eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتم 🍁صورتشو ازم گرفت تا اشکیو که ریخت نبینم دلم گرفت ..چرا آخه سرنوشت ما این
راسش اون ده دقیقه رو هم واسه اینکه از استرسم کم بشه و بتونم خونسردیه خودمو به دست بیارم مونده بودم ..از در اتاق که بیرون رفتم مستقیم رفتم سمت پله ها .. خیلی خانمانه و ریلکس به سمت طبقه ی پائین سرآزیر شدم ..راستش دلم نمیخواست جلوی پسره کم بیارم ..چون قبلنا از همون سعیدی که بگم خدا چیکارش کنه ..شنیده بودم که پسر این خونواده خیلی مغرور و خودپسنده ..اصلا دلم نمیخواست حرکت ناشایستی از خودم نشون بدم تا بعدا سوژَش باشم ..واسه همین تا جایی که تونستم با یه قیافه ی ریلکس و مغرور از پله ها اومدم پائین . به آخرین پله که رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و دوباره راه افتادم سمت پزیرایی .. قدم اول ...قدم دوم ....سوم....چهارم....پنجم....ششم ...دهم ...سیزدهم و بلاخره رسیدم .. یه نگاه کلی به جمعی که تو پزیرایی بودن انداختم .. پدرم و مادرم ..یه مرد مسن به همراه یه خانم مسن به هر دوشون میخورد آدمای مهربون و خوبی باشن خیلی خودمونی با پدرو مادرم بحث میکردن .. در آخر چشمم خورد به دو نفری که اونطرف کنار هم نشسته بودن و در واقع میتونستم نیم رخ هر دو رو ببینم ..هر دو خوشتیپ و خوشکل بودن ..ولی اصلا برام مهم نبود ..حتی مهم نبود که کدومشون قراره همسر آینده ی من بشه .. هیچکس هواسش به من نبود و هر کس داشت با یه نفر حرف میزد ..حتی متوجه تق تق پاشنه های کفشمم نشدن .. یه قدم دیگه هم برداشتم و یه کمی صدامو صاف کردم ..در حالی که سعی میکردم صدام هیچ لرزشی نداشته باشه با صدای بلند سلام دادم که همه ی جمع ساکت شدن و بعد از مدتی که بهم نگاه کردن جواب سلاممو دادن ولی همون خانم مسنه از سر جاش بلند شد و اومد سمتم. خانمه _ وای سلام عروس گلم ..چقدر تو نازی بیا اینجا عزیزم .. اول بغلم کرد و یه کمی صورتمو بوسید بعد دستمو گرفت و منو کشید سمت جایی که خودش نشسته بود ..رو مبل نشست و به منم اشاره کرد که کنارش بشینم .. به پدرم نگاه کردم که با چشاش بهم اجازه داد ..اومدم بشینم که صدای زنگ در بلند شد ..واسه همین دوباره صاف ایستادم ..و به آیفون تصویری از همون فاصله نگاه کردم ..استرس و میشد از تموم حرکاتم خوند ..میدونستم که کیه و از همین میترسیدم بابا _ رزا جان واسه چی وایسادی ؟ خب برو درو باز کن ببین کیه دخترم .. _ چشم بابا ..الان به سمت در حرکت کردم ...با چشمای پر از استرس و کنجکاوی به تصویری که تو آیفون بود خیره شدم ..میدونستم کیه ولی بازم دلم میخواست انکارش کنم ..اخلاقشو میدونستم و از همین میترسیدم .. ************ از این میترسیدم که حرف یا بحثی به وجود بیاد و اون نتونه خودشو کنترل کنه ..پدر و مادرمم بیش از اندازه دوسش داشتن و این کارو سختر میکرد . نه میتونستم بیرونش کنم و نه جلوشو بگیرم مجبور بودم صبر کنم ببینم امشب قراره چی پیش بیاد .. اگه این موضوع پیش نمیومد مطمئن بودم همسر آیندم امیر بود کسی که پدرم انتخاب کرده بود و من هم به طور اتفاقی حرفاشو با مامان شنیدم .. سرمو تکون دادم و با استرس فراوان درو باز کردم . خودمم به سمت در رفتم و جلوش ایستادم فکر کنم رنگم پریده بود .دستامم که به وضوح میلرزید و نمیتونستم جلوشو بگیرم ..دست خودم نبود ..خونواده ی من بیشتر از هر چیزی رو آبروش حساسه و اگه امشب اشتباهی پیش بیاد بابا صد در صد ازم ناراحت میشه.. واسه همینم به امیر چیزی نگفته بودن ..داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یهو دیدم کشیده شدم تو یه جای امن .. به خودم که اومدم دیدم امیر هست ..داشت تندتند کنار گوشم حرف میزد . امیر _ سلام ..دختر چته تو ؟ چهار ساعته جلوت وایسادم حتی صدامم نمیشنوی که ..چرا رنگت پریده ؟ خبریه ؟ اتفاقی افتاده ؟ دِ حرف بزن دیگه دختر جون به لبم کردی .. https://eitaa.com/manifest/2755 قسمت بعد