eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفدهم 🍁_ آ...آره ..آره ..ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد صدای نکره ی ساشا عین ی
🍁ساشا _ بلایی به سرت بیارم که مرغای آسمون که سحله کل دنیا به حالت زار بزنن ..اینو یادت باشه تا دیگه جلوی من اون زبون سه متریتو تکون تکون ندی ..چون اگه این دفعه یه کمیشو کوتاه کردم دفعه ی بعدی از ته حلقت میکنمش که کلا بیزبون شی موهامو ول کرد و سرشم برد عقب دستشو به نشونه ی تحدید گرفت سمتم ساشا _ من به همراه پدرم پس فردا میایم خونتون بهتره جوابت مثبت باشه چون اگه منفی باشه قول نمیدم که دیگه بتونی خونوادتو ببینی ..فکرم نکن که از حرفای پدرم بیخبرم پس بهتره زبون به دهن بگیری و الان که اومد جوابتو بش بگی وگرنه من میدونم و تو شکه بودم و حتی نمیتونستم حرف بزنم تا دهن باز میکردم چیزی بگم خفه میشدم ..این چرا اینطوری میکنه ؟ چرا دلش میخواد منو هی عذاب بده ؟ آخه من مگه چه هیزم تری بهش فروختم که باید بخاطرش مجازات بشم ..بلاخره به خودم اومدم و زبونمو باز شد _ تو خیلی بیخود میکنی که بخوای کاری کنی ( چی گفتم همش اصرات ترسه ..خب معلومه ) کی گفته من حاضرم زن توی روانی بشم ..عمرا ،حاضرم خودکشی کنم ولی زن تو نشم ...خواستم ادامه بدم که با فشاری که به مچ دستم آورد صدام خفه شد و شروع کردم به ناله کردن .. نامرد همچین دستمو گرفته بود و فشارش میداد که دیگه اشکم داشت میریخت .._ آی آی دستمو ول کن روانی شکست ..آخ با تو ام ساشا _ خوبه که میدونی روانیم پس بهتره باهام راه بیای حرفات و نشنیده میگیرم ..میدونم که مامان باباتو خیلی دوست داری پس کاری نکن کاریو که نمیوام باهات بکنم ..گرفتی ؟بعد به شدت دستمو پرت کرد که محکم خورد به لبه ی تخت و آخم بلند شد ..به سمت در رفت و درو بازش کرد قبل از اینکه بره بیرون دوباره برگشت سمتمو انگشت اشارشو به حالت تهدید وار گرفت سمتم ساشا _ بهتره به حرفایی که بهت زدم عمل کنی ..چون اینو بدون که اگه بخوای دورم بزنی آنچنان حالی ازت بگیرم که تا جون داری یادت نره ..بعد هم رفت بیرون و درو محم زد به هم ..با بیرو رفتنش از اتاق شدت ریزش اشکام بیشتر شد همینطور دستم بود که از درد زیاد نمیتونستم تکونش بدم نامرد همچین مچ دستمو فشار میداد که نزدیک بود پودرش کنه ..با به یاد آوریه حرفاش از بس شدت گریم زیاد شده بود به نفس نفس افتاده بودم و نمیتونستم درست نفس بکشم ..شاید کل حرفاش 5 دقیقه هم نشد ..ولی همچین منو به رگبار گناه نکرده بست که الان حتی خودمم به خودم شک کردم که نکنه کاری کردم و خودم خبر نداشتم ..یهو احساس کردم که راه تنفسیم بسته شده هر چی تلاش میکردم که یه کمی هوا وارد ریه هام بشه اما دریغ از یه ذره اکسیژن ..خدا به دادم رسید وگرنه مرگم حتمی بود ..چون همون لحظه در اتاق به شدت باز شد و اول پدرجون و پشت سرش دوتا نگهبان به همرا یه دکتر و دو تا پرستار خیلی سریع وارد اتاق شدن ..دکتر تا منو تو اون حال دید سریع با صدای بلند به پرستارا تشر زد .دوئیدنشون رو به سمتم دیدم ولی چون دیگه تحملم تموم شده بود چشام بسته شد و بیهوش شدم ................با سوزش دستم چشمامو باز کردم و با دیدن همون دکتری که بهم کارتشو داده بود خیالم راحت شد ..فکر میکردم که ساشاست و دوباره اومده سراغم ..ببین باهام چیکار کرده که حتی از حظورشم وحشت دارم..فکر کنم داشت ازم خون میگرفت ..اصلا اسم این دکتره چی بود ؟؟؟ صبر کن ببینم ..اه من که اینقدر کم حافظه نبودم ..چینی بین ابروهام اومد و سخت تو فکر این بودم که اسم این دکتر خوشتیپ و خوش اخلاق چی بود ؟بلاخره با دیدن کارتی که رو سینش بود یادم اومد اسمش چی بود ..سیاوش فهیمی یه لبخند نشست رو لبام. eitaa.com/manifest/2774 قسمت بعد