مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت29 🔴و لبخند زد..رو به رایان گفت:اون جا کلیدیت که شبیه به مهره ی تاسه رو بده.. رایان سر
#قرعه
#قسمت30
🔴راشا:ايوووول.. همینه..من همیشه می گفتم اگر یکی تو ما شانس داره اونم رادوینه.. گل کاشتی پسر..
تارا پوزخند بر لب اروم گفت:هه..همچین قربون صدقه ی هم میرن انگار تو المپیک مداله طلا اوردن.. پسرا شنیدن..
رایان گفت: کم از المپیک نیست.. وگرنه شما اینجا واینمیستادی پا به پای ما مهره بندازی..
ترلان زیر لب جملاتی را زمزمه کرد و رویش را برگرداند.. رادوین :خب بریم سر وقته قرعه ببینیم کی برنده میشه..
راشا خندید :جو ما رو گرفته ها..همچین ذوق کردیم انگار از طرف بانک می خوان قرعه کشی کنن این وسط به ماشین آخرین مدل هم گیر مون میاد..
تانیا رو به هر سه گفت:ماشین آخرین مدل پیش کشتون.. ویلا رو در اختیار ما بذارید دیگه با شما کاری نداریم..
رادوین:همچین چیزی امکان نداره.. .
تانیا زل زد تو چشماش و گفت:شما فعلا برو قرعه رو بکش بیرون..بعد به احتمالاتش فکر کن.. رادوین بدون هیچ حرفی رو پا نشست و دستشو برد زیر میز .. سرش بالا بود و نگاهش به بقیه..
راشا که دید رادوین داره طولش میده گفت:د زود باش دیگه..مگه دستتو کردی تو صندوقه آرا که انقدر طولش میدی؟..۶ تا بیشتر نیستا...
رادوین دستش و بیرون اورد ..یکی از کاغذا تو دستش بود..همه دورش حلقه زدند..دخترا مضطرب و پسرا مشتاق.. رادوین نگاهی به تک تکشون انداخت و کاغذ رو باز کرد..نگاهش رو به کاغذ دوخت..
چند لحظه فقط به اسم خیره شد..لبخند اروم اروم مهمون لبهاش شد. با این لبخند دخترا پوفی کردند و افتادن رو صندلی.. پسرا با هیجان و خوشحالی پریدن بالا و ایول گفتن..ولی نگاه رادوین هنوز به کاغذه توی دستش بود.. اروم رو به دخترا کرد و گفت: تانیا کدومتونین؟..
تانیا با تعجب نگاهش کرد :تو اسم منو از کجا می دونی؟!.. رادوین با لبخند کاغذ و برگردوند..روی کاغذ اسم تانیا نوشته شده بود..
رادوین ابروش و بالا انداخت و با شیطنت نگاهش کرد: به به..چه اسمی..میگم خوشگله ها..
دخترا از جا پریدن.. تارا و ترلان با خوشحالی دستاشونو به هم زدند .. تانیا با لبخند ولی نگاهی جدی به طرف رادوین رفت..کاغذ رو از تو دستش کشید و نگاهی بهش انداخت..درست بود..اسم تانیا روش نوشته شده بود.. .
سرشو بلند کرد..رادوین همچنان با لبخند به او زل زده بود .. تانیا هم لبخند به لب داشت ولی لحنش خاص بود..
تانيا:اگه خوشگله به صاحبش مربوط میشه نه کس دیگه..
کاغذ و اورد بالا و جلوی صورتش تکون داد :اینم از قرعه که به نامه ما سه نفر افتاد..دیگه حرفیه؟..
رادوین که همچنان لبخندش و حفظ کرده بود دستاشو برد بالا و گفت:نه خانم..کی خواست اعتراض کنه؟.. به وی اشاره کرد و گفت: این شما و این هم ويلا. خوش بگذره..روز خوش خانمای محترم..
بعد هم پشتشو به دخترا کرد و رو به رایان و راشا چشمک زد..دخترا ندیدند ..
رایان و راشا وقتی فهمیدند قرعه به نام دخترا افتاده ناراحت شدند ولی بیشتر از این حرکت رادوین تعجب کرده بودند.. بدون هیچ حرفی دنبال او رفتند..دخترا هم با نگاهشان اونها رو دنبال کردند..
ادامه دارد...
https://eitaa.com/manifest/888 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت10 🔵با صدای پرمیس تموم اتفاقای دیروز جلوی چشمم اومد و با عصبانیت گفتم: - سلامو زهر
#لجبازی
#قسمت11
🔵کم کم بخودش اومد و مشغول لقمه گرفتن شد....
بابا گفت: . قضیه چیه؟! شونه ای بالا انداختمو گفتم: - هیچی بابا جون...
و نگاه خبیثی به آرشام انداختم که نگاهشو ازم گرفت! آی آی یه آشی برات بپزم یه وجب روش روغن باشه!.. صبر کن و ببین! در اتاق آرشام رو به آرومی باز کردم... خیلی وقت بود آرشام و نوید بیرون بودن ولی من تازه نقشه مو درست کرده
بودم!
معلوم نیست این دوتا میرن بیرون چیکار!... شونه ای بالا انداختمو گفتم:
- به من چه! به کیسه تیله ها نگاه کردم.. جنس کیسه از تور بود...اوه اوه اینا اگه بخورن تو ملاج یکی که طرف ناقص میشه!! توی دست دیگه به تیغه کاملا برنده و یه نخ تقریبا نازک...! خب این سه تا وسیله قراره بلا سر آرشام بیارن!... تا آقا آرشام یاد نگیره بلا سر من بیاره! نگاهمو به جای آویز روبه روی در افتاد... قبلا که اینجا اتاق مهمان بود یه دونه از این آویز ها که وقتی در باز میشه سر و صدا میکنن گذاشته بودیم! ولی وقتی قرار شد آرشام بیاد اینجا برش داشتیم.....اما قلابی که آویز بهش وصل بود هنوز به سقف بود لبخند پهنی زدم... خب الان دقیق باید چیکار کنم؟!....... یه کار ساده!
روی زمین نشستمو نخ رو به گره کیسه تیله ها گره دادم... نخ رو چند دور دور گره کیسه پیچ دادم تا خوب سفت شه... این از کیسه!.. صندلی میز تحریر رو نزدیک در بردم..... یا خدا خودت کمک کن نیفتم ناقص شما کیسه رو توی به دستم گرفتمو با ترس و لرز روی صندلی ایستادم... آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم به پایین نگاه نکنم..... خدا خفت کنه آرشام...منو مجبور به تلافی میکنی؟ داشتم زندگی مو میکردما... کیسه سنگین رو بالا آوردم.....نخش رو به قلاب آویز قبلی گره دادم..... وقتی کاملا از سفت بودنش مطمئن شدم از صندلی پایین اومدم... خب این که وصل شد....در رو یکم باز کردم... تیغه رو به همراه چسب یک دو سه توی جیبم گذاشتم و دوباره از صندلی بالا رفتم.. همچنین دقت میکردم که این تیغه موازی با کیسه باشه که واسه کنکورم انقدر دقت نمیکردم.. وقتی خوب مطمئن شدم موازی ان چسب رو روی لبه در ریختم...اییییی چقد چارچوب بالای در خاکیه! سعی کردم به کثیفی بالای در فکر نکنم.... چسب رو کامل ریختم... تیغه رو روی چسب گذاشتم و محکم فشارش دادم تا بچسبه.... نکنه دستمم به همراه تیغه بچسبه؟!.. با ترس دستمو از روی تیغه برداشتم.....خداروشکر نچسبید! ینی تیغه چسبید؟!...آره دیگه مگ چی بود نچسبه؟!...در رو هل دادمو بستمش.. از صندلی پایین اومدمو به شاهکارم خیره شدم...اینجوری میشه که وقتی آقا آرشام در رو باز کرد تیغه نزدیک نخ کیسه میشه و یهو کیسه میبره و گرومپ...میخوره تو ملاج آرشام! وایسا ببینم....حالا من چطور برم بیرون...اگه در رو باز کنم که تیغه میخوره به کیسه و همه زحماتم هدر میره! ای خااااک بر سر خل و چلم کنم من....... چطور برم بیرون!؟ ... به سمت پنجره رفتم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/manifest/911 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت30 🔴راشا:ايوووول.. همینه..من همیشه می گفتم اگر یکی تو ما شانس داره اونم رادوینه.. گل ک
#قرعه
#قسمت31
🔴رایان معترضانه رو به رادوین گفت: کجا میری؟.. پس چرا اینجوری شد؟.. از در بیرون رفتند ..
رادوین در حالی که به طرف ماشینش می رفت گفت: خب دیدید که.. قرعه به نامشون شد..ولی..
در ماشین رو باز کرد. قبل از اینکه سوار بشن راشا گفت:ولی چی؟ ..جونه من بگو .
لبخند شیطنت آمیزی تحویلش داد و گفت: نکنه براشون خواب های آشفته دیدی؟..
رادوین خندید و گفت: سوار شین تو راه بهتون میگم.. فعلا باید خیالشون رو راحت کنیم که رفتیم.. پس بپرید بالا.. پسرا لبخند بر لب سوار شدند..
****************
تانیا و ترلان و تارا هر سه تو مسیر برگشت بودند..
تانیا رو به دخترا گفت:بچه ها.. به نظرتون یه نمه مشکوک نمی زدن؟..
ترلان :کیا؟!..
تانیا:پسرا دیگه..مخصوصا اونی که قرعه رو کشید..
تارا جواب داد:نه ..واسه چی مشکوک؟! خب رای به ما افتاد و اونا هم دمشونو گذاشتن رو کولشون و رفتن پی کارشون..
ترلان:حق با تاراست..ما که نمی شناسیمشون..همون بهتر که رفتن..
تانیا لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت:نمی دونم والا..ولی عجب ادمای سیریشی بودنا..اخرش مجبور شدیم قرعه بندازیم..
ترلان:حالا هر چی که بود تهش به نفع ما شد..
تارا با شوق و ذوق گفت:اره همین مهمه. روشون کم شد اساسی.. تانیا خندید و چیزی نگفت..
************
ترلان وارد اتاق تانیا شد .. تانیا زیبا و آراسته در حالی که کت و دامنی به رنگ شیری به تن داشت روی تختش نشسته بود..یک شال همرنگ لباسش هم روی سرش انداخته بود..ولی زیاد بسته نبود.. موهای جلو قسمتی از آن به زیبایی روی پیشانیش ریخته بود..
ترلان کنارش نشست و گفت:چرا غمبر ک زدی ابجی؟..روهان و خانواده ش الاناست که برسن..نمیای بیرون؟..
تانیا سرشو بلند کرد..نگاهشو به ترلان دوخت و با صدایی اروم و گرفته گفت:اعصابم داغونه ترلان..
ترلان:مگه نمی خوای امشب آب پاکی رو بریزی رو دستش و خودتو خلاص کنی؟ پس دیگه دردت چیه؟..
تانیا:چرا..اتفاقا توی این مدت همه ش دارم حرفامو با خودم زمزمه می کنم که یادم نره..امشب همه چیز و تموم می کنم.
ترلان:همین درسته..ما که خورده برده ای از شون نداریم..یه کلام ختمة كلام..میگی آقا من شما رو دوست ندارم..یه خبطی کردم نامزده تو شدم بعدش هم دیدم اخلاقامون به هم نمی خوره ..کشیدم کنار.. حالا هم شما رو بخیر و مارو به سلامت..
تانیا لبخند زد و گفت: فقط خدا کنه به همین راحتی بکشه کنار می شناسیش که.
ترلان:هیچ غلطی نمی تونه بکنه مجبوره بکشه کنار..اختیارت دسته خودته.. کسی نمی تونه مجبورت کنه
تانیا:مشکل من می دونی چیه؟..اینکه بابا ما سه تا رو سپرده به عمه خانم.. می ترسم اون به این ازدواج اصرار کنه بعد بمونم تو روش چی بگم.. .
ترلان با حرص گفت: تانیا این حرفا از تو بعیده.. عمه خانم حرف زیاد می زنه تو که نباید گوش کنی..شاید اون گفت با سر شیرجه بزن برو تو چاه تو هم باید بری؟..محکم وایسا و حرفتو بزن..مطمئن باش هیچی نمیشه..
تارا وارد اتاق شد و گفت: تانی، تری ..اومدن..از پشت پنجره ماشینشونو دیدم..بیاین بیرون.. تانیا و ترلان از رو تخت بلند شدند. تانیا دستی به لباسش کشید . از اتاق بیرون رفتند.. ترلان کت و شلوار سبز کم رنگ و تارا هم بلوز و شلوار مشکی براق که خط های قرمز و سفید که به رنگ اکلیل روش کار شده بود به تن داشتند.. هر سه فوق العاده زیبا شده بودند..
ادامه دارد....
https://eitaa.com/manifest/890 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت31 🔴رایان معترضانه رو به رادوین گفت: کجا میری؟.. پس چرا اینجوری شد؟.. از در بیرون رفتند
#قرعه
#قسمت32
🔴روهان به همراه خانم و آقای سزاوار توی سالن نشسته بودند. خدمتکار سینی چای رو گردوند و بعد از اون از سالن بیرون رفت.
خانم سزاوار که مادر روهان بود پشت چشم نازک کرد و گفت :وا. تانیا جون چرا خودت چای رو نیاوردی؟..
تانیا با اخم کمرنگی گفت: چرا باید من می اوردم؟
خانم سزاوار دستانش که چند ردیف النگو و جواهرات گران قیمت بهشان اویزان بود رو تو هوا تکون داد و گفت : وا خب همه جا رسم بر اینه که عروس چای رو بگردونه.شما هنوز اینا رو نمی دونی؟
تانیا دستشو مشت کرد و با همون حالت قبلی گفت:چرا می دونم. منتها من که عروس نیستم.این دیدار هم جنبه ی خواستگاری نداره. صرفا جهت مهمونی تلقی میشه. البته از نظر من و خواهرام که اینطوره.شما رو نمی دونم
نگاهی بین خانم و آقای سزاوار رد و بدل شد..هر دو متعجب بودند.
اقای سزاوار رو به تانیا گفت:دخترم این حرفه تو چه معنی میده مگه با روهان قرار مداراتون رو نذاشته بودید که امشب بیایم و زمان عروسی رو تعیین کنیم؟
تانیا نگاه پر از خشمش رو به چشمای مشکی و وحشی روهان دوخت و گفت:خیر من چنین قراری با پسر شما نذاشتم.این مهمونی هم به اصرار ایشون بود روهان با اخم از روی مبل بلند شد و ایستاد.با صدای پر تحکم گفت بیا بیرون می خوام باهات حرف بزنم.
تانیا:من با تو جایی نمیام.حرفی داری همینجا در حضوره همه بزن روهان دستاشو مشت کرد و زیر لب غريد حرفام خصوصیه به نفعته که بیای منتظرم
با قدم هایی بلند از در خارج شدتانیا آب دهانش رو قورت داد و به خواهرانش نگاه کرد.
ترلان اروم گفت: خب برو ببین چی میگه..حرفاتو هم بهش بزن.تانیا مردد از جا بلند شد. تصمیمش را گرفته بود همین امشب باید اب پاکی را روی دستان روهان بریزد.دیگر بیش از این جایز نبود این موضوعه مسخره کش پیدا کند.
با اجازه ای گفت و از سالن خارج شد.از در بیرون رفت. نگاهش رو اطراف چرخاند.روهان روی تاب فلزی نشسته بود. به طرفش رفت.
روهان با حرصی مشهود پاشو به زمین می کوبید و با این کار تاب را به حرکت در می اورد.حضور تانیا رو حس کرد. سرش رو بلند کرد و از روی تاب بلند شد. رو به روی هم ایستادند.
تانیا بی توجه به او روی تاب نشست به رو به رو نگاه کرد و گفت: خیلی حرفا دارم که می خوام بهت بزنم.ولی اول می خوام حرفای تو رو بشنوم.
روهان لبخند زد و کنارش نشست. تانیا کمی خودش رو جمع و جور کرد.
روهان گفت:نه اتفاقا این تویی که اول باید حرفاتو بزنی. گوش می کنم. بگو.
تانیا که دیگر صبرش لبریز شده بود و طاقت حضور او را در کنارش نداشت گفت:خیلی خب.از خدامه که این بازی مسخره هر چه زودتر تموم بشه.
روهان:بازی ؟کدوم بازی؟عشقه من به تو بازی نیست تانیا. چرا نمی خوای بفهمی؟
تانیا پوزخند زد و گفت:هه..اره عشق.عشقه چی روهان؟ عشقه تو عشق نیست همه ش کشکه.تو برای من حکم یه لکه ی ننگ رو داری که می خوای به زور بهم بچسبونیش.و من این ننگ رو نمی خوام.بهتره بکشی کنار.
روهان از جا بلند شد و رو به روی تانیا ایستاد.با صدای بلند گفت:اگر ننگم و اینو نمی خوای مهم نیست. حتی ذره ای برام اهمیت نداره.. تو ماله منی اینو می فهمی؟..نامزده منی.. تا آخر هفته هم قانونا و شرعا زنم میشی..دیگه حرفی هم نمونده که بخوایم بزنیم. الان هم میریم داخل و تو به مامان و بابا میگی که تصمیمت رو گرفتی و می خوای با من ازدواج کنی. شنیدی چی گفتم؟
تانیا از جا بلند شد.با خشم زل زد تو چشمای سرخ شده ی روهان.با نفرت گفت:حالم ازت بهم می خوره روهان ارزومه بری به درک پست فطرت رذل اون مهسای بدبختو به خاکه سیاه نشوندی بس نبود؟حالا نوبته منه؟منو نشونه گرفتی و می خوای این وسط چی رو به دست بیاری؟پول؟ قدرت؟کم داری؟اره؟خودت کم داری که بازم حرص می زنی؟
... ادامه دارد
https://eitaa.com/manifest/897 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت32 🔴روهان به همراه خانم و آقای سزاوار توی سالن نشسته بودند. خدمتکار سینی چای رو گردوند
#قرعه
#قسمت33
🔴روهان بی هوا بازوی تانیا رو گرفت و فشرد.
با خشم و غضب گفت:خوب گوشای کرتو باز کن ببین چی میگم.برای اخرین بار میگم تو با من ازدواج می کنی.مهسا و هر خره دیگه ای هم که بینمون بوده رو فراموش می کنی. مهسا رفت به درک.دیگه مهسایی وجود نداره.پس هی اسمشو جلوی من به زبون نیار.
تکان محکمی به او داد و گفت: الان میریم تو و همون کاری که من گفتم رو می کنی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی تانیا. گله ای نباید بکنی.شیر فهم شد؟
تانیا بازوشو محکم از بین دستان روهان بیرون کشید .در حالی که با دست بازوشو ماساژش می داد
اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت: کم هارت و پورت کن.هر کی ندونه من که می دونم هیچی بارت نیست حرفات همه باده هواست هیچ غلط زیادی نمی تونی بکنی
روهان پوزخند زد و نگاه خاصی به او انداخت گفت جدی؟ولی زیاد هم مطمئن نباش عزیزم.ظاهرا هنوز روهان رو نشناختی.من می تونم کاری بکنم به دست و پام بیافتی.اره همینی که جلوت وایساده داره بهت میگه اگر نخوای به این ازدواج تن بدی باید پی همه چی رو به تنت بمالی.حالا چی؟بازم می خوای رو حرفت بمونی؟
تانیا با تعجب و چشمان گرد شده گفت :روهان چی تو اون سرته؟!منظورت از این حرفا چیه؟! روهان خندید.اروم اروم خنده ش بلندتر شد.قهقهه زد و دور خودش چرخید.با سرخوشی می خندید. تانیا متعجب نگاهش می کرد. به هیچ وجه سر از کارش در نمی اورد.معنی حرف هایش را نمی فهمید. روهان در حالی که هنوز می خندید به تانیا نگاه کرد.صورت و چشمانش سرخ شده بود.
روهان دستشو توی جیبش برد. بعد از چند لحظه دستشو بالا آورد و رو به روی صورت تانیا گرفت.کف دستشو باز کرد.زنجير ضخیمی از جنس طلا از لابه لای انگشتان روهان اویزان شد.
چشمان تانیا از زور تعجب گرد شد.چند لحظه فقط به زنجیر خیره شد. بهت زده گفت: این این گردنبند دست تو چکار می کنه؟! روهان با لبخند و نگاهی خاص گفت:می شناسیش؟
تانیا:معلومه که می شناسمش.این گردنبنده مادرمه.. پرسیدم دسته تو چکار می کنه؟! دستشو جلو برد تا گردنبند را از او بگیرد ولی روهان خیلی سریع دستشو عقب کشید
گردنبند رو تو مشتش فشرد :درست حدس زدی عزیزم.این گردنبند بعلاوه ی خیلی چیزای دیگه که مربوط به خانواده ی کیهانی میشه دسته منه. تانیا که در ابتدا از گفته های روهان متعجب شده بود.کم کم اخم بر پیشانی نشاند و گفت:
خیلی پستی روهان.واقعا نمی دونم چی بهت بگم.از ماله ما دزدی می کنی.اونوقت خیلی ریلکس جلوی من می ایستی و تهدید می کنی؟.
روهان قهقهه زد . تانیا با حرص نگاهش می کرد.
روهان: اخم که می کنی خوشگل تر میشی با دل من بازی نکن عشقم
تانیا تقریبا داد زد:خفه شو دزد عوضی یادگار مادرمو پس بده بعد هم گورتو از خونه ی من گم کن.
روهان با بدجنسی نگاهش کرد :دزد؟..هه.. خانمی کسی به نامزدش از این حرفا نمی زنه.
مشتشو اورد بالا و ادامه داد :این گردنبند و یادگاری های خانوادگیتون دسته منه.ولی از راه دزدی به دستشون نیاوردم. پدرت اونا رو به من داد.
تانیا با تعجب گفت: پدرم؟!داری دروغ میگی.اینو بدون با این حرفای صدمن یه غازت عمرا بتونی خامم کنی. روهان:مگه نمی خوای بدونی کی اینا رو بهم داده؟خب من هم گفتم پدرت چراشو بهت نمیگم تا همینقدر که بهت گفتم هم براش دلیل داشتم
تانیا:روهان چی توی اون کله ی بی مغزت می گذره؟اینبار چه خوابی دیدی؟
روهان نگاهی به اطرافش انداخت هووووومی کرد و گفت: خب خواب که دیدم ولی خوشه خیالت راحت.
تانیا دستشو برد جلو و گفت:اون گردنبند رو بده و همراه پدر ومادرت از اینجا برو.بذار همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه .دیگه کم کم داری با این کارا و حرفات حوصله م رو سر می بری.
روهان دست تانیا رو توی دستش گرفت. تانیا با حرص دستشو کشید ولی روهان محکم نگهش داشته بود.
روهان: تقلا نکن عشقم. فقط در خواستمو قبول کن. مطمئن باش بهترین عروسی رو برات می گیرم.برات بهترین زندگی رو می سازم. فقط با من باش.دراونصورت گردنبند مادرت و هر چیزه دیگه ای که به تو و خانواده ت مربوط میشه رو پس میدم.حتی از خودم هم بهت میدم. فقط برای من باش.
تانیا خشکش زده بود.در چشمان روهان خیره شد.حتی پلک هم نمی زد.
تانیا:روهان نگو که می خوای
https://eitaa.com/manifest/903 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت33 🔴روهان بی هوا بازوی تانیا رو گرفت و فشرد. با خشم و غضب گفت:خوب گوشای کرتو باز کن ببی
#قرعه
#قسمت34
🔴روهان سرش رو تکون داد :دقیقا..افرين.. معلومه دختر باهوشی هستی. البته در این شک نداشتم وگرنه انتخابت نمی کردم..تو دختر فهمیده و زرنگی هستی.. گاهی هم شیطون و سرتق از تمومه خصوصیاتت خوشم میاد..تو همونی که من می خوام.. پس مطمئن باش به این اسونيا ولت نمی کنم...
تاینا با خشم دستشو بیرون کشید و به قدم به عقب برداشت..انگشت اشاره ش رو اورد بالا و تهدید کنان گفت: به ارواح خاک پدرو مادرم قسم می خورم که هیچ وقت این ازدواج سر نگیره. قسم می خورم روهان..من تانيام.. تانیا کیهانی..بدون داری با کی حرف می زنی. تهدیدات تو کتم نمیره..نه.به هیچ وجه ازت نمی ترسم..هر غلطی هم دلت می خواد بکن..اصلا از همین امشب برو بشین واسه م هزارتا نقشه بکش.. ولی مطمئن باش خودم سدی جلوت می سازم تو که هیچ صد نفر مثل تو هم نتونه اونو بشکنه و ازش رد بشه.
روهان دهان باز کرد حرف بزنه که
تانیا سرش داد زد :خفه شو كثافت..فقط خفه شو..خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم
اون موقع که قبول کردم نامزدت بشم صرفا به خاطر عقایده پدرم بود. گفت روهان مرد زندگیه و اقا و سرشناسه..منم گفتم چشم و اون خبط رو کردم..ولی بعد که فهمیدم چه كثافتی هستی کشیدم کنار..پدرم فوت شده بود و ندید که تو چه رذلی هستی..از تمومه کثافت کاریات خبر دارم. فکر نکن سر مو عین کبک کردم زیر برف و ساکت نشسته م که تو بیای بگی عشقم..عزیزم..منم برات غش و ضعف کنم..نه آقا..اینجا رو اشتباه اومدی.. تا تهشو خوندم..می دونم قصدت چیه..میخوای بگی اگر باهات ازدواج نکنم یادگار خانوادگیمو بهم پس نمیدی.. منم میگم خب نده..برو به درک..نه اونا برام ارزشی دارن نه تو..ولی گردنبنده مادرم رو می خوام
و مطمئن باش ازت پس می گیرم..اون تنها یادگار مادرمه.. ازت می گیرمش ولی تن به ازدواج با تو نمیدم..این هم حرفه اخر منه. حالا هم از خونه ی من گمشو بیرون..اگر هم بخوای برام مزاحمت ایجاد کنی اینو بدون با پلیس و ۱۱۰ طرفی
روهان ساکت و خاموش با نگاهی پر از خشم و در عین حال پر تعجب به تانیا خیره شده بود.. فکش منقبض شده بود. پوست سبزه ش به سرخی می زد..چشمان مشکیش از زور خشم قرمز شده بود..لبان نازک و مردانه ش را با حرص روی هم می فشرد.. دستی بین موهایش کشید..اتش گرفته بود، حرف های تانیا او را به اوج عصبانیت رسانده بود..
تانیا بیش از آن نایستاد..با قدم هایی بلند به طرف خونه رفت..در رو باز کرد و داخل شد..بدون اینکه به سالن نگاهی بیاندازد از پله ها بالا رفت..
آقا و خانم سزاور که حدس زده بودند قضیه از چه قرار است سرسنگین خداحافظی کردند و از خونه بیرون رفتند.. تارا و ترلان تا پشت در همراهیشون کردند و در رو بستند.. از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردند.اقا و خانم سزاور با روهان جر و بحث می کردند. تا اینکه از باغ خارج شدند..
*** ** ***
تانیا توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود..ترلان و تارا هم کنارش نشسته بودند..هر چه را که بینشان اتفاق افتاده بود رو برای خواهرانش تعریف کرد..
ترلان نفس عمیقی کشید و گفت :یعنی یادگار خانوادگیمون برات ارزشی نداره؟.. می خوای به همین اسونی ازشون بگذری؟
تانیا تو جانیم خیز شد..یه دستشو گذاشت زیر سرش و گفت:نه بابا..اون موقع اینو گفتم تا حرصشو در بیارم..می خواستم بهش بفهمونم با وجوده اونا هم نمی تونه منو مجبور به کاری کنه..قصدم همین بود
تارا:حالا می خوای چکار کنی؟..گردنبند مامان دسته اون نامرد چکار می کنه؟
تانیا به تای ابروشو بالا انداخت نمی دونم.. خودش که گفت بابا بهش داده ولی نگفت چطوری
ترلان:شاید هم داره دروغ میگه
تانیا:شاید نمی دونم، در هر حال همه چیز تموم شد
حالا باید به فکری بکنیم تا بتونیم گردنبند رو به دست بیاریم.. از وقتی تو دستش دیدم ذهنمو به خودش مشغول کرده
تارا: من که میگم فعلا نباید کاری بکنیم..بذار یه مدت بگذره..وگرنه اونجوری آتو میدیم دستش که اره واسمون مهمه..ولی اگر به مدت بی خیالش بشیم اونم پیشه خودش فکر می کنه برامون مهم نیست..بعد از اونم یه فکری می کنیم
ترلان:منم با تارا موافقم. فعلا بی خیالی طی کنیم تا بعد ببینیم چی میشه
تانیا: تا کی؟
ترلان: تا هر وقت که زمانش مناسب باشه..فعلا جز صبر کار دیگه نمیشه کرد
صدای میومیو از پشت در می اومد
تارا با لبخند از جا بلند شد :ای جووونم..نونوی من اومده پشته در داره صدام می کنه
درو باز کرد..بچه گربه ی سفید و پشمالویی پشت در نشسته بود و با صدای ریزی میومیو می کرد. با دیدن تارا سرشو بلند کرد و نگاه درخشان و مظلومش رو به او دوخت.. . تارا بغلش کرد ..خیلی اروم نوازشش می کرد..روی تخت نشست. گربه ی ملوسی بود.
از اینکه تارا نوازشش می کرد خوشش اومده بود
ترلان خندید :اینو نگاه انقدر که تو نونو جونتو نوازش میکنی به مادر بچه ش رو نوازش نمی کنه..بسه دیگه.. تارا اخماشو کشید تو هم :اولا چه ربطی داشت؟دوما چطور دلت میاد؟ببین چه نازه؟وای فداش بشم
https://eitaa.com/manifest/904 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت34 🔴روهان سرش رو تکون داد :دقیقا..افرين.. معلومه دختر باهوشی هستی. البته در این شک نداش
#قرعه
#قسمت35
🔴تانیا با لبخند سرشو تکون داد :خدا به عقلی بهت بده دختر
خونه رو کردی باغ وحش..همه جور جک و جونوری تو اتاقت پیدا میشه
خداوکیلی شبا خوف برت نمیداره با مار و افتاب پرست هم اتاق میشی؟..
تارا:نه مگه مار و افتاب پرست هم ترس داره؟..اونا تو اکواریومه خودشونن.در ضمن جاشون سواست..ور دله من که نیستن
ترلان :حالا هرچی..من یه سوسک تو اتاقم باشه تا صبح خوابم نمی بره.. تا نکشمش اروم و قرار ندارم..اونوقت تو با این هیولاها سر می کنی؟ من در عجبم به خدا..
تارا با حرص گفت: نمی خواد در عجب باشی..کار به جونورای عزیزه من نداشته باشی کافیه..
تانیا پوفی کشید و گفت: بیچاره اونی که بخواد تو رو بگیره..از همین الان دلم براش کبابه
ترلان خندید :وای همینو بگو.. پسره بیچاره هر شب باید قبل از خواب به شب بخیر به تمامی جک و جونورا و حشراته محترمه چه سوسک و پشه و مگس و پروانه بگه..بعد هم بره سراغه مار و مارمولک و افتاب پرست بعدش نوبتی هم باشه نوبته ماهی ها و ابزيانه.. خوب که همه رو به دور زیارت کرد وبهشون شب بخیر گفت به جست می زنه تو تخت که مثلا به جونوره اخری که همون نونو جونه شب بخیر بگه که می بینه نه نونو تشریف داره نه خانم خانماش..اینورو بگرد اونورو بگرد..نخیر..می بینه خبری ازش نیست..یهو در اتاق باز میشه هیکل خانم تو درگاه نمایان میشه.. به شیشه شیر کوچولو دستشه داره به نونو شیر میده..اخه نونوجان قبل از خواب شیر ولرم میل می کنن..اگه نخوره خوب خوابش نمی بره..بعد از ۱ ساعت که شیر خوردنش تموم شد با تمامه احساس میذارش تو سبدش که بگیره بک په..این وسط شوهره بیچاره ش هم هفتاد و هفت تا خواب از پادشاهانه عزیز رو دیده..زیر لب به "ایش" تحویلش میده و می گیره می خوابه..بشمر سه هم به خواب میره..باور کن عینه همین واسه تارا اتفاق میافته..من مطمئنم
تمام مدت که ترلان حرف می زد تانیا می خندید. تا حدی که از زور خنده سرخ شده و از چشمانش اشک جاری شده بود.. .
ترلان هم می خندید که تارا رو به هر دو دهانش و کج کرد و گفت :هه هه هه هه هه ..یه مشت چرت و پرت بلغور کردی دادی تحویله تانیا بعد هم نیشتونو باز کردین می خندین؟..اولا من حالا حالاها شوهر بکن نیستم..دوما اگر هم خر مغزمو گاز گرفت خواستم چنین اشتباهی رو مرتکب بشم میرم زنه به جانور شناس میشم که لااقل مثله خودم به حیوونا علاقه داشته باشه و بهشون احترام بذاره..
ترلان :خوبه اونجوری میشین دوتا.. به باغ وحش بین المللی دایر می کنید. به به چه شود..اونوقت سر درش هم می زنید باغ وحشه وحشیان..با مدیریت تارا کیهانی و جنابه همسر ..شوهرت هم مثله خودت یه پا دیوونه از آب در میاد دیگه غیر از این که نمیشه
تانیا با لبخند گفت : خدا خوب در و تخته رو با هم جور می کنه
ترلان خندید و گفت :حالا باز خوبه تارا واسه شوهره اینده ش نقشه کشیده و می دونه چی می خواد ..منو بگو که گمونم اسب سفید شاهزاده م رو کشتن و باهاش هات داگ درست کردن که پیداش نیست وگرنه امکان نداشت اینقده دیر کنه.. اینبار تارا هم اخماش باز شد و خندید
تارا:چیه؟..نکنه هوس شوهر کردی؟
ترلان با نیش باز گفت :عمرا..این به قلم به من نمیاد.. تارا نگاهی به هر دو انداخت .. با ذوق نونو رو نوازش کرد و گفت : بچه ها به تصمیمی گرفتم.. میخوام حیوونامو هم با خودم بیارم ويلا..اینجا که نمی تونم تنهاشون بذارم.. لبخند از روی لبان تانیا و ترلان محو شد.. با چشمان گرد شده گفتند :چ ی؟؟..
تارا : چیت نه و چلوار.. ساده نه گلدار چی نداره
تانیا :تارا این به مورد و خواهشا بی خیال شو ..ما یه مدت میریم اونجا حال و هوامون عوض بشه..نهایت ۲ یا ۳ ماه..بذار جک و جونورات همینجا واسه خودشون عشق و حال کنن..جونه من بر ندار بیارشون..
تارا اخم کرد :نمی تونم اینجا ولشون کنم به امانه خدا..زبون بسته ها از بی آبی و بی غذایی تلف میشن.. ترلان لباشو ورچید و گفت :اوخی نگو که دلم کباب شد تارا نگاهش کرد :تو از همون اولش با حیوونای من ضد بود..اخه چکارت کردن که انقدر ازشون بدت میاد؟.. ترلان:همه جور بلایی به سر من و تانیا اوردن..خودت هم خوب می دونی
تانیا:به نعمت می سپرم غذاشون رو بده.. فقط اینا رو با خودت ور ندار بیار.. تارا:نعمت فقط سرایداره.. چه می دونه اینا چی می خورن یا چه موقع باید بهشون غذا بده؟ نه خودم باید باشم..
ترلان با حرص نگاهش کرد و گفت :خیلی خب.. فقط ۲ تا شون رو بیار..بقیه رو بذار باشن نعمت بهشون می رسه تا ما برگردیم..
تارا لبخند پت و پهنی تحویل ترلان داد :۳ تاشونو میارم. نونو و پولکی و افتاب..بقیه باشن پیش نعمت..
تانیا با صدای ناله مانندی گفت :وااای خدا حالا نونو هیچی دیگه چرا اون دوتا هیولا رو میاری؟..
تارا:چون رسیدگی به اونا سخت تره..نعمت که نمی تونه به مار و افتاب پرستم درست و حسابی برسه..باید خودم اینکارو بکنم
https://eitaa.com/manifest/922 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت11 🔵کم کم بخودش اومد و مشغول لقمه گرفتن شد.... بابا گفت: . قضیه چیه؟! شونه ای بالا
#لجبازی
#قسمت12
🔵بابا ارتفاعش تا زمین باغ زیاده! میفتم ناکار میشم
در ضمن با وجود اون همه درخت مگه سالم میمونم!
اه لعنتی!... چطور برم بیرون؟...همونجور که به باغ خیره بودم نگاهم روی ماشین نوید میخکوب شد! با دوتا دستم زدم توی سرمو داد زدم:
- وای اومدن!! نگاهمو توی کل اتاق چرخوندم... حالا چه غلطی کنم؟! کجا برم؟!... دوباره پریدم سمت پنجره که نگاه کنم...نه نگاه نکن نفس! یه وقت دیدی این آرشام با اون چشمای بابا غوریش دیدت!
آره آره نباید به پنجره نگاه کنم..حالا کجا برم خدا؟!..صدای شوخی و خنده نوید و آرشام میومد!...دیگه داشتم میمردم از ترس! صدای پاها نزدیک تر شد...توی یک صدم ثانیه نگاهم به تخت خواب آرشام افتاد... به چیزی فکر نکردم و شیرجه زدم زیر تخت!...هنوز یک ثانیه از قایم شدن من نگذشته بود که در باز شد! احساس کردم تموم سلول های بدنم دارن به آرشام نگاه میکنن.. باز شدن در همانا و افتادن کیسه توی سر آرشام همانا! لبخندی که به خاطر شوخی هاش با نوید روی لبش بود محو شد....
صورتش مچاله شد و دستشو گذاشت توی سرشو نالید
- آخ... سرم! جلوی دهنمو گرفته بودم تا قهقه نزنم
ولی خداییش این همه ترس به این تلافی می ارزید! چشماش رو از درد بسته بود
خنده مو کنترل کردم...یه تیکه از پتوی تخت جلوی بینیم بود و بینیم رو قلقک میداد...اه برو کنار دیگه!...الان عطسه میکنم روت ها!..قبل از اینکه جلوی خودم رو بگیرم عطسه ی خیلی بلند و ضایعی کردم!
آرشام همونطور که سرشو گرفته بود نگاهشو توی کل اتاق چرخوند.... خودمو عقب تر کشیدم... میدونم میدونه کاره منه ها.....ولی نمیخوام فعلا جلوی روش باشم تا آبا از آسیاب بیفته... الان خیلی جدی تشریف داره... میزنه شل و پلم میکنه... سرشو مالش داد و با عصبانیت گفت:
خفت میکنم نفس!!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت... عه رفت؟!... آخ جونمی آزاد شدم.......... وقتی خوب از رفتنش مطمئن شدم به آرومی از زیر تخت بیرون اومدم... باید قبل از اینکه بر گرده از اتاق بزنم بیرون......... در اتاق رو باز کردم.... خبری نبود.... پامو از چارچوب در بیرون گذاشتمو خواستم برم بیرون که یهو بازوم به شدت کشیده شد!! از ترس چشمام رو بستم....وقتی چشمام رو باز کردم دوباره توی اتاق آرشام بودم... نگاه وحشت زدم روی آرشام خشک شد؟ خدایا........ این که بی تفاوت با بروسلی نیست!... یه کاغذ بده لااقل وصیت نامه مو بنویسم! نگاهم تموم حرکاتشو دنبال میکرد...با عصبانیت در اتاق رو بست و به سمتم اومد.... هردمون سکوت کرده بودیم...با هر به قدمی که اون جلو میومد من عقب تر میرفتم...
یهو چسبیدم به دیوار خاک به سرم نه راه پس دارم نه راه پیش! ولی خودم نباختمو سرتقانه زل زدم توی چشمای زمردیش! نزدیک ترم شد و دستش رو روی دیوار کنار سرم گذاشت و روی صورتم خم شد.... با دیدن چشماش که ازشون خون میبارید جدی جدی داشتم میگرخیدم!
با صدای خونسردی که خیلی متعجب میکرد گفت:
- الان دقیقا چه غلطی کردی؟!! با شنیدن صدای خونسردش اعتماد به نفس گرفتمو همونجور که سرتقانه بهش خیره بودم گفتم:
- تلافی
هنوز چشمای سرخشو به چشمام دوخته بود... نفسای داغ و عصبیش به گونه هام میخورد.... دستمو بالا آوردم و دستشو از روی دیوار کنار زدم....داشتم میرفتم که گفت:
- ببین کوچولو منتظر به قول خودت تلافی باش! برگشتمو زبونی واسش در آوردم اداشو در آوردم!...عصبی شد و به سمتم خیز برداشت که به سرعت نور از اتاق زدم بیرون! عجب آدم پروئیه ها!... خودش تیله زیر پای من گذاشت تا لیز بخورم سقط شم ولی وقتی باهاش تلافی میکنم عصبانی میشه!
عجبا!.... در اتاقم رو باز کردمو رفتم داخل...لپ تاپ رو روشن کردمو یکی از همون آهنگای نحسی که پر میس برام ریخته بود رو گذاشتم... صداشم که تا آخر بلند کردم...
*** بیا آروم بگو در گوشم دوسم داری بزار همه دورشن
از دور تو برن کنار بزار حسودا همه کورشن
آخه من به تو وابسته ام***
رفتم وسط اتاقمو مثه دیوونه ها میرقصیدم.... عادتم بود!... خو اگه در طول روز نرقصم که خیک میشم
*** یا تو رو میخوام یا اصن
هیچ کسی دیگه به چش نمیاد
بس که خوشگلی تو لامصب
تو رو دوست دارم بس که شیک پوشی
منو دوست داری و نیست توش هیچ
بسی که دلم هزار راه میره
وقتی تو دسترس نیس گوشیت
میشم مست اون بوی عطرت
دست لای موی لختت
وقتی رو بروم میرقصی
دنیا مال من میشه تو یه لحظه***
داشتم همینجور قر میدادم که سنگینی نگاهی رو حس کردم.......
آروم آروم برگشتمو چشم تو چشم آرشام شدم...اخم غلیظی کرده بود
صدای ملانی(خواننده)رو مخم بود
***چقد خوبه
موزیکم تا خوده صبح میکوبه
دستات چرا از دست من دوره؟
خوش میگذره به هر کی بی..
که یهو آرشام جلو اومد خیلی شیک و مجلسی لپ تاپ رو خاموش کرد!
واه این چرا همچین کرد؟
با تعجب بهش خیره بودم که گفت:
- یه ذره صداشو کم کن...سرم کافی نبود
حالا میخوای گوشام رو هم گر کنی؟!
eitaa.com/manifest/932 قسمت بعد
سلام و خوش آمد به همه اعضای جدید
رمانهای کانال رو میتونید با استفاده از این لینکها دنبال کنید
هر قسمتی رو که نیومد براتون به پی وی ادمین پیام بدید.
@admin_roman
قسمت های جدید در حال آماده سازی...🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت35 🔴تانیا با لبخند سرشو تکون داد :خدا به عقلی بهت بده دختر خونه رو کردی باغ وحش..همه
#قرعه
#قسمت36
🔴ترلان با کف دست به پیشونی خودش زد و گفت:رسما بدبخت شدیم رفت.. گفتیم میریم اونجا لااقل یه مدت از شر جونورای تو راحت میشیم..از شانسه ما گلچینشون کرده می خواد با خودش بیاردشون..اونم چی؟ گربه و مار وافتاب پرست
اخه پولکی هم شد اسمه مار؟
تارا :تو چه کار به اسمش داری؟..من صاحبشم که دلم می خواد اسمشو بذارم پولکی.. مشکلی داری؟..
خندید : با اسمش نه ولی با خودش اره..
تارا پشت چشم نازک کرد : به هیچ وجه مهم نیست ..داشته باش..
تانیا:وای روتو برم دختر.. خیلی خب بیار..مگه کسی حریفه تو میشه؟..
تارا خندید:خوشم میاد خودتون می دونید تهش کیش و مات می شید بازم حرف خودتونو می زنید..
ترلان اخم کرد و گفت :هرهر نکن واسه من..
من و تانیا از تو بزرگتریم باید هر چی میگیم بی چون و چرا بگی چشم
تارا اداشو در اورد گفت :اوه اوه حالا به جای چشم بگم باشه چی؟..اشکال نداره؟
ترلان با حرص گفت :مسخره می کنی؟..برو یه کم ادب یاد بگیر دختر
تارا:ادب دارم ولی رو حیوونام حساسم حواستو جمع کن ابجی..
ترلان چپ چپ نگاش کرد. تانیا به جر و بحثشون می خندید
تانیا:بسه دیگه سرمو خوردید.پاشین برید بخوابید.. فردا کلی کار داریم. باید وسایلمون رو جمع کنیم
ترلان و تارا از روی تخت بلند شدند..
تارا همونطور که نونو رو نوازش می کرد رو به تانیا گفت :دقیقا کی حرکت می کنیم؟.. .
تانیا: 3 یا 4 روز دیگه.. می خوام به عمه خانم هم خبر بدم..
ترلان :من جای تو بودم اینکارو نمی کردم.. می خوای باز بیافته به جونمون؟..
تانیا چشم غره رفت و گفت : ترلان اینو نگو..اون بزرگتر مونه..اینو یادت نره که بابا ما رو به اون سپرده و الان به جورایی سرپرستمونه..درسته به میل خودمون نرفتیم خونه ش و گفتیم اینجا راحت تریم..ولی دلیل نمیشه که اونو هم در جریان قرار ندیم
ترلان لبخند کمرنگی زد و اروم سرشو تکون داد :باشه..شب بخیر.. تارا هم شب بخیر گفت.. تانیا با لبخند جوابشون رو داد..دخترا از اتاق بیرون رفتن و ترلان درو بست
*****
تانیا از جا بلند شد و لباس خوابش رو پوشید..یه بلوز یقه دار که از جلو چند تا دکمه می خورد.. به رنگ سفید با گل های ریز آبی.. بلوز و شلوار سر هم بود..چراغ خواب رو روشن کرد و برق اتاق رو خاموش کرد.به ساعتش نگاه کرد.. ۱۲ بود
روی تخت که دراز کشید اتفاقاتی که تو طول روز براشون پیش اومده بود رو مرور کرد.. ويلا.. پسرا.. كل كل باهاشون..امشب..روهان و حرفاش..از اینکه بالاخره روهان رو رد کرده بود خوشحال بود. ولی به خاطر گردنبند نگران بود.. چشمانش کم کم گرم شد و به خواب فرو رفت..
************
پسرا توی اشپزخونه دور میز نشسته بودند و صبحانه می خوردند
رایان رو به راشا گفت : برنامه ی امروزت چیه؟.
راشا به قلوپ از چاییشو خورد و گفت : برنامه ی خاصی ندارم..تا۱۲ کلاس و بعدم میام خونه عصر هم به سر به باشگاهه رادوین می زنم چطور؟
رایان شونه ش رو بالا انداخت و رو به هر دو گفت:هیچی.. گفتم اگر پایه هستید امشب شام بریم بیرون
رادوین نگاهش کرد و گفت :من حرفی ندارم
راشا رو به رایان گفت :فکر خوبیه..ولی رایان تو کار و زندگی نداری ؟نمی خوای محض رضای خدا هم که شده در اون مغازه ی بدبختتو باز کنی؟شاید دری به تخته خورد و به بنده خدایی اومد توش مشتری شد
رایان که صبحانه ش رو تموم کرده بود از پشت میز بلند شد تکیه ش رو به کابینت داد و گفت : نه بابا کار و بار کساته..هنوز جنسایی که اون سری وارد کردم چند تاییش رو دستم مونده... رادوین هم از پشت میز بلند شد فنجونش رو برداشت و گذاشت تو سینک،شیر آب رو باز کرد.. رادوین اگر درستو ادامه داده بودی الان به به جایی می رسیدی..ولی وسطش ول کردی الان این وضعته.. رایان پوزخند زد و گفت :همین فوق دیپلم کامپیوتر هم زیاده.الان فوق لیسانسه ها و بالاتراش بیکار و بی عار دارن دور خودشون می چرخن..باز من این مغازه و کسب و کار رو دارم
رادوین داشت با حوله دستاشو خشک می کرد..راشا از پشت میز بلند شد نگاهش پر از شیطنت بود..
رو به رایان گفت :ناقلا دوست دختر جدید پیدا می کنی و لو نمیدی؟
رایان با تعجب گفت: کی؟!من؟! برو بابا دلت خوشه..
راشا:ارره..رایان جون هر کی رو بتونی سیا کنی منو نمی تونی..دیشب که گوشیت رو میز تو هال بود صفحه ش روشن شد..دیدم اس اومده..اون موقع تو اتاقت بودی..فکر نکنی از روی فضولی بودا..نه جانه تو..حس کنجکاویم تحریک شده بود..انگشتم همینجور یهویی خورد رو دكمه ش و اس ام است باز شد..صبر کن یادم بیاد چی بود؟..دستی به چونه ش کشید.رایان چپ چپ نگاهش می کرد..
راشا عقب عقب به طرف در اشپزخونه رفت با همون نگاه شیطون گفت :اهان یادم اومد..همگی گوش کنید ببیند چی گفته این لیدی محترم.. با ادای ظریف و زنونه ای گفت : "رایان جونم تو که میدونی من به خیابونا وارد نیستم میشه بهم بگی باید از کدوم طرف قربوووونت برررررم؟!". رادوین با صدای بلند زد زیر خنده
https://eitaa.com/manifest/940 قسمت بعد
تبادل داریم بعد تبادل یه قسمت لجبازی داریم 😍😍
یه نظر سنجی هم داریم بعد تبادل همه باشید حتما🌺