eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت30 🔴راشا:ايوووول.. همینه..من همیشه می گفتم اگر یکی تو ما شانس داره اونم رادوینه.. گل ک
🔴رایان معترضانه رو به رادوین گفت: کجا میری؟.. پس چرا اینجوری شد؟.. از در بیرون رفتند .. رادوین در حالی که به طرف ماشینش می رفت گفت: خب دیدید که.. قرعه به نامشون شد..ولی.. در ماشین رو باز کرد. قبل از اینکه سوار بشن راشا گفت:ولی چی؟ ..جونه من بگو . لبخند شیطنت آمیزی تحویلش داد و گفت: نکنه براشون خواب های آشفته دیدی؟.. رادوین خندید و گفت: سوار شین تو راه بهتون میگم.. فعلا باید خیالشون رو راحت کنیم که رفتیم.. پس بپرید بالا.. پسرا لبخند بر لب سوار شدند.. **************** تانیا و ترلان و تارا هر سه تو مسیر برگشت بودند.. تانیا رو به دخترا گفت:بچه ها.. به نظرتون یه نمه مشکوک نمی زدن؟.. ترلان :کیا؟!.. تانیا:پسرا دیگه..مخصوصا اونی که قرعه رو کشید.. تارا جواب داد:نه ..واسه چی مشکوک؟! خب رای به ما افتاد و اونا هم دمشونو گذاشتن رو کولشون و رفتن پی کارشون.. ترلان:حق با تاراست..ما که نمی شناسیمشون..همون بهتر که رفتن.. تانیا لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت:نمی دونم والا..ولی عجب ادمای سیریشی بودنا..اخرش مجبور شدیم قرعه بندازیم.. ترلان:حالا هر چی که بود تهش به نفع ما شد.. تارا با شوق و ذوق گفت:اره همین مهمه. روشون کم شد اساسی.. تانیا خندید و چیزی نگفت.. ************ ترلان وارد اتاق تانیا شد .. تانیا زیبا و آراسته در حالی که کت و دامنی به رنگ شیری به تن داشت روی تختش نشسته بود..یک شال همرنگ لباسش هم روی سرش انداخته بود..ولی زیاد بسته نبود.. موهای جلو قسمتی از آن به زیبایی روی پیشانیش ریخته بود.. ترلان کنارش نشست و گفت:چرا غمبر ک زدی ابجی؟..روهان و خانواده ش الاناست که برسن..نمیای بیرون؟.. تانیا سرشو بلند کرد..نگاهشو به ترلان دوخت و با صدایی اروم و گرفته گفت:اعصابم داغونه ترلان.. ترلان:مگه نمی خوای امشب آب پاکی رو بریزی رو دستش و خودتو خلاص کنی؟ پس دیگه دردت چیه؟.. تانیا:چرا..اتفاقا توی این مدت همه ش دارم حرفامو با خودم زمزمه می کنم که یادم نره..امشب همه چیز و تموم می کنم. ترلان:همین درسته..ما که خورده برده ای از شون نداریم..یه کلام ختمة كلام..میگی آقا من شما رو دوست ندارم..یه خبطی کردم نامزده تو شدم بعدش هم دیدم اخلاقامون به هم نمی خوره ..کشیدم کنار.. حالا هم شما رو بخیر و مارو به سلامت.. تانیا لبخند زد و گفت: فقط خدا کنه به همین راحتی بکشه کنار می شناسیش که. ترلان:هیچ غلطی نمی تونه بکنه مجبوره بکشه کنار..اختیارت دسته خودته.. کسی نمی تونه مجبورت کنه تانیا:مشکل من می دونی چیه؟..اینکه بابا ما سه تا رو سپرده به عمه خانم.. می ترسم اون به این ازدواج اصرار کنه بعد بمونم تو روش چی بگم.. . ترلان با حرص گفت: تانیا این حرفا از تو بعیده.. عمه خانم حرف زیاد می زنه تو که نباید گوش کنی..شاید اون گفت با سر شیرجه بزن برو تو چاه تو هم باید بری؟..محکم وایسا و حرفتو بزن..مطمئن باش هیچی نمیشه.. تارا وارد اتاق شد و گفت: تانی، تری ..اومدن..از پشت پنجره ماشینشونو دیدم..بیاین بیرون.. تانیا و ترلان از رو تخت بلند شدند. تانیا دستی به لباسش کشید . از اتاق بیرون رفتند.. ترلان کت و شلوار سبز کم رنگ و تارا هم بلوز و شلوار مشکی براق که خط های قرمز و سفید که به رنگ اکلیل روش کار شده بود به تن داشتند.. هر سه فوق العاده زیبا شده بودند.. ادامه دارد.... https://eitaa.com/manifest/890 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت30 🔵 پرمیس ماشین رو پارک کرد و هردو پیاده شدیم و به سمت دانشگاه رفتیم... ***** وارد
🔵آخر شب... وقتی همه رفتن بخوابن رفتم توی اتاقم و گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به پر میس... جواب داد: - الو... تو هنوز نخوابیدی؟! پوفی کردم و گفتم: - علیک سلام..... خندید و گفت: - سلام.....خوبی؟... - مرسی تو خوبی؟... امروز از زبانکده به من زنگ زدن... به تو زنگ زدن؟ . آره راستی خوب شد گفتی....... به منم زنگ زدن.. فردا ساعت ۶ و خورده ای میام دنبالت با هم بریم اوکی؟ - باشه... فردا صبح کلاس نداریما.ساعت ۶ صبح بیدار نشی! - نه من اول وقت باید برم دانشگاه کف بوفه رو تمیز کنم!... خوب شد گفتی! خندیدمو گفتم: مرض خودتو مسخره کن...منو بگو تو فکر تو ام!... خب دیه برو بگیر بخواب فردا باید بری کف بوفه رو تمیز کنی...! جیغش درومد - کار دیگه نبود من برم کف بوفه رو تمیز کنم؟ با لحن خشن ولی تصنعی گفتم: - اوی اوی... کار که عار نیست!...این همه مردم میرن اینجور جاها رو تمیز میکنن عار نمیدونن...باید افتخارم کنی! بالحن مسخره که همیشه داشت گفت: - باشه بابا....خانوم معتقد به حقوق بشر!..بای بای من برم بخوابم باید فردا کف بوفه رو برق بندازم! خندیدم و گفتم: .خلی تو پری.....بای بای... و تماس رو قطع کردم...چقدر خوب بود فردا حداقل صبح کلاس نداشتم بیشتر میخوابیدم... از توی کتابخونه ام رمان "یاسمین "رو برداشتم و مشغول خوندن شدم...... یه هفته گذشت.... توی این یه هفته هیچ اتفاق خاصی نیفتاد!....ولی این آرشام آروم تر شده!...البته شاید داره نقشه چینی میکنه از این بعید نیست.. با صدای مامان نگاهم رو از جزوه ای که مثلا داشتم میخوندم گرفتم و گفتم: بله مامان؟ و از جام بلند شدم...خدایا چی شده باز مامان منو احضار کرده؟!..هیچی نیست...... به خودت مسلط باش نفس!...از توی اتاقم بیرون اومدم و رفتم به سمت هال هیشکی توی هال نبود به جز مامان....لبخندی زد و گفت: - بیا اینجا بشین عزیزم... مشکوک به مامان نگاه کردم... مامان دقیقا وقتی هم میخواست خبر اومدن آرشام رو بده همینجوری مهربون شده بودا... کنار مامان نشستم و گفتم: - بقیه کجان؟ - بابا و نوید که سر کارن... آرشامم بیرونه.. غرغر کنون گفتم: اینجا اومده وثلا درس بخونه؟!...والا من اینو دیدم ۲۴ ساعت بیرونه!...خجالت نمیکشه واقعا؟!...اگه به زن عمو نگف.. مامان پرید وسط حرفم و گفت: - عه... نفس... چیکار این آرشام داری؟! چرا بیخودی گناهشو میشوری؟! چشمام رو گرد کردم و گفتم: - من گناهشو میشورم؟!.این کلا گناهش شسته هست! مامان خنده اش گرفت و اخمش محو شد... یهو بی مقدمه گفت: به راستی..... میدونستی که آقای محمودی بیماری قلبی داره؟ منظور مامان از آقای محمودی شوهره عمه آزاده ینی بابای نگار و نیلو بود... گفتم: آره... به دیار باقی شتافت؟! مامان لبشو گاز گرفت و گفت: - این چه طرز حرف زدنه نفس؟... من چقدر باید این چیزارو به تو یاد بدم؟! سیبی از توی ظرف میوه برداشتم و همونجور که گاز میزدم گفتم: - بیخیال مامان من...حالا بیماری قلبی آقای محمودی به من چه ربطی داره؟! مامان تک سرفه ای کرد و گفت: . خب میدونی... یک ماه پیش بود که سکته کرد!...دکترش بهش گفته که باید عمل کنه...ولی نگار و نیلوفر بهش گفتن که باید بره خارج از کشور عمل کنه... و سکوت کرد وبهم خیره شد... با خنگی گفتم: خب خدا شفا بده.....خوب شد صدام کردی به دعای خیری براش بکنم! خواستم بلند شم که مامان گفت: هنوز حرفم تموم نشده...بشین به حرف مادرت احترام بذاره! و چشم غره حسابی بهم رفت....... برگشتم و نشستم... گفتم: - امر بفرمایین مامان جان... - ببین... قول بده جیغ و داد نکنی!.... با شک گفتم: - بگو مادری...من طاقتشو دارم! مامان تند تند شروع کرد به حرف زدن: خب....هفته آینده نیلوفر و آقای محمودی میرن آمریکا برای عمل.....ولی چون نگار درس داره نمیره باهاشون میدونی که...نیلوفر تا دیپلم هم به زور خوند! با خنگی بیش از حد گفتم: خب نگارم مرخصی بگیره eitaa.com/manifest/1152 👈ق بعدی