eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت90 🔴هانی نگاهی به ویلای دخترا انداخت و گفت :اونجا کی زندگی می کنه؟!.. رایان مسیر نگاه ا
🔴دوست داشت یک جوری حرصش را خالی کند.. به طرف بوته های کنار دیوار رفت و با حرص به ان لگد زد ..گل هایش را چید و لگدمال کرد.. زیر لب با خشم گفت :مرتیکه ی نفهم..از خدات باشه که با من حرف می زنی..فکرکردی کی هستی؟.. با شنیدن صدای ظریف دختری با تعجب برگشت..اونطرف توریِ فلزی دختری با چشمان مشکی براق با خشم به پریا زل زده بود.. تارا با عصبانیت دستش را به کمرش زد و گفت :اوهوی..مگه ماله باباته که اینجوری بهش لگد می زنی؟.. پریا که از دست راشا عصبانی بود و حرف تارا بهانه ای برایش شده بود تا حرصش را جایی و بر سر کسی خالی کند تقریبا داد زد :به تو چه ؟..اگه ماله بابای من نیست واسه بابای تو هم نیست..هر کار دلم بخواد می کنم..گرفتی؟.. تارا گارد گرفت :خفه شو دختره ی فضول..عجب رویی داری تو..معلومه که ماله بابای منه.. پریا که تعجب کرده بود ولی هنوز هم خشمگین بود داد زد :اصلا تو کی باشی؟..اینجا چی می خوای؟.. تارا دستش را تو هوا تکان داد :به تو ربطی نداره..این منم که باید بپرسم کی هستی و اینجا چه غلطی می کنی؟..اصلا با اجازه ی کی به اموال شخصی ما خسارت می زنی؟.. پریا پوزخند زد و گفت :اموال شخصی ما؟!..برو بابا تو هم..من.. راشا :اونجا چه خبره؟!.. پریا برگشت و با دیدن راشا صاف ایستاد..تارا بیشتر اخم کرد ولی با یاداوری نقشه ای که کشیده بودند اخم هایش باز شد .. راشا کنار پریا ایستاد ..بی توجه به او رو به تارا گفت :چیزی شده؟!.. تارا دست به سینه نگاهی به پریا انداخت و گفت :از ایشون بپرسید .. راشا پرسشگرانه به پریا خیره شد..ولی پریا حرفی نزد و تماما تو چشمای راشا زل زده بود.. تارا به بوته اشاره کرد وگفت :نگاه کنید..خودتون می فهمید.. راشا به بوته ای که کنارش بود نگاه کرد..گل هایش کنده و روی زمین له شده بودند..چند تا از شاخه هایش هم شکسته بود.. اخم کرد..سرش را بلند کرد وبه پریا نگاه کرد.. پریا که به لکنت افتاده بود با انگشت به تارا اشاره کرد :اصلا ایشون کی هستن؟..که اینطور با من حرف می زنن؟..درضمن من با این بوته کاری نداشتم..اصلا بهش دست هم نزدم تارا دستش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانی گرد شده گفت :ا ِ..عجب رویی داری ..د اخه اگرمن سر نرسیده بودم که کل ویلا رو نابود می کردی.. رو به راشا ادامه داد :همچین با حرص بهش لگد می زد که تابلو بود دلش از یه جا پره.. رو به پریا گفت :قبلا هم بهت گفتم من کی هستم..پس لازم به بازگو کردنش نیست.. با مسخرگی به پریا اشاره کرد رو به راشا گفت :از مهموناتون هستن دیگه؟..کاملا مشخصه.. پوزخند زد و برگشت..تا وقتی وارد ویلا شود راشا با چشم دنبالش کرد.. پریا که نگاه خیره ی راشا را روی تارا دید با اخم گفت :اون داشت دروغ می گفت..اصلا من.. راشا نگاهش کرد..سرد گفت :بسه..مهم نیست کی راست میگه کی دروغ..یه بوته هم ارزش اینو نداره بخوام اینجا وایسم و جر وبحث کنم..شب خوش.. بدون انکه به پریا اجازه ی حرف زدن بدهد از انجا دور شد.. پریا نگاه تندی به ویلای دخترا انداخت .. بعد از ان هم سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد.. *********** "راشا"👇 با خستگی خودمو رو کاناپه پرت کردم..ساعت ۱۲ بود و همه ی مهمونا رفته بودن..خیلی خسته بودم..چشمام باز نمی شد.. رادوین خمیازه کشید و رایان هم این موقع شب سیب گاز می زد.. هر سه سکوت کرده بودیم که.. - کمک..یکی بیاد کمک کنه.. چشمام تا اخرین حد باز شد..یه بار دیگه گوش کردم..یه دختر کمک می خواست..به رادوین و رایان نگاه کردم تا ببینم اونا هم شنیدن یا نه؟.. وقتی نگاه پر از تعجبشون رودیدم از جا بلند شدم..اونا هم ایستادن.. رایان:شماها هم شنیدید؟..انگار یکی کمک می خواد.. رادوین جلو افتاد ما هم پشت سرش..از در رفتیم بیرون..تانیا و ترلان مضطرب توی حیاط ایستاده بودن .. در خروجی باغ از دو سمت باز می شد..هم سمت دخترا و هم سمت ما..یعنی درکل از دو در تشکیل شده بود..برای همین خروجمون راحت تر می شد بدون اینکه دخالتی تو حریم هم داشته باشیم.. از در رفتیم بیرون و جلوی درشون ایستادیم..همین که خواستیم در بزنیم باز شد.. https://eitaa.com/manifest/1873 قسمت بعد