مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت86 🔴رایان زد به بازوش :برو دیگه چقدر غر می زنی.. راشا نگاه کوتاهی بهمون انداخت.. بدون ه
#قرعه
#قسمت87
🔴تانیا👇
مجبورا کوتاه اومدم..بهشون گیر نمی دادم ولی خب دوست داشتم یه جوری اعتراض کنم که اینجا نایستیم و
خودمون رو مشتاق صدای شازده نشون بدیم..همینجوری روشون زیاد بود وای به حال اینکه یه نمه توجه هم بهشون
بشه دیگه واویلا..
کنار دیوار ایستادیم ..نگاهمون رو به همه طرف می چرخوندیم لای ویلا..مثلا برامون مهم نبود ولی در حقیقت داشتیم
به صدای گیتار وترانه ای که راشا می خوند گوش می کردیم..
مجبور بودیم ..چون اون دوتا نره غول که اون بالا وایساده بودن و انگار نه انگار.. ولی خب بذار دامبول و دیمبول
شون تموم بشه به حسابشون می رسم..
هه..بهشون میگیم عمه مون مرده میگن به ما چه..عوضیا..یه به ما چه ای نشونتون بدم کیف کنید..صداش قطع شد ولی صدای فریاد اعتراض امیز مهمونا بلند شد که ازش می خواستن بازم بخونه..
خواستیم بریم جلو که دیدم باز صدای گیتارش بلند شد..
ترلان :ای بابااااااا..انگار دست بردار نیستن..نکنه تا صبح می خوان بزنن و بخونن؟!..
تارا مثلا اروم زیر گوش ترلان گفت: حالا بی خیال شو تا صدای تانیا رو در نیاوردی..بذار گوش کنیم ببینیم چی می
خونه..انگار اومدیم کنسرت مفتی..
ترلان خندید..منم که شنیده بودم چپ چپ به تارا نگاه کردم که تند سرشو برگردوند..ناخداگاه لبخند زدم و منم از
روی اجبار گوش کردم..
صداش انصافا عالی بود..از اون بهتر گیتار زدنش بود..ولی همه شون بخوره تو سرشون که ادم نیستن..
داشت اهنگ " شیفته از سعید اسایش" رو می خوند..شاد و جذاب بود..
با کمال تعجب دیدیم اومد تو بالکن و لب پله نشست..همونطورکه گیتار تو دستاش بود می زد و می خوند..بشمار سه
جمعیت دروش جمع شدند..هر کدوم یه سمت نشستند..
به راحتی می دیدیمش که روی اولین پله نشسته بود و با صدای فوق العاده جذابی می خوند..ژست خاصی گرفته بود و تماما سرش پایین بود..مهمونا هم هماهنگ با صداش دست می زدند..
*چه حس خوبیه وقتی*
*دست هات تو دستامه*
*اونقدر تو خوبی عزیزم*
*هر جا هستی جامه*
*گم میشم توی خیالت*
*تا با تو پیدا شم*
*میخوام تا آخر دنیا*
*هر جا باشی باشم*
*دلم میره برات*
*نگو که دیره برات*
*دلی تو سینمه*
*که درگیره برات*
*خوبه حالم با تو*
*خوش به حالم با تو*
*زندگی میکنم
*تو خیالم با تو*
*خیلی نازی *
*نده منو دیگه نازی بازی
به تارا و ترلان نگاه کردم..مبهوتش شده بودن..مخصوصا تارا..همیشه عاشق موسیقی و اهنگ بود..ولی عشقش به
حیوونای عزیزش باعث شده بود دنبالش رو نگیره و به همین علاقه ی خشک و خالی بسنده کنه..
راشا سرش رو بلند کرد و نگاه خیره ش رو به ما دوخت ..نگاهش از روی من و ترلان رد شد..و زل زد به تارا..
نگاهم بین هر دوتاشون در رفت وامد بود..تارا هیچ عکس العملی نشون نمی داد..فقط نگاه می کرد..ولی راشا همراه اینکه می خوند و گیتار می زد لبخند جذابی هم به روی لباش داشت..
*نمیتونم از تو دیگه*
*چشم بردارم*
*دست خودم نیست خوب*
* خیلی دوست دارم*
*یه جوری میخوامت *
*که همه کور میشن*
*به من و عشق تو*
* همه مشکوک میشن*
*خیلی نازی، خیلی نازی*
*نده منو دیگه نازی بازی*
داشت با چشماش تارا رو درسته قورت می داد..عجب عوضی بودا..
دیدم تارا عین خیالش نیست تند بازوش رو گرفتم کشیدمش سمت خودم..بیچاره کُپ کرده بود..
تارا معترضانه گفت :چته؟!..تو حس بودما..خیلی باحال می خونه المصب..
تکونش دادم و زیر لب گفتم :حرف نباشه..مگه ندیدی چطور با چشماش داشت می خوردت؟..تو هم که انگار نه انگار..
تارا نگاهش کرد :نه بابا..متوجه نشدم..گفتم که تو حس بودم نفهمیدم..
ترلان با لبخند گفت :همچین زل زده بودی بهش که اونم تند تند لبخند تحویلت می داد.. لابد پیش خودش فکرکرده دخترِ از خداش بود..
eitaa.com/manifest/1834 قسمت بعد