مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت112 🔴اشک صورتمو خیس کرده بود..دستمو به موهام گرفتم و با ناله ازش می خواستم ولم کنه که ی
#قرعه
#قسمت113
🔴 نگاش رو از جاده گرفت و به من دوخت..تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم..اب دهنم رو قورت دادم..
با هق هق گفت :باشه..همین که قسم خوردی فهمیدم که داری حقیقت رو میگی..می شناسمت..ولی اخه چرا اینجوری شد؟!..کامی که منو دوست داشت..
--درکت می کنم عزیزم..فعلا نمی تونم زیاد حرف بزنم..فقط خواستم یه جوری بهت خبر داده باشم که یه وقت شب رو باهاش تو خونه تنها نمونی..اگه دیدی نمیره زنگ بزن یکی بیاد پیشت..
--باشه..الان زنگ می زنم به عمه شب رو میرم پیشش..می ترسم اینجا تنها باشم..ولی هنوزم باورم نمیشه کامی باهام اینکارو کرده باشه..می دونی چیه تارا؟..همه ی مردا نامردن..همه شون یه مشت دغل بازن..دیگه به هیچ کدومشون اعتماد نمی کنم..هیچ وقت..
نفس عمیق کشیدم ..همین انتظار ازش می رفت..اون الان شکست خورده بود..
-نه شادی..اینو نگو..همه ی مردا مثل هم نیستن..توشون خوب هم پیدا میشه..همه شون مثل کامی دروغگو و نامرد نیستن که قصدشون شکستن غرور یه دختر باشه ..اینکه به دروغ بگن دوستت دارم و بعد که احساس یه دختر رو به
آتیش کشیدن و چیزی از غرورش باقی نگذاشتن با خیال راحت بکشن کنار و برن رد زندگی و خوش
گذرونیشون..من فکر می کنم هنوز هم اطرافمون مرد پیدا میشه..
با ترمز ناگهانی راشا محکم به جلو پرت شدم که اگر دستمو به موقع جلو نیاورده بودم مطمئنا سرم می خورد تو شیشه..
با تعجب نگاش کردم..با انگشتای دستش محکم فرمون رو فشار می داد..فکش منقبض شده بود و چشماش بسته
بود..
وا..این دیگه چشه؟!..
--الو..تارا چی شد؟!..خوبی؟!..
-اره اره..خوبم..فعلا خداحافظ..فقط یادت نره چی بهت گفتما..
--باشه..ازت ممنونم..خداحافظ..
هنوز گریه می کرد..حق داشت..
گوشی رو قطع کردم..نگاه پر از تعجبم هنوز هم به اون بود..از ماشین پیاده شد و محکم در رو بست..
هیچ سر درنمی اوردم..چرا اینجوری می کنه؟!..
از شیشه ی جلو نگاش کردم..به کاپوت ماشین تکیه داده بود..حالتش کلافه بود..
دستی تو موهاش کشید .. بی هوا برگشت و نگام کرد..زل زدم تو چشماش..انگار از یه چیزی ناراحت بود..ولی
چی؟!..از همونجا چند لحظه توی چشمام خیره شد ..در ماشین رو باز کرد و نشست..دیگه نگاش نمی کردم ولی از گوشه ی چشم می پاییدمش..استارت زد و دستاشو به فرمون گرفت..نفس عمیق کشید و حرکت کرد..
-شادی بهترین دوستته؟..
فکر کردم ناراحته ولی صداش این رو نشون نمی داد..معمولی بود..
-اره..دختر ساده ایه ولی خب..همیشه دخترای ساده گول می خورن..
نگام کرد ..یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت :من که اینطور فکر نمی کنم..به ساده و زرنگش بستگی نداره..مهم اینه که طرف تا چه اندازه کار بلد باشه که بتونه خیلی راحت یه دختر رو گول بزنه..
-اره خب اینم هست..مردا رو جز خود شیطون هیچ کس نمی تونه بشناسه..
--چطور؟!..پس اون حرفایی که پشت تلفن به شادی زدی چی؟!..
-کدوم؟!..
--هنوز هم مرد پیدا میشه و همه نامرد نیستن..
سکوت کردم..چی باید می گفتم؟!..
--پس چرا ساکتی؟!..
-نه..خب می دونی به نظر من زن و مرد نداره توی هر دو گروه ادم خوب و بد پیدا میشه..هیچ کس بی عیب نیست..
سرشو تکون داد :افرین..این جملات رو باید با اب طلا بنویسی قاب کنی بعدش هم بزنی تو اتاق خوابت اونم درست رو به روی تختت که همیشه جلوی چشم باشه و از دیدنش هی حض کنی هی حال کنی..هی..
با شیطنت خندید..نگاش کردم..داشت سر به سرم می ذاشت؟؟!!..
-مسخـره می کـنــی؟!..
--غلط می کنم..
-خب بکن..
-چشم..
به هم نگاه کردیم ..با لبخند رومو برگردوندم..اون هم خندید و به جاده خیره شد..
نزدیک ویلا بودیم..
-جلوی در پیاده میشم..نمی خوام خواهرام ..
ادامه ندادم ولی خودش گرفت منظورم چیه ..
-باشه..
-درضمن چند دقیقه بعد از من بیا تو..نمی خوام جای شَکی باشه که من با تو برگشتم خونه و..
-چرا؟!..اشکالش چیه؟!..
-هیچی..
سرشو تکون داد و گفت :یه سوال..
https://eitaa.com/manifest/2141 قسمت بعد