eitaa logo
مانیفست - رمان
331 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی 🔹 لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁_ مم ..اهم ..ببخشید می
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁دست به کمر وایسادم و یه دیدی به اینور و اونور انداختم ..خب همه چی حاضر و آمادست حالا میمونه یه چیز مامان و بابا ..اونا رو چیکار کنم ؟؟ یه دست مانتو و شلوار و شال برداشتم و پرت کردم رو تختم تا بیام بپوشم برای اولین بار نگاه نکردم ببینم چی بپوشم بهتره، از اتاق رفتم بیرون و یه نگاهی تو سالن و یه نگاهی به اینور و اونور انداختم ..وا پس مامان و بابا کجان .. _ مامــــــان ، بابــــــــــا !!!!! کجائیید شما ؟؟ صدای مامان از آشپزخونه بلند شد مامان _ بیا اینجا دخترم به سمت آشپزخونه رفتم و سرمو بردم داخل _ اا بابا جونممم که اینجاست خوش میگذره ؟؟؟ بابا _ دخترم بیا اینجا تا یه چیزی بهت بگم مامان _ سعید من راضی نیستم بابا _ عزیزم شوهرشه حق داره مامان _ باشه هنوز که ازدواج نکردن تازه به هم محرم شدن بابا _ اشکالی نداره باشه بلاخره که ازدواج میکنن با تعجب داشتم بهشون نگاه میکردم .چی شده ؟؟ یکی به منم بگه ؟؟ _ بابا اتفاقی افتاده ؟؟ بابا _ آره دخترم برو چمدونتو بردار و به اندازه ی دو ماه لباس بردار _ چـــــــی ؟؟ چرا بابا _ عزیـــــــ..... مامان پرید وسط حرفش مامان _ نه سعید من نمیزارم بابا _ عزیزم دست من تو که نیست مامان _ یعنی چی که دست من و تو نیست .مگه دختر ما نیست بابا _ درسته بیا بریم کارت دارم بعد بلند شد و به سمت اتاقشون حرکت کرد مامانم لیوانشو هل داد عقب و با اکراه بلند شد ..فقط من اون وسط دو تا شاخ در آورده بودم و داشتم نگاشون میکردم . اونا که رفتن منم گیج زل زدم به میز ..یعنی چی شده ؟؟مامان چی و نمیزاره ..؟؟؟ فکر کردنم زیاد طول نکشید چون با دیدن ساعت روی گوشی هوش از سرم پرید ..الان که مامان بابا رفتن با هم بحرفن بهترین موقعیته که منم جیم بزنم سریع گوشیمو برداشتم و یه اس به امیر دادم .. _ امیر تا نیم ساعت دیگه اینجا باش .. هنوز پامو از آشپزخونه بیرون نزاشته بودم که جوابش اومد امیر _ رفتن عزیزم ؟؟ قربون تو پسر خاله ی عزیزم برم که اینقده جیگرییی _ آره زود باش نیم ساعت دیگه اینجا باشیا امیر_ اوکی پَ فعلا _ فعلا سریع به سمت اتاقم رفتم و زود لباسامو پوشیدم یه نگاهی به آینه انداختم که تازه متوجه شدم ای وای من ..اینا که همه مشکیه انگار عذادارم . ولی بازم کَین پِغابلم ( مشکلی نیست به آلمانی ) سریع موهامو درست کردم و بعد از برداشتن گوشیم و نوشتن یه تومار واسه مامان و بابا به سمت بیرون حرکت کردم ولی با بیاد آوردن اینکه کفش یادم رفته یه جیغ خفه کشیدم و خودمو با کله پرت کردم تو اتاقم سریع یه کفش ساده پاشه 10 سانتی برداشتم ، چشمم خورد به تختم با دست یکی محکم کوبیدم تو پیشونیم یعنی مُنگول به من میگنا میخواستم بدون کوله ام برم ..