eitaa logo
مانیفست - رمان
331 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_دوازدهم 🍁با کمی تردید کارت و از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم . شرکت ساختمانیه س
🍁بعد مشغول شماره گیری شد ...بعد از مدتی حرف زدن دوباره به سمت من برگشت مرد _ ببخشید اسمتون ؟_ بله رزا نعمتی هستم مرد دوباره اسمم و گفت چند لحظه صبر کرد . بعد از مدتی تلفن رو گزاشت و دوباره منو مخاطب قرار دادمرد _ بله بفرمائید از اون طرف طبقه ی 12 بعد از تشکر کردن از اون مرد مسن به سمت آسانسور رفتم و منتظر شدم ..بلاخره بعد از مدتی آسانسور اومد و منم سوار شدم ..نگاهی به شماره های توی آسانسور انداختم کل کلید ها 12 طبقه بیشتر رو نشون نمیداد ..پس معلوم بود که کل ساختمون تجاری مال این شرکته .آخه اسمای هر قسمت رو کنار دکمه ی همون طبقه زده بودند و این کا رو برای یه تازه واردی مثل من خیلی راحتر میکرد ..کلید 12 رو فشار دادم و لحظاتی منتظر موندم ..بعد از مدتی با صدایزنی که اعلام میکرد طبقه ی 12هُم، از آسانسور خارج شدم و بهسمت دری که رو به روی آسانسور بود رفتم ..نگاهی به در انداختم ..یه در قهوه ای سوخته با کنده کاریای زیبا ..بعد از مدتی معطلی چشمم به دوربینی افتاد که بالا گوشه ی در نصب بود و الان زوم بود رو من ..پس تا الان باید متوجه شده باشه که من اینجام ..نفسمو فوت کردم و زنگ در رو فشار دادم بعد از چند لحظه انتظار یه پیرمرد که قیافه ی مهربونی داشت در و برام باز کرد بعد از سلام دادن به اون مرد رفتم داخلشرکت مدرن و شیکی بود و با دو رنگ مشکی و خاکستری دکور شده بود ..خیلی شیک و مدرن ..یه سالن نسبتا بزرگ و دو راهرو که مسلما یکیش به توالت اون یکی به اتاق غذا خوری میخورد ..سه تا در بیشتر نیود رو یکیش بزگ نوشته شده بود مدیریت و یکی دیگش هم معاون یه اتاق دیگه هم بود که کنار اون میز منشی قرار داشت و با توجه به در بازش و مبلایی که داخل بود پیدا بود که اتاق انتظار هستش دست از کناکش برداشتم و به سمت میز منشی حرکت کردم ...بعد از رسیدن به میزش یه سرفه ی مصلحتی کردم تا صدام صاف شه با سرفه ی من منشی سرشو بلند کرد و نگاهی بهر کرد ..یه زن 30 ساله ..برعکس خیلی از منشیهای دیگه ای که قبلا دیده بودم این یکی آرایش چندانی نداشت و خیلی هم ساده بود ..منشی_ برفرمائید ..میتونم کمکتون کنم ؟صدای مهربون و دوستانش باعث شد که یه خنده ی کوچولو بیاد رو صورتم ..اونم متقابلا بهم لبخند زد و منتظر نگام کرد .._ بله سلام .راستش میخواستم که آقای آریامنش رو ببینم ..منشی _ باشه عزیزم چند لحظه صبر کن اطلاع بدم لبخندی زدم و منتظر شدم ..اونم بعد از اینکه به خود آقای آریا منش اطلاع داد بهم نگاهی انداخت با لبخند ازم خواست تا برم داخل منم لبخندشو جواب دادم و به سمت در اتاق رفتم ..پشت در اتاق ایستادم و بعد از کشیدن نفس عمیقی دو تا تقه به در زدم ..با شنیدن صدای خشک و رسمیه ی آریامنش در باز کردم و وارد اتاق شدم ..یه اتاق بزرگ با همون دکور بیرونی ..فقط وسایلای داخل اتاق کمی متفاوت بود ولی واقعا شیک و مدرن چیده شده بود وهر چیزی دقیقا جایی بود که باید باشه ..چشمم و از اتاق گرفتم و دوختم به رو به روم که خود آریامنش رو دیدم در حالی که دستاشو گره زده بود به هم و گذاشته بود رو میزش آریامنش _ بیا بشین دخترم ..از کلمه ی دخترمش خوشم اومد .و تازه یادم افتاد که یادم رفته سلام کنم ..سریع به خودم اومدم و صدامو صاف کردم _ سلام آریامنش _ سلام بیا بشین رفتم و نشستم رو مبلایی که رو به روی میزش بودند ..آریامنش _ خب چی میخوری تا سفارش بدم ؟_ مرسی آقای آریانش من چیزی میل ندارم ..بهتره با هم صحبت کنیم آریامنش _ اونم به موقعش .چقدر تو عجولی دختر جون ..بعد تلفن روی میزش و برداشت و سفارش دو تا قهوه با کیک رو داد ..بعد از جاش بلند شد و اومد رو به روی من نشست ..دوباره دستاشو به هم گره زد و گذاشت رو زانوهاش ..چونش رو هم تکیه داد به دستاش و زل زد بهم داشتم کم کم معذب میشدم که به حرف اومد ..آریا منش _ خب فکر کنم بدونی که چرا اینجایی کمی جا به جا شدم .._ بله ولی نه کامل آریامنش _ خب من بهت میگم ..صدای تقه ای در بلند شد و بعد از اون همون پیرمردی که درو برام باز کرده بود با سینیه تو دستش وارد شد ..به قهوه و یه کیک رو گذاشت جلوی من و یه قهوه و کیک رو هم گذاشت رو به روی آریامنش. https://eitaa.com/manifest/2760 قسمت بعد