مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_وپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁پسر _ که اینطور
#ازدواج_اجباری
#قسمت_شصت_وشش
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁خواستم اسمشو صدا کنم که چشمم به مردی افتاد که داشت با قدمهایی اروم وارد اون دریای بیکران میشد ..ته دلم ریخت ..حسم بهم
میگفت اون همون کسیه که تمام وجودمو احاطه کرده ..
با وحشت به سمتش حجوم بردم و تنها کلمه ای که از دهنم خارج شد یه نه کشیده و بلند بود ..
_ نه ..
.
.............................
با تکونای دست کسی از خواب بلند شدم ..بدنم عرق کرده بود و هنوزم یه حس بدی تو بدنم مونده بود ..یعنی کی بود ؟ اون شخصی
که تقریبا هر شب تو خوابم میدیدمش ..
و هر دفعه هم یه جوری ، یه اتفاقی باعث میشد که نتونم صورتشو ببینم ..از همه بدتر این کابوسی بود که برای اولین بار بود
میدیدمش و این کابوس هم چیزی نبود جز از دست دادن اون کسی که تو خواب بدجور برام عزیز بود ..
با تکونای دست یه نفر به خودم اومدم و با وحشت بهش نگاه کردم ..
ساشا _ چته ؟ دختر حالت خوبه ؟ چرا جیغ میکشیدی ؟
دست خودم نبود اشکام جاری شدن و کل صورتم و در بر گرفتن .چیزی از خیابون و اون ماشینی که به سمتم میومد یادم نبود ..اینکه
بعد از اینکه چشام بسته شد چه اتفاقی افتاد در هر صورت من چیزی ندیدم و این طبیعی بود که چیزی هم یادم نباشه .
یه لیوان آب گرفت جلوم که بیمعتلی سرکشیدمش و دوباره بدنم به لرزه افتاد ..دهنمو باز کردم ..
فقط یه کلمه گفتم و بی اختیار خودمو پرت کردم تو بغلش ..شاید امشب فقط این بغل بود که میتونست منو به آرامش برسونه ..
_ کا ..کابوس ...
و بعد صدای حق حق ضعیف من بود که با صدای ساشا قاطی شد ..
ساشا _ هیسس هیسس ..نترس آروم باش ..اون فقط یه خواب بود عزیزم ..آروم .هیسس
یه لحظه به این فکر کردم که صداش چقدر شبیه اون کسی بود که تو خواب داشتم از دستش میدادم ..با این فکر گریه ام بیشتر شد
..
به طرز غیر معمولی ساشا مهربون شده بود ..دستای نوازشگرش که رو موهام میکشید و با حرفاش سعی در آروم کردن من داشت ..
حس عجیبی تو بغلش داشتم ولی ...نمیدونم ..نمیدونم این افکار آخر سر باعث دیوونه شدن من میشن ..
ساشا _ آروم عزیزم ..بهتره بهش فکر نکنی ..حالا آروم بگیر بخواب
با دستش منو به پشت خوابوند رو تخت و پتو رو روم کشید ..بوسه ی آرومی رو موهام زد که چشام گرد شد ..از مهربونی تعجب بر
انگیزش ..خواست بلند شه که دستشو گرفتم ..
ترس از دست دادن اون شخص تو خواب ، یا شایدم صدای عجیب و بینهایت شبیه ساشا ، شاید باعث این شد که نزارم ازم دور بشه
..یه ترس عجیب از دست دادن .. ولی نمیدونم از دست دادن چی ؟
_ نرو ..من میترسم ..
لبخند ارومی بهم زد و نشست گوشه ی تخت .دستمو گرفت تو دستاش پ
ساشا _ بخواب من اینجام
چشمامو آروم بستم تا بخوابم ولی
دوباره اون صحنه اومد جلو چشمام ..دلیل اینکه از اون صحنه اونقدر وحشت داشتم و نمیدونستم ولی هر چی بود باعث میشد که نتونم
بخوابم ..
چشمامو که باز کردم متوجه نگاه خیره اش رو خودم شدم ..هیچ حرفی نزد ..هیچی نگفت ..فقط اخماش بود که دوباره تو هم بودن ..
چند لحظه نگام کرد و کلافه پوفی کشید .اومد کنارم رو تخت و دراز کشید ..بی هیچ حرفی دستشو انداخت دورمو منو کشید سمت
خودش