eitaa logo
مانیفست - رمان
328 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب رمان لجبازی تموم میشه برید گروه تو نظر سنجی امروز شرکت کنید
۴ شهریور ۱۳۹۷
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت73 🔵آهی کشیدم و برگشتم سرجام.....خواستم برم بیرون آب بخورم که صدای اس ام اس گوشیم بل
🔵سریع پریدم توی آشپزخونه.....چند دیقه بعد بابا و مامان همراه آقای شکوهی و خاله مهتاب و پرمیس و درآخر هم پارسا اومدن داخل....خوبی آشپزخونه این بود که ته سالنه و از در ورودی چیز زیادی مشخص نیست!....برای همینم نتونستم خوب پارسا رو بررسی کنم!.... وقتی همه رفتن توی پذیرایی منم از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم سمت پذیرایی....نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ سلام...خوش اومدین.... به سمت خاله مهتاب رفتم و همونجور که باهاش دست میدادم گفت: ـ حالت خوبه دخترم؟!...به خدا وقتی فهمیدم پرمیس سهل انگاری کرده خیلی عصبانی شدم!....دیگه شرمنده شدیم عزیزم! نه به این با محبتی مادر نه به این بی محبتی دختر!...من نمیدونم این پرمیس به کی رفته!...لبخندی زدم و گفتم: ـ مرسی شما لطف دارین....به هر حال اتفاقیه که افتاده.... با آقای شکوهی هم احوال پرسی کردم....نگاهم افتاد به پارسا....تیپش رو بررسی کردم....مثل همیشه خوش پوش....با دیدن نگاهم لبخند محوی زد و گفت: ـ خوبید نفس خانوم؟!....بلا به دور... منم نا خودآگاه لبخند محوی زدم و گفتم: ـ ممنون سلامت باشید.... نزدیک تر شد و قلب من اومد تو پاچه ام!...صداش رو پایین آورد هرچند توی اون شلوغی کسی متوجه نمیشد!....ولی صدای پایینش نفسم رو حبس میکرد: ـ واقعا نگرانت شدم....!! از اینکه جمع نبست و منو مفرد خطاب کرد اصلا ناراحت نشدم!....بلکه داشتم ذوق مرگ میشدم!....آب دهنم رو به سختی قورت دادم و به زور گفتم: ـ ممـ....نون! چیز دیگه ای نگفت و منم روی مبل دونفره کنار پرمیس نشستم.... ********** دستی به روی پیشونیم کشیدم....اه اه چطور با این باند خودم رو تحمل کردم؟!....به زخم بخیه نگاه کردم....پیشونیم داغون بوده ها!....آروم آروم با زخم خشک شده اش بازی کردم.....خیلی شیک و بدون درد کند و افتاد....لبخندی به خودم زدم....از جام بلند شدم....گوشیم رو برداشتم و وارد آلبوم عکسام شدم.....دوباره به عکس پارسا خیره شدم.....یاد شبی که برای عیادتم اومده بودن افتادم..... اون شب....بعد از اینکه بهم گفت نگرانم شده و منم رفتم تو هپروت،چیز دیگه ای نگفت و نشست....دلم میخواست بشینم همینجور نیگاش کنم!....ولی خب مراعات کردم!... یه یک ساعتی نشستن وقتی خواستن برن....موقعی که پارسا بلند شد با بابا خدافظی کنه از فاصله دور بدون اینکه متوجه بشه ازش عکس گرفتم!!....نمیدونم اگه پرمیس این عکسش رو توی گوشیم ببینه چی کار میکنه!....موقعی که داشتن میرفتن....با یه لبخند محو گفت"انشاالله هیچوقت نیام عیادتتون....تو دلم گفتم ایشالا دفعه بعد با خانواده و گل و شیرینی بیای خواستگاری!!....ولی بازم محجوب سرمو انداختم پایین!...همچین دختر خجالتی هستم من! از آلبوم عکسام خارج شدم....بعد از مهمونی....به جز وقتایی که میرم کلاس زبان دیگه ندیدمش....ولی عجیبه ها!....این استاده که زن بود و قرار بود قبل پارسا بیاد چرا خبری ازش نیست؟!....الان یک ماهی هست که پارسا میاد سر کلاس!....یه چیز دیگه عجیبه....جدیدا پارسا وقتی تدریس میکنه هر چند دقیقه یه بار یه نگاه به من میکنه و دوباره درس رو ادامه میده! شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم....از اتاق بیرون اومدم....از در اتاق آرشام رد شدم....صدای یه موزیک از در نیمه بسته اتاق شنیده میشد: ـ تا ته قصه بمون با من بذار این دلخوشی عادت شه بیا همخونه من تا عشق اینجا هم رنگ عبادت شه از آهنگش خوشم اومد....آروم در نیمه بسته رو باز کردم....نگاهم افتاد به آرشام....روی صندلی میز تحریر نشسته بود و سرش رو گذاشته بود روی میز....فکر کنم خوابه!...آخه آدم که خوابه این همه صدای آهنگ رو میده بالا؟!....به همون آهستگی که اومده بودم عقب گرد کردم و خواستم برم که صداش خشکم کرد: ـ کاری داری؟! برگشتم...چشماش سرخ بود....خو بگیر بخواب چشمات قرمز شده!....ولی آدمی که خوابش میاد که انقدر چشماش قرمز نمیشه!....اینایی که من میبینم چشم نیستن که...دوتا گوجه ان....! ـ با تو ام؟! ـ ها؟! ـ میگم کاری داری؟! ـ نه.... ـ پس چرا بدون در زدن اومدی داخل؟! ـ خو در باز بود! ـ هر دری باز بود که معنی نداره بدون اجازه بری... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ خب باش بابا...بیا بزن....ایـــــش! خواستم برم که به با صدای آرومی گفت: ـ تو....پارسا رو....دوست داری؟! آروم آروم برگشتم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم: .... https://eitaa.com/manifest/1912 قسمت بعد
۴ شهریور ۱۳۹۷
هدایت شده از مانیفست - داستانک
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✏️تنها راه شکست دادن خانوما همین راهه تضمین میکنم😂 🚩 @Manifestly
۴ شهریور ۱۳۹۷
امشب دو پارت قرعه داریم و قسمت آخر لجبازی
۴ شهریور ۱۳۹۷
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت94 🔴به افتاب پرست نگاه کردم..رایان هم تو جاش وایساده بود.. رایان: این که افتاب پرسته..
🔴مار سرش رو بلند کرد..حتما فهمیده بود رادوین غریبه ست..درضمن همون کسی بود که طعمه ش رو فراری داده بود.. حتما ازش کینه داشت و این نگاه خیره ش هم نشونه ی همین بود.. شنیده بودم مارها موجودات باهوشی هستن.. افتاب پرست از پشت پرده بیرون اومد..رادوین حواسش نبود و ما اینو نمی دونستیم.. یک راست به طرف رادوین رفت..رادوین که حواسش نبود همین که افتاب پرست کنارش ایستاد شوکه شد و کمر مار رو ول کرد.. مار هم که ترسیده بود و از طرفی تحریک شده بود..گردنش رو با یه جهش کشید جلو به طرف رادوین حمله کرد.. رادوین دستشو اورد جلو که از خودش دفاع کنه ولی مار نیش زد.. از زور درد داد زد و موچ دستشو محکم گرفت..من و رایان سریع پریدیم پایین و به طرف رادوین رفتیم.. نشست رو تخت..می دونستم این مار زهر نداره ولی همین گزیدگی هم می تونست مشکل ساز بشه.. " رادوین "👇 مچ دستم می سوخت..دردش طاقت فرسا بود.. با کوبیده شدن در سرمو بلند کردم..مار زیر میز چمبره زده بود..به در نگاه کردم..راشا با پا بهش لگد می زد .. تا کار رو به جاهای بدتر از این نکشیدید این در لعنتی رو باز کنید..وگرنه مجبور می شیم بشکنیمش... رایان هم کمکش کرد..هر دو با مشت و لگد افتاده بودن به جون در..صورتم عرق کرده بود..می دونستم مار زهر نداره ولی جای نیشش امانم رو بریده بود.. یه دفعه در کامل باز شد.. هر سه تاشون تو درگاه ایستاده بودن.. راشا با خشم به طرفشون یورش برد که رایان جلوش رو گرفت.. راشا با عصبانیت رو به هر سه تاشون داد زد :خیلی بی شعورید .. با این کاراتون می خواید به چی برسید؟ سه تا دختر نفهم که رفتارشون درست عین بچه هاست.. دستشو محکم از تو دست رایان بیرون کشید و به طرف من اومد..رایان هم با اخم نگاهشون می کرد.. ولی دخترا خیلی معمولی به ما نگاه می کردن..انگار نه انگار.. تارا رو به راشا گفت :شما که هی هارت و پورت می کنی..بگو ببینم کار ما بچه بازی بود یا شما سه تا لندهور؟!. فکرکردید نمی دونیم اون سه تا احمقی که اون شب ما رو دزدیدن شماها بودید؟!..برید خدا رو شکر کنید که هنوز از دستتون شکایت نکردیم..وگرنه تا الان صد دفعه دخلتون اومده بود.. با تعجب نگاهشون کردیم.. رایان جواب داد :این حرفا کدومه؟!..کدوم شب؟!..کی شماها رو دزیده؟!..ما؟!.. ترلان :خودتون رو به اون راه نزنید..خیلی خوب می دونیم که شما سه تا شبِ مهمونی اون کارو با ما کردید ..ولی خب هنوز هم واسه شکایت کردن دیر نشده.. راشا عصبانی شد و داد زد :خیلی خب برید شکایت کنید..کو مدرک؟!.. لبخند خاصی روی لبای دخترا نشست..جوری که هر سه تعجب کردیم..تانیا رفت اون طرف اتاق..درست بالای کمد زیر یه عروسک خرسی بزرگ..با تعجب نگاهش می کردم..یه دوربین اونجا بود..سر در نمی اوردم.. دستشو اورد بالا..تعجبمون بیشتر شد..توی دستش یه فیلم بود.. تو هوا تکونش داد و گفت :این همون مدرکیه که می تونه به دردمون بخوره..تموم اتفاقات امشب بعلاوه ی اعترافتون این تو ضبط شده ..پس می بینید که همچین هم بی گدار به اب نزدیم و حواسمون کاملا جمع بوده.. از درد ناله م بلند شده بود..ولی از حرفایی که می زدن دهانمون باز مونده بود..اینا دیگه کی بودن؟!.. راشا با اخم گفت :با این فیلم هیچ کار نمی تونید بکنید..چون خیلی راحت ما هم می تونیم ازتون شکایت کنیم..به همون دلیلی که خودتون بهتر می دونید چیه.. نگاه خاصی بهشون انداخت و به طرف من اومد.. منم به اندازه ی راشا و رایان عصبانی بودم ..ولی حرفی نمی زدم چون از زور درد نا نداشتم لبامو باز کنم و چیزی بگم.. هر سه از بینشون رد شدیم و از اتاق بیرون رفتیم..یه لحظه برگشتم و نگاهشون کردم.. همونطور که صورتم از درد سرخ شده بود نگاهمو دوختم تو چشماشون ..جدی گفتم :کار امشبتون هیچ درست نبود .. اگر از ما سه تا متنفر هستید بهتر بود که به خودمون می گفتید ..در اونصورت منطقی حلش میکردیم.. ولی اینکه بخواید با مار و افتاب پرست ما رو به وحشت بندازید می تونم بگم این کارتون غیر منطقیه.. اصلا یه لحظه هم فکر نکردید که اگر اون مار زهر داشت الان چی می شد؟..منکر نمیشم که کار ما هم درست نبوده... ولی هیچ فکرکردید چی باعث شد اون عمل ازمون سر بزنه؟ ..خودتون شاهد بودید که هر بلایی سرمون می اوردید دم نمی زدیم...ولی وقتی طاقتمون تموم شد مجبور شدیم ..مساوی عمل کردیم ..ولی هر دو طرف افراط کردیم.. eitaa.com/manifest/1911 قسمت بعد
۴ شهریور ۱۳۹۷
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت95 🔴مار سرش رو بلند کرد..حتما فهمیده بود رادوین غریبه ست..درضمن همون کسی بود که طعمه ش
🔴نفس نفس می زدم..هم از خشم و هم از درد.. بهتره قبل از هر کاری خوب به کاری که می خواید انجام بدید فکر کنید..اینبار دیگه کوتاه نمیام ..مطمئن باشید خیلی جدی باهاتون برخورد می کنم.. نگاهمو ازشون گرفتم و همراه راشا و رایان از ویلا بیرون اومدم.. هنوز هم نگاه تانیا رو تو ذهنم داشتم..یه لحظه حس کردم نگاهش ندامت رو داد می زنه ..بین اون ها فقط تانیا بود که این رنگ رو به چشماش داشت..پشیمونی.. *************** رایان بازومو گرفت :باید بریم بیمارستان..درسته مارش سمی نبوده ولی بازم باید دستت معاینه و پانسمان بشه.. راشا :من میرم ماشین و روشن کنم..شماها هم زود بیاید.. همراهشون رفتم..دیگه کم کم داشت سپیده می زد.. مشکل رادوین جدی نبود وبا تزریق امپول .. شست شو و پانسمانِ دستش حالش تا حدودی بهتر شد.. وقتی برگشتند هر سه از زور خستگی به اتاق هایشان رفتند و بیهوش شدند.. تا نزدیک غروب خواب بودند.. تانیا با تعجب به اقای شیبانی نگاه کرد: اینایی که گفتید همه شون حقیقت داشت؟!..میشه یه بار دیگه دقیق بگید این چطور امکان داره؟!.. اقای شیبانی با لبخند سرش را تکان داد :کجای حرفام تعجب برانگیز بود دخترم؟..خب عمه خانم هیچ وارثی نداشت..از قبل وصیت کرده بود که بعد از مرگش 2 سوم اموالش به شما سه نفر برسه..اون هم به طور مساوی مابقی هم به موسسات خیریه بخشیده بشه.. تارا با تعجب گفت :یعنی عمه خانم از این کارا هم بلد بود؟!..پس چرا من همیشه فکر می کردم دستش تو خیر نمیره؟!.. اقای شیبانی:خب ایشون در زمان حیاتشون 2 تا موسسه رو تحت پوشش داشتند..ولی به غیر از من که وکیلش بودم کسی از این موضوع خبر نداشت..خود ایشون این رو خواستند..و حالا طبق این وصیت نامه شما صاحب 3 میلیارد شدید... یعنی نفری 1 میلیارد تومن.. در جا خشکشان زد..دهانشان باز مانده بود..حتی در باورشان هم نمی گنجید که صاحب این همه پول شوند آن هم ارثیه از جانب عمه خانم.. کسی که همیشه با حرف ها و کارهایش ارامش را از انها می گرفت..با دخالت در زندگی تک تک انها حس احترام میانشان برداشته می شد..و حالا از جانب او نفری 1 میلیارد به انها ارث رسیده بود.. وصیت نامه را هر کدام چند بار مرور کردند و هر بار بیشتر از قبل مطمئن می شدند که همه ی اینها حقیقت دارد.. ترلان رو اقای شیبانی گفت : باورنکردنیه..هیچ وقت فکرشو نمی کردم عمه خانم اینکارو بکنه.. اقای شیبانی :خب ایشون هیچ وارثی نداشتند و بعد از مرگشون نمی تونستند همینطور اموالشون رو رها کنن به امان خدا..من وکیل ایشون بودم و در جریان همه چیز قرار داشتم..ایشون چه شخصا و چه کتبا به من گفتند که باید این کار صورت بگیره و در این راستا دو سوم از اموالشون به شما تعلق بگیره.. هر سه با دقت به حرف های اقای شیبانی گوش می کردند.. eitaa.com/manifest/1929 قسمت بعد
۴ شهریور ۱۳۹۷
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت74 🔵سریع پریدم توی آشپزخونه.....چند دیقه بعد بابا و مامان همراه آقای شکوهی و خاله مهت
🔵وا....زده به سرت؟!...برای چی همچین فکری کردی؟! ـ یعنی میگی....دوستش نداری؟! نمیدونم آرشام چطور همچین فکری کرده بود!....فعلا مهم نیست....مهم اینه که نمیخوام کسی از علاقه م به پارسا چیزی بفهمه!....تا وقتی که مطمئن نشدم این عشق دو طرفه اس نمیخوام کسی بفهمه.....مخصوصا آرشام که چشم دیدنمو نداره! ـ چرا ساکت شدی؟!.... آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم: ـ نه!.... صداش لرزید....نمیدونم چش شده!....گفت: ـ ولی من.... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ تو چی؟! ـ دوستت دارم! حس کردم به گوشام اطمینان ندارم....با تعجب بهش خیره شدم....زمزمه کردم: ـ حالت خوبه؟! اومد نزدیک....یه قدم رفتم عقب تر....نزدیک تر اومد....چسبیدم به در و در نیمه بسته هم خیلی شیک بسته شد!....بدجور توی شوکم!....صدای آرشام بلند شد: ـ میدونم پارسا رو دوست داری.... با غیض...حرص...ترس گفتم: ـ چطور به همچین نتیجه ای رسیدی؟! ـ اون شب....وقتی برای عیادتت اومدن....وقتی موقع خدافظی غیبت زد....فکر کردی نفهمیدم ازش عکس گرفتی؟! نفسم حبس شد....خاک دو عالم بر سرم!....من احمق چه فکری پیش خودم کرده بودم که از پارسا عکس گرفتم!؟!؟...باز خوبه آرشام دید!....اگه کس دیگه ای میدید من چه غلطی میکردم؟!...فعلا این چیزا مهم نیست!....فعلا بفهمم این آرشام چش شده!...بعدا به این چیزا فکر میکنم! ـ نفس.... اولین بار بود اینجور صدام میکرد!....همیشه که صدام میکرد....میدونستم میخواد بزنه یه بلائی سرم بیاره!....برای همینم همیشه جواب میدادم"نفس و کوفت!"ولی اینبار گفتم: ـ بله؟! ـ برام مهم نیست کی رو دوست داری!....برام مهم نیست هیچ علاقه ای بهم نداری و ازم بدت میاد!....مهم اینه که....من دوستت دارم!... ـ آرشام... لبخند زد....لبخندش برام تازگی داره!...تا حالا همچین لبخند و همچین لحنی ازش نشنیده بودم گفتم: برو کنار!... ـ نفس!... ـ غلط کردم بی اجازه اومدم تو اتاقت!....آرشام خواهش میکنم برو کنار!.... نگاهش رو ازم گرفت....آروم از جلوم رفت کنار....در رو باز کردم و از اتاقش زدم بیرون....توی اون اتاق و توی اون فضا....حس میکنم نفس کم میارم! ******* وارد اتاقم شدم....در رو بستم و پشت در ولو شدم!....سعی کردم دقایق قبل رو یادم بیارم....آرشام؟من؟اعتراف؟.... سرم رو چند بار تکون دادم....از تنها کسی که انتظار عشق رو ندارم همین آرشام هست! آرشامی که فکر میکردم از بچگی چشم دیدنمو نداره!....زانو هام رو توی دلم جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم....حالا چه جوابی به آرشام بدم؟!...من که هر روز چشمم تو چشمم میفته!...من که نمیتونم نادیده اش بگیرم!...اگه دوباره این قضیه رو پیش کشید من چه خاکی تو سرم بریزم؟!... سرم رو به شدت بالا بردم...به طوری که حس کردم رگ گردنم از توی حلقم زد بیرون!...نکنه آرشام ازم خواستگاری کنه؟!....بابا آرشام رو از نوید بیشتر دوست داره!....نکنه مثل این رمان ها منو بخت برگشته رو مجبور کنه باهاش ازدواج کنم؟!....اون وقت با عشقم به پارسا چه غلطی کنم؟!....خودکشی میکنم!.... خودم از فکر خودم خنده ام گرفت و پوزخندی به عقل معیوبم زدم....با حس نیاز به دستشویی از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم....عجیبه خونه ساکته!...در دستشویی رو باز کردم که.....چشمم خورد به یه سوسک قهوه ای درشت که با شاخک های دراز و مسخره اش داشت عرض اندام میکرد!....نه...نه من نمیترسم!....سوسک که ترس نداره!....فقط و فقط چندش داره!.... دمپایی توی پام رو درآوردم و توی دستم گرفت....بهش نزدیک شدم.....با نزدیک شدنم حرکت کرد و دور تر رفت....عصبی شدم و دنبالش رفتم.... پای برهنه ام روی آبی که روی سرامیک ریخته شده بود رفت....یهو نفهمیدم کجام و چیشد!....فقط صدای جیغم گوش خودم رو کر کرد! به شدت خوردم زمین....اونقدر که حس کردم با گوش های کر شده ام صدای چیرک چیرک خورد شدن باسن و لگنم رو میشنوم!....خدایا من تازه سرم خوب شده!....این بلا رو سر من نیار! نگاهم افتاد به سوسکه!....کثافظ شاخک هاش رو تکونی داد و خیلی شیک و مجلسی از جلوم رد شد و نفهمیدم کجا رفت....اونقدر حرصم گرفت که جیغ دیگه ای زدم و دمپایی رو پرت کردم که اونم به شدت خورد به در!....از اینکه برای اولین بار اونم اینجور وسط دستشویی نشسته بودم حالم داشت بهم میخورد!.....خواستم بلند شم که درد توی کل کمرم پیچید....غلط نکنم دوباره پارسا باید بیاد عیادتم!....عجب امیدوار هم بود که دیگه نیاد عیادتم!....سقه سیاه! دوباره خواستم بلند شم که در به شدت باز شد و چشم تو چشم آرشام شدم....با دیدنش ناخودآگاه سرم رو پایین انداختم.... ـ حالت خوبه نفس؟! زمزمه کردم: ـ به نظرت خوبم؟! 👇👇👇ادامه eitaa.com/manifest/1913
۴ شهریور ۱۳۹۷
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت75 🔵وا....زده به سرت؟!...برای چی همچین فکری کردی؟! ـ یعنی میگی....دوستش نداری؟! نمیدو
وارد دستشویی شد و پشت بندش مامان اومد و گفت: ـ خاک به سرم باز زدی سر خودت بلا آوردی؟!...آخه دختر تو چرا حواست به خودت نیست؟!.... عصبی شدم و گفتم: ـ مامان خب چیکار کنم اومدم بزنم سوسک بکشم پام لیز خورد! مامان خواست چیزی بگه که آرشام تشر زد: ـ میگفتی خودم بکشمش! اینبار سرم رو بلند کردم و گفتم: ـ بهت بگم که بعد مسخره ام کنی از سوسک میترسم و این حرفا؟! یه جوری نگاهم کرد که حس کردم میگه خاک تو سرت!....مامان هم اومد داخل و دستم رو گرفت و با لحن ملایم تری گفت: ـ خیلی بد خوردی زمین؟!...خاک بر سرم نکنه لگدنت شکسته باشه؟! دستم رو کشید و به سختی بلند شدم....گفتم: ـ نه....نگران نباش طوریم نیست.... خواستم حرکت کنم که کمرم بدجور تیر کشید و ناخودآگاه خم شدم....مامان دستم رو فشار داد و گفت: ـ میتونی بیای؟! سرم رو تکون دادم که دستای آرشام دور کمرم حلقه شد....گونه هام داغ شد و گفتم: ـ نه....خودم میام.... خم شد و یه دستش رو گذاشت زیر زانو هام و دست دیگه اش رو پشت کمرم و بی توجه به اعتراض هام بلندم کرد و توی آغوشش کشید.... 🔵🔵🔵پايان جلد اول رمان🔵🔵🔵 جلد دوم رمان هنوز نوشته نشده و آخر رمان باز هست ما یه خلاصه از ادامه رمان بهتون میگیم ولی جلد دوم نوشته بشه تغییرش میدیم(یعنی دو تا پایان داره الان یکیشو براتون مینویسیم بعدا که کامل نوشته شد یه جور دیگه رمان رو تموم میکنیم)👇 هموطور که میدونید پارسا یه تمایلاتی به نفس داره و میخواسته بیاد خواستگاری نفس وقتی میوفته تو دسشویی رو زمین علاوه بر اینکه دیسک کمرش پاره میشه و مجبور به عمل کمرش میشه چشم چپش هم کم کم تار میشه و بعد از مدتی دیگه نمیبینه پارسا وقتی میبینه نفس یه چشمش از کار افتاده کلا قید نفس رو میزنه و با اون دختره که رفته خواستگاریش ازدواج میکنه. اما آرشام به نفس میگه با اینکه یک چشم شدی ولی من بازم دوستت دارم و اگه قبول کنی با هم ازدواج کنیم. نفس هم وقتی میبینه آرشام تا این حد دوسش داره قبول میکنه و با هم نامزد میشن یک سال از نامزدیشون میگذره و نفس تو این یکسال با چشم بند زندگی میکنه مثل دزدان دریایی اما بعد مدتی دکتر نفس پیشنهاد میکنه که چشم نفس رو عمل کنه یا چشمش دوباره خوب میشه و یا برای همیشه چشم چپش کور میشه.نفس این ریسک رو قبول میکنه و عمل میکنه بعد از عمل نفس چشمش خوب میشه و بینا میشه بعد از مدتی آرشام و نفس با هم ازدواج میکنن و با آرشام به خوبی و خوشی یه زندگی پر از شوخی و کل کل رو شروع میکنن دیگه در مورد نوید و اینا نمیگم 😄😄
۴ شهریور ۱۳۹۷
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت96 🔴نفس نفس می زدم..هم از خشم و هم از درد.. بهتره قبل از هر کاری خوب به کاری که می خوای
🔴رایان با استرس گفت :راشا بیا برگردیم..باور کن سه میشه خیط میشیما.. راشا انگشت اشاره ش را جلوی بینیش گرفت .. زیر لب گفت :هیسسس... دلشو نداری برگرد..خودم تنهایی از پسش بر میام.. رایان به بازوش زد :چی میگی تو؟..دارم میگم درست نیست تو میگی دلشو نداری؟..چه ربطی داره؟.. راشا :حالا هر چی..تا این بالا اومدیم..بقیه ش رو هم میریم..درضمن هیچی از این موضوع به رادوین نمیگی..روشنه؟.. رایان با اخم گفت:اولا دستور نده خودم می دونم باید چکار کنم..دوما من یا کاری رو انجام نمیدم یا وقتی قدم اول رو برداشتم بقیه رو هم پشت سر هم بر می دارم.. راشا لباشو کج کرد و گفت : پس پشت سر هم پشت سر من راه بیافت انقدر هم پشت سر هم چرت نگو.. پشت سر هم با این حرفای پشت سر همیت حال ادمو می گیری.. رایان خندید و اهسته گفت :خودت فهمیدی چی بلغور کردی؟!..دلقک..ادای منو در نیارا.. راشا :اولا اره فهمیدم..نفهم خره..درضمن کی با تو بود؟!.. اونی که ادا در میاره میمونه برادره من..درسته شبه ولی خوب نیگا کنی می بینی شباهتی با اون موجود پشمالوی زشت ندارم.. رایان به قد و هیکل راشا نگاه کرد و با لبخند گفت:ولی تو شب بهتر به چشم میایا..حالا بذار بگردم دنبال شباهت.. راشا چپ چپ نگاهش کرد که رایان اروم خندید :خیلی خب چشماتو چپ نکن اونوقت دیگه نمیشه بهت گفت شباهتی به اون موجود پشمالو نداری..حالا چجوری بریم تو؟!.. راشا به اون طرف پشت بام اشاره کرد :کاری نداره..فقط باید بتونیم از روی این آردوازا رد بشیم..مجبوریم سینه خیز بریم..اونطرف مثل اینطرف پنجره ی نور گیر داره..از دریچه ش میریم تو.. رایان سرش را تکان داد :بعد که رفتیم تو اقای نابغه می خوای چکار کنی؟...نکنه.. راشا میان حرفش پرید : بقیه ش رو بعد می فهمی.. روی پشت بام رو به شکم خوابید .. دستاش رو به لبه ی شیروانی گرفت و خودش را روی ان کشید.. رایان هم مشابه کارهای راشا را انجام می داد..همانطورکه راشا گفته بود دریچه ی نور گیر همان قسمت از پشت بام قرار داشت.. راشا هلش داد..خیلی اروم باز شد..چون تابستان بود کسی به فکر بستن دریچه نیافتاده بود.. هر دو از همانجا وارد ویلا شدند.. دخترا توی سالن نشسته بودند..هر سه توی فکر بودند..ذهنشان درگیر ارثیه ای بود که از جانب عمه خانم به انها تعلق گرفته بود..هنوز هم باورشان نمی شد.. تارا :شماها باورتون میشه همچین چیزی اتفاق افتاده باشه؟!.. تانیا شانه ش را بالا انداخت و گفت :خب نه..ولی حقیقت داره.. ترلان بشکنی زد وگفت :همین مهمه..اینکه دروغ نیست و حقیقت داره..وای بچه ها میگن یه شبه میلیاردر شدن فقط تو خوابه ها الان می تونم بگم همه ش کشکه..کی گفته فقط تو خوابه؟..من که تو بیداری دارم می بینم کپ کردم..وای اصلا حال و هوام یه جوریه..شماها چی؟!.. تانیا با لبخند سرش را تکان داد :منم همینطور..چند روز دیگه دانشگاهها باز میشه و باید ذهنمون رو بذاریم رو درس... ولی اینجوری تموم فکرمون درگیر شده.. تارا روی کاناپه لم داد و گفت :من که خیالم از این جهت راحته..با این ۳ میلیاردی که بهم رسیده خیلی کارا می تونم بکنم..ولی فعلا بی خیالش میشم تا به وقتش.. ترلان لباش رو به نشانه ی اعتراض جمع کرد :اوهو..چه پیش پیش واسه خودش نقشه هم می کشه..یادت نره ما همینجوریش خودمون کلی سرمایه داریم که از بابا بهمون رسیده..ولی خب تا حالا نشده که یه شبه 1 میلیارد جیرینگی بره تو حسابمون..درسته هنوز کاراش انجام نشده و فعلا در حد حرفه ولی خب همینش هم غنیمته.. تارا :خوبه خودت جواب خودتو میدی..خب همین دیگه..ما هر سه صاحب 3 میلیارد پول شدیم.. اونم ارثیه از طرف عمه خانم..کم چیزیه؟!.. تانیا در جوابش گفت :نه..کم نیست..ولی فعلا روش حساب نکنید..در موردش هم حرف نزنید... بذارید ببینم چی میخواد بشه.. ترلان خندید و با شیطنت نگاهش کرد :چیه می ترسی از فردا همه بفهمن سه تا دختر میلیاردر اینجا زندگی می کنه و خواستگارا جلوی ویلا صف بکشن؟!.. تانیا پوزخند زد :برو بابا چه دل خوشی داری تو..در کل گفتم..حواستون رو جمع کنید..می دونید که اطرافمون گرگ زیاده.. تارا :خیلی خب..خوبه ما قبلش هم پولدار بودیم..منتها الان چند برابر شده..دیگه بچه نیستیم که هر کس و ناکسی اومد جلو بگیم ایول همونی هستی که می خواستم..بزن بریم.. ترلان خندید و گفت :برید کجا؟..محضر؟.. تارا با تمسخر نگاهش کرد :پ نه پ..بستنی فروشی.. هر سه خندیدند.. https://eitaa.com/manifest/1964 قسمت بعد
۵ شهریور ۱۳۹۷
🔵🔵🔵🔵🔵توجه🔵🔵🔵🔵🔵 از امروز رمان های قایمکی آغاز میشه که نویسندش همون نویسنده رمان هست این رمان انتخاب من نیست و انتخاب خود اعضا هست. انتخاب من رمان هست که بعد از این رمان تقدیم میشه. رمان بسیار کوتاهه و نهایت ۶۰ قسمت میشه که روزانه ۲ یا ۳ قسمت گذاشته میشه. امروز برای اینکه داستانش جون بگیره ۵ قسمت از رمان ارسال میشه. با تشکر از همراهان
۵ شهریور ۱۳۹۷
مانیفست - رمان
🔵🔵🔵🔵🔵توجه🔵🔵🔵🔵🔵 از امروز رمان #شیطنت های قایمکی آغاز میشه که نویسندش همون نویسنده رمان #شیطونی هست ای
۱ 🔵در به در دنبال کار می گشتم و عرق میریختم ساعت سه ظهر شده بود. خستگی از سر و روم می بارید . از آخرین شرکت مهندس ای که نشون کرده بودم خارج شدم و نفس عمیقی کشیدم که به سرفه افتادم. پسر جوانی از کنارم رد شد خندید و گفت: پسر: - خفه نشی خوشگله اخمی کردم و از کنارش رد شدم و خودمو به اولین تاکسی خطی رسوندم و سوار شدم و برگشتم خونه. با این که ظهر بود اما ترافیک شدید بود بالاخره خونه ی ادم که وسط شهر باشه این دردسرا رو هم داره. از ماشین پیاده شدم و از کتاب فروشیای میدون انقلاب که نزدیک خونمون بود کتابی برای دختر برادرم خریدم. منو رنگ کن! کاش منم بچه بودم و یکی برام یه کتاب به این اسم می خرید. سر یه ربع رسیدم جلوی در آپارتمونمون. زنگ رو زدم. مثل همیشه بعد از پنج دقیقه بدون پرسیدن در باز شد. رفتم داخل و خدا رو شکر آسانسور توی پارکینگ ایستاده بود و این جا علاف نمی شدم. سریع سوار شدم و دکمه ی طبقه ی هفتم رو فشار دادم. به دیواره ی آسانسور تکیه دادم و چشمامو بستم. - طبقه ی هفتم. با شنیدن صدا چشمامو باز کردم و رفتم بیرون و در زدم. این جام باید مثل همیشه چند دقیقه ای بایستم تا در باز بشه. در باز شد و قامت مادرم پیدا شد. - سلام مامان. مامان :- سلام. و رفت. کفشامو در آوردم و توی جا کفشی گذاشتم و رفتم داخل و در رو با پا بستم. پذیرایی بزرگ خونمون رو با قدمایی ملایم طی کردم و خواستم برم تو اتاقم که نگاهم به اتاق مادر و پدرم افتاد. بابا روی تخت دراز کشیده بود و به رادیو گوش می داد. بلند گفتم: - سلام بابا۔ بابا: - سلام چی شد؟ - مثل همیشه. هیچ جا به کسی که تازه مدرک گرفته بدون سابقه ی کار، کار نمی ده. بابا - پیدا میشه بالاخره. زیر لب زمزمه کردم: - چه جوری آخه؟ از کنار اتاق بابا و دو اتاق دیگه رد شدم تا به اتاق انتهای راهرو رسیدم. به عبارتی ماّمن همیشگیم. رفتم داخل و در رو بستم و وسایلمو توی کمدم مرتب چیدم و رفتم توی سرویس اتاقم و یه دوش کوتاه گرفتم. بهترین چیزی که روح خستمو آرامش میده همینه. از زیر آب گرم بیرون اومدم و سریع لباس پوشیدم و رو تختم دراز کشیدم. به کاغذ دیواری گل گلی اتاقم خیره شدم. یاد روزی افتادم که اومدیم این خونه و من با تمام مخالفتای بقیه که می گفتن این کاغذ دیواری زشته برای اتاق خودم انتخابش کردم. کاغذی به رنگ سفید با گلای ریز قرمز. چشمامو چرخوندم و به عکسای هنری ای که از مناظر شمال انداخته بودم نگاه کردم. کنارش عکس فارغ التحصیلیم بود. مال سه ماه پیش بود. بالاخره این مدرک رو هم که به سلیقه ی اطرافیانم بود گرفتم. مهندسی الکترونیک! چهار سال پیش مجبور شدم برم تو اینرشته. اجبار بابا، برادر! حتى مامان. چرا؟ چون تو فامیل بترکه که دختر امین مهندس الکترونیکه! حالم از این همه ریا به هم می خوره. مدرکی رو که حتی یه ذره بهش علاقه نداشتم گرفتم اونم با بهترین معدل علایقمو خاک کردم. نقاشی نقاشی حرفه ای، قلم سیاه، رنگ روغن، آبرنگ. حتى الانم که تموم کردم نمی ذارن راحت به علایقم برسم و منتظرن برم سر کاری مطابق رشتم. بلند شدم و لبه ی تختم نشستم. به آخرین خواستم که توسطشون انجام شد فکر کردم. یادم نمیاد! خانواده ی ثروتمندی نیستیم اما فقیر هم نیستیم تقریبا متوسط این جامعه قرار داریم. یه خونه ی دویست متری تو یه آپارتمان هشت طبقه و چهار تا اتاق. اتاقا توسط یه راهرو باریک از پذیرایی جدا شده که اتاق انتهایی برای منه و اتاق اولی برای مادر و پدرم! اتاق سومی مال سهیل بود که از وقتی ازدواج کرد دست نخورده مونده. خانواده ی خوبی هستیم ناشکری نمی کنم هیچ وقت. سهیل بیست و هفت سالش بود که ازدواج کرد و الانم یه دختر خوشگل داره به اسم باران. اسم خانومشم نرگس و خونشون اکباتانه. از وقتی سهیل رفت من تنها شدم. تنها همدمم رفت و من بی هم صحبت موندم. سخته خیلی سخته! الانم من مثل این پنج سال که سهیل ازدواج کرده و من تنها شدم، تنها نشستم. بلند شدم و رفتم نزدیک آینه ی دراورم روی صندلی نشستم و به خودم خیره شدم. با این که هشت سال با سهیل فاصله ی سنی داریم اما خیلی شبیه هم هستیم! صورتی تقریبا سبزه رو به سفید، چشمای قهوه ای که رگه هایی از سبز توشه هر کس برای اولین بار رنگ چشامو می بینه باور نمی کنه که لنز ندارم. بینی متوسط و ابروهای کوتاه و هشتی شکل و دخترونه. لبای خوش فرم و نه باریک و نه کلفت! بهترین چیزی که تو چهرم بود و سهیل ازش دریغ شده بود، چال کوچیک روی چونه و یه چال کوچیک روی گونه وقتی که لبخند می زدم! پیشونیه بلندی دارم و موهای فرفریه قهوه ای روشن می شد گفت یه جورایی خوشگلم ولی این نظر بقیه بود. خودم هیچ وقت نظری راجع چهرم ندارم.. eitaa.com/manifest/1944 قسمت بعد
۵ شهریور ۱۳۹۷
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱ 🔵در به در دنبال کار می گشتم و عرق میریختم ساعت سه ظهر شده بود. خستگی از سر و روم می
۲ 🔵- سارا بیا یه چیزی بخور نهار هم نخوردی دختر. با صدای مامانم چشم از آینه گرفتم و موهای نم دارم رو با حوله بستم تا سرما نخورم. سرم خیلی حساسه! اگه نم داشته باشه و باد بهش بخوره تا یه هفته سر دردای بد می گیرم و خلاصه حالم خیلی بد میشه. از اتاق بیرون رفتم و تو آشپزخونه و روی میز نهار خوری نشستم مامانم داشت گردو پوست می کند. - می خوای فسنجون بذاری؟ مامان - آره واسه فردا نهار. بازم کار پیدا نکردی؟ - قاشق اول قیمه ی رو تو دهنم گذاشتم و کمی جویدم. - نه مامان همه جا سابقه کار می خوان. مامان – ایراد نداره پیدا میشه. غصه نخور. غصه نخورم؟ مگه می خورم؟! - برای چیزی که برام ارزش نداره غصه نمی خورم مامان. مامان - سارا این راهیه که انتخاب کردی و باید تا تهش بری. با پوزخند گفتم: - من این راه رو انتخاب کردم؟ مامان با کلافگی: - ببین سارا مهم این نیست که کی انتخاب کرده، مهم اینه که تو راهی که رفتی بهترین بشی بازم حرفای همیشگی! حوصله ی بحث نداشتم. مثل همیشه یه چشم گفتم و غذامو نصفه ول کردم و ظرفاشو توی ماشین چیدم و رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم. ورق های نقاشی ای رو که یواشکی خریده بودم رو از زیر فرش اتاقم بیرون کشیدم و رو چوب با گیره محکم کردم و مدادای طراحی و پاک کن و تراشمو هم برداشتم و روی تختم نشستم. چهره ی دختر بچه ای که امروز تو تاکسی دیدم بدجور تو ذهنم مونده بود. شروع به کشیدن کردن و وقتی نقاشیم تموم شد بهش نگاه کردم. کپ خود دختر بچه شده بود. ساعت رو که دیدم مخم سوت کشید. ساعت دوی شب بود. انقدر از کشیدن نقاشی لذت می برم که گذر زمان رو هیچ وقت حس نمی کنم. نقاشیم رو مثل همه ی نقاشیام گذاشتم زیر فرش و وسایلم رو هم مرتب کردم و موبایلمو رو ساعت هشت کوک کردم که به چند تا شرکت دیگه هم سر بزنم. نقاشی با مداد سیاه رو خودم یاد گرفته بودم. یه جور استعداد ذاتی بود. چون می دونستم برای پدر مادرم ارزشی نداره ازشون مخفی کردم. البته سهیل می دونست و به کارام لقب داده بود. می گفت یه روز برات یه نمایشگاه نقاشی می زنم و کارات رو می ذارم و اسم نمایشگاه رو هم شیطنت های قایمکی سارا! اولین کاری که بعد از رفتن به سر کارم باید بکنم اینه که برم کلاسای نقاشی. با رویاهای قشنگ خوابم برد. صبح با صدای موبایلم بیدار شدم و مثل یه رباط حاضر شدم. مانتو سورمه ای و جین آبی تیره و مقنعه ی مشکی با کیف و کفش مشکی اسپرت. کیف و آدرس شرکتا رو برداشتم و بدون خوردن چیزی رفتم. اولین آدرس برای بالای شهر بود. یعنی هر سه تا برای بالای شهر بود اما این از همه بالاتر بود. رفتم و تقریبا دو ساعت تو ترافیک بودم رسیدم و بعد از ملاقات با یه رییس مسن قبولم نکرد بازم برای سابقه کار. دومین آدرس هم برای همین قبولم نکرد. کلافه شدم. سومین آدرسی که رفتم شرکت طبقه ی هفتم بود مثل خونمون. رفتم و تنها به منشی تو دفتر دیدم. منشی که متوجه من شد گفت: - امری دارید خانوم؟ لبخندش قشنگ بود که باعث شد حس خوبی داشته باشم. سوژه ی خوبی بود برای نقاشی. ناخود آگاه لبخندی به روش زدم. - من برای استخدام اومدم منشی - ولی ما که تقاضای استخدام نداشتیم عزیزم!؟ - بله می دونم. این شرکت رو استاد موهبت به من گفتن رییس از شاگردای قدیمشون بوده و من شاید بشه استخدام بشم. منشی - متوجه شدم. آقای موهبت رو می شناسم. اجازه بده به جناب رییس بگم. تلفن رو برداشت و مشغول صحبت شد اما من تنها به چهره ی زیباش که می تونست بهترین سوژه برای من باشه نگاه می کردم و تمام جزییاتشو تو ذهنم حک می کردم. با لبخند گشاد شدش به خودم اومدم. منشی - بفرمایید داخل جناب سالاری گویا منتظر تون بودن! احتمال استادت سپرده بوده به ایشون که شما میاید. ایستادم. - ممنون! رفتم سمت اتاقی که روش نوشته بود مدیر. در زدم و با صدای بفرمایید داخل شدم و درو بستم. اولین چیزی که دیدم یه سری بود با موهای مشکی که روی میز بود و صندلیش دورانی تکون می خورد. با قدمایی محکم جلو رفتم. پاهام بر خلاف تموم خانما که صدای پاشنه ی کفش بلندشون میاد صدا نمی داد. تنها صدای ساییده شدن کتونی اسپریتم می اومد. اینو سهیل از آلمان برام آورده بود. مشکی بود و با هر تیپی می شد پوشید. eitaa.com/manifest/1945 قسمت بعد
۵ شهریور ۱۳۹۷