نیست و نابودش می کردم..بلایی به سرش می اوردم که روزی سه وعده بگه دیگه غلط بکنم از این غلطا
بکنم..
تارا با خجالت لبخند زد..راشا نامحسوس با حرکت لب گفت) دوستت دارم خانم خانما (..گونه های تارا به سرخی میزد..با شرم اروم خندید..
ترلان که از این جمله ی رایان خوشحال شده بود زیر لب گفت: حالا که نیست..
رایان با شیطنت خندید و اروم گفت: بیجا می کنه باشه..
لبخند زد و نگاهش کرد..
https://eitaa.com/manifest/2657 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - داستانک
خاطره ای از یک پزشک✏️
🍃🌺🍃🌺
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛
کنار بانک دستفروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است.
آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند.
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛
او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است!
گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد.
(دو ریالی صلواتی موجود است)
باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم
مراجعه کردند و به آنها هم...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟
با کمال سادگی گفت:
۲۰۰ تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد،
در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم .
احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم .
آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم . این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد.
من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم...
به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟ گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمیدانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم.
دگرگون شده بودم ،
ما کجا اینها کجا؟!
از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار
مطبم نوشتند با این مضمون؛
<شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم>
دوستان و آشنایان طعنه ام زدند،
اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی:
گفت باور نمی کردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفت این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت192 با تردید به رادوین نگاه کرد..رادوین پیشانیش را به انگشتانش تکیه داده بود..چشمانش بس
#قرعه
#قسمت193
تانیا که ترس از رادوین را فراموش کرده بود به انها زل زده بود و می خندید..کارها و حرف هایشان هم تانیا و هم رادوین را به خنده وا می داشت..
رادوین که ان 4 نفر را مشغول صحبت با یکدیگر دید ارام به طرف تانیا رفت..پشت سرش قرار گرفت..دستانش را لبه ی مبل گذاشت وسرش را کمی به جلو خم کرد..
درست زیر گوش تانیا نجوا کرد: اگه ترسوندمت ببخشید خانمی..ولی باور کن برام سخته..هنوز هم سر حرفم هستم..ببینمش زنده ش نمیذارم..
جمله ی اخرش را همراه با حرص بیان کرد..
تانیا بی هوا سرش را برگرداند..کمی در چشمان نافذ و درخشان رادوین خیره شد..ابی چشمانش روشن بود..هر دو متوجه فاصله ی کمشان شده بودند..
با تک سرفه ی راشا به خود امدند..تانیا هول شده بود ..به پشتی مبل تکیه داد..رادوین کمرش را صاف کرد و سر جایش ایستاد..ولی هنوز هم پشت سر تانیا قرار داشت..
راشا با شیطنت نگاهش می کرد..رادوین چپ چپ نگاهش کرد که لبخند رایان و راشا پررنگ تر شد..
تانیا کمی بعد صدایش را با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:امروز به مادرش زنگ زدم تا ببینم اون چیزی می دونه که فهمیدم از چیزی خبر نداره..چون شناختی که ازش داشتم می دونستم وقتی بفهمه روهان به خاطر من فراریه هر چی از دهنش در می اومد بارم می کرد..
رادوین از پشت سرش گفت: ازکجا مطئنی جواهرات توی اون خرابه ست؟..
مطمئنه مطمئن نیستم..ولی خوب یادمه که اون روز چند تا از دستیاراش اون اطراف می پلکیدن..تعجب کرده بودم ولی نه چیزی ازش پرسیدم و نه به روم اوردم..میگم شاید یه خبرایی اونجا هست که واسه ش به پا گذاشته..مگه غیر
از این می تونه باشه؟..
راشا شانه ش را بالا انداخت و گفت: بازم کاچی به از هیچی..میریم شاید شانس اوردیم و جواهرات همونجا بود..ولی
کی بریم؟..
تانیا: هر چی زودتر بهتر..من میگم امشب..راس ساعت 12 چطوره؟..
همگی موافق بودند..فقط رادوین با کمی مکث سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد..
رادوین: ببینم نکنه شماها هم می خواین با ما بیاید؟..اخه جمع می بندید..
تانیا جدی رو به او کرد و گفت: پس چی؟..این که معلومه..
رادوین با اخم نگاهش کرد: ولی من این اجازه رو نمیدم..معلوم نیست اونجا چی می خواد بشه..
تانیا از جایش بلند شد و مستقیم به چشمان رادوین زل زد: مگه ما خودمون نمی تونیم واسه خودمون درست و حسابی تصمیم بگیریم که میگی بهمون اجازه نمیدی؟..ما سه نفر باید باهاتون باشیم وگرنه که هیچی..بی خیاله جواهرات میشیم تا خودمون یه فکری واسه ش بکنیم..
رایان پشتیبان رادوین در امد و گفت: ولی منم با رادوین موافقم..اونجا که جای شماها نیست.. ترلان از جایش بلند شد .. جدی رو به او کرد وگفت: چرا جای ماها نیست؟..مگه ما چیمون از شماها کمتره؟..این
درخواسته ما از شما بوده پس دیگه نباید حرفی هم روش بزنید..دارین ما رو دست کم می گیرینا..
رایان با ملایمت جوابش را داد: خانمی من که منکره این نشدم..ولی نگران خودتون هستیم..این حرفمون هم واسه همینه..
تارا رو به رایان و رادوین گفت: ولی ما هم باید باهاتون بیایم..وگرنه نمیذاریم شما هم برین..به قول تانیا کلا بی خیالش میشیم تا خودمون یه فکری بکنیم..
تانیا و ترلان با تکان دادن سر حرف تارا را تایید کردند..
راشا نگاهی به جمع انداخت ..
ولی اخه چطور می تونیم مطمئن باشیم که اونجا اتفاقی براتون نمی افته؟..خودش ریسکه..
تارا: خب قول میدیم..بازم میگید نه؟..
انقدر مظلومانه و با نگاهی معصوم جمله ش را بیان کرد که راشا چند لحظه به او خیره ماند..
رایان با پشت دست زد روی پاش و گفت: هوووووی..خُشکت نزنه..
راشا به خودش امد ..همانطور که نگاهش به تارا بود با لبخند گفت:خب اگه قول میدن هر چی ما میگیم گوش کنن و کار دسته هممون و مخصوصا خودشون ندن چه اشکالی داره که با ما بیان؟..
در پایان جمله ش به پسرا نگاه کرد..
رایان زیر لب جوری که فقط راشا بشنود گفت: با یه نگاه به باد دادی؟..
راشا هم به همان ارامی جوابش را داد..
چی رو؟.. عقل..
دادم که دادم اختیاره ماله خودمم ندارم؟..نیگا کن با یه کلام و جواب مثبته من چه گل از گلشون شکفت..سیاست نداری بیچاره..
رادوین: چی به همدیگه می گین؟..
صاف نشستند..راشا با خنده ی مرموزی نگاهش کرد وگفت: داشتم تعلیمش می دادم..ولی عقل داشت نفهمید چی میگم..
رادوین با تعجب و لبخند نگاهش کرد..
چی میگی تو؟..
راشا با لبخند به تارا نگاه کرد وگفت: هیچی درده منه بی عقل رو یه عاشقه واقعی می فهمه..عقل و دل و جون و روح و همه چیمو دادم دسته یه بنده خدایی حالا رایان ازم می خواد عاقل باشم..ندارم برداره من..د ندارم..مگه نمیبینی؟..و به تارا اشاره کرد..
همگی می خندیدند و تارا سرخ شده از شرم سرش را زیر انداخته بود..
https://eitaa.com/manifest/2658 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت193 تانیا که ترس از رادوین را فراموش کرده بود به انها زل زده بود و می خندید..کارها و حر
#قرعه
#قسمت194
راشا رو به رادوین کرد وگفت: بابا یه اینبار رو بی خیال شو بذار بیان..اون غیرته تند و تیزت منو کشته به خدا..از همون اول هم می گفتم که تو زن بگیری طرف بدبخ..
با سرفه و چشم غره ی رادوین ساکت شد..تند و من من کنان حرفش را تصحیح کرد و گفت: اَهم ا هم آهان..هیچی دیگه..کجا بودم؟..خب خب یادم اومد..من کشته مرده ی این غیرتت شدم رادوین جون..خوشا به حاله همسره اینده ت..چه خوش غیرتی رو می خواد تحمل کنه..ولی خدا وکیلی اینبار رو بی خیاله خره شیطون بشو و بپر پایین بذار این بندگانه خدا هم با ما بیان..تو چطور دلت میاد دلاشون رو بشکنی..نیگا تو رو خدا..کم حرص بده بیچاره ها رو..و به دخترا اشاره کرد که با لبخند به او خیره شده بودند..
رایان پرید وسط حرفش: ..بسه..یه کم به این فکت استراحت بدی بد نیست..اسم خانما بد در رفته تو که بدتری..رادوین نگاهی به تانیا انداخت..تانیا نگاهش ملتمسانه بود..ولی از طرفی نمی خواست کوچکترین التماسی به رادوین بکند..ولی خب جلوی نگاهش را هم نمی توانست بگیرد..
رادوین: خیلی خب..من حرفی ندارم..ولی همونی که راشا گفت..باید هر چی که ما گفتیم رو گوش کنید..همه ش هم به خاطره خودتونه..دوست نداریم این وسط به خاطره یه مشت جواهرات بلایی به سرتون بیاد..همه چی که روشنه؟..
نگاهش را روی تک تک انها چرخاند..همگی به نشانه ی موافقت سر تکان دادند..
راشا هم نفس راحتی کشید و با لبخند به پشتی مبل تکیه داد..
رادوین ماشین را نگه داشت..رایان هم پشت سرش ترمز کرد..
همگی پیاده شدند..به اطرافشان نگاهی انداختند..همه جا تاریک بود.. درختانه بلند و درهم پیچیده را از نظر گذراندند..
رادوین: همینجاست؟..
تانیا: نه .. ولی بقیه ی راه و باید پیاده بریم..با ماشین نمیشه..
رایان: مطمئنی اینجاست؟..اخه یه خرابه بینه این درختا چکار می کنه؟..
تانیا: اره مطمئنم..وقتی دیدینش خودتون می فهمید..
رادوین: شماها با راشا توی ماشین بمونید ..
تانیا با صدایی شبیه به ناله گفت:اخه چرا؟..مگه..
رادوین میان حرفش پرید و جدی گفت: نه ..همین که گفتم..من و رایان میریم یه سر و گوشی این اطراف اب می دیدم..اگه دیدیم خبری نیست و همه جا امنه میگیم شما هم بیاین..
تانیا: ولی شماها که راه و بلد نیستین..منم باید باشم..
رادوین سرسختانه جوابش را داد: دقیق بگو کجاست زود بر می گردیم..
نگاهی بهشان انداخت..با بی میلی نشانی را گفت..
از همین راه برید..بعد می رسید به یه کُنده ی درخت همون سمتی که کُنده هست بپیچید یه کمی که برید همونجاست..
سرش را تکان داد و رو به راشا گفت: پیششون بمون..ما میریم و زود بر می گردیم..
باشه.. فقط دیگه نمی خواد برگردین ..یه اس بندازی میایم.. باشه..
» هیچ کس اینجا نیست..با دخترا بیا ولی بازم مواظب باشید «
راشا:خب اینم از اسه داش رادوین..خانما بپرین پایین..
پیاده شدند..همان راه را طی کردند..دخترا جلو بودند و راشا پشت سرشان..همه جا را زیر نظر داشت..کمی انطرف تر رادوین و رایان منتظرشان بودند..
راشا: چی شد؟..
رایان: فعلا که هیچی..
راشا: کسی نیست؟..
رایان: نه..
دخترا نگاهی به خرابه و اطرافش انداختند..
تارا: این اطراف شهرکه؟..
تانیا: کمی جلوتر اره..ولی هنوز کامل ساخته نشده..درختای اونطرف رو قطع کردن و خاکش رو اماده کردن واسه ساختمون سازی..این طرف رو هم همینجوری ول کردن به امانه خدا..البته اینجا پرت تر از بقیه ی جاهاست..
ترلان: واسه روهانه؟..
تاینا: نمی دونم..شاید..
رادوین: حتی دوتا تیرآهن هم براش کار نذاشتن..دیواراش کوتاهه؟..
تانیا: اینجاها نه..ولی پشتش اره..اون روز درش باز بود الان بسته ست..
راشا: پس شاید یکی توش باشه..7
نگاهی بینشان رد و بدل شد..دخترا کمی ترسیده بودند و پسرا احتمالات را در نظر می گرفتند..
تانیا: از کجا بریم تو؟..از در که نمیشه..ولی دیوار..
رادوین: از همون در میریم تو..
تانیا با تعجب نگاهش کرد..ولی انها کار خودشان را می کردند..لوازمشان را در اوردند..رایان که واردتر از بقیه بود با دو انبر و چند تا سیم جلوی در نشست..
ترلان: می خواین چکار کنید؟..
رشا اروم خندید و گفت: برای اخرین بار می خوایم دزدی کنیم..
تارا: ولی اخه..
راشا نگاهش کرد: اخه نداره خانمی..شما گفتید واسه اخرین بار ..ما هم گفتیم باشه..پس غمتون نباشه ما سه تا کارمونو بلدیم..
رایان ماهرانه مشغول کارش شد..راشا نور چراغ قوه را روی دستش انداخت و رادوین اطراف را می پایید..درست
مثل زمانی که می رفتند دزدی..
راشا با حسرت آه کشید و اروم گفت : آخی..یادش بخیر..چه دورانی بود..
تارا نگاه تندی بهش انداخت و گفت: چی؟.. دزدی؟..
راشا خودش را جمع و جور کرد و صاف ایستاد..
ه..هان؟..کی؟..نه بابا..ک..کی گفت دزدی؟..مچ می گیریا..
پس منظورت از اون حرف چی بود؟.. - کدوم؟..هیچی من که..
رایان: باز شد..
راشا حرفش را خورد و زیر لب گفت: خدا امواتتو کم کنه..خودت و این دره با هم دمتون گرم..
https://eitaa.com/manifest/2659 ق بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت194 راشا رو به رادوین کرد وگفت: بابا یه اینبار رو بی خیال شو بذار بیان..اون غیرته تند و
#قرعه
#قسمت195
و جلوتر از بقیه با احتیاط وارد شد..بقیه هم پشت سرش ارام وبی سر و صدا رفتند تو..
رادوین: ظاهرا خبری نیست..
تارا: اون اتاقکا واسه چیه؟..
تانیا: نمی دونم..ولی شاید تو یه کدوم از اینا باشه..
راشا: من میگم تقسیم بشیم و هرکدوم یه طرف رو بگرده..اینجوری زودتر پیداش می کنیم..
تانیا: منم موافقم..
رایان: خب اینجوری که از هم دور میشیم ..دخترا چی؟..
ترلان با اخم کمرنگی نگاهش کرد: ما چی؟..قرار نیست اتفاقی بیافته..
رایان: خانمی چرا زود جوش میاری؟..من که بد نمیگم..فقط نگرانتم همین..
ترلان که لحن و نگاهه ارام رایان را به روی خود دید اخم هایش باز شد و لبخندی زیبا بر روی لبانش جای گرفت..
ترلان: ولی مطمئن باشید چیزی نمیشه..بهتر از اینه که همینجا وایسیم و دست دست کنیم..
بالاخره با کلی بحث بر سره این موضوع راضی شدند که تقسیم شوند و هر کدام از انها یک طرف را بگردد..
حدودا 1 ساعت بود که داشتند انجا را زیر و رو می کردند..
رایان ارام صدایشان زد..تو یکی از اتاقک ها بود..
بچه ها بیاین اینجا..فکر کنم پیداش کردم..
همگی به طرف اتاقک دویدند..رایان صندوقچه ای را از داخل گودال بیرون کشید..روی زمین گذاشت و با لبخند به انها نگاه کرد..
رایان: خودشه؟..
تانیا با لبخند جلو رفت: نمی دونم..فکر کنم خودش باشه..
ترلان: بازش کنید دیگه..
رایان دستش را به طرف قفل صندوقچه برد که راشا با صدای نسبتا بلندی گفت: تارا کجاست؟..
همان لحظه صدایی باعث شد همگی میخکوب سر جاهایشان بایستند..
به به..می بینم که همچین ساکت نموندید و خودتون دست به کار شدید..نه خوشم اومد..فکر نمی کردم انقدر زرنگ باشید..
برگشتند و نگاهش کردند..دخترا وحشت زده و پسرا با تعجب..ولی در این بین تنها راشا بود که با دیدن تارا در چنگاله ان عوضی نگاهش رنگ خشم گرفت .. به راحتی می شد در میانه ان همه خشم هراس را تشخیص داد ..ترس از ان داشت که بلایی سر تارا بیاید..
روهان اسلحه ش را روی شقیقه ی تارا گذاشته بود و از پشت او را در اغوش داشت..و با لبخندی کریه و شیطانی به انها خیره شده بود..
راشا قدمی به طرفش برداشت که فریاد زد: از جات تکون بخوری یه گلوله حرومش می کنم..
همراه با پوزخند ادامه داد:تو که دلت نمی خواد این خانم خوشگله غرقه به خون جلوی پاهات پرپر بزنه؟..
راشا دندان هایش را از زور خشم بر هم سایید و یک قدم به عقب برداشت..
فکش منقبض شده بود و این را لرزش محسوس چانه و شقیقه ش نشان می داد..صورتش به سرخی می زد و روی پیشانیش عرق نشسته بود..
با خشم زیر لب غرید: یه تار مو از سرش کم بشه زنده ت نمی ذارم کثافت..
روهان خونسرد لبخند زد و گفت: هر چی که از توی اون گودال برداشتین بذارید سر جاش..
رو به راشا ادامه داد: تو هم اگه خیلی به فکرش هستی هر چی که میگمو گوش کن..
و تارا را بیشتر به خود فشرد و صورتش را کنار گردن او گرفت..زیر گوش تارا چیزی را زمزمه کرد..تارا از ترس می لرزید..چشمانش را بسته بود و سفیدی صورتش نشان می داد که حالش اصلا خوب نیست..
راشا با خشم رو از روهان گرفت و به رایان که جعبه را در دست داشت اشاره کرد..رایان مردد نگاهی به جمع انداخت و جعبه را به داخل گودال برگرداند..
روهان: خیلی خب..همگی بیاین بیرون... د یالا.. چرا معطلین؟..
» اخ « عقب عقب رفت..یکی یکی بیرون امدند..سر اسحله را به روی پیشانی تارا گذاشته بود ..فشار داد که صدای تارا بلند شد..
راشا نفسش را با خشم بیرون داد..هر قدمی که برمی داشت ریسک بود ونمی توانست با جان تارا بازی کند..فعلا مجبور بود کاری که او می خواهد را انجام دهد..
روهان: موبایلاتون و بندازین زمین..زود باشین..
همگی همراهاشون رو در اوردن و جلوی پای روهان انداختند..
روهان رو به رادوین و تانیا به اتاقکه اولی اشاره کرد: برین اون تو..
هر دو با تعجب نگاهش کردند..
داد زد: مگه کَرین؟..با شماها بودم..برین تو اتاق..
رادوین نگاهی به اتاقها انداخت..تعدادشان4 تا بود..یکی ازانها همان اتاقی بود که جعبه ی جواهرات درش قرار داشت..
هر دو به ارامی وارد شدند..روهان رو به رایان اشاره کرد وگفت: برو در و ببند..قفلش رو هم بزن..من دارم میبینمت..دست از پا خطا کنی این خوشگله رو زنده نمیذارم..پس حواستو جمع کن..
رایان بدون هیچ حرفی در را بست و قفلش را زد..
روهان: خوبه..حالا خودت و ترلان برین تو اون یکی اتاق..
رایان به ترلان نگاه کرد..ترلان که تمام مدت با ترس خودش را در اغوش گرفته بود لرزان به طرفش رفت..اینبار روهان به راشا دستور داد که در اتاق را ببندد..
از سر رضایت لبخند زد و رو به او گفت: حالا نوبته شما دوتاست..برو تو اتاق سومی..زود باش..
راشا عقب عقب رفت..تو درگاه ایستاد و با صدایی بم و دورگه ازخشم گفت: ولش کن عوضی..
روهان بلند خندید و جوابش را داد: برو تو..نگرانش نباش..می فرستم پیشت..
راشا یک قدم به عقب برداشت..منتظر بود تارا را رها کند..
https://eitaa.com/manifest/2669 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت195 و جلوتر از بقیه با احتیاط وارد شد..بقیه هم پشت سرش ارام وبی سر و صدا رفتند تو.. راد
#قرعه
#قسمت196
روهان فریاد زد: مگه کَری؟..برو تو بهت میگم..
راشا داد زد: من که اسلحه ندارم..تو مسلحی بازم یه قدم جلویی..پس ولش کن بذار بیاد..
به من دستور نده.. اینجا من تصمیم می گیرم کی چیکار کنه..پس حرف اضافه نزن و برو تو..
ناچار شد که سکوت کند..دستانش را مشت کرد و کمی عقب رفت..روهان تارا را هول داد ولی همچنان اسلحه روی شقیقه ش بود..
جلوی اتاقک ایستاد..با یک حرکت پرتش کرد تو و تند و فرز در را بست..قفل تک تک اتاقک ها را نگاه کرد تا از بسته بودنشان مطمئن شود..
درها هر کدام یک دریچه داشتند که به وسیله ی یه تیکه تور فلزی پوشیده شده بود و نور خیلی کمی فقط همان قسمتی را روشن می کرد که دریچه قرار داشت..
روهان: همینجا میمونید تا تکلیفمو باهاتون یکسره کنم..نمیشه که همینجوری کارتون و تموم کنم..به خاطره شماها الان توی این وضع گیر افتادم..
و دیگر صدایی نشنیدند ..
" تانیا "
اتاق تنگ و تاریکی بود..یه قسمت خیلی کم توسط همون نور روشن بود..همونجا نشستم..
رادوین رو نمی دیدم..
اروم صداش زدم: ر..رادوین؟..
صداشو نشنیدم..پس کجاست؟!..اینجا انقدر تاریکه که نمی تونم چیزی رو ببینم..
صدای نفس کشیدنش رو شنیدم..
همینجام خانمی..
و دستی نشست روی شونه م..هراسون نگاش کردم..صورتش رو که توی نور دیدم نفس راحت کشیدم..
بغضی که از همون اول با دیدن روهان توی گلوم بود و چنگ مینداخت با دیدن رادوین و وضع و اوضاعمون شکست..ولی بی صدا بود..هق هقم و خفه کرده بودم و برای خفه نگه داشتنش هم لبمو می گزیدم..
اشکامو دید..جلوی نور که قرار گرفت صورتش رو مثل یه سایه می دیدم..محو و تاریک..
صورتمو تو دستاش قاب گرفت و زمزمه کرد: گلم چرا گریه می کنی؟..نباید خودتو ضعیف نشون بدی..
با بغض و گریه گفتم: نمی تونم رادوین..به خدا خسته شدم..یعنی میشه من یه روز حضور نحس روهان رو توی زندگیم حس نکنم؟..از اینکه خیلی راحت پدرمو گول زد و اینطور میراث خانوادگیمون رو ازمون دزدید و اینکه همیشه باعث می شد نتونم رنگ آرامش رو توی زندگیم ببینم..همه و همه دارن ازارم میدن..خسته م رادوین..خسته..
به هق هق افتادم..با دستام صورتمو پوشوندم..شونه م می لرزید..درهمون حال حس کردم تو یه جای گرم و امن فرو رفتم..هیچ کجا برای من امن تر از اغوش رادوین نبود..چون تجربه ش کرده بودم و می دونستم..
صداش همچون نجوا به گوشم رسید..پر از آرامش..
بهت قول میدم که از فردا دیگه کسی رو به اسم روهان توی زندگیت نه ببینی ونه بشناسی..انگار که هیچ وقت نبوده..هیچ وقت..
با تعجب سرمو از روی سینه ش بلند کردم..نیم روخمون به سمت نور بود و حالا نیمی از صورت جذاب و چشمان ابی تیره ش رو می دیدم..
چ..چی داری میگی رادوین؟..منظورت ..
انگشتش رو گذاشت روی لبام..صورتشو اورد جلو..تعجبم هر لحظه بیشتر می شد و با این کارش هیجان تمومه تنمو پرمی کرد..
می خواست چکار کنه؟..لباشو جلوی لبام نگه داشت..نگاهش توی نگام بود و نفس های گرم وسوزانش لبامو به اتیش می کشید..
لباشو از هم بازکرد..خدایا..خواستم چشمامو ببندم ولی نتونستم..
از هیجان بود؟..یا..
نمی دونم..هر چی که بود هر حسی که بود نمی خواستم از دستش بدم..نمی خواستم تموم بشه..بین این همه اشفتگی ذهنی و دغدغه ی فکری این حس برام مملو از آرامش بود..
منتظر بودم یه حرکتی بکنه..یعنی می ذاشتم اینکارو بکنه؟..
آره..چرا که نه؟..
ولی اخه..
آه..نمی دونم..
نگاهش برق خاصی داشت..لباشو نزدیک تر کرد..دیگه نتونستم نگاهش کنم..پس چشمامو بستم ..ولی..
لباشو اورد کنار صورتم و به گوشم چسبوند..
زمزمه کرد: نمی خوام از این فرصت سواستفاده کنم یا تو چنین فکری در موردم بکنی..ولی من بهت قول دادم که فردا یه روز جدید تو زندگیت محسوب میشه..و سر حرفم هستم..پس هیچی نگو و آروم باش..و به این فکرکن که
کنار همیم..فقط من و تو..همین..
و واقعا اروم شدم..با رادوین بودم و..کنارم بود..حرف هاش..جدیت صداش و کلامش به من می فهموند که باید امیدوار باشم و قوی..
ولی منظورش از اینکه می گفت فردا یه روز جدید برای منه چی بود؟!..
https://eitaa.com/manifest/2670 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت196 روهان فریاد زد: مگه کَری؟..برو تو بهت میگم.. راشا داد زد: من که اسلحه ندارم..تو مسل
#قرعه
#قسمت197
" ترلان "
دستمو به دیوار گرفته بودم تا به طرف اون نور برم که حس کردم نور کمی اطرافمو روشن کرد..با تعجب نگاه کردم دیدم یه چراغ قوه ی کوچیک دسته رایان ..
اینو از کجا اوردی؟!..
خندید: اون گفت موبایلاتونو بندازین نه اینکه جیباتون و هم خالی کنید..
بین اون همه ترس و استرس خندیدم..ولی عمرش زیاد نبود چون با بغض جمعش کردم و یه دفعه زدم زیر گریه..کنار دیوار سُر خوردم و نشستم..سرمو تکیه دادم..اشکام گوله گوله از چشمام جاری بود و روی صورتم می نشست..
رو به روم نشست..نزدیکه نزدیک..چقدر حضورش ارومم می کرد..
خانمم گریه واسه چیه؟..
اخم کردم وبا همون وضع و اوضاعم نالیدم: واسه چیه؟!..رایان خداییش نمی بینی تو چه وضعی گیر افتادیم؟!..
ریلکس گفت: نه نمی بینم..تو هم نبین..
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد: اینجوری لااقل خودتو داغون نمی کنی و می تونی به فکر راهه چاره باشی..وقتی بشینی یه گوشه و گریه کنی کاری پیش نمیره عزیزم..
ولی نمی تونم..فکرم قفله مغزم هنگه..در کل ریختم به هم..
خندید و با شیطنت گفت: می خوای قفله افکارت رو باز کنم؟..می دونی که توش استادم..
لبخند زدم ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود..می خواستم بخندم ولی ترس بهم اجازه نمی داد..نمی شد..
حالم خوب نیست رایان..
سرشو اورد نزدیک و خودش و روی زمین کشید..چسبید بهم..
زمزمه کرد: چرا خانمم؟..
همراه ناله خندیدم وهولش دادم ولی یه کوچولو هم تکون نخورد..
شوخی نمی کنم..خیلی می ترسم..
صورتشو اورد پایین تر..اصلا نمی خندید..جدی جدی بود..گوشه ی شالم رو گرفت و زد کنار..لباش زیر گوشم بود..
حتی با وجوده من؟..
ناخداگاه منم اروم گفتم: نه..اگه تو پیشم نبودی که دق می کردم و..
هیششششش بقیه ش رو نگو..نمی خوام حرف از ناامیدی بزنی..ترلانم؟..
گرمی نفسش گوشم رو می سوزوند..لا به لای موهام می پیچید و از خود بی خودم می کرد..
زمزمه وار نالیدم: جانم؟..
دستشو گذاشت روی بازوم و کمی فشرد..منو برگردوند سمت خودش..چراغ قوه ش روی زمین بود .. ولی خب بازم خیلی خیلی کم اطرافمون روشن بود..اما من و رایان توی تاریکی نسبی فرو رفته بودیم..همو می دیدیم ولی نه واضح..عینه یه سایه..
صداش فوق العاده من رو به آرامش دعوت می کرد..
لاله ی گوشم رو که بوسید تنم لرزید واین لرزش رو اون هم حس کرد..خوب تقریبا تو اغوشش بودم..باید هم میفهمید..
فقط اروم اسمم رو صدا می کرد..حس می کردم صداش می لرزه و نفسش داره داغ تر میشه..خدایا.. داره چی میشه؟..نگام خمار شده بود و تنم گر گرفته بود..ضربان قلبم انقدر شدید بود که کم مونده بود سینه م رو بشکافه و بزنه بیرون..
دست داغش روی دستم که روی پام بود قرار گرفت..برداشت و گذاشت روی سینه ش..خدایا قلبش تند تند میزد..این کوبش و ضربان رو زیر پوست دستم حس می کردم..انقدر مشهود که حس می کردم دست منم با هر تپش تکون می خوره..
زمزمه کرد: ضربانش زیاده؟..
اروم گفتم: اره..خیلی..
دلیلش رو می دونی؟..
لباش روی گردنم حرکت می کرد..چرا انقدر داغ بود؟..
نمیدونم..شاید..
بگو..همونی که می دونی رو بگو.. نمی دونم..
می دونی.. نه..
می خوای که من بگم؟..بگم که چرا قلبم توی این موقعیت اینقدر بی تابه؟..بگم به خاطر کی داره خودش رو به در و دیوار می زنه که بیاد بیرون ؟..قلبم حرف داره ترلان..می دونی چی می خواد بگه؟..اصلا به کی می خواد بگه؟....
نه..اون کیه؟..
سرشو بلند کرد..اجزای صورتش رو در هاله ای از تاریکی همچون سایه می دیدم..ولی اون برقه چشماش بود که توجهم رو به خودش جلب کرد..
به ارومی و با همون لرزشی که تو صداش بود گفت: دوستت دارم ترلانم..
بغض کردم..نمی دونم چرا..ولی از اینکه یکی رو داشتم و تنها نبودم..از اینکه توی اون موقعیت رایان پیشم بود و حس اِینکه یکی هست و من می تونم در کنارش احساس امنیت کنم..همه ی اینها حسی رو در من تشدید می کرد..بغض..گریه..از سر خوشحالی بود..نه ترس و اضطراب..
چونه م لرزید و زمزمه کردم: منم دوستت دارم رایان..خیلی زیاد..خیلی..
صورتمو به سینه ش چسبوند..بوی خوش عِطر تنش رو به مشام کشیدم..سرمو نوازش کرد و روشو بوسید..
پس اروم باش گلم..ما که همو می خوایم..این عشقی که بینمونه نمیذاره ترس به دلامون راه پیدا کنه..چون جایی براش نیست..پر از عشقه..پس اروم باش خانمم..باشه؟..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..صورتمو بیشتر به سینه ش فشردم..
صدا و کلامش باعث شد سرمو بیارم عقب و نگاش کنم..
به من اعتماد کن عزیزم..فردا یه روزه دیگه ست..پر از ارامش و لبخند..جدا از روهان و این همه استرس..
منظورش چی بود؟!..
ولی جواب نگاهم رو نداد و فقط لبخند زد..
لبخندش اطمینان بخش بود..
https://eitaa.com/manifest/2690 قسمت بعد
🍁🍃🍃🍁🍃
سلام به همه قسمتهای اول رمان جدید امشب گذاشته میشه
راستی این اون رمان چاپی که گفته بودم نیست
اونو بعد نظر سنجی تو گروه براتون قرار میدم
+18
🍂🍁🍂🍃🍁
#ازدواج_اجباری
#قسمت_اول
🍁رزا
اوففف خسته شدم با این استاد ایکبیریش همون بهتر که ساعت کلاسی تموم شد
وگرنه جووون مرگ میشدم با شادیه فراوون از کلاس زدم بیرون به سمت دویست و
شیش صندوقدار سفید رنگم رفتم و با یه جهش پریدم توش کولمو پرت کردم کنارم
.ماشینو روشن کردمو پیش به سوی منـــــــزل
تا رسیدن به خونه نیم ساعتی راه هست پس بهتره یه نموره از خودم براتون بگم
خوبه نه ؟
خب عرضم به حضور مبارکتون که من رزا نعمتی هستم 18 ساله و دارم واسه کنکور
درس میخونم که ایشالله اگه خدا بخواد سال بعد که کنکور دادم قبول شم .حالا بگو ایشالله
خب خب دختر خیلی خوشکل و نازی نیستم ولی بقیه میگن قیافه ی خوبی داری
.صورت گردی دارم با موهای لخت و خرمائی بلند که تا گودیه کمرم میرسه و
ابروهایی پهن و کشیده که تازگیا تمیزش کردم خیلی خوب شده دماغی سربالا و
عملی که همین 4 ماه پیش عملش کردم و لبایی قلوه ای و صورتی پوستمم برنزه
و اما بیشترین چیزی که تو صورتم خودنمائیی میکنه رنگ چشمامه چشمایی به رنگ
خاکستری و آبی کمرنگ که به سفیدی مبزنه خیلی دوسشون دارم چون ترکیبی از رنگ چشای بابام و مامانمه
هیکلمم به لطف باشگاه فیتنس حسابی رو فرمه قد نسبتا بلندی دارم 171 و همینا دیگه و اینکه تک دختر هستم ..
در صدد گرفتن گواهی نامه رانندگی هستم و هفته ی دیگه میگیرم .لابد میگید چطور
اینقدر زود ؟ خب باید بگم که زیادم زود نیست تا 3 ماه دیگه میرم تو 19 سالگی و از
قبلم رانندگی بلد بودم ..بلی ..باید بگم درسته که خونواده ی متوسطی هستیم
ولی بابام برام هیچی کم نزاشت تا حدی که الان بیشتر کارهایی رو که من میتونم تو
این سن انجام بدم یه پسر 27 ساله شاید نتونه
بله رانندگی و موتور و دوچرخه و اسکیت و خلاصه خیلی چیزای دیگه رو هم کامل یاد
دارم پس چی فکر کردین .. بله و اما داشتم در مورد رانندگی میگفتم ..رانندگی رو
عموم تو سن 14 سالگی بهم یاد داد و دستش درد نکنه وگرنه الان باید با اتوبوس
میرفتم
تنها چیزی که حرسمو در میاره اینه که تو خیابون مجبورم کاملا مقرراتی رانندگی کنم
..تا یه موقع به وسیله ی پلیس جان جریمه نشم چون هنوز گواهی ناممو نگرفتم و
گواهینامه هم که یختی بابا ( ندارم ) اگه پلیس جون بیاد و منو بگیره ..خودم که
هیچی ماشین عزیزم بدبخت میشه میوفته گوشه ی زندان ..
بله چی فکر کردین یه همچین آدم با محبتی ام من ..یــــــــــِــس
حدود نیم ساعت بعد بلاخره با تلاشای فراوان من و ماشین عزیزم رسیدم پشت در
خونه ..حوصله ی پیاده شدن نداشتم ..واسه همین خم شدم و مبایلمو از کیفم در
آوردم ..
گوشیمو خیلی دوست داشتم اینو بابام بهم به مناسبت تولدم که همین پارسال بود
داد ..یه نوکیا لومیا 1020 که عاشقش بودم ...
@Manifest
eitaa.com/manifest/2679 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_اول 🍁رزا اوففف خسته شدم با این استاد ایکبیریش همون بهتر که ساعت کلاسی تموم ش
#ازدواج_اجباری
#قسمت_دوم
🍁بعد از چند دقیقه که قربون صدقه ی گوشیم رفتم بلاخره رضایت دادم تا به مامی زنگ بزنم شماره ی خونه رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بدنبعد از 7 بوق صدای ناز مامانم تو گوشی پیچید ولی مثل همیشه نبود .انگار ناراحت بود ..نمیدونم شایدم من توهم زدم نمیدونم ..بیخیال با لحن شادی شروع کردم به حرف زدن
مامان _ بله ؟
_ ســــــلام و صد سلام به عشق خودم ..خوبی مامانم ؟
مامان _ سلام رزا تویی ؟
_ نه په دختر همسایس خوب منم دیگه اینم از اون سؤالا بودا ..من که میدونم حواست یه جای دیگه بود
مامان _ بسه کم نمک بریز کجایی ؟کلاست تموم نشد
_ چرا مامان زنگ زدم بگم میشه درو باز کنید من بیام تو؟
مامان _ ای از دست تو دختر سر به هوا باز ریموت درو نبردی ؟
_ مامانی باز کن دیگه قربونت برم آفرین
مامان _ باشه بیا تو
بعد هم گوشی رو قطع کرد ..یه مین منتظر شدم تا اینکه درو باز کرد ..وارد حیاط خونمون شدم ..خونمون یه خونه دوبلکس تو یکی از مناطق متوسط تهرانه ..حیاط خیلی بزرگی نداره ولی کلی باصفاست و منم عاشق این خونه و آدمای توشم با انرژی وصف نشدنی از ماشین پیاده شدم و بعد از برداشتن کوله و گوشیم به سمت خونه رفتم ولی نمیدونم این وسط این دلشوره چی میگه ؟بیخیال دلشوره شدم و سعی کردم با انرژی مثل همیشه وارد خونه ی دوست داشتنیمون بشم
_ ســـــلام به اهل خونه ..به عشاق خودم ..پرنده های عاشق ..کجایی مامان
خوشملم ..نمیای پیشواز تک دخترت ؟ مامان..مامانی ؟ کجایی پس ؟
همینطور که صدامو انداخته بودم پس کلم داشتم مثل همیشه خودشیرینی میکردم..همین که وارد حال شدم با دیدن صحنه ای که جلوم بود کُپ کردم ..بابا بود اما این موقع روز که باید اون شرکت باشه ..تو خونه ؟ اونم با این وضع یهو ته دلم خالی شد ..یعنی چی شده ..؟بابا رو مبل تو حال نشسته بود و سرش پائین بود هر دو دستش گرفته بود به سرش و سرشو خیلی آروم واسه حرفای مامان تکون میداد..مامان هم رو زانو نشسته بود جلوی پاش و دشت چیزی بهش میگفت ..اینقدر تو حال خودشون بودن که فکر کنم حتی صدامو نشنیدن ..
با رسیدن من به مبلا مامان متوجهم شد و سریع بلند شد
_ مامان اتفاقی افتاده ؟
بعد با تعجب نگام بین بابا که حالا داشت با غم نگام میکرد و مامان که ناراحت بود
ولی سعی میکرد نشون نده در رفت و امد بود ..اینقدر
محو بودم که حتی یادم رفت سلام کنم ..
بابا _ سلام دختر بابا .بیا اینجا ببینم
بعد دستاشو برام باز کرد ..مثل همیشه که میرفتم بغل بابام با این کارش کلی ذوق
زده شدم و پریدم بغلش ..آغوش پدرم پر آرامش بود
..پر گرمایی که هر لحظه اش بهم احساس امنیت میداد ..احساس غرور از اینکه پدرم
سعید نعمتیه ..و مادرم هم شیوا نعمتی ..
با غرور تو بغل بابام بودم با غرور وصف نشدنی چشام بسته بود و از تک تک این
لحظه ها استفاده میکردم ..ولی زیاد طول نکشید که با صدای مامان چشامو باز کردم
.مادری که عین فرشته ها ست کسی که حاظرم همه لحظه های زندگیم رو فداش
کنم نه تنها مادرم بلکه واسه پدرمم همینطور
با حرفی که مادرم زد باعث شد خجالت سر تا سر وجودمو بگیره و سرمو پائین
انداختم...
eitaa.com/manifest/2680 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_دوم 🍁بعد از چند دقیقه که قربون صدقه ی گوشیم رفتم بلاخره رضایت دادم تا به مامی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سوم
🍁مامان_ رزا دخترم جواب سلام واجبه .
سرمو از شرم انداختم پائین من هیچ وقت به این دو فرشته ی مهربون بی احترامی
نکردم و حتی یه نه هم در برابر حرفاشون نگفتم
_ خیلی معذرت میخوام ..یه لحظه به کل یادم رفت ..سلام خسته نباشید ..
بابا با لبخند جوابمو داد ..
بابا _ علیک عزیزم برو لباساتو عوض کن .بعد بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم
سری به نشونه ی باشه تکون دادم و به سمت اتاقم راهی شدم ..بعد از رد کردن
پله ها بلاخره به اتاقم رسیدم ..اتاقی که همیشه خلوتگاهم بوده و هست ..
لحظه های آخر صدای ضعیف و اعتراض گونه ی مامان به گوشم رسید که بابا رو
مخاطبش قرار داده بود ..
مامان _ سعید الان وقتش نیست
بابا _ نه شیوا همین الان بگم بهتره ولی بازم تصمیم با رزاست اگه اون نخواد من کل
زندگیمم میدم براش ..
خب دیگه نشنیدم مامان چی جواب داد چون وارد اتاق شدم ولی فکرم بدجوری درگیر
بود ..یعنی چی شده ..چه اتفاقی افتاده که به
تصمیم من بستگی داره ..؟!
با کلی دلشوره و استرس لباسامو عوض کردم و به سمت طبقه ی پائین رفتم ..به
مبلا که رسیدم بابا متوجهم شد و بهم یه لبخند زد بعد
با دست به مبل اشاره کرد تا بشینم
به سمت مبل رو به رویی پدر و مادرم رفتم و نشستم روش یه نگاه به مامان انداختم
که کنار پدرم نشسته بود و با غم داشت نگام میکرد
سؤالی برگشتم و زل زدم به قیافه ی مهربون پدرم ..
*****************
خب سکوت بدی تو سالن بود و هیچ کس هم قصد نداشت سکوتو بشکنه .
دیگه بیشتر از این طاقت نیاوردم و خودم سکوتو شکستم
_ بابا میخواستی چیزی بهم بگی ..؟!خب من منتظرم .
بعد هم ساکت بهش زل زدم تا حرفشو بزنه ..بعد از کمی مکث بلاخره لب بابام باز
شد و شروع کرد به حرف زدن ..
بابا _ دخترم آقای سعیدی رو که یادته ..؟
آره یادم بود شریک کارخونه ی بابام که قرار بود بابا ماه قبل کارخونه رو ازش بخره
..ولی خب اونو چش به من ؟
_ بله همون که قرار بود کارخونه رو ازش بخری ؟
بابا _ بله همون شریکم ..راستش حدود چند ماه قبل با خبر شدم که پسرش یه گند
بالا آورده بود که خود آقای سعیدی مجبور به جمع کردنش شد با این کارش حسابی
رفت زیر قرض ..حالا چه خرابکاریی اونو نمیدونم ولی در همین حد میدونم که از یکی
از شریکای سابقش که حسابیم پولداره پول قرض گرفته بود ..
_ خب اینا چه ربطی به من داره بابایی ؟
بابا _ صبر کن دارم میگم بهت ..
شرمنده شدم دوباره پریده بودم وسط حرف بابام و بابامم خیلی از این کار بدش میاد
همیشه هم بهم تاکید میکنه که نپرم وسط حرف کسی
_ ببخشید ..خب ادامشو بگو...
eitaa.com/manifest/2694 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت197 " ترلان " دستمو به دیوار گرفته بودم تا به طرف اون نور برم که حس کردم نور کمی اطراف
#قرعه
#قسمت198
" تارا "
افتادم رو زمین..دستم درد گرفت..گریه م گرفته بود و اروم هق هق می کردم..
راشا زیر بغلم و گرفت و کمک کرد بشینم..حس می کردم پاهام جون نداره..ترس بهم غلبه کرده بود..حس بدی بود..
اشاره و تکون خوردنه ماشه » تیک « وقتی که سردی سر اسلحه رو روی شقیقه ت حس کنی..و اینکه فکر کنی با یه مغزت از هم متلاشی میشه و مرگ باهات قدمی فاصله نداره..حس بدی بود..خیلی بد..درست مثله یه کابوس..
هق هقم رو تو اغوش راشا خفه کردم..لبمو گزیدم..سرمو نوازش کرد..
با صدایی پر از ارامش گفت: گریه نکن خانمی..اروم باش..همه چی تموم شد..
نه..تموم نشده راشا..اون عوضی..
هیسسس اسمشو نیار..من می دونم اون کثافت چکار کرده..ولی چطور دستش بهت رسید؟..مگه تو با ما نبودی؟..
با گریه به بلوزش چنگ زدم..سفت بغلش کرده بودم..
چرا..ولی نگام افتاد به پشت اتاقکا گفتم شاید اونجا چیزی باشه..همین که رفتم اون طرف یکی از پشت دیوار جلوی دهنمو گرفت و..
باشه..دیگه چیزی نگو..فقط اروم باش.. -ولی اون می خواست..می خواست منو..بُکشه..
با حرص گفت: به گوره هفت جد و ابادش خندیده بی شرف..سگه کی باشه پدرسگ؟..بهش فک نکن..من که پیشتم..
از حرفاش خنده م گرفت..ولی فقط یه لبخنده محو نشست رو لبام..دوست داشتم ازته دل بخندم و بگم بی خیاله هر چی که دیدم و شنیدم ولی نمی تونستم..ذهنم پر بود و با چیزی هم خالی نمی شد..
سرم و از تو اغوشش بیرون اوردم..تو چشماش نگاه کردم و اروم همراه با بغض گفتم: قول میدی همیشه پیشم بمونی؟..به خدا اگه امشب کنارم نبودی کارم به گلوله و این حرفا نمی کشید همونجا سکته رو زده بودم و..
با انگشت اشاره ش لبامو بست..نگاش کردم..توی نور نشسته بودیم..کم بود ولی از هیچی بهتر بود..
شیطون خندید و گفت:یه چیزی ازت می خوام..اگه بذاری ، منم قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم..
با تعجب گفتم: چی؟!..
هیچی نگفت..نگاهش از تو چشمام چرخید رو لبام..با انگشت اشاره ش لبامو لمس کرد یا به نوعی نوازشش می کرد..
از این حرکتش داغ شدم..از نوک انگشته پام تا فرق سرم سوخت..
منظورشو فهمیدم..رنگم دیگه پریده و سفید نبود و حالا حتم داشتم به سرخی می زنه..اینو از گونه های ملتهبم فهمیدم..
نگام به یقه ی بلوزش بود..انگشتشو حرکت داد و با پشتش گونه م و نوازش کرد..
اروم گفت: چرا انقدر داغه؟!..
این حرفش باعث شد هول کنم و ضربان قلبم بررررررره بالاتر..
تو چشماش نگاه کردم ولی نگام سرگردون بود..
چ..چی داغه؟!..
خندید: گونه ت..لبات..
انگشتش رو اروم روی صورتم حرکت داد..اومد زیر گردنم ..
همه جات..داغ و پر حرارته..چرا گلم؟..
صداش موجی از شیطنت داشت..و نگاهش براق و شیطون..داشت باهام چکار می کرد؟!..خدایا یه حسی دارم..خوبم..خیلی خوبم..دوستش دارم..آره این حس رو خیلی دوست داشتم..چون منو به وجد می اورد و همه ی
درد و غصه هام فراموشم می شد..اون لحظه هم همینطور بودم..یادم رفته بود الان کجاییم و تو چه وضعیتی هستیم..
6با دستش شالم رو باز کرد..افتاد رو شونه م..موهامو دم اسبی پشت سرم بسته بودم..هیچی نمی گفت..حتی لبخند هم
نمی زد..کمرمو گرفت..دستای اون مثل کوره سوزان بود..خدایا چه حرارتی داره..
دستشو برد بالا..نگام تو چشماش بود و نگاهه اون همه جای صورتم و می کاوید..کش موهامو برداشت و حالا موهام ازادانه روی شونه م رها بود..
نالیدم..ولی هنوز هم صدام زمزمه وار بود: نکن راشا..ممکنه روهان برگرده و..
صورتشو به صورتم چسبوند..لال شدم..
هیسسسس..روهان رو فراموش کن..اون نمیاد..به این فکر کن..اون نمیاد خانمی..فقط من و توییم..من و..تو..
صداش رفته رفته ارومتر می شد..تا جایی که ریز به گوشم می رسید..نفسش انقدر داغ بود که وقتی با پوست صورتم
تماس پیدا می کرد گر می گرفتم..گرمای تنم به حدی بود که حس می کردم از چشمام اتیش می باره و گرمای تن راشا رو هم می تونستم به راحتی حس کنم..دستش..صورتش..اغوشش..همه و همه داغ و ملتهب بود..
بازهامو تو دست گرفت و منو تو اغوشش فشرد..حلقه ی دستاشو تنگ و تنگ تر کرد..صورتش تو گودی گردنم فرو رفته بود .. انگشتای دستش لا به لای موهام بود و در همون حال نوازشم می کرد..گردنمو که بوسید نفس عمیق
و بلند کشیدم..
ن..نکن راشا..
صداش می لرزید..بم و مرتعش..
چرا؟..
هیچی نگفتم..از خود بی خود شده بودم..چکار باید بکنم؟..گیج شده بودم..
می خوای چکارکنی راشا؟..الان که.. -
هوووووومی کرد و سرش و اورد بالا..ولی نگام نکرد و حتی صورتش و یکجا نگه نداشت..باز خم شد و اینبار صورتشو اونطرف درست توی گودی گردنم فرو کرد..
از همونجا تا زیر گوشم رو بوسه های ریز می زد..تا حالا اینجوری نشده بودم..این چه حسیه که من دارم؟!..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت198 " تارا " افتادم رو زمین..دستم درد گرفت..گریه م گرفته بود و اروم هق هق می کردم.. ر
#قرعه
#قسمت199
گفتنش رو شنیدم..ولی بازم سرش و » اخ « از زور هیجان به نفس نفس افتاده بودم..بازوهاشو چنگ زدم که صدای بلند نکرد..لاله ی گوشمو که بوسید چشمامو بستم..حتی توانه اینو نداشتم که باز نگهشون دارم..
ریز صداش کردم: راشا..
توی گوشم لرزون نجوا کرد: هیچی گلم..می خوام اروم بشی..فراموش کنی..ذهنت رو از روهان پاک و از راشا پر کنی..اینو می خوام فدات شم..
لبخند زدم..این حرفش انقدر برام با ارزش بود که با خنده تو اغوشش فرو رفتم و صورتمو به سینه ش فشردم..
من ارومم راشا..به خاطره تو..دوستت دارم راشااااااا..
رو با حرص و لذته خاصی به زبون اوردم..از ته دلم» راشااااااا «نوازشم کرد..
من که هم دوستت دارم و هم مخلصتم خانمی..دیدی؟..در همه حال واسه من دوبل حساب میشه؟..
خندیدم و برای اولین بار پیشقدم شدم..بدون اینکه حسش کنه خیلی ریز سینه ش رو از روی بلوز بوسیدم..دیگه طاقت نداشتم..باید این بوسه رو حتی همینقدر نامحسوس بهش می دادم..در غیر اینصورت دلم اروم نمی
گرفت..گرچه الان هم بی تابش هستم..
یه دفعه بلند خندید..تعجب کردم ولی نگاش نکردم..دوست داشتم همونطور تو بغلش باشم..
با خنده گفت: فک کردی نفهمیدم؟..
لبمو گزیدم..خودمو زدم به اون راه و گفتم: چی رو؟..
سرمو بلند کرد..رو به روش نشستم..نگاش کردم..می خندید..
شونه م رو محکم گرفت و در کسری از ثانیه خم شد و قفسه ی سینه م رو بوسید ..جیغ خفیفی کشیدم و همراه با
خنده کمی خودمو کشیدم عقب..
نگام کرد وبا لبخند گفت: اینو..
چپ چپ نگاش کردم که باز هم خندید..
رادوین همراهش را در اورد..تانیا با تعجب نگاهش کرد..
تو مگه ..
با ارامش لبخند زد و گفت: ما سه تا مبتدی که نیستیم گلم..می دونیم درهمه حال باید جنبه ی ریسک رو هم در نظر
بگیریم..
ولی کجا قائمش کرده بودی؟..
رادوین خندید و به جورابش اشاره کرد..
باید به پلیس خبر بدم..ولی قبل از رسیدنشون باید یه تسویه حسابه کوچیک با این مردکه رذل بکنم..
پوزخند زد و شماره رو گرفت..
رایان دوتا سنجاق از تو جیبش در اورد..یه انبر کوچیک هم به انها اویزان بود..سیم هایی که به توری فلزی وصل بود را از هم جدا کرد..
ترلان با تعجب گفت: چکار می کنی؟..
رایان نگاهش کرد: هیسس..گفتم که کارمو بلدم خانمی..فردا یه روزه دیگه ست..
یعنی چی؟!.. صبر کن..خودت می فهمی..
به کارش ادامه داد..توری را برداشت..نگاهی به بیرون انداخت..کسی ان اطراف نبود..دستش را بیرون برد..با سنجاق ها قصد باز کردن قفل را داشت..کار سختی بود..
یه دستی نمی تونم..بیا اینجا..
ترلان کنارش ایستاد..
دستتو بیار بیرون..از کنار دست من..اهان خوبه..سر قفل رو بگیر..می خوام بازش کنم..
میشه؟.. باید بشه..تلاشمو می کنم..
صدای باز شدن قفل لبخند بر لب های انها نشاند..رفتند بیرون.. » تیک « و بالاخره بعد از چند دقیقه مراقبه پشت سر باش تا قفل بقیه ی درا رو باز کنم..
باشه..
به همین ترتیب همگی ازاتاق ها بیرون امدند..
رادوین: به پلیس خبر دادم..ولی خب راه دوره طول می کشه تا برسن..
رایان پوزخند زد: بهتر..
پسرا نگاهی به یکدیگر انداختند..هر سه یک چیز را در سر می پروراندند.."تسویه حساب با روهان"..
رادوین با حرص نگاهی به اطراف انداخت: پیداش کنم زنده ش نمیذارم..
رایان پوزخند زد و گفت: فقط دست و پاهاش با من..خووووووردشون می کنم..
راشا با خشم دندان هایش را روی هم فشرد: حسابی از دستش شاکیم..تیکه تیکه ش می کنم مرتیکه ی لاشخور رو..
و در این میان دخترها با تعجب و نگرانی به انها خیره شده بودند..
رایان: پس کجا رفته؟..
رادوین: حتما همین اطرافه..بریم پشته اتاقکا نباید اینجا باشیم..
تانیا رو به رادوین کرد وبا نگرانی گفت: می خواین چکار کنید؟..
با مهربانی نگاهش کرد : فقط یه درسه کوچیکه..
یعنی چی؟!..
صبر کن می فهمی..
آخه.. هیسسسس..صبر کن خانمی..
رایان: اومد..
به اونطرف نگاه کردند..روهان وقتی دید که در اتاقک ها باز است سرجایش خشک شد..کمی به انها نگاه کرد..به طرفشان دوید و یک به یکشان را بازرسی کرد..سریع رفت تو اتاقی که جواهرات در ان بود..
رادوین رو به انها کرد ..ارام وشمرده گفت: ما سه تا میریم اونطرف..شماها هم از جاتون تکون نمی خورید..یادتون نره چی گفتم..به هیچ وجه نمیاین جلو..فهمیدید؟..
نگاه دختران رنگه نگرانی به خود گرفت..
تانیا: نکنه می خواین بکشینش؟..رادوین تو که..
رادوین میان حرفش پرید وبا لبخنده اطمینان بخشی گفت: نه خانمی به ما سه تا میاد ادم بکشیم؟..فکرشو نکن فقط هر اتفاقی افتاد شماها همینجا باشید..
راشا: وقت تنگه..الاناست که برسن..بریم دیگه..
نگاه دخترها هنوزهم با نگرانی به انها بود ولی وقته ان نبود که بیشتر صبر کنند..
هر سه به طرف اتاق رفتند ..کناره در چسبیده به دیوار ایستادند..رادوین یک طرف و راشا و رایان هم طرفه دیگر..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سوم 🍁مامان_ رزا دخترم جواب سلام واجبه . سرمو از شرم انداختم پائین من هیچ وقت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهارم
🍁بابا _ خب بعد از مدتی نتونست پولی رو که قرض گرفته بود رو برگردونه و این کم کم براش مشکل ساز شد ..بخاطر همین هم مجبور به فروش سهمش از شرکت شد ومنم کل پولی رو که داشتم دادم و سهمشو خریدم تا شاید کمکی بهش کرده باشم
و دیگه هم با کسی شریک نشم ..ولی یه هفته بعد بهم خبر دادن که سعیدی زندانه اولش تعجب کردم ولی بعد که مطمئن شدم راسته رفتم زندان ..وقتی از ماجرا خبر دار شدم فهمیدم که پسرش کل پولی رو که از فروش شرکت گیر آورده بود رو برداشته و با دختر همون فامیل فرار کردن بخاطر همون خود سعیدی زندان بود ..
یه کمی سکوت کرد ..انگار داشت فکر میکرد که ادامشو چطوری بگه منم چیزی نگفتم و تو سکوت منتظر شدم ببینم چی میگه .بعد از مدتی دوباره شروع کرد به حرف زدن ..
بابا _ بعد از کلی حرف زدن با سعیدی و رفاقتی که بینمون بود منو راضی کرد تا سند بزارم و اون بتونه از زندان بیاد بیرون از طرفی هم 1 ماه وقت داشت تا پول رو جور کنه و بده به اون طرف حسابش منم چون رفیقم بود و بهش اعتماد داشتم اینکارو کردم و سند خونه رو گزاشتم واسه آزادیش و مقداری چک و سفته دادم تا ضمانت اون یکماه باشه ..ولی بعد از یک ماه متوجه شدم که همه ی دار و ندارشو فروخته و فرارکرده ..
به اینجای حرفش که رسید ساکت شد ..منم شکه شده بودم .وای اصلا باورم نمیشه کسی که بابا رو اسمش قسم میخورد یه همچین کاری رو با بابا کرده باشه .
خیلی ناراحت شدم ولی ادامه ی حرف بابا نه تنها شک بعدی رو بهم وارد کرد بلکه
کل دنیا رو سرم خراب شد .
بابا _ بخاطر همین اون طلبکار حالا پولاشو از من میخواد ولی دیروز اومد دفترم و گفت
که اگه دخترت با پسرم ازدواج کنه مشکل بینمون حل میشه ..ولی دخترم من اینو
نگفتم بهت تا مجبورت کنم که بری و با پسرش ازدواج کنی .آدمای درست و خوبی
هستند جوری که تا حالا هیچ کس چیزی ازشون ندیده ..منم این حرفا رو بهت گفتم
که اگه یه زمانی خود آقای آریامنش رو دیدی و چیزی گفت شکه نشی ..دخترم من
حاضرم کل دارائیمو بفروشم تا پولشو جور کنم ..الانم میتونی بری تو اتاقت
خیلی گیج بودم خدای من چی داشتم میشنیدم؟ من رزا نعمتی تک دختر سعید و
شیوا نعمتی کسی که تا حالا با همه ی مشکلات زندگیش روی بد زندگی رو ندیده
بود .حالا مجبور به یه ازدواج قراردادی هستم ؟.. در برابر پول؟ ..درسته که پدرم گفت
حاضر نیست منو بده بهشون ولی آیا این از خود گذشتگی در برابر این همه
مهربونیای خونوادم چیز زیادیه ؟
نه نیست اصلا نیست ..اگه من قبول کنم هم پدرم از زیر قرض خلاص میشه هم
خونه ی بالا سرشون میمونه .ولی اگه اینکارو نکنم همه چیزمونو از دست میدیم ..
با این فکرا تصمیم نهایی خودمو گرفتم آره من باهاش ازدواج میکنم ..من میتونم از
پسش بر بیام ولی با یه شرط آره ..
eitaa.com/manifest/2700 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت199 گفتنش رو شنیدم..ولی بازم سرش و » اخ « از زور هیجان به نفس نفس افتاده بودم..بازوهاش
#قرعه
#قسمت200
روهان با لبخنده محوی که بر لب داشت غافل از حضوره پسرها بیرون امد ولی تا به خودش بیاید رادوین مشت محکمی به پشت گردنش زد که سینه خیز روی زمین افتاد..
هر سه بالای سرش ایستادند..روهان تند اسلحه ش را در اورد که راشا با پا محکم به زیر دستش زد..اسلحه پرت شد یک طرف..روهان نگاهی امیخته با ترس و تعجب به انها انداخت..
با خشم غرید: شماها چطوری اومدین بیرون؟..
رادوین پوزخند زد و با حرص گفت: هر قفلی یه کلیدی داره..خوش به حاله اون که شاه کلید همراش باشه..
رایان پشت گردنش را گرفت و بلندش کرد..با خشم تکانش داد وگفت: چیه گرخیدی؟..تا چند دقیقه پیش که خوب بلبل زبونی می کردی و معرکه گرفته بودی..د بنال دیگه..
روهان تقلا کرد که راشا یقه ش رو چسبید..نگاهش مملو از خشم بود و دندان هایش را محکم روی هم می سایید..از لا به لای انها غرید و روهان را به شدت تکان داد..
چشمانش سرخ شده بود و خشم از دیدگانش بیداد می کرد..
دستش را گرفت و با حرص و عصبانیت فشرد..ابروهای روهان در هم رفت..دستش را محکم پیچاند که فریادش به اسمان رفت..
راشا: اشغاله عوضی..با همین دستات تارای منو گرفته بودی تو بغلت ارهههههههه؟..با همین دستت اسلحه رو گذاشته بودی رو شقیقه ش؟..خوردشون می کنممممممم..فک کردی چه خری هستی که به خودت اجازه میدی دستت به تارا بخوره؟..هاااااااان؟..
و دستش را محکمتر فشرد..روهان از درد ناله می کرد ولی چیزی نمی گفت..راشا هولش داد ..
رایان در همون حال مشتی محکم بر صورتش زد..گوشه ی لبش پاره شد و ردی از خون روی چانه ش نمایان شد..
هر دو کناری ایستادند..رادوین دستی به صورتش کشید و جلوی روهان ایستاد..روهان دستش را میان انگشتانش می فشرد ..
بدون انکه خم به ابرو بیاورد و یا ناله ای کند تو چشمای رادوین خیره شد و با نفرتی غلیظ گفت:چیه؟..تو هم میخوای تلافی کنی؟..خب بکن..فک کردی ازتون ترس و واهمه ای دارم؟..می دونی چیه؟..
چشمانش را ریز کرد و با پوزخند ادامه داد: تانیا رو دوست داری اره؟..چشمت دنباله چیه اونه؟..مال و ثروتش؟..خوشگلیش؟..یا شاید هم..
خنده ی شیطانی سر داد و گفت: اره..مطمئنم عاشقه همه ی اینایی بعلاوه ی جسمش ..مثله من..درست وقتی که توی اون مهمونی دیدمش و دیگه نتونستم فراموشش کنم..می خواستم به دستش بیارم ولی اولش واسه تصاحبه جسمش بود..ولی بعد..چشمم رفت دنباله ثروتش..گفتم چی از این بهتر؟..هم خودشو به دست میارم هم مالشو..من..
سرا پا وجوده رادوین از زور خشم می لرزید..دستانش را مشت کرده بود ولی هنوز هم لرزشی خفیف داشت..
صورتش سرخ شده بود و از چشمانش شعله های خشم و اتش زبانه می کشید..رگ گردنش متورم شده بود و قفسه ی سینه ش به تندی بالا و پایین می شد..
بلند فریاد زد و یقه ش را در مشت گرفت..با غرشی عظیم او را از زمین کند و در کسری از ثانیه پشتش را به دیوار کوبید..
داد زد: خفه شو احمقه بی شعووووووور..گ ل می گیرم اون دهنه کثیفتوووو..پس ببندش تا یکی یکی دندوناتو نریختم
تو دهنت عوضی..ببنددددددد دهنتو..
روهان جسورانه خندید..صورتش از درد جمع شده بود..
چرا نمی خوای بشنوی؟..چیه؟..عاشقشی؟..پس وقتی دستش تو دستم بود و حلقه ی نامزدیم و به دستش کردم کجا بودی مجنون؟..وقتی باهاش می رقصیدم ..حتی وقتی که می خواستم ببوسمش کدوم گوری بودی که حالا دم از غیرت می زنی و رگه گردن نشونم میدی؟..
ولی روهان دست بردار نبود.. ..» خفه شو « رادوین پشت سر هم روهان را به دیوارمی کوبید و فریاد می زد رادوین کنترلش را از دست داد..چیزی که پسرها ممطئن بودند این بود که روهان در این موقعیت جانه سالم به در نمی برد..
با مشت و لگد به جانش افتاد.. کنترلی روی رفتارش نداشت..به دست..پا..سر و صورت و شکمش محکم و با خشم ضربه می زد..
تانیا که این صحنه را دید ترسید روهان توسط رادوین کشته و وضع بدتر از ان شود ..با گریه جلو رفت..ولی دخترها جلویش را گرفتند..انها هم اشک می ریختند و می ترسیدند که تانیا جلو برود و بلایی به سرش بیاید..
ولی تانیا انها را پس زد و ازهمانجا فریاد زد: رادوین..تو رو خدا ولش کن..کشتیش..رادوین..
رادوین دست مشت شده ش را در هوا نگه داشت..بلند و کشیده نفس می کشید و خس خس می کرد..
بدون انکه برگرد و به پشت سرش نگاه کند روهان را به روی زمین پرت کرد..
کلافه دستی به گردنش کشید..هنوز ارام نشده بود و خشم در وجودش جریان داشت..
روهان چون مار به خود می پیچید و ناله می کرد..تانیا با قدمهایی لرزان به طرف رادوین رفت..بازویش را که در دست گرفت برگشت و نگاهه آبی وسرخش با نگاهه خیس از اشکه تانیا گره خورد..
بهت زده نگاهش کرد..اشک های تانیا خیلی زود توانستند اتش نگاهه رادوین را خاموش کنند..
با مهربانی او را در اغوش گرفت..هیچ کدام حرفی نمی زدند و این صدای هق هق تانیا بود که سکوته بینشان را می شکست..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت200 روهان با لبخنده محوی که بر لب داشت غافل از حضوره پسرها بیرون امد ولی تا به خودش بی
#قرعه
#قسمت201
رایان و راشا به طرف روهان رفتند و او را از روی زمین بلند کردند..رایان نگه ش داشت..راشا دستی به لباسه خود کشید وبا لبخند رو به رویش ایستاد..
خب خب بریم سر وقته اصلاح و روتوشه این جناب که معلومه بدجور به خدمتش رسیدن..ولی خووووووب جایی اوردنت..الان همچین ترگل ورگلت بکنم که حال بیای..
چانه ی روهان را که به خون اغشته بود در دست گرفت و متفکرانه کمی به چپ و راست چرخاند..
تا پلیسا نرسیدن باید کارتو بسازم..
روهان چشمانش را باز کرد..راشا با خنده ابرویش را بالا داد وگفت: نترس نمی کشمت..می خوام برگردی به روزه اولت..حالا اونطوری هم نشد شبیه ش که میشی..
انگشتانه کشیده و مردانه ش را همچون شانه لابه لای موهای روهان کشید..خونه صورتش را با دستمالی که در جیب داشت پاک کرد..
رو به تارا گفت: برو از اون شیر یه کم اب بیار..
تارا نگاهی به شیر اب انداخت و گفت: با چی؟!..
راشا متفکرانه رو به روهان لبخند زد: راست میگه ها..خب مشکلی نیست..واسه اونم راهه حل هست..رایان جون قربونه دستت بیارش ..نیازه که یه دوشه اساسی بگیره..
رو به رایان چشمک زد که رایان هم خندید وسرش را تکان داد..
بردنش جلوی شیر و رایان سر روهان را خم کرد..راشا شیراب را باز کرد ..اب با فشار سر و صورتش را خیس کرد..از سردی اب چشمانش گشاد شد ..سرش را بلند کرد و نفس عمیق کشید..
راشا در حالی که سر و وضعه روهان را مرتب می کرد ارام همراه با لبخند گفت: حال اومدی؟.. پلیسا این ریختی ببیننت که می گرخن طفلکیا..وایسا یه کم راست و ریس ت کنم یه وقت خدایی نکرده نفهمن یه کشیده از رایان و یه پیچ و تاب از من و یه مشت و لگده حسابی از داش رادوین نوشه جان کردی..
بعد از اتمامه کارش کمی عقب ایستاد..دخترا لبخند می زدند..راشا بشکنی در هوا زد و گفت: خب اینم از این..بیسته بیست شدی..صاف و اتو کشیده..با یه نمه چروک که دیگه کاره من نیست اتو پرس می طلبه..
رایان روهان را که چشمانش هم به زور باز می شد کناری انداخت..
راشا رو به روی رایان ایستاد و گفت: بزن..
با تعجب نگاهش کرد: چی؟!..
خندید: میگمت بزن..مگه نمی خوای طبیعی جلوه کنه؟..خب وقتی پلیسا این تنه لشو بگیرن ببرن معلوم میشه ما حسابی از خجالتش در اومدیم..لااقل واسه ش یه بهونه داشته باشیم که درگیر شدیم..نمیشه که این وسط یه خش هم بهمون نیافتاده باشه..پس بزن..
رایان سرش را تکان داد و مشتش را اماده کرد که راشا با چشمان گرد شده نگاهش بین مشته رایان و صورتش چرخاند..
هوی هووووووی چیکار می کنی؟..
رایان پوفی کرد وگفت: مگه نگفتی..
راشا: صبر کن بینم..گفتم بزنی ولی خیره سرم گفتم الکی نه راستکی..
رایان: خیلی خب الکی می زنم..
راشا چپ چپ نگاهش کرد : جونه رایان محکم بزنی همچین می زنم بری ور دسته این تنه لشا..
خندید: باشه ولی اگه بخوای واقعی جلوه کنه باید واقعی بزنمت..
راشا کمی مکث کرد وگفت: حالا نه اونقدرم واقعی ولی جوری بزن که نه توش نیاد..ولی محکم نمی زنی گفته باشم که بد تلافی میکنم..
رایان لبخند زد و بی هوا مشتی بر صورت راشا نشاند..راشا 1 دور کامل چرخید و به سرعت دستش را روی صورتش گذاشت..دردش گرفته بود رایان با خنده عقب عقب رفت..
راشا با خشم غرید: نامرده بی وجدان گفتم اروم بزن ..زدی فک مَکَمو اوردی پایین که..وایسا حالیت کنم اروم زدن یعنی چی..
رایان ایستاد: من مرد و مردونه وایسادم ..بیا بزن ولی نامردی نکن اروم بزن..
راشا رو به رویش ایستاد: نه بابا..تو مردی مردونه زدی من نامردم اگه مردونه نزنم..
رایان خواست لبخند بزند که راشا بدون هیچ مکثی مشتش را به صورت رایان زد..رایان علاوه بر چرخیدن روی زمین پرت شد..
همگی خندیدند..رادوین در این بین مواظبه روهان بود..گرچه او توانه ایستادن هم نداشت..
صدای اژیر پلیس به گوششان رسید..و خیلی زود ماموران در محل مستقر شدند..
وقتی که داشتند روهان رو می بردند تانیا جلویش ایستاد..روهان هم ایستاد و نگاهی از سر خشم و بی تفاوتی به او انداخت..
تانیا: فقط یه سوال ازت دارم..
روهان در سکوت نگاهش کرد..
تانیا: تو که دم از عشق و علاقه میزدی..اونقدر دنبالم بودی و از رادوین نفرت داشتی..چرا من و اونو با هم انداختی تو یه اتاق؟..
روهان پوزخند زد..با تاسف سرش را تکان داد و گفت: فکر کردی چی؟..که واقعا می خوامت؟..گفتم که برام چه جایگاهی داشتی..من وقتی که از اون زیرزمین فرار کردی روت خط کشیدم..فقط اون جواهرات برام مهم بود که داشتم..نه روت غیرت داشتم و نه تعصب..جای تو اگه یکی از خواهرات هم بود همون کارو میکردم..پس واسه چی برام اهمیت داشته باشی که با کی هستی و چکار میکنی؟..تو هیچ وقت برام مهم نبودی و نیستی..
قهقهه زد وسرش را بالا گرفت..تانیا با نفرت نگاهش کرد و به صورتش تف انداخت..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهارم 🍁بابا _ خب بعد از مدتی نتونست پولی رو که قرض گرفته بود رو برگردونه و ای
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجم
🍁با زبونم لبمو تر کردم و شروع کردم به حرف زدن
_ بابا ..
بابا سرشو بلند کرد و با قیافه ی گرفته زل زد بهم ..یه نگاه زیر چشی به مامان
انداختم که الان داشت اشک میریخت ..آخه خدایا این چه
مصیبتی بود که گرفتارش شدیم ..؟
_ من تصمیمو گرفتم باهاش ازدواج میکنم
همزمان صدای جیغ مامان و چیی عصبی بابا بلند شد ..اجازه ی اعتراض بهشون
ندادم چون این ازدواج به نفع خودشون بود
_ لطفا نخواید که پشیمونم کنید چون فایده ای نداره ..من تصمیمو گرفتم
مامان _ معلوم هست چی داری میگی تو دختر ؟
بابا _ میدونی داری چیکار میکنی ؟
_ آره بابا میدونم
بعد زیر لب گفتم
_ دارم خودمو فدای شما میکنم ..شمایی که عاشقتونم
بابا _ نه امکان نداره با فروختن خونه و شرکت میشه پولشونو جور کرد ..
_ پدر ..بابا جوونم فکر بعدش رو هم کردین؟ ..کجا بریم چی بخوریم ؟..و هزار تا
مشکل دیگه ..؟
بابا _ خدا بزرگه اونا هم حل میشه
_ نه پدر من ازدواج میکنم ..حرفمو قبول کنید میدونید که تا حالا من احترامتونو نگه
داشتم ولی برای خوبی خودتونم که باشه مجبور میشم بی احترامی کنم
مامان طاقت نیاورد و بلند شد و با گریه رفت سمت آشپزخونه
بابا _ آخه دخترم جدا از مشکلات دیگه پسره سنش خیلی از تو بیشتره ..
_ اشکالی نداره بابا ..
بابا _ مطمئنی بابا جان ؟
_ آره بابایی جونم شما دو تا از هر چیزی برام با ارزشترین ..حتی زندگیم
تو چشای بابام نم اشک رو میشد دید ولی چیزی نگفتم تا غرور پدرانش جلوم
نشکنه ..دلم نمیخواست چیزی رو به روش بیارم تقصیر بابای من نیست ..
بابا _ دخترم پسره 31 سالشه خوب فکراتو بکن 13 سال از تو بزرگتره ..برو تو اتاقتو
خوب فکراتو بکن ..اونا امشب میان اینجا تا حرفاشونو
بزنن .اگه نخواستی یا راضی نبودی نیا پائین
بعد هم بلند شد و رفت پیش مامان تا آرومش کنه ..بیچاره بابا خودش کلی درد
داشت ولی به روی خودش نمیاورد .با فکری درگیر بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ..
بعد از وارد شدن به اتاقم گوشیمو از رو میز عسلی کنار تختم برداشتم و رفتم رو
فایل موزیک رو تخت دراز کشیدم و شانسی یکی رو پلی
کردم
آهنگ از ندا سیدی
تویه دنیایی که هر روزش پر از رنج و غمه
لحظه ها تکراری و
حرفها همه مثل ِ همه
تویه دنیایی که هر روز آدما تنهاترن
عمرشونو میدن و
جاش قلبا ی سنگی میخرن
من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم
من نمیخوام روزای ِ عمرم و
خیلی ساده بی هدف ببازم
او او او او او او
من میتونم
او او او او او او
من میتونم
به همه آرزوهام برسم بگیره حتی شده نفسم
نفســــــم
آره من میتونم کل زندگی رو به زانو در بیارم ..زانو نمیزنم ولی بقیه رو به زانو در میارم
این ازدواج هم جلو دار هیچی نیست من میتونم رزا میتونه چیزی نیست که بتونه جلومو بگیره ..هیچی ..
https://eitaa.com/manifest/2723 قسمت بعد
🍂🍃🍁🍂
سلام و صبح بخیر داستان قرعه فقط ۹ قسمت مونده و به زودی به پایان میرسه بعد از #قرعه رمان زیبای #ازدواج_اجباری روزی ۴ قسمت تقدیم میشه
🍃🍂🍃🍂🍁
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت201 رایان و راشا به طرف روهان رفتند و او را از روی زمین بلند کردند..رایان نگه ش داشت..
#قرعه
#قسمت202
تف به روت بیاد کثافت که هم پدرمو گول زدی هم خودمو..ولی من از خیلی وقته پیش بود که کشیده بودم کنار..در ضمن..برای خودت متاسف باش که برای رسیدن به هیچی همه چیزتو باختی..وقتی عشقی نسبت بهم نداشتی و دنباله ثروتم بودی باید هم به این روز بیافتی..گرچه تو لیاقته هیچ کدوم و نداشتی..
روهان با عصبانیت نگاهش کرد..تانیا کنار ایستاد و مامور روهان را دستبند به دست به داخل ماشین هدایت کرد..
پسرا با سرگرد حرف می زدند..
سرگرد: شما هم باید با ما بیاید..
راشا: چرا جناب سرگرد؟!..
چون این پرونده جرمش ادمربایی بوده چند تا سوال ازتون میشه و بعد هم که کارمون باهاتون تموم شد میتونید برید..
رایان تازه وارد خانه شده بود که موبایلش زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه افتاده بود نگاه کرد..
با دیدن اسم شهسواری اخم هایش در هم رفت..امروز باید پولش را می داد و خودش را از شره ان پدر و دختر خلاص می کرد..
نفس عمیق کشید و دکمه ی برقراری تماس را فشرد..
" رایان "
الو..
پولا چی شد؟..نکنه یادت رفته که.. -نه یادمه..دارم حاضر میشم .. بیام شرکت-
اره..
و قطع کرد..با حرص گوشی رو اوردم پایین و به صفحه ش نگاه کردم..امروز بالاخره از شرشون خلاص میشم..
منشیش پشت میزش نشسته بود..با دیدن من از جا بلند شد..منو می شناخت پس نیازی نبود که خودمو معرفی کنم و چند دقیقه ای پشت در معطل بشم..
لبخند زد و با دست به در اتاق اشاره کرد..
بفرمایید اقای بزرگوار..جناب شهسواری منتظرتون هستند..
بدون هیچ حرفی یکراست به طرف اتاقش رفتم..بدون اینکه در بزنم دستگیره رو کشیدم و تو درگاه ایستادم..
شهسواری با تعجب به من نگاه کرد..ولی نگاهه من بین اون و دخترش هانی در گردش بود..
چه عجب..افتخار دادید..
صداش مملو از تحقیر بود..توجهی نکردم..چکامو که پس بگیرم دیگه کاری باهاشون ندارم..
وقتی دید بی خیالم و حرفی نمی زنم پوزخند و گفت: از ذوقه چی لال شدی؟..
بازهم سکوت کردم..نیومده بودم دنباله دردسر..
رفتم جلو..هر دو با غرور نگام می کردن..تراول ها رو از تو کیفم دراوردم و ریختم رو میز..نگاهشون از روی صورتم به پولای روی میز افتاد..
سکوت رو شکستم و جدی گفتم: اینم پولا..چکا رو رد کن بیاد..
نگام کرد..دستشو به طرف پولا اورد که با یه حرکت همه رو جمع کردم و کشیدم سمته خودم..با تعجب خیره شد تو چشمام..
پوزخند زدم: نچ..اینجوری نمیشه..اول چکا..بعدا پولا..ق
خندید..به پشتی صندلیش تکیه داد..
زرنگ شدی.. بودم..چکا رو رد کن بیاد..
ابروشو انداخت بالا ..
باشه..این همه عصبانیت واسه چیه؟..اصلا از کجا معلوم همه ش رو جور کرده باشی؟.. -چکا رو بده..پولا رو بهت میدم تا بشمُری..تا وقتی شمارششون رو تموم نکردی از اینجا نمیرم..چطوره؟..
چند لحظه نگام کرد..نگاهش چرخید روی هانی که با تکبر و پوزخند به من خیره شده بود..
صندلیش رو چرخوند و دستش و برد سمت گاو صندوق..چکا رو اورد بیرون..کمی تو دستش تکون داد..نگام کرد..
هیچی نمی گفتم..پرتشون کرد رو میز..نگامو به چکا دوختم..برشون داشتم..پولا رو هول دادم طرفش..
با بقیه ی طلبکارات می خوای چکار کنی؟.. -اونش به خودم مربوطه..تو که به پولات رسیدی..پس دیگه کاری با هم نداریم..
عقب گرد کردم و خواستم از در برم بیرون که صدام کرد..سر جام ایستادم..
چرا انقدر عجله داری؟..با یه پیشنهاده نون و ابدار چطوری؟..سود خوبی توش خوابیده..
برگشتم و نگاش کردم..
من عادت ندارم از یه سوراخ دو بار گزیده بشم..
متوجه نیش کلامم شد..چشماشو تنگ کرد و نگام کرد..ولی دیگه نایستادم و زدم بیرون..
از در شرکت که اومدم بیرون به طرف اسانسور رفتم..همین که رفتم داخل صدای هانی رو از پشت سرم شنیدم..
توجهی نکردم..دکمه رو فشردم که اونم خودشو همزمان پرت کرد تو و در بسته شد..
شرکته شهسواری تو یه برجه 30 طبقه بود و شرکته اون هم تو طبقه ی 10 قرار داشت..بنابراین کمی طول می کشید تا به طبقه همکف برسیم..
چرا نگام نمی کنی؟..یعنی انقدر ازم متنفری؟..
خندیدم..از روی تمسخر..به سقف اسانسور نگاه کردم..
رایان..من..من هنوزم دوستت دارم..
با خشم برگشتم طرفش و داد زدم: خفه شو..
با جسارت زل زد تو چشمام و گفت: نمیشم..می خوام بگم..من می خوامت..چرا نمی خوای اینو درک کنی؟..
پوزخند زدم: چی شده؟..از دَدی جونت رخصت گرفتی که داری این اراجیف و واسه من سر هم می کنی؟..
به بابام چکار داری؟..موضوعه من و تو از کارای پدرم جداست.. -ولی من اینطور فکر نمی کنم..بهتره دیگه ادامه ندی..
چرا؟..
داد زدم: چون از این بحث خوشم نمیاد..چون از تو و هر چیزی که به توی لعنتی مربوط میشه متنفرم..ازت بیزارم هانی..می فهمی؟..بیزارمممم...
به بالای درنگاه کردم..هنوز 10 طبقه ی دیگه مونده بود..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت202 تف به روت بیاد کثافت که هم پدرمو گول زدی هم خودمو..ولی من از خیلی وقته پیش بود که
#قرعه
#قسمت203
یه دفعه خودشو پرت کرد تو بغلم..شوکه شدم..تا به خودم بیام زیر گردنمو بوسید..تند از خودم روندمش..پشتش محکم خورد به دیواره اسانسور..ناله کرد و اخماشو کشید تو هم..
رفتم جلوش ویه کشیده خوابوندم تو صورتش..دستشو گذاشت رو صورتش ..با بغض و عصبانیت نگام کرد..و نگاهی بهش انداختم که درش هزاران هزار معنی خوابیده بود..
اسانسور ایستاد..در باز شد..هنوز نگاهه پر از خشم من به اون بود..
زیر لب غریدم: نمی خوام حتی سایه ت رو دور و بره خودم ببینم..با این کارا هر کی رو بتونی خر کنی منو نمیتونی..ازاین لحظه به بعد کسی رو به اسمه رایان نمی شناسی..شیر فهم شد؟؟..
نگام می کرد و هیچی نمی گفت..
با قدم های بلند از پله ها پایین رفتم..ماشینم رو جلوی ساختمون پارک کرده بودم..سریع نشستم پشته فرمون و حرکت کردم..
هنوز دستام از زور خشم می لرزید..چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد..
خدایا شکرت که بالاخره از شره این پدرو دختر خلاصم کردی..
"راشا"
از موسسه بیرون اومدم..اروم قدم برداشتم..داشتم فکر می کردم..امروز وقتش بود..باید بهش می گفتم..
سوئیچمو در اوردم..دکمه ی ریموت و زدم و خواستم درشو باز کنم که صدایی از پشت سر میخکوبم کرد..
استاد..
چند لحظه هیچ حرکتی نکردم..خودش بود..با یک حرکت برگشتم و نگاش کردم..درست پشت سرم ایستاده بود که با این حرکته سریعم ترسید و یه قدم به عقب برداشت..
با دیدنش بازم حسه تنفر وجودمو پر کرد..با اخم نگاش کردم..
چی می خوای؟ -
می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟.. نه..
لحنم انقدر قاطعانه و صریح بود که خفه خون بگیره و بره رده کارش..ولی اون پر روتر از این حرفا بود..
ملتمسانه نگام کرد و گفت: استاد خواهش می کنم..باور کنید حرفام مهمه..لااقل برای خودم...
پس حرفاتو برای خودت نگهدار که هم برات مهمه و هم کسی نیست بهشون گوش کنه..
نگاش اشک الود شد..
استاد ... من..
با حرص پریدم وسط حرفش و گفتم: تو چی؟..میخوای باهام قرار بذاری؟..اینبار کجا؟..تو همون ویلای لعنتی؟..تو باغ؟..شاید هم تو یه خرابه ..اره؟؟..
غریدم ولی اروم که کسی جز خودش متوجه نشه ادامه دادم:برو رده کارت..دیگه تا الان باید فهمیده باشی من ازاوناش که فک می کنی نیستم..پس ازهمینجا دوره منو خط بکش و برو..
خواستم برگردم که تند همراه با بغض درحالی که صداش مملو از ندامت و پشیمونی بود گفت:منو ببخش راشا..تو رو خدا منو ببخش..می دونم کارم اشتباه بود..اون لحظه حاضر بودم هر کثافتکاری بکنم فقط تو رو پیشه خودم نگه دارم..به خدا از روی قلبم اومده بودم پیشت..اون حرفام هم به خاطره این بود که بتونم..ب..بتونم ..تحریکت کنم..
کمی نگاش کردم..هق هق می کرد..هیچی نگفتم..
به خدا پشیمونم..من قبلا دوست پسر زیاد داشتم..همه مدل..ولی تا حالا با هیچ کدومشون رابطه ی نزدیک نداشتم..ولی نسبت به تو یه کششه خاصی داشتم..دوست داشتم تو رو هم به دست بیارم..ولی پا نمی دادی..این منو بیشتر تحریک می کرد که بیام سمتت و کاری کنم به زانو در بیای..هرکار کردم نشد و اخرش به این روش روی اوردم..فقط خواستم داشته باشمت..ولی بعد که رفتی حسه پشیمونی اومد سراغم..از اون روز تا حالا هر وقت یادت میافتم گریه م می گیره..چون می فهمم که با ندونم کاریم برای همیشه از دست دادمت..الان هم فقط اومدم بگم منو ببخشی..خواستم بدونی که از کارم پشیمونم..نمی خوام فکر کنی دختره هرزه و هرجایی هستم..
سکوت کرده بودم..نمی دونستم باید چی بگم..حرفاش شوکه م کرده بود..
برگشتم و خواستم درماشین رو باز کنم که از پشت استینمو گرفت..کیف گیتارم تو دستم بود که کشیده شد..برگشتم طرفش..
اروم رو کردم بهش و گفتم: خیلی خب..نیازی نبود بیای اینجا و ازم بخوای که ببخشمت..کاری که قبلا کردی درست نبود..ولی با این حال..
منو میبخشی؟..
فقط سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..لبخند زد..
استینمو ازتو دستش کشیدم بیرون و خواستم برگردم ولی از چیزی که پشت سرش دیدم در جا خشکم زد..دهنم از تعجب باز موند و چیزی نمونده بود قلبم از سینه م بزنه بیرون..
خدایا..تارا اینجا چکار می کرد؟!!؟..
نگاش پر از اشک بود..قلبم فشرده شد..ن..نکنه..نکنه اون..من و پریا رو..وای خداااا..فقط همینو کم داشتم... سرمو به نشونه ی نه تکون دادم..پریا رو زدم کنار خواستم برم طرفش که تند تند سرشو تکون داد..بلند زد زیر گریه و برگشت عقب که..
فریاده من و صدای گوشخراشه ترمزه ماشین روح از تنم جدا کرد..مات سرجام موندم..
تارا جلوی یه پژوی نقره ای غرق در خون افتاده بود ..
دیدم که راننده ازماشین پیاده شد ..زد تو سره خودش و بلند داد زد: یا حسین..یا ابوالفضل..خدایاااااااا بدبخت شدم..بیچاره شدم خداااا..
صدای یا حسین و یا ابوالفضل ش تو سرم صدا کرد..از بهت بیرون اومدم..انگار که تازه ازخواب بیدار شده باشم..همچین اسمش و فریاد زدم و بی توجه به دو طرف خیابون به سمتش دویدم که صدای بوق ماشینا بلند شد و همه زدن رو ترمز که به من برخورد نکنن..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجم 🍁با زبونم لبمو تر کردم و شروع کردم به حرف زدن _ بابا .. بابا سرشو بلند ک
#ازدواج_اجباری
#قسمت_ششم
🍁وقتی قلب ِ آدما از زندگی خالی شده
چهره ها با پشت ِ نقاب
انگار که پوشالی شده
وقتی که نگاه ِ.مردم خالی از آرامش ِ
زندگی هرجا که بخواد
آدمارو میکشه
من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم
من نمیخوام روزای ِ عمرم و
خیلی ساده بی هدف ببازم
او او او او او او
من میتونم
او او او او او او
من میتونم
به همه آرزوهام برسم بگیره حتی شده نفسم
نفســــــم
نمیتونه کسی راه ِ من و ضد کنه سد کنه
نمیتونه چیزی
حال ِ منو بد کنه
او او او او
من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم
من نمیخوام روزای ِ عمرم و
خیلی ساده.بی هدف ببازم
من میتــــــــــــــــونم
من میتــــــــــــــــونم
نگاهی به ساعت رو دیوار انداختم که 4 بعد از ظهر رو نشون میداد ..خب هنوز خیلی وقت بود تا شب ..اونطوری که بابا گفت مثل اینکه طرفای نه میان و منم هنوز وقت دارم ..
هم خسته بودم و هم فکرم درگیر آینده بود ..با این کارم کل زندگیم رو دارم تباه میکنم ..آینده ای که ممکن بود بتونم به بهترین نحو بسازم و خودم دارم با دستای خودم نابود میکنم ..
13 سال تفاوت سنی ..خیلی زیاده ..خیلی ..واسه یه لحظه خواستم برم پائین و بزنم زیر همه چی ..ولی دوباره پشیمون شدم ..دلم نمیخواست شکست خوردن پدرم و ببینم ..
کم پولی نبود ..مطمئنم حتی اگه همه ی داراییمونو میفروختیم بازم کم میومد ..خدا ازت نگذره پسره ی ...استغفرالله ...چی بگم بهش ..نمیدونم چیکار کرده بود که این همه خرابی به بار اورده بود ..هم زده بود زندگیه خوانوادشو خراب کرده بود هم زندگی و آینده ی منو ..
من هنوز بچم تازه دارم میرم تو 19 سالگی و سنم هنوز واسه ازدواج خیلی کمه .ای خدا خودت کمکم کم که بتونم راه درسته تشخیص بدم ..اگه این ازدواج به نفعمه خب کمکم کن که به بهترین نحو انجام بشه ..ولی اگه نیست بازم کمکم کن که نشه ..
خدایا خودت بزرگی و میدونی که چی بهتره ..با همین فکرا خوابیدم ..نیاز به استراحت داشتم و همینطور آرامش فکری ..
بعد از ده دقیقه چشام بسته شد و به خواب رفتم ....
با صدای زنگ گوشیم که یکی از آهنگای انریکِ بود از خواب بلند شدم ..یکی از چشامو باز کردم و یه نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم
با دیدن اسم امیر رو صفحه یه لبخند گنده اومد رو صورتم ..باز چی میخواد این ؟
_ سلام امیر خان
امیر _ به سلام ترمز خانم ..خوبی شما ؟ چته بیحالی؟
_ خواب بودم که به مرحمت جنابالی بیدار شدم
امیر_ خرس گنده تو خجالت نمیکشی این همه میخوابی ؟
_ آخه من کجا زیاد خوابیدم ؟ ها ؟ خوبه که دیشب تا صبح داشتم خر میزدم
امیر _ چند بار بهت بگم نزن اینقدر این حیوون بدبختو گناه داره ؟ انگار حرف حساب حالیت نیست نه ؟
زدم زیر خنده این پسر دیوونست معلوم نیست چی میگه
_ چی میگی امیر منظورم این بود که درس میخوندم
امیر _ ها از اون لحاظ ..!؟ باشه اشکال نداره خب بزنش اگه من حرفی زدم
_ چی میگی تو ؟ کم چرت بگو ؟ کاری داری زنگ زدی ؟
امیر _ دستت درد نکنه دیگه یعنی من همینطوری نمیتونم بهت زنگ بزنم و حالتو بپرسم ؟
_ او نه بابا .پیشرفت کردی! ولی میدونی چیه ؟ مشکل اینه که یه جای کار میلنگه
امیر _ راست میگی ؟ خب بفرستش دکتر که نلنگه
_ امیر
امیر ‑ باشه خب میگم دیگه چرا اعصابتو خورد میکنی
https://eitaa.com/manifest/2726 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_ششم 🍁وقتی قلب ِ آدما از زندگی خالی شده چهره ها با پشت ِ نقاب انگار که پوشالی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هفتم
🍁امیر ‑ باشه خب میگم دیگه چرا اعصابتو خورد میکنی
_ اگه روش نرقصی که خورد نمیشه
امیر _ مگه پیست رقصه ؟
_ ای خدا ...آخه من چیکار کنم از دست تو ؟
امیر _ هیچی خداتو شکر کن که همچین پسر خاله ای داری ..
_ نه بابا ..دیگه چی ؟ امر دیگه ای باشه ..
امیر _ فعلا اینو داشته باش الان مخم یاری نمیکنه ..بعدا که یادم اومد زنگ میزنم میگم ..
_ نچایی یه وقت ؟
امیر _ نه خیالت راحت ِ راحت باشه
_ اه کارت همین بود ؟ که بزنی منه بیچاره رو بی خواب کنی ؟
امیر _ خدا وکیلی تو کی بی خواب نیستی ؟
خدایی اینو راست میگفت ولی خب تقصیر من چیه ؟ اون وقتی زنگ میزنه که من خوابم یا خوابم میاد اصلا آدم وقت نشناس به این امیر دیوونه میگنا ..
_ نه مثل اینکه جز مزاحمت کار دیگه ای نداری نه ؟ پس بای
امیر _ نه نه صبر کن خب ..تو که نمیزاری آدم حرف بزنه هِی منو میگیری به حرف ..حرفم یادم میره ..
_ اا من تو رو میگیرم به حرف ؟ دیگه چی ؟
امیر _ دیگه اینکه خیلی پورو و وقت نشناسی ..فعلا اینارم داشته باش تا دفعه ی دیگه که مغزتو خوندم بارت کنم ..
_ ای بیشعور تو آدم نمیشی نه ؟ اصلا تقصیر منه که دلم سوخت جوابتو دادم حقته قطع کنم ..
تا اومدم قطع کنم صداش در اومد منم از کنجکاوی و فوضولی دیگه قطع نکردم ..
امیر _نــــــــــــه ..یادم اومد ..صبر کن صبر کن ...
_خب ؟ میشنوم ؟
امیر _ امشب دعوتین خونه ی ما ..
_ اا جدا ولی امشب نمیتونیم بیایم
امیر _ چرا ؟ من همیشه اینطوری فداکاری نمیکنما اگه نیای دستپخت سر آشپز امیر ارسلان رو از دست میدی ..
دوباره یادم افتاد که چرا نمیتونم برم ..خیلی ناراحت شدم ولی با فکر اینکه با این کارم پدرم و نجات میدم یه کمی آروم شدم ..فقط تنها چیزی که آزارم میداد سن زیاد اون بود تقریبا اندازه ی سنم ازم بزگتر بود و جای پدرم ..ولی خب نمیدونم نمیدونم ..گیج شدم
با صدای داد امیر به خودم اومدم ..
امیر _ رززززززز....الــــــــــو هستی ؟
_ آ...آره آره ..چیزی گفتی ؟
امیر _ کجایی تو دختر چهار ساعت دارم زر میزنم حواست کجاست ؟
_ ببخشید حواسم پرت شد یه لحظه .
امیر _ اتفاقی افتاده ؟
_ ها ..نه نه چیزیی نیست.
قشنگ معلوم بود که دروغ میگم ..امیرم فهمید ..
امیر _ رزا ؟ عزیزم ؟ چته ؟ به من بگو ..شاید بتونم کمکت کنم ..
_ چیزی نیست امیر گفتم که ..واسه امشب شرمنده بزارش واسه یه شب دیگه از طرف من از خاله هم عذر خواهی کن ..
امیر _ تو چته رزا ؟ اون رزایی که من همیشه میشناختم نیستی ؟ من میام اونجا
چی نه ؟ امیر نباید بیاد .اگه عصبی بشه ممکنه آبروی بابام بره و ...نه نباید بزارم ..
_ امیر نه نه ..گفتم که چیزی نشده آخه چرا لجبازی میکنی؟
امیر _ حرف نباشه من تا 1 ساعت دیگه اونجام ..
منتظر نموند تا اعتراضم رو بشنوه و سریع قطع کرد ..با ترس و شک داشتم به صفحه ی خاموش گوشیم نگاه میکردم ..خدایا خودت به
خیر بگذرون ..
همون موقع صدای در اتاقم بلند شد و پشت سرش چهره ی غمگین مامان که در اتاقم و باز کرد و اومد داخل ..
مامان _ رزا دخترم ..؟
_ بله مامان ؟ چیزی شده
مامان _ دخترم برو دوش بگیر و حاظر شو ..تا نیم ساعت دیگه میان ..
https://eitaa.com/manifest/2746 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت203 یه دفعه خودشو پرت کرد تو بغلم..شوکه شدم..تا به خودم بیام زیر گردنمو بوسید..تند از
#قرعه
#قسمت204
ولی چشمای من هیچ کدومشون رو نمی دید فقط تارای خودمو می دیدم که تو خون غوطه ور بود و کف اسفالت افتاده بود..
با فریاد و شیونی که از انتهای راهرو شنیدم سرمو از دیواره سرد و بی روحه بیمارستان کشیدم کنار .. همه اومده بودن..
تانیا با گریه و نگاهی سرگردون زل زد تو چشمام و گفت: چی شده؟..تو رو خدا بگو که خواهرم زنده ست..تارااااااا..
با جیغی که کشید یکی از پرستارا به طرفش اومد و اخطار داد که سکوته بیمارستان رو رعایت کنیم..ولی توی اون
موقعیت کی به فکره سکوت و این حرفا بود..
خودم ماتم گرفته بودم..باید چکار می کردم؟..انقدر اشک تو چشمام جوشیده بود که شده بود کاسه ی خون..
اینبارترلان زار زد و به طرف در اتاق عمل رفت و برگشت..انگار کنترلی روی رفتارش نداشت..
با صدای خفه و پر از بغضی رو به من گفت: چرا چیزی نمیگی و راحتمون نمی کنی؟..راشاااااا..تارا چش شده؟..بگو که
زنده ست..بگو و خلاصمون کن..تو رو خدا بگوووو..
چی باید می گفتم؟..خودمم منتظر بودم دکتر بیاد بیرون و این خبره خوب رو بهمون بده..می دونم زنده میمونه..تارای من زنده ست..من مطمئنم..
رادوین سعی داشت تانیا رو اروم کنه ولی هیچ کدوم یکجا بند نبودن..فقط من عینه چوبه خشک سر جام وایساده بودم..
رایان کنار ترلان که به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد ایستاده بود و زمزمه وار سعی داشت ارومش کنه..
به ساعتم نگه کردم..ساعت ها..دقیقه ها وثانیه ها در گذر بودن ولی چرا انقدر دیر حرکت می کنن؟..مگه اینا نمیدونن که دله من بی قراره؟..مگه این عقربه های لعنتی خبر از دله لامصبه من ندارن؟..
ولی بالاخره تموم شد..در اتاق عمل باز شد و دکتر اهسته بیرون اومد..
نمی دونم چطوری ولی انقدر با شتاب خودمو از دیوار کندم و پرت شدم جلوش که بنده خدا قدم بعدی رو بر نداشت و سر جاش ایستاد..9
اشفته حال هر کدوم از ما سوالی ازش می پرسیدیم..ولی صدای من بلندتر بود..خودم اینطور حس می کردم..
دکتر تارای من چطوره؟..بگید که زنده ست...
دکتر نگاهی به تک تکمون انداخت و نگاش روی من ثابت موند..
حاله زارمون رو که دید گفت: همه تون از بستگانش هستید؟..
کم مونده بود یکی بزنم تو سره خودم 2 تا تو سره اون که اخه لامُروَت الان چه وقته این حرفاست؟..بگو حالش خوبه و راحتمون کن..
همگی سر تکون دادیم و من گفتم: بگید چی شده؟..خواهش می کنم ..
اروم گفت: ارامشتو حفظ کن پسرم..
مکث کرد و ادامه داد: ضربه ی شدیدی به سره بیمار وارد شده..دست و پای راستش از 2 ناحیه شکسته..خداروشکر به دنده هاش اسیبی نرسیده ولی..
بازم سکوت کرد..جونمون رو به لبمون رسوند تا باز به حرف اومد و گفت: ما همه ی تلاشمون رو کردیم..منتهی بیمارتون علائمه حیاتی نرمالی نداره و متاسفانه باید بگم که درحاله حاضر در کما به سر می بره..
مات نگاش کردم..مغزم قفل کرده بود..اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه..صدای گریه ی تانیا و ترلان رو که شنیدم لبامو مثله ماهی که تشنه لب به دنباله اب چند بار باز وبسته کردم..
نگاهه مات و سرگردونم و دوختم به دکتر و زمزمه کردم:ک..کم..کما؟..یعنی چی؟..کما یعنی چی؟..چرا کما؟..نه..کما؟..ک..
فهمید حالم خوب نیست..دستاشو کمی اورد بالا و گفت: اروم باش پسرم..اروم باش..تو که وضع ت از این خانما بدتره..
داد زدم: بگو کما چیه؟..یعنی چی که رفته تو کما؟..بگو دکتر..بگو این کمای لعنتی چیه؟..حالش خوب میشه؟..
پرستاری که کنارش ایستاده بود خواست اعتراض کنه ولی دکتر دستشو بلند کرد و رو به من گفت: پسرم من برات
توضیح میدم..اینجا که نمیشه..بیا اتاقم..
راه افتاد..ناخداگاه دنبالش رفتم..نگام خشک شده به اون بود و قدمام هماهنگ با قدم های دکتر برداشته می شد..
باید می فهمیدم حالش چطوره..زنده ست..اره راشا..مطمئن باش تارا زنده ست..
دکتر سعی کرد اروم وشمرده برام توضیح بده که وضعیته تارا در چه حده..
دخترا هم می خواستن بیان تو ولی نذاشتم..با گریه و زاری که راه انداخته بودن تمرکز نداشتم بفهمم دکتر چی میگه..گفتم بیرون باشن بعد خودم بهشون میگم حالش چطوره..1
کما یک حالت عدم هوشیاری عمیق و طولانی که در اثر اختلال عملکرد هر دو نیمکره ی مغز یا مراکز و سیستم های مسئول هوشیاری ایجاد میشه..به غیر از کمای کامل.. حالات خفیف تر کاهش سطح هوشیاری مثل حالت نیمه کما و خواب آلودگی شدید هم ممکنه اتفاق بیافته..و فعلا بیماره شما طبقه تشخیصه من در کمای کامل به سر می بره..و این شانس ازش گرفته شده ..متاسفم پسرم..فقط می تونم بگم که براش دعا کنید..من و همکارانم هر کاری که از دستمون بر بیاد دریغ نمی کنیم..ولی علم پزشکی هم در این زمینه نمی تونه کاری بکنه..در درجه ی اول خدا و بعد هم ما وسیله میشیم و برای نجات جونش هر کاری انجام میدیم..مطمئن باش پسرم..
میانه حرفش پریدم و بیتوجه به اینکه داره چی میگه تند گفتم: فقط بهم بگین که زنده می مونه یا نه؟..شانسش چقدره؟..همین و می خوام بدونم..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت204 ولی چشمای من هیچ کدومشون رو نمی دید فقط تارای خودمو می دیدم که تو خون غوطه ور بود و
#قرعه
#قسمت205
نفسشو اروم داد بیرون..سرشو کمی تکون داد و به انگشتاش که روی میز در هم گره کرده بود نگاه کرد..چرا هیچی نمیگه؟..د بگو لعنتی..مگه نمی بینی دارم عذاب می کشم؟..
بعضی از کماها قابل برگشت هستن ..مثل کماهای ناشی از اختلالات متابولیک و بعضی از کماهای ناشی از ضربه های مغزی که میزان آسیب کمتری به بافت مغزی رسونده باشه..ما هم امیدواریم بیمارتون در همین حد بمونه و یا بهبودی حاصل بشه..وگرنه..
وگرنه چی دکتر؟..
اگر احتمال این رو پیدا کنه که خون رسانی به مغز متوقف بشه.. مغز تمام کارکرد خود رو از دست بده و دچار تخریب غیر قابل برگشت بشه. و همینطور ما بتدریج در طی چند روز آینده تغییره چشمگیری در علائم حیاتیش مشاهده نکنیم اونوقت..بیمارتون به مرگ مغزی دچار میشه..در اون صورت فقط می تونیم اکسیژنش رو با دستگاه تامین کنیم..دیگه کاری ازمون ساخته نیست..فقط دعا کنید به اون مرحله نرسه..
حس می کردم اتاق با همه ی دم ودستگاش داره دور سرم می چرخه..
خدایا اینا دیگه چیه که دارم می شنوم؟..نه این امکان نداره..تارای من زنده ست و زنده هم می مونه..اون میتونه..میمونه..تارای من زنده می مونه..
حس کردم چشمام داره سیاهی میره..ولی خودمو کنترل کردم و نفهمیدم چطوری اومدم بیرون..
بعد هم دیگه نفهمیدم چی » کما « همه دوره م کردن که بفهمن دکترچی گفته..و من فقط یه کلمه از دهنم اومد بیرون
شد..تنم یخ بست وبی حس شدم..
تانیا و ترلان توی محوطه ی بیمارستان نشسته بودند.. 10 روز گذشته بود ولی تارا همچنان در همان وضعیت به سر میبرد..
تانیا نفسش را همراه با آه بیرون داد و با بغض گفت: می ترسم ترلان..
از چی؟.. شماها یه جورایی دسته من امانتین ..می ترسم..می ترسم تارا خدایی نکرده چیزیش بشه و ...
هیسسسسسس تانیا خواهش می کنم تمومش کن..
همراه با گریه ادامه داد: خدا اون روز و نیاره..تارا هیچیش نمیشه..
همانطور که جملاتش را زیر لب زمزمه می کرد رو به اسمان کرد و گفت: خدا نمیذاره که چیزیش بشه..بابا و مامان از اونجا هواشو دارن..
تانیا هم به اسمان نگاه کرد..قطره اشکی از چشمانش چکید..و همزمان قطره ای باران به روی گونه ش نشست..چشمانش را بست..قطرات باران نرم و ارام بر روی صورتشان می نشست..
دلشان گرفته بود و اسمان بارانی..گویی او هم دلگیربود..
از چه چیز؟..شاید ازاینکه امشب شب هشتم ماه محرم بود..از شب پنجم تا به الان باران نم نم شروع به باریدن کرده بود..
شب ها اسمان می غرید وبا بارشش دله درد دیده ی انان را نا ارام می کرد..
" راشا"
دستشو تو دستم گرفتم 2 تا پرستار داشتن دستگاهها رو چک میکردن..نگام به صورته رنگ پرده ی تارا بود ولی صداشون رو می شنیدم..
من دیگه کاری ندارم..
کجا میری؟..
نمازخونه..امشب شبه تاسوعاست..
اره می دونم..منم تا نیم ساعت دیگه میام..به چند تا از بیمارا باید سر بزنم..یکی دوتا هم تزریق دارم..
پس صبر می کنم با هم بریم..
باشه..ای کاش امشب خونه بودم..بابام هیئت داره..
پس نذری پزون داشتین؟..
اره..ولی حیف که نیستم..
بعد هم از اتاق رفتن بیرون..به ساعتم نگاه کردم.. 9:30 شب بود..توی این مدت نه غذای درست و حسابی خورده بودم نه استراحت کرده بودم..حالم زار بود و رنگم پریده..
نگام فقط تارا رو می دید و کلامم اسمه اون بود..وقتایی هم که بهم اجازه ی ورود نمی دادن می رفتم نمازخونه ..انقدر دعا و گریه میکردم که همونجا بی حال می افتادم..
دلمو صاف کرده بودم..با خودم..با خدا..توی این شب ها ذکرم امام حسین بود و درخواستم شفای تارا.. ادم مذهبی نبودم..یادم نمیاد اخرین بار کی نماز خوندم..ولی ادم بودم..ازهمه مهمتر مسلمون بودم و همیشه اینو قبول داشتم..
خدایا چرا وقتی به دره بسته می خوریم..چرا وقتی محتاجت میشیم یادمون میافته اون بالا خدایی هم هست که چشمش به دله بنده هاشه؟..
چرا تو رو یادمون میره که حالا اینطوری و توی این شرایط بخوای ازمایشمون کنی؟..بفهمی که هنوز بنده ت هستیم؟..فراموشت نکردیم؟..
فراموشت نکردم خدا..از یادم نرفتی..ولی بهم تلنگر زدی..بدجور هم تلنگر زدی..
این رسمش بود؟..خدایا این راهش بود؟..قربونت برم می زدی ولی نه از ریشه..این جسمه شکسته و روحه عذاب کشیده دیگه به چه دردت می خوره؟..جسمم خورد شده..دیگه روح برام نمونده..اگه هم باشه نابود شده..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت205 نفسشو اروم داد بیرون..سرشو کمی تکون داد و به انگشتاش که روی میز در هم گره کرده بود
#قرعه
#قسمت206
» آهنگ (بهش بگو) از حامد محضر نیا «
یکی از ما دوتا باید بمونه
تو میری وسفر باشه به کامت
دعای من همیشه پشته راته
افتاده به نامت » قرعه « تو که این
نمی دونم چه فرقی بین ما بود
ولی صبر دلم اندازه داره
تو میری و دله من عاشقونه
تمومه لحظه ها رو می شماره
بهش بگو دلم می خواد منم مسافرش باشم
تمومه دلخوشیم اینه یه روزی زائرش باشم
بهش بگو یکی اینجاست که از این زندگی سیره
اگه راهش ندی اخر از این دلتنگی می میره
کناره گنبدش یاده منم باش
بهش بگو یکی خیلی غریبه
دلش تنگه برای دیدنه تو
همه ش بیتابه بوی عطره سیب همون دیوونه ای که عاشقت بود
بهش بگو دیگه طاقت نداره
با اینکه عمرش و پای تو سر کرد
داره از دوری تو کم میاره
رفتم کنار پنجره..هیئت امام حسین سر تا سر خیابون ایستاده بودن و سینه می زدن..از همون بالا می دیدم که نصفه بیشترشون زنجیرزنن و زیر اون بارون به شونه وسینه ی خودشون می زدن و عزاداری می کردن..
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید..تلاشی برای پاک کردنش نکردم..برگشتم که..
رو به پرستار و دکتر داد زدم: اون تو کما نیست..اگه هست پس چرا چشماش بازه؟..داره منو می بینه..
دکتر سعی داشت ارومم کنه..ولی من اتیش گرفته بودم..این مدت انقدر اعصابم ضعیف شده بود که تقی به توقی میخورد کنترلمو از دست می دادم..
دکتر اروم گفت:به این مرحله میگن زندگی نباتی پسرم..اون هنوز تو کماست..
فریاد زدم: زندگی نباتی دیگه چه کوفتیه؟..مگه اومدی بقالی دکتر؟..من از این اصطلاحاته کوفتیه شماها هیچی سر در نمیارم..فقط بهم بگین اون خوب شده..همین و بس..
مشکل اینجاست که اون هنوز خوب نشده..فقط از وضعیتی که داشته میشه گفت شاید بهتر شده.. خب همین دیگه..خوب شده..
لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد..
اروم باش پسرم..خوب گوش کن ببین چی میگم بعد هرچی خواستی بگو من می شنوم..
ببین این وضعیت تقریبا همیشه در پی کما رخ میده.. با اینکه شخص بیدار بنظر می رسه و دارای یه سری حرکات غیر ارادی اعضای بدن هست هیچ عملکرد ذهنی و شناختی نداره..به نظر هوشیاره بدون اینکه بتونه با محیط اطرافش ارتباط برقرار کنه..این میتونه هم خوب باشه و هم بد..بستگی داره..اینکه بیمار رو به بهبودیه یا اینکه ..
درهر صورت ما امیدومون رو از دست نمیدیم..چون علائمه حیاتیش تغییره چشمگیری داشته..این یعنی اینکه میتونیم امیدوار باشیم که بیمارتون دچار مرگ مغزی نمیشه..باز هم میگم توکلت به خدا باشه..ما هم هرکاری که بتونیم انجام میدیم..
از اتاق رفت بیرون..ترلان و تانیا بالا سرش ایستادن..
پرستار: لطفا اطرافه بیمار رو خلوت کنید..
سرمو تکون دادم..دوست داشتم باهاش تنها باشم..ولی نمی شد..
امشب شب عاشورا بود..از صبح هوا گرفته بود و از ساعت 7 امشب شروع به باریدن کرده بود..شدتش حتی از دیشب هم بیشتر بود..
دیگه طاقت نیاوردم..امشب باید می رفتم..
ساعت 10 بود ..صداشون رو خیلی اهسته می شنیدم..رفتم تو محوطه..دیدم که تانیا و ترلان ایستادن و با گریه به هیئت نگاه می کنن..
چندتا از پرستارا و کارکنان بیمارستان هم بیرون بودن.. رادوین و رایان رو ندیدم..
بی توجه به بقیه رفتم جلو..از در بیمارستان رفتم بیرون و قاطی جمعیت شدم..شدت بارون زیاد شده بود..
گفتنشون تو سرم می پیچید.. » یاحسین « صدای
« بینشون ایستاده بودم و سینه می زدم..خیابون شلوغ شده بود..از گوشه و کنار صدای گریه می اومد و صدای بلنده
سراسر خیابون و اون محله رو پر کرده بود.. » یا حسین
از ته دل اسمشو صدا زدم..نذر کردم..خدا رو صدا زدم و به حسین قسمش دادم..تارا رو ازشون میخواستم..سلامتیش و..
دستی روی شونه م نشست..برگشتم ..رادوین و رایان با لباس مشکی کنارم ایستاده بودن..رایان یه زنجیر گرفت جلوم..ازش گرفتم..
رفتم تو هیئته زنجیرزنا ایستادم..هماهنگ با بقیه زنجیر می زدم و زیر اون بارون اشک می ریختم..
کسی نمی دید که اینا اشکه..می گفتن بارونه که صورتشو خیس کرده..کسی از حاله دلم خبر نداشت..فقط خدا می دونست و صاحبه این عزا..
تو دلم هق هق می کردم..چشمام می سوخت..سرمو رو به اسمون بلند کرده بودم و تو دلم ضَجه می زدم..
خدایا منم بنده تم..منو هم ببین..
درسته که نماز نمی خونم و کمتر یادت می کردم..ولی خداجون کَرَم ت و شُکر ..مسلمونی و ایمانه منو توی اینا نبین..
دلم باهات صافه خدا..ته دلم ازت حاجتمو می خوام..دست رد به سینه م نزن..حالا که اومدم پیشت..حالا که فهمیدم نباید هیچ وقت فراموشت کنم تو فراموشم نکن..
خدایا نماز نمی خونم ولی کافر نیستم..قبولت دارم چون ایمانمو هیچ وقت از دست ندادم..پس تنهام نذار خدا..تارای منو بهم برگردون..
دوستش دارم..خودت می دونی که از ته دل می خوامش نه از روی هوس..
تو عمرم گناه زیاد کردم..منکرش نمیشم..ولی مگه تو بخشنده نیستی؟..تو بزرگی منه کوچیک و ببخش..تو که رحیمی منه خطا کار رو ببخش..نذار قلبم بشکنه..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت206 » آهنگ (بهش بگو) از حامد محضر نیا « یکی از ما دوتا باید بمونه تو میری وسفر باشه ب
#قرعه
#قسمت207
عشقم مثله یه تیکه گوشت بی جون روی تخت بیمارستان افتاده..منم اینجام..جلوی تو..وسطه دسته ی عزاداره حسینت..دارم التماست می کنم خدا..دارم قلبمو زلال می کنم تا بتونی نگام کنی..دارم از ندامتم پیشت حرف می زنم تا ببینی که منم بنده تم..
تو رو به آقا امام حسین..به این شب و به صاحبانه این عزا قسم میدم تارای منو بهم برگردون..بهم برش گردون خدا..تو میتونی..همه میگن که تو می تونی و منم میگم..خدایا ..نجاتش بده..نذار هم اون عذاب بکشه و هم من..نذار خدا..نذار..
تانیا با هق هق رو به ترلان گفت: می بینی راشا داره با خودش چکار می کنه؟..
ترلان لبانش را از زور بغض به روی هم فشرد ..
اره..انقدر زنجیر زده که حس می کنم دستش دیگه جون نداره..
گفتنش رو می شنوه " یاحسین "ولی طاقت میاره..می دونم که خدا امشب صدای ترلان گریه کرد..اشک ریخت و سرش را تکان داد ..
خدا امشب صدای همه ی ما رو می شنوه..من..تو..راشا که اینطور زیر بارون وایساده و به سر و سینه ش میزنه..هیچ فکر نمیکردم انقدر عاشقه تارا باشه..
تانیا با چشمانه مملو از اشک نگاهش کرد..
حال دله یه عاشق رو فقط معشوقش می فهمه..الان فقط تاراست که می تونه بفهمه راشا تا چقدر داره عذاب میکشه..
رادوین و رایان کنارشان ایستادند..تانیا رو به رادوین کرد وگفت: شرمم میشه..اینکه ما هیچ کدوم نماز نمی گفتنه این مردم نگاه می کنیم و اشک می ریزیم" یاحسین " خونیم..ولی اینطور اینجا وایسادیم و به رادوین که چشمانش سرخ شده بود..انگشتانش را به روی انها گذاشت و فشرد..
به تانیا نگاه کرد..با صدایی بم و گرفته که نشان از بغض گلویش داشت گفت:اینو نگو تانیا..ماها درسته نماز نمی خونیم ولی خدارو که می شناسیم..همین که قبولش داریم و هنوز ایمان درونیمون قرص و پا برجاست مهمه..وگرنه و نذری هر ساله یادشون نمیره..ولی " الله " همه ی ما می دونیم هستن ادمایی که نماز اول وقتشون قضا نمیشه..ذکر پشته همین نمازی که می خونن کارهاشون رو مخفی می کنن..کارهایی که نه من و نه تو می تونیم انجامشون بدیم و نه بهشون حتی فکر کنیم..اون مسلمونی قبوله؟..اونی که اسمش مسلمونیه..اونی که نماز می خونی ولی حرمته نماز رو می شکنی..
بغضش را قورت داد..چشمانش را بست وباز کرد..نگاهی به جمعیت انداخت ..نگاهش روی راشا که با چشمانه بسته صورتش را رو به اسمان گرفته بود و محکم به روی شانه ش زنجیر می زد ثابت ماند..
ادامه داد: اشتباه نکن تانیا..ایمانه قوی رو این ادم داره..دله پاک و بی ریا ماله این ادمه..نگاش کن..راشا جلوی روته ببینش..اگه خدا رو قبول نداشت اینطور اینجا نمی ایستاد..زیر این بارون دلشو صاف نمی کرد..تانیا اگه راشا با اینکه نمازخون نیست ایمان نداشت می گفت تارا خوب میشه حتی اگه خدا نخواد..تارا باید خوب بشه چون من میخوام..ادمه بی ایمان اینطور میگه..ولی نگاه کن ببین راشا واسه کی داره زنجیر می زنه؟..از کی داره کمک میخواد؟..واسه چی داره تو دلش این همه غصه تلنبار می کنه؟..
رایان میان حرفش امد..اشکانش را پاک کرد و بغض دار گفت: جوابش پیشه منه..)تارا..خدا..و عشق(..
رادوین نگاهش کرد..سرش را تکان داد و قطره اشکی که از گوشه ی چشمش جاری شده بود را با نوک انگشتش زدود..
"راشا"
با امروز دقیقا 20 روز گذشته بود..از پرستارخواستم پیشش بمونم..گفت فقط چند دقیقه..
لبامو بردم زیر گوشش..زمزمه کردم: تارایی..عزیزدلم..می دونم صدامو می شنوی..خانمی 20 روز گذشته.. بس نیست؟..چرا بیدار نمیشی؟..می دونم خوابی..اره..یه خوابه اروم و پر از رویاهای قشنگ..می دونم به زودی از این خوابه رویایی بیدار میشی..قلبم میگه تارای تو برمی گرده..این روشنایی که تو قلبمه امیدوارم می کنه..
همراه با بغض با صدایی لرزان براش اروم خوندم..
» آهنگ "فرشته" از علی باقری «
وقتی یه مرد زمینی عاشق فرشته میشه
توی تقدیرش همیشه بی کسی نوشته میشه
دل نا امیدم هر شب رو به اسمون میشینه
از خدا میخواد فرشتش حتی خواب بد نبینه
اشک می ریختم..بغض صدام بیشتر شده بود..ولی بازم براش خوندم..می خوندم که اروم بشه..شاید هم می خواستم
قلبه بی قراره خودمو اروم کنم..
اسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
میباری اروم ببار که یه فرشته خواب نازه
اسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
میباری اروم ببار که یه فرشته خواب نازه
تو دلم هق هق می کردم..ولی صورتم غرق در اشک بود..چشمامو بسته بودم و زیر گوشش عاشقانه می خوندم..
شر شره اشکاتو بپا که تو صورتش نشینه
یه فرشته اشتباهی جای اسمون زمینه
خیلی سخته که یه ادم عاشق فرشته باشه
نه بتونه باهاش بمون نه بشه ازش جدا شه
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتم 🍁امیر ‑ باشه خب میگم دیگه چرا اعصابتو خورد میکنی _ اگه روش نرقصی که خورد
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هشتم
🍁صورتشو ازم گرفت تا اشکیو که ریخت نبینم دلم گرفت ..چرا آخه سرنوشت ما اینطوری شده ؟ چرا نمیتونیم از این منجلابی که توش گیر کردیم بیایم بیرون ؟..یعنی این همون سرنوشتی هست که واسه من نوشته شده ؟
از جام بلند شدم و به سمت مامان رفتم ..
بغلش کردم و با دستام اشکاشو پاک کردم ..قرار نبود که برم بمیرم که ..حتی اگه قرار بود بمیرمم دلم نمیخواست که مادرم کسی که
حاضرم دنیامم به پاش بریزم برای من اینطوری اشک بریزه ..
_ مامان ..آخه قربونت برم ..چرا داری خودتو اذیت میکنی قربونت برم ؟ قرار نیست که بلایی سرم بیاد ..فقط دارم ازدواج میکنم همین
مامان _آخه دخترم چطور باید ببینم که پاره ی تنم داره زندگیشو تباه مبکنه ..چطور ببینم که داره زن کسی میشه که به اندازه ی سن خودش ازش بزرگتره ؟ چطور ؟
دلم کباب شد ..ناراحت بودم خیلی ولی باید روحیه ی مامان و عوض میکردم ..واسه همین با لحن شادی که داشتم به زور سعی میکردم
شاد باشه ولی فکر نکنم موفق بودم صحبت کردم ..
_مامان ؟ این دیگه گریه داره ؟ اتفاقا شما باید خوشحال باشید که دارم میرم ..تازه کی گفته بده اتفاقا خیلی هم خوبه ...امـــــــــــم به نظر من که هر چی سن طرف بیشتر باشه بهتره ..زودتر میمیره سروتش مال من میشه ..ای جونمی جون ..
بعد با حالت با حالی که باعث شد مامان یه لبخند کوچیک بزنه بهش نگاه کردم ..
_ ها دیدی ؟ دیدی بد نیست ..؟ خب برو بیرون دیگه بزار من لباس بپوشم و ترگل ورگل بیام تا منو بپسندن وگرنه معلوم نیست دیگه از این شوورا گیرم میاد یا نه !
ابروهامو با حالت با مزه ای تند تند بالا مینداختم ..مامانم یه لبخند زد ..
مامان _ باشه من میرم تو هم آماده شو بیا پائین..
درو باز کردم و یه دستمو گذاشتم رو سینم و اون یکی رو هم گرفتم سمت بیرون ..یه کمی خم شدم .
_ چشـــــــــم .امر دیگه ؟
مامان _ هیچی پس من رفتم زود بیا ..
_ باشه
مامان که رفت یه نفس راحت کشیدم و همون لحظه یه قطره اشک ریخت رو گونم ..هنوزم نمیتونستم با خودم کنار بیام که دوران جوونیمو چه طوری دارم خراب میکنم ..
به سمت کمد لباسام رفتم و یه نگاهی به همه ی لباسام انداختم ..تصمیم گرفتم یه لباس ساده بپوشم ..من که دوسش ندارم که بخوام واسش خودمو درست کنم ..پس هر چی ساده تر بهتر .شاید فرجی شد و خوشش نیومد ..با این قیافه ای که من الان دارم بعید میدونم خوشش بیاد .انشالله که تا چشش بهم بیوفته فرار کنه ..آمین .
چشم چرخوندم رو همه ی لباسام و در آخر یه شلوار لوله ی تنگ به رنگ آبی تیره و یه بلوز آستین بلند یقه گرد آبی کمرنگ پوشیدم ..رفتم جلو آینه و یه برس هم به موهام کشیدم جلوشو فرق وسط زدم و بقیشم رو دوتا شونه هام ریختم ..
یه نگاهی به قیافم کردم ..خوب بودم ولی تنها چیزی که تو زوق میزد لبام بود که به دلیل استرس سفید شده بودن دلم میخواست همینطوری برم بیرون ولی بعد پشیمون شدم و یه رژ صورتی کمرنگ برداشتم و مالیدم به لبام ..یه کمی با دست کمرنگش کردم و بعد از پوشیدن کفشای پاشنه دار مشکیم به سمت در رفتم ..
هنوز به در نرسیده بودم که صدای زنگ خونمون بلند شد .سرجام خشکم زد ..چه زود اومدن ؟ نگاهی به ساعت مچیم انداختم که دیدم نه دقیقا 9 ..نه یه دقیقه دیرتر و نه یه دقیقه زودتر ..چه وقت شناس ! خوبه ..حدود 10 مین تو اتاقم موندم و بعد خیلی ریلکس و آهسته به سمت در اتاقم رفتم ..
https://eitaa.com/manifest/2753 قسمت بعد