مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت207 عشقم مثله یه تیکه گوشت بی جون روی تخت بیمارستان افتاده..منم اینجام..جلوی تو..وسطه
#قرعه
#قسمت208
خدایا فرشته م و نجات بده..
راشا میشه یواشتر بری؟..
نگاش کردم..خندون و با شیطنت گفتم: نُچ..خیر سرم امشب شبه عروسیمونه بذار این هیجانه لامصبی که سره دلم قلمبه شده رو یه جا خالیش کنم ..
خندید: خب نمیشه یواش یواش خالیش کنی؟..
نه اونجوری صفایی نداره..
ولی برف نشسته رو زمین..لغزنده ست..یه وقت خدایی نکرده..
نذاشتم ادامه بده..دیگه زمانه غم و غصه تموم شده بود..الان باید شاد می بودیم..شادیی که خدا بهم برگردونده بود..
دستشو گرفتم تو دستم و در حالی که حواسم به جاده بود گفتم: تا وقتی تو پیشمی که نمیذارم اتفاقی بیافته گلم..
نگاش کردم..لبخنده نازی تحویلم داد که دلم براش ضعف رفت..با شیطنت نگاش کردم که چپ چپ نگام کرد و خندید..
2 ماه از اون شبه تلخ و پر از غم می گذشت..دکتر گفته بود که امکانش کمه تارا برگرده..کسی که تو مرحله زندگی نباتیه راهه برگشتش به چند درصد هم نیست..یعنی یه جورایی اب پاکی رو ریخته بود رو دستم.. 8
این وضعمو بدتر کرده بود.. 2 شب گذشت و من تو نمازخونه خواب بودم که خوابشودیدم....دستای همو گرفته بودیم و قدم میزدیم..اطرافمون رو مه کمی گرفته بود ولی هنوز هم سرسبزی اونجا خیره کننده بود..
" ازاینکه پیشتم خوشحالم .. منم همینطور گلم..نمی دونی چه دورانه سختی بود و الان کنارتم.. اره.. هستی..
از اینکه برگشتم خوشحالی؟.. خیلی .. خندید"..
از صدای خنده ش که هنوز تو گوشام صدا می کرد از خواب پریدم..ولی وقتی دیدم پیشم نیست دلم گرفت..و فردای اون روز..راس ساعته 10 صبح تارای من برگشت..خدا اونو بهم برگردوند..بالاخره نتیجه ی اون همه دعا..راز و نیاز با خدا رو دیدم..
مردمکه چشماش حرکت کرد و زیر لب اسممو صدا زد..
تارا همه ی دنیای من بود..و خدا اون روز دنیا رو دو دستی بهم بخشید..خوشحال بودم..جوری که لحظه ای روی پا بند نبودم..
و امشب..شبه عروسیمون بود..عروسی من و تارا..
و همچنین ..
رادوین با تانیا..و رایان و ترلان..
اقای شیبانی برای عرض تبریک و سلام و احوال پرسی جلوی هر 6 نفر عروس و داماد ایستاد..بعد از صحبت های معمول رایان همراه با لبخند گفت: اقای شیبانی می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟..چون بدجور ذهنه من و بقیه رو درگیر خودش کرده..
اقای شیبانی با خوشرویی جوابش را داد: بله پسرم بپرس..
رایان نگاهی به بقیه انداخت و رو به اقای شیبانی گفت: راستش ما 6 نفر هنوز نتونستیم درک کنیم که چرا پدرامون موضوعه اون ویلا رو از ما مخفی کردن..یعنی یه جورایی برامون قابل قبول نیست..چون فکر نمی کنم موضوعه مهمی بوده باشه که بخواد سکرت بمونه..
اقای شیبانی ارام و متین خندید..سرش را تکان داد و گفت: می دونستم بالاخره این سوال براتون پیش میاد..همون اول هم فکر می کنم در این مورد ازم پرسیدید..ولی من جوابی ندادم..خواستم مدتی که اونجا موندید خودتون کم کم متوجه قضایا بشید..
و نگاهه متعجبه انها را که دید ادامه داد: فکر می کنم توی این مدت خسرو رو خیلی خوب شناخته باشید..اقای کیهانی از همه چیز با خبر بود..هم از کارهای خسرو و هم از خرابکاری های روهان..ولی زمانی این رو فهمید که دیگه دیر شده بود و عمرشون به دنیا نموند..
پدرای شما برای اینکه خسرو از موضوعه ویلا با خبر نشه اون رو مخفی نگه داشتن..فقط عمه خانم بود که خبر داشت..اقای کیهانی می دونست خسرو با علم به اینکه چنین ویلایی وجود داره دست به کار میشه و به بهانه ی سهم الارث نیمی از اونجا رو تصاحب می کنه..ایشون هر چقدرکه سهمه خسرو از ویلا می شد رو نقدا به حسابشون واریز کرده بودند..ولی هیچ وقت نگفتن که این پول از بابته چیه..
خسرو هم فکر می کرد باقی مونده ی ارثیه ای که بهش تعلق می گیره..و به این شکل ویلا از همگان مخفی باقی موند و در اخر قسمته شما 6 نفر شد..راستی شنیدم همه تون می خواین اونجا زندگی کنید درسته؟..
همگی با لبخند نگاهی به یکدیگر انداختند و سرتکان دادند..
این عالیه..ولی تو 2 تا ویلا چطور می خواین زندگی کنید؟..
رادوین لبخند زد و در جواب اقای شیبانی گفت: تصمیم گرفتیم درست کناره اون دوتا ویلا یه ویلای دیگه هم بسازیم که هر سه تا خانواه پیشه هم باشیم..
اقای شیبانی همراه با لبخند سری تکان داد ..
تو مسیر ویلا بودند..
تارا رو به راشا کرد وگفت: باورم نمیشه امشب شبه عروسیمون بود..یعنی همه چی تموم شد؟..
راشا خندید ..
چی رو تموم شد؟..تازه از فردا همه چی شروع میشه خانمی..کجای کاری؟..
تارا هم خندید..بعد از سکوته کوتاهی گفت: راشا هر وقت یاده اون موقع ها و اون شب میافتم ترس وجودمو بر میداره..
راشا چشمانش را باریک کرد وگفت: کدوم شب؟..
همون شبه تصادف..خیلی بد بود..
نفس عمیق کشید..ارام گفت: اره..برای من که یه عمر گذشت..توی همون چند شبه اول حس می کردم 10 سال از عمرم تموم شد..مرگ رو به چشم دیدم..