مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با
#شیطنت
#قسمت ۵۸
🔵ساعت هفت شب بود.
کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و قامت مامان پشت در نمايان شد. عصباني بود. با چشماي خشمگينش بهم زل زده بود. رفتم داخل.
- سلام!
جوابمو نداد. با قدماي بلند و محکم رفتم داخل. همه بودن. سهيل و نرگس و باران و مهبد و پدر مادرش. بابا با چشماي خشمگين اومد جلو.
بابا -کدوم گوري بودي؟
- بيرون!
بابا - از صبح تا حالا؟ ببخشيد دير شد بابا.
رفتم تو اتاقم و در رو بستم. لباسامو در آوردم و بليز آستين بلند و چسبوني پوشيدم که بلند هم بود. جين مشکي لوله اي رو هم پوشيدم.
روسري رو طوري سرم کردم که موهام اصلا ديده نشه. ته آرايشي که داشتم رو کامل پاك کردم و صندلامو پوشيدم و رفتم بيرون.
با اعتماد به نفسي که از ابراز علاقه ي ارسطو بهم القاء شده بود و قدماي محکم رفتم تو سالن. دوباره به همه سلام دادم. کنار سهيل نشستم.
سهيل به روم لبخندي زد و دم گوشم گفت:
سهيل - آروم باش من پشتتم!
نگاش کردم و گفتم:
- مي دونم!
نشستيم و تقريبا حرفاي اصلي شروع شد. فعلا جاي حرفاي من نبود. مهبد که انگار بهش عروسک بخوان بدن داشت از ذوق مي مرد.
نگاهش هم به من بود. بيچاره فکر مي کرد من راضيم که برگشتم. هــــــه! با صداي مامان فهميدم نوبت اظهار نظرم رسيده.
مامان - دخترم مهبد رو ببر اتاقت با هم حرف بزنيد.
همه با لبخند نگام مي کردن و سهيل با نگراني. لبخندي زدم.
- ببخشيد من قبل از صحبت با مهبد نبايد نظرمو بگم؟
عمه - نه عزيزم! اول حرف مي زنن بعد نظر ميدن ديگه دخترم؟!
خنديدم.
- بله درسته ولي اون مال کساييه که همديگه رو نمي شناسن نه من و مهبد که تقريبا از يه ماه بيشتره کنار هم هستيم!
همه منتظر ادامه ي بحث شروع شده ي من بودن. سهيل گفت:
- بگو خواهري! نظرت چيه؟بلند و رسا گفتم:
- من با اين ازدواج کاملا مخالفم.
همه مبهوت نگام کردن. خودمو نباختم و ادامه دادم:
- و به هيچ وجه حاضر به ازدواج با مهبد نيستم. تموم شد عمه!
عمه با اخم رو به بابا کرد.
عمه - دخترت چي ميگه داداش؟ مگه نگفتي همه چي حله فقط شما مونديد که بيايد؟بابا با عصبانيت:
- چي ميگي سارا؟ اين مهملات چيه به هم مي بافي دختر؟
- مهمل نيست بابا، حقيقته! من حاضر نيستم حتي يه دقيقه با مهبد زير يه سقف باشم چه برسه به يه عمر زندگي. مگه شوخيه بابا جون!؟بابا با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستشو بالا برد و در کمال بهت و ناباوري بهم سيلي زد که درد نداشت، درد جسمي نداشت! گرمي خون رو روي لبم حس مي کردم اما مهم نبود. روحم درد گرفته بود. يه قطره اشک از چشمم ريخت. باز داشتم ضعيف مي شدم. نه نبايد! با دست قطره اشکمو پاك کردم و نگراني چشماي سهيل و پوزخند روي لباي مهبد رو نديد گرفتم و زل زدم به چشماي عصبي بابا.
- مرسي بابا، مرسي! ولي فکر نکنيد مثل هميشه با يه سيلي و يا با داد و بيداد مي تونيد از تصميمم منصرفم کنيد. نه من ديگه اون سارا نيستم.
برگشتم سمت مامان.
- اين سارايي که اين جاس يه ساراي جديده. اومده براي اولين بار براي هدفش با شماها بجنگه.
دوباره برگشتم سمت بابا.
- من مهبد رو دوست ندارم بابا. ازش بدم مياد.
يه دفعه عمه بلند شد.
عمه - پاشو مهبد پاشو آقا! اين جا ديگه جاي ما نيست.
با کلي غرغر و قبول نکردن اصرارهاي مامان و بابا رفتن. نفس راحتي کشيدم. اين از تير اول که به هدف خورد. حالا من موندم و مامان و بابا و سهيل و نرگس و باران. منتها بابا و مامان از خشم قرمز جلوي من ايستادن.
بابا با يه صداي وحشتناك داد زد:
- اين چه غلطي بود کردي؟ هـــان؟ چند وقته ولت کردم واسه من رو حرفم حرف مي زني؟
حرفي نزدم تا بلکه آروم شه ولي بدتر شد و بابا اومد جلو و چنان کشيده اي بهم زد که لبم پاره شد. از بيني و لبم خون روون بود.
سهيل جلو اومد و دست بابا رو گرفت اما بابا همچنان داد مي کشيد و فحش و ناسزا بود که به من مي داد و قصد حمله به منو داشت. خيلي وحشتناك شده بود تا حالا بابا رو اين جوري نديده بودم. با اين که سهيل جلوش رو گرفته بود اما هنوزم زير دستاش بودم يه آن چنان ضربه اي به پهلوم زد که نفسمو بريد ،قدرت حتي داد زدن هم نداشتم.
نرگس باران رو برده بود اتاق من تا اين دعوا رو نبينه. چقدر از نرگس بابت اين کارش ممنون بودم، بالاخره يه کاري کرد که در جهت کمک به من بود. زانوم از درد سست شد و افتادم روي زمين. اما بابا همچنان قصد هجوم به من رو داشت ولي توسط دستاي قدرتمند سهيل به عقب برده شد.
صداي دعواشون تو گوشم بود اما چيزي نمي فهميدم. تنها چيزي که مي ديدم گلاي فرش بود که تصويرش هي تار مي شد و هي صاف و تنها حسي که داشتم درد وحشتناك. همين طور چشمم به فرش بود که دستم رفت سمت پهلوم تا با فشار کمي از دردش رو کم کنم که دستم خيسي اي رو حس کرد. دستاي لرزونم رو از پهلوم جدا کردم و جلوي چشمام آوردم، خون بود.
https://eitaa.com/manifest/2451 قسمت بعد
#قرعه
#قسمت150
🔴نیم نگاهی به رادوین و رایان انداخت..هر دو عمیقا در خواب بودند..
اونی که به پشت خوابیده رو می بینی؟!..برو تو بغلش بخواب تا منم این گوشته خوشمزه رو بدم بخوری..اگه بچه حرف گوش کن و خوبی باشی یه تیکه ی دیگه م مهمونه منی..
نونو نگاهی به رادوین انداخت..حرکتی نکرد..
برو ملوسی..لولو نیست به خدا آدمه..گوله هیکل گنده ش رو نخور تا وقتی خوابه کاریت نداره..
گربه نگاهش کرد..
نگرفتی چی میگم؟!.. عیبی نداره توقعی هم ازت نمیره..زبون نفهمی دیگه..
رفت جلو و با دستی که گوشت توش بود به رادوین اشاره کرد..
بیا بغل عمو..
گربه به طرفش آمد..
راشا با صدایی ارام گفت: افرین..حرف شکمتو گوش میدی آره؟..
گربه با میو جوابش را داد..رادوین تکانی خورد و به پهلو خوابید..
راشا با اخم رو به او کرد: د زهرمار و میو..مگه نگفتم ساکت شو..حالا که گوش نکردی نصفشو بهت نمیدم..
نونو مظلوم نگاهش کرد..راشا خندید و آرام گفت: جهنم میدم..اونجوری نگام نکنا..چشما درویش..
نونو نگاهش نکرد..
راشا با لبخند گفت: ایول به صاحبت..کارش بیسته..خوب رامت کرده..حالا برو تو بغل این عمو لولویی بخواب..بدو آفرین..
نونو که جثه ی ریزی داشت مطیعانه به حرف راشا گوش کرد وبه طرف رادوین رفت..
از زیر دستش رد شد و خودش را تو بغل او جا کرد..
راشا هر دستوری می داد او هم عمل می کرد: صورت عمو لولویی رو ناز کن..افرین..یه لیسش هم بزنی تکمیله تکمیل میشه..
نونو کمی بو کشید..صورت صاف و براق رادوین را دوبار لیس زد..
رادوین در خواب کمی او را به خود فشرد..با حالتی منگ چشمانش را باز کرد..حس اینکه یک موجوده پشمالو را در آغوش دارد باعث شد کامل چشمانش را باز کند.. نگاهی به گربه انداخت..فکرکرد خواب می بیند..چشمانش را بست و باز کرد..ولی بیدار بود و گربه ی سفید و پشمالویی را در آغوش داشت..
گربه در چشمانه ابی و جذابه رادوین خیره شده بود..
راشا از زور خنده سرخ شده بود و کناری دور از انها ایستاده بود..رادوین متوجه او نبود..
به گربه ها حساسیت داشت و از این رو همچین بلند عطسه کرد که نونو با ترس از تو آغوشش بیرون آمد و چند قدم عقب رفت..
رایان با حالتی خمار در جایش نشست و به او نگاه کرد..رادوین پشت سر هم عطسه می کرد و تا می آمد نفس بکشید دوباره به عطسه می افتاد..
راشا تیکه گوشت را به طرف نونو انداخت..او هم گوشت را برداشت و فرار کرد..
با صورتی سرخ شده از خنده به طرف رادوین رفت..بینی وچشمان رادوین سرخ شده بود..از جایش بلند شد و به طرف حوضچه ی فواره دوید..سرش را در ابه نیمه خنک فرو کرد و بعد از چند لحظه بیرون اورد..مشتی از آب را به صورتش پاشید..
حالش کمی بهتر شده بود..ولی هنوز بینیش می سوخت ..
با شنیدن صدای خنده ی راشا برگشت ونگاهش کرد..حتم داشت کار او باشد..
با خشم به دنبالش دوید که او هم پا فرار گذاشت..با سر و صدا دنبال هم می کردند ..راشا می خندید و رادوین عصبانی بود..
بالشتش را برداشت وبه طرف او پرت کرد..
زهر ماررررررر..پسره ی الدنگ داشتم خفه می شدم..تو که می دونستی به گربه آلرژی دارم.. -چرا اونجوری خوابیده بودی؟!.... آی حال داد که نگووووووو عمو لولویی
وایسا تا یه حالی نشونت بدم حض کنی..
رایان به طرف راشا دوید وگرفتش..رادوین با مشت و لگد به جانش افتاد..به ظاهر و از روی شوخی به او ضربه میزد طوری که دردش نگیرد..
راشا بلند بلند می خندید ..
تو که شونه ت زخمیه بازم این همه زور از کجات میاری؟!
رادوین خندید ولی بازهم به کتک زدنش ادامه داد..
دخترها با شنیدن سر وصداها از پنجره بیرون را نگاه کردند..با دیدن پسرها با تعجب بیرون آمدند..
تارا: اینا چشونه؟!
ترلان کمی چشمانش را مالید: جنی شدن انگار
رایان سرش را برگرداند و با دیدن ترلان در ان لباس ماتش برد..دستانه راشا را خود به خود رها کرد
راشا مسیر نگاهش را دنبال کرد وبه دخترها رسید..نگاهش روی تارا ثابت ماند
ترلان یک پیراهن بلند ولی اندامی به رنگ سفید به تن داشت که در ان موقع از شب و زیر نور مهتاب چون الهه ای زیبا میدرخشید
تارا هم تاپ سفید و شلوار همرنگش را به تن داشت که در ان حالت صد چندان بر زیباییش افزوده بود
هر دو خواهر از زور تعجب متوجه موقعیت خودشان نبودند..نگاه خیره ی پسرها را که دیدند تازه به خودشان آمدند
نگاهی به یکدیگر و بعد هم به خود انداختند..چشمانشان گرد شد و گونه هایشان در کسری از ثانیه رنگ گرفت..
تارا زیر لب نالید: وای خاکه دو عالم تو سرم شد..
دوید رفت تو ویلا
ترلان چند قدم عقب رفت و سرش را زیر انداخت او هم به سرعت رفت داخل و در را بست
رایان و راشا اب دهانشان را با سر وصدا قورت دادند و نگاهی به هم انداختند
صدای بلند خنده ی رادوین باعث شد برگردند و نگاهش کنند..رادوین روی زمین نشسته بود و به آنها می خندید..
روتون کم شد؟!..الان در چه حالین؟
رایان اخم کرد و با قدمهایی بلند رفت داخل..راشا کلافه دستی به گردن و موهایش کشید
eitaa.com/manifest/2450 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت150 🔴نیم نگاهی به رادوین و رایان انداخت..هر دو عمیقا در خواب بودند.. اونی که به پشت خوا
#قرعه
#قسمت151
🔴هنوز هم تصویر تارا جلوی دیدگانش بود..نیم نگاهی به ویلای انها انداخت..
رادوین با خنده گفت: هر چی هم نگاه کنی خبری نمیشه..
تو این وسط به چی می خندی؟!..
به حاله زاره شما دوتا..عاشقی بد دردیه نه؟!.. آره بد دردیه..امیدوارم یه بدترش هم بیاد سراغه تو..
عمرااااااااا..
حالااااااااا..
رفت داخل..رادوین با لبخند از جایش بلند شد..
ولی کم کم لبخند از روی لبانش محو شد..هنوز هم نگاه و اشک و صورت غمگینش را نتوانسته بود فراموش کند..
روی پله نشست..به ماه نگاه کرد..کلافه بود..صدایش را هنوز به خاطر داشت..لحظه ای از یادش نمی رفت..
" رادوین..رادوین حالت خوبه؟..تو رو خدا چشماتو باز کن..رادوین.."..
صداش..رادوین گفتنش..ترسه تو نگاهش و..همه و همه داشتند عذابش می دادند..امشب که پشت تلفن گریه میکرد..وقتی که با هق هق گفت حالم خوبه حتم داشت شکنجه ش کردند..
قلبش به درد اومده بود و هوا برای تنفس کم اورده بود..برای همین از ویلا خارج شد...8
در دل با خود گفت: اون مرتیکه که ادعای عاشقیش می شد چطور می تونست باهاش اینکارو بکنه؟!.. من از چیزی خبر ندارم و از روابطشون هم چیز زیادی نمی دونم..ولی تو نگاهه تانیا می خوندم که اونو دوست نداره..از نگاه های بی پروای روهان هم کاملا پیدا بود که قصدش تنها ازار دادنه تانیاست..
سرش را در دست گرفت..نفس عمیق کشید.." باید هرطور شده نجاتش بدم.."..
" ترلان "
با صدای تارا برگشتم و نگاش کردم..
کجا میری؟!.. دانشگاه..
چی؟؟!!..دیوونه شدی؟!..توی این موقعیت چه وقته دانشگاه رفتنه؟!.. باید برم با دانشگاه هماهنگ کنم که مدتی رو نمیتونم بیام..اینجوری هم ولش کنم تموم زحمتام هدر میره..
چشمات چرا قرمزه؟!..
دستی به چشمام کشیدم..یاد دیشب افتادم..چقدر تو رختخوابم زار زدم..هر بارکه یاد تانیا و جای خالیش می افتادم..یاد بغض توی صداش از پشت تلفن وصدای هق هقش.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید..به تارا نگاه کردم که دیدم صورتش خیس از اشکه..بغلش کردم..
با هق هق گفت: دلم براش تنگ شده..تو هم جای خالیشو حس می کنی؟..
چونه م از بغض لرزید: اره..دیشب تا خود صبح بیدار بودم..همه ش دعا می کردم که اون عوضیا بلایی به سرش نیاورده باشن..
نگرانشم ترلان..اگه.. هیسسسس..نفوس بد نزن دختر..مطمئنم حالش خوبه..
یعنی چی میشه؟!..تو میگی می تونیم نجاتش بدیم؟!..
از خودم جداش کردم..تند اشکامو پاک کردم وگفتم: خدا کمکمون می کنه..نگران نباش..رادوین هم مطمئن بود که میتونند از پسش بر بیان..
سکوت کرد..کیفمو گذاشتم رو جا کفشی..داشتم بند کفشامو می بستم..
نمیشه زنگ بزنی دانشگاهتون و دیگه این همه راهو نری؟..
جدی گفتم: نه..باید حضوری باشه..
من نمی خوام اینجا تنها باشم..
پوزخند زدم یهو عصبانی شدم و با حرص گفتم: بگو راشا جونت بیاد پیشت..
با تعجب نگام کرد..دهانش باز مونده بود..
چی داری میگی ترلان؟!..رسما خل شدیا..
رو به روش وایسادم و داد زدم: نه اتفاقا برعکس..این تو هستی که دیوونه ی اون پسره شدی..چرا کوتاه اومدی؟!..
مگه ندیدی با ما چکار کردن؟!..بفهم تارا..چرا انقدر بچه ای؟!..
اشک تو چشمای نازش حلقه بست..
اینا رو نگو ترلان..من عاشق راشام..اون شب علاوه بر اینکه اعتراف کردن با ما چکارکردن به عشقشون هم صادقانه اعتراف کردن..حق با تانیا بود..مگه کر بودیم که اونا رو نشنویم؟..
اینا دلیل نمیشه که سرپوش بذاریم رو کارشون و بگیم عیبی نداره بی خیال..
با بغض نگام کرد: تو هرکار می خوای با رایان بکن..مختاری..ولی من راشا رو از ته دلم دوست دارم و ولش هم نمیکنم..توی زندگیه من تنها اونه که عاشقشم..حالا هرکار دلت می خواد برو بکن..به من ربطی نداره..
صداش رفته رفته اوج می گرفت..به طرفش اتاقش دوید و در و محکم به هم کوبید..
عجب دیوونه ای بودا..چرا جدیدا زرتی می زد زیر گریه؟!..
به خودم تشر زدم: د خب مرض داشتی اونجوری باهاش حرف زدی؟..تو هم که حال و روزت مشابهه تاراست دیگه چی زر میزنی؟!..
با فکر به اینکه منم رایان رو دوست دارم اخمامو کشیدم تو هم..
نه دوستش ندارم..کی گفته؟!
دلم
غلط کرده
کیفمو برداشتم و از ویلا زدم بیرون
جلوی دانشگاه داشتم با شبنم حرف می زدم
که اینطور..یعنی داشت بازیت می داد؟! آره
ولی خودت میگی اعتراف کرده عاشقته..خب پس.. 1
بی خیال شبنم..به درک که اعتراف کرده.با این دسته گلی که به اب داد من چطوری می تونم باز بهش اعتماد -
کنم؟!
کاری می کنم که بازم بتونی بهم اعتماد کنی عزیزم..
با شنیدن صداش درست از پشت سرم اول چشمام تا حد و اندازه ی نعلبکی گرد شد بعد هم آروم آروم برگشتم طرفش
با دیدنش توی اون سر و تیپه فوق العاده جذاب لبام به هم دوخته شد
خیره خیره نگاش می کردم ..اونم عینک افتابیش به چشماش بود و مطمئنا مسیر نگاهش به طرف من بود..دست به سینه تکیه داده بود به ماشینش
شبنم در گوشم گفت: من اونطرف منتظرت می مونم..اگه رفتی که هیچ ولی موندی میام پیشت
eitaa.com/manifest/2456 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۸ 🔵ساعت هفت شب بود. کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و
#شیطنت
#قسمت ۵۹
🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخورد بدي کرد. درد گرفت، خيلي. صداش به قدري بلند بود که بابا و سهيل و مامان همزمان توجهشون بهم جلب شد و هر سه مات شدند.
آخرين لحظه تنها چيزي که يادم مياد دستاي سهيل بود که لباسم رو بالا زد و نمي دونم چي ديد که رو به بابا فرياد زد که به اورژانس زنگ بزنه و بابا با وحشت تلفن رو برداشت.
من ديگه چيزي يادم نمياد. نمي دونم کجام! همه جا سر سبز بود. همه جا پر بود از درخت و گل و گياه. من بودم، تنهاي تنها. خم شدم و گلي رو بو کردم و لبخندي زدم.
با صداي خش خش برگي سرم رو برگردوندم و با ديدن فرد پشت سرم بلند شدم و ايستادم و به سمتش برگشتم. ناراحت بود، غم داشت.
نگاهي که يه روز برام تداعي کننده ي تمام اميداي زندگيم بود الان توش نااميدي هويدا بود. لبخندم محو شد، منم رنگ نگاهم رو غم گرفت.
اومد نزديک ولي من رفتم عقب. هر چقدر مي اومد نزديک منم عقبي مي رفتم. نمي دونم چرا؟! فقط مي دونم يه نيرويي داشت منو از اون منع مي کرد!
ناگهان به درختي برخورد کردم و ديگه جايي براي عقب رفتن نبود، ولي اون هنوز جلو مي اومد. بهم رسيد و درست تو يه قدميم لباش از هم باز شد و صداش آرامشي عميق رو بهم هديه داد.
ارسطو - سارا تنهام نذار. برگرد، برگرد پيشم. ببين چقدر داغون شدم.
لبام از هم باز شد حرفي بزنم اما صدايي ازش در نيومد. تعجب کردم! بازم ارسطو شروع کرد.
ارسطو - سارا دارم ديوونه مي شم. ميگن برنمي گردي، ميگن ديگه نميشه ولي من ميگم مي شه. سارا برگرد، همه منتظرتن؛ من، سهيل، پدر مادرت از همه بيشتر. سارا داريم ديوونه مي شيم. بهم قول بده برمي گردي ،بهم قول بده!
بازم لبام از هم باز شد ولي صدايي ازش بيرون نيومد، نتونستم قول بدم.
دستاشو بالا آورد و دستمو گرفت تو دستش. تو يه لحظه برقي از بدنم گذشت. تصويرش داشت محو مي شد. تصاوير عجيبي جلوي روم مي اومد، من بودم روي تخت بيمارستان. صدا بوق دستگاه هاي کنار تخت. خط صاف و ممتدي که نشونش يه چيز بود، مرگ! من مردم؟ يه دفعه چند تا دکتر ريختن تو اتاق و شوك شديدي به من وارد کردن. سرمو برگردوندم و پشت شيشه همه رو ديدم. صورت سهيل از اشک خيس بود حتي لباسش. خدايا يعني انقدر دوستم داره؟! نرگس هم اشک مي ريخت. مامان و بابا! مامان در حال گريه بود و بابا در حال دعا کردن. باور نمي کردم. با دردي توي سرم بازم برگشتم سمت اتاق ارسطو تو اتاق بود. گوشه ي اتاق نشسته بود و زار مي زد و خدا رو صدا مي کرد. اشکم ريخت. ارسطو منو ببخش نتونستم باهات بمونم.
تو يه لحظه دوباره همه ي تصاوير محو شد و برگشتم به همون سبزه زار. ارسطو هنوز دستام تو دستش بود.
ارسطو - برگرد. تو مي توني. بايد بخواي ،فقط کافيه بخواي سارا بخواه.
و با لحن آرومي گفت:
- دوستت دارم سارا!
لبخندي زد. سرمو بالا بردم و تو دلم از خدا خواستم. خواستم که بذاره برگردم. خواستم از ته دل. با درد بد توي سرم همه چيز محو شد و همه چيز سياه شد. تنها صداهايي تو گوشم بود پرستاري فرياد زد:
- دکتر، دکتر برگشت. بيمار برگشت!
و صداي فرياد ارسطو بود که گفت:
- خـــدايـــــا شکرت!
ديگه هيچي نشنيدم.
صداهايي تو سرم بود اما نمي تونستم پلکامو از هم باز کنم. با هزار زحمت چشمامو تا نيمه باز کردم و اتاقم رو ديدم. همه چيز يادم اومد ،حتي اون خواب رويايي! هوا تاريک بود. سايه اي رو تو اتاق مي ديدم. سايه نزديکم بود و دستم تو دستش، اينو از گرماي دستام فهميدم.
دستاش حسي رو بهم مي داد که ناخودآگاه ياد خوابم افتادم.
صداي در اتاق بلند شد. هنوز هوا تاريک بود و متوجه بيدار بودن من نشده بودن. سهيل بود که وارد اتاق شد. سهيل آروم گفت:
- خوبي؟ارسطو - مرسي.
سهيل - بهتر نيست يه کم بري استراحت کني؟
ارسطو - نمي تونم سهيل، نمي تونم برم و بي خيال باشم. پام رو از در بيرون مي ذارم آرامش از من گرفته مي شه. حداقل کنارشم آرامش بهم مي ده.
سهيل کنارش نشست.
سهيل - چقدر دوستش داري؟
ارسطو - بيشتر از خودم، بعد از خدا عاشقشم سهيل.
سهيل - پدر مادرم تقريبا قبول کردنت.
ارسطو - مي دونم. باهاشون حرف زدم و بابام هم با پدرت صحبت کرده.
سهيل - اين جوري که معلومه همه چيز حله فقط عروس کمه.
ارسطو و سهيل تلخ خنديدن. خندشون به قدري تلخ بود که قطره اشکي از چشمم ريخت.
سهيل - داريم عروس کچل بهت مي ندازيما خبر داري؟
ارسطو - ظاهر سارا براي من اهميتي نداره سهيل، من سيرت خوبشو ديدم و عاشقش شدم. حاضرم هميشه کچل باشه ولي براي من باشه و سالم. دارم داغون مي شم داداش! چرا به هوش نمياد؟!
https://eitaa.com/manifest/2455 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۹ 🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخور
#شیطنت
#قسمت ۶۰
🔵سهيل - طاقت بيار داماد، تازه از کما خارج شده کمي طول مي کشه. فکر مي کني من طاقت دارم؟ خواب ندارم. چشمامو که مي بندم چهره ي مظلومش که خوني روي زمين افتاده بود مياد جلوي چشمم. بابام هم داغون شده، مامان ميگه همش شبا تا نصف شبا بيداره و تو خونه راه ميره و به خودش لعنت مي فرسته. ولي، ولي اين اتفاق به نظرم بد نبوده ارسطو! اين خواست خدا بوده، درسته اتفاق تلخي بوده و خوب به نظر نمياد ولي جنبه هاي مثبت زيادي داشته. درسته اين وسط سارا يه مدت قربوني شد اما مي شه گفت بيشتر مشکلاتش حل شد. پس به خواست خدا قانع باش و همين که از کما خارج شده رو يه نشونه ي خوب بدون.
حرفاش به قدري خوب بود که آرامش قلبي زيادي بهم داد. لبامو باز کردم و با صداي نا مفهمومي گفتم:
- ا ... ر ... س ... طو!
جفتشون با بهت برگشتن سمتم. هر دو بالاي سرم ايستاده بودن. ارسطو با ديدن چشماي بازم به سهيل نگاهي کرد.
ارسطو - خدايا شکرت.
سهيل بين گريه خنديد و مثل ارسطو خدا رو شکر کرد. لحظه هاي نابي بود که حتي نمي شه به روي کاغذ آورد. لحظه هايي به دور از دروغ و ريا که نبايد نوشته بشه تا از ارزشش کم نشه. من وقتي به اتفاقاتي که بعد از اين ماجراها افتاد فکر مي کنم زندگي مثل يه رويا زيباس، به اين قطعه شعر اعتقاد پيدا مي کنم.
درست دو ماه بعد از اون ماجرا و بهبود من ارسطو با خوانوادش براي خواستگاري رسمي اومد خونمون. روز خيلي خوبي بود. همه شوق و شوري داشتن. خانوادم براي من خوشحال بودن. بابا مي خنديد ،مامان کلي قربون صدقم مي رفت و از همه تعجب وارتر رفتار نرگس بود.
همه ي اينا رو مديون خودت هستم خداي خوبم.
طبق خواسته ي مامان کت و شلواري طوسي پوشيدم که کيپ تنم بود و لاغر اندام بودن و قد بلند بودنم رو قشنگ به نمايش گذاشته بود. از زير کت که يقه ي انگليسيه بازي داشت تاپي صورتي پوشيده بودم و شال صورتي هم طوري سرم کردم که موهاي فوق العاده کوتاهم تو ذوق نزنه. آرايشي به جز مداد مشکي به چشمام و برق لب نداشتم. چشماي درشتم با مداد مشکي زيباتر جلوه مي کرد. صندلاي طوسيم رو هم پوشيدم و با صداي زنگ در تپش قلبم رفت رو ... اگه بگم هزار دروغه، حداقل رو صد رفت!
در اتاق رو باز کردم و وارد پذيرايي شدم و با ديدنش نفسم تو سينه حبس شد.
آره اين همون مرديه که منو از مرگ نجات داد. همون مردي که دستامو تو رويا گرفت و منو از رويا بيرون کشيد.
سلام کوتاهي با خجالت دادم و کنارشون نشستم. حرفايي زده شد که من حتي نصفشونم نفهميدم و فقط داشتم گلاي فرشمون رو مي شمردم. با تکون شونم توسط سهيل از هپروت بيرون اومدم.
- هان؟سهيل خنديد.
- هان نه، الان بايد بگي بله!
باباي ارسطو خنديد و به شوخي گفت:
- سهيل خان عروس خوبمو اذيت نکن.
کارخونه ي قند که سهله هر چي شيرين مزه بود تو دلم آب شد.
با حرف بابا که گفت با ارسطو بريم تو اتاق تا حرف بزنيم بلند شدم و ارسطو هم به پيروي از من بلند شد.
همراهش رفتيم تو اتاقم و من رفتم رو تختم نشستم و ارسطو هم با لبخند در رو بست و تکيشو به در بسته داد و چشماشو بست.
ارسطو - بالاخره مال من شدي.
خندم گرفت ولي خودمو کنترل کردم و اخمي کردم.
- من هنوز جواب ندادم آقاي سالاري!
يه دفعه ارسطو چشماشو با بهت باز کرد و کم کم ابروهاش تو هم رفت.
ارسطو - منظورت چيه؟
- منظور اينه که من بايد فکر کنم.
ارسطو تکيشو از در برداشت و با دو قدم بلند رسيد بهم و کنارم رو تخت نشست. کمي خودمو کنار کشيدم که به هم برخورد نکنيم. اخمش غليظ تر شد.
ارسطو - سارا! منظورت از اين کارا چيه؟ چرا خودتو کنار مي کشي؟
- گفتم که بايد فکر کنم. حالا شما بفرماييد از خودتون بگيد تا من فکر کنم.
با اخم بلند شد و ايستاد و کلافه پوفي بلند کشيد و چشماشو ماليد.
ارسطو - باشه ناز کن نازتم به موقعش خودم مي خرم.
لبخندي تو دلم زدم و قربون صدقش رفتم. ارسطو رو صندلي اتاقم نشست.
ارسطو - من ارسطو سالاري تک پسر بابامم ،يه خواهر دارم که که مي شناسيش. از بچگي موضوع مهمي ندارم بهت بگم سارا. درسم که تموم شد اين شرکت رو به کمک ملکي و بابا تاسيس کردم و همه سهمامون يکيه و درآمد خوبي هم دارم. خونه هم تقريبا خيابون کناريِ خونه ي پدرم خريدم خيلي بزرگ نيست ولي فعلا براي خودمون و يه بچه کافيه!
با بهت نگاهش کردم که خنديد.
https://eitaa.com/manifest/2459 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت151 🔴هنوز هم تصویر تارا جلوی دیدگانش بود..نیم نگاهی به ویلای انها انداخت.. رادوین با خن
#قرعه
#قسمت152
🔴عینِ خنگا نگاش کردم و گفتم: کجا برم؟!..
با شیطنت خندید و یه چشمک تحویلم داد..بعد هم دستشو برام بلند کرد و رفت اون طرف..
داشتم نگاش می کردم که صدای رایان رو شنیدم..برگشتم..
بیا سوار شو..
اخم کردم اونم چه اخمی..توپیدم: به چه منظور؟!..
دستاشو به حالت تسلیم گرفت بالا و خندید : هیچی بابا..کاملا بی منظور..حالا سوار میشی؟!..
یه نگاه به سر و تیپش انداختم..موهاش طبق معمول فشن به حالت خوابیده درست کرده بود..جلوی موهاش رو ریخته بود رو پیشونیش..
با اون عینکه افتابی که به چشماش داشت فوق العاده شده بود..یه تیشرته ابی ملایم که جلوش طرح داشت با جین مشکی تنش و کفشای براق و..کلا اخرته تیریپ بود..
ولی به من چه..نباید جلوش وا بدم که بعد دست بگیره برام..
یه نگاه به اطرافم انداختم تا ببینم اوضاع چطوره؟!..
پسرا بی تفاوت و دخترا با حسرت نگاش می کردن..البته بیشتر نگاهشون روی هر دوی ما بود که با کنجکاوی خیره به من و با شیفتگی میخه رایان می شدن ..
از اینجا برو..نمی خوام از فردا برام دست بگیرن..
جدی شد..دیگه اثری از لبخند روی لباش نبود..اخم که می کرد و جدی می شد دل آدمو زیر و رو می کرد..
یعنی فقط من اینجوری می شدم؟!..وقتی می بینمش هیجان زده میشم.. وقتی باهاش حرف می زنم سست میشم و با
بدبختی جلوی خودمو می گیرم که نشون ندم چه حالیم..
سلام خانم کیهانی...
برگشتم وبا دیدن فرامرز دهانم اندازه ی غار باز موند..اینو دیگه کجای دلم بذارم؟!..کم بود جن و پری؟!..
حس کردم با کمک فرامرز می تونم رایان رو دک کنم..برای همین با لبخنده بی سابقه ای نگاش کردم که بنده خدا کُپ کرد..فکر کنم اصلا انتظارشو نداشت..خب معلومه که نبایدم داشته باشه..
به گرمی جوابش رو دادم و رفتم جلو..
سلام آقا فرامرز..خوب هستید؟!..
از گوشه ی چشم رایان رو پاییدم ..اخم کرده بود غلیظظظظ..همچین عینکشو با خشم از روی چشماش برداشت پرت
کرد تو ماشینش که فهمیدم در حد اعلااااااء عصبانیه..
فرامرز هم که کلا تو باغ نبود با خوشرویی گفت:ممنونم..به لطف شما..
اینجا چکار می کنید؟!.. -
خندید: دانشجوی همین دانشگاه هستم..نمی دونستید؟!..
یه لبخند ژکوند تحویلش دادم و گفتم: نه والا..الان که گفتید فهمیدم..چه جالب..
یه جوره خاصی نگام کرد و سرشو زیر انداخت..وای باز رفت که سنگ ریزه های کفه جاده رو بشماره..این بشر با این کاراش گردن درد نمی گرفت؟!..
سرشو بلند کرد و اینبار زل زد تو چشمام: بله خیلی جالبه ..از اینکه با هم تو یه دانشگاه هستیم خیلی خوشحالم و..
تو خیلی غلط می کنی که خوشحالی..
با ترس برگشتم سمتش..پشت سرم وایساده بود و از اون نگاه غضبناک هایی که به هر کی بکنی تا مرز سکته میره به من وفرامرز انداخت..البته بیشتر به فرامرز که فکر کنم سکته رو زد بیچاره..
فرامرز من منی کرد و با تردید گفت: یعنی چی اقا؟!..شما کی هستید؟!..
با همون اخم نگاش کرد: این مهم نیست..بگو ببینم تو کی هستی؟!..بهش چی می گفتی؟!..
فرامرزهم متقابلا با اخم نگاش کرد..ولی اخمه اون کجا رایان کجا..بیداد می کرد..
حتما اشتباه گرفتید..در ضمن خانم کیهانی و من..
رایان یه دفعه دست منو گرفت تو دستش که باعث شد فرامرز حرفشو ادامه نده و زل بزنه به دستامون..
با خشم رو به فرامرز توپید: فعلا این تویی که اشتباه گرفتی مرتیکه..با ترلانه من چکار داشتی..با چه جراتی اونطور
زل می زنی تو چشماش؟!..
جانممممممم؟؟!!..ترلانه من؟؟!!!!..
فرامرز مات و مبهوت به دست من که تو دستای قوی و مردونه ی رایان مشت شده بود نگاه می کرد..
حق داشت بدبخت من که تو حالته غش بودم و کم مونده بود پس بیافتم..
دستاش از کوره هم داغ تر بود..حس می کردم پوست دستم داره از حرارتش می سوزه..
خواستم دستمو بکشم بیرون که محکمتر گرفتش..آخ ..ای تو روحت له شد دستم..ترجیح دادم دیگه تقلا نکنم که نقص عضوم می کرد..
فرامرز اب دهانشو قورت داد و نگام کرد..مردد پرسید: این کیه ترلان؟!..
برای اولین بار منو به اسم خودم بدون پسوند و پیشوند صدا می زد..حتما به خاطر تعجبه زیاد بود..
لب باز کردم بگم "هیچ کس" که رایان با کلامش خفه م کرد ..
عشقش..همسر آینده ش..کسی که تا سر حد مرگ دوستش داره..گرفتی؟!..در ضمن بار اخرت باشه اسم کوچیکشو به زبون میاری..اصلا تو چه نسبتی باهاش داری؟..
فرامرز یه نگاهه گرفته بهم انداخت و زیر لب گفت: من؟!..هیچ کس..فقط یه آشنای دور.. همین..که اینطور..خداحافظ خانم کیهانی..
پشتش و کرد بهم و رفت..دلم براش سوخت..نمی دونم چرا ولی صداش زدم..
با این کارم رایان همچین دستمو فشار داد که اینبار بلند گفتم: آخ..
فرامرز به طرف ماشینش رفت .. بی معطلی سوار شد و حرکت کرد..
با غیض دستمو از تو دستش کشیدم بیرون..سرخ شده بودم و دلم می خواست سر و صورت خوشگلش رو تو دستام بگیرم وبکوبونمش رو کاپوت ماشینش..
وای که چقدر پررو بود این بشررررر..
https://eitaa.com/manifest/2462 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۶۰ 🔵سهيل - طاقت بيار داماد، تازه از کما خارج شده کمي طول مي کشه. فکر مي کني من طاقت د
#شیطنت
#قسمت ۶۱
🔵ارسطو - فکر نمي کنم راجع به من چيزي مبهم ديگه اي باشه که لازم باشه بهت بگم.
سکوت کردم، سکوت کرد. بعد از چند دقيقه بلند شد و اومد نزديکم و رو به روم رو زمين زانو زد و تو چشمام خيره شد. کم آوردم و سرم رو پايين آوردم که خط کشي که از روي ميز تحريرم برداشته بود و هنوز دستش بود زير چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد.
ارسطو - يادم افتاد يه چيزي يادم رفته بهت بگم.
با لحن آروم و پر احساسي بهم گفت.
ارسطو - يادم رفت بگم ديگه خيلي وقته جايي که تو نفس مي کشي نفسم تازه مي شه و جايي که نيستي نفسم بالا نمياد، نفسم شدي سارا!
دستام محسوس مي لرزيد. تو اوج احساسات بوديم، چي مي گفتم؟ چي مي تونستم در برابر اين کوه خوشبختي بگم؟
لبخندي زدم که اشکي از چشمم ريخت، ارسطو هم لبخندي زد و چشماشو بست و نفس عميقي کشيد و سرش رو پايين انداخت.
ارسطو - مرسي ،مرسي سارا.
اون شب من و ارسطو رسما مراسم بله برون رو انجام داديم و حالا حلقه اي که پدر ارسطو به دستم اندخت تو دستمه. تلالو الماس انگشتر چهره ي ارسطو رو برام تداعي مي کنه.
تلفنم زنگ زد. با ذوق برش داشتم.
ارسطو - آماده اي؟- بله، خيلي وقته
ارسطو - پس بيام دنبالت عروس خانم؟
- بيا.
نيم ساعتي گذشت و سکوت آرايشگاه با صداي زنگ به هم خورده شد و صدايي که گفت دامادم اومده و من با عشق به سمتش پرواز کردم و اون با اولين نگاه چشماش گرد شد و تنها دستم رو گرفت و بوسيد.
تو ماشين که نشستم حس پرنده اي رو داشتم که به اوج آسمون پرواز مي کنه.
ارسطو دستم رو گرفته بود و روي دنده گذاشته بود آهنگي که از سيستم ماشين پخش مي شد منو به رويايي زيبا فرو برد.
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارمعشق منيهمه کسم همه کسمدوستت دارمبا تو فقط همنفسم
نمي تونم تو دل تو پا نذارمنمي تونم دلو پيشت جا نذارمنمي تونم طاقت دوري ندارموقتي ميري احساس خوبي ندارممن نمي تونم بي تو بمونمبي تو مي ميرم بي تو دلگيرمبي تو نمي شهمي ميره قلبمبا تو خوشحالمبي تو دلتنگمعشقت برايقلبم تسکينهبا تو خوشحالهبي تو غمگينهبا تو آروممعشقت دنيامهديدنت هر شبخواب و رويامهدوستت دارمعشق مني همه کسم
دوستت دارمبا تو فقط هم نفسمدوستت دارمعشق مني همه کسمدوستت دارمبا تو فقط هم نفسم
هر دو به هم با عشق نگاه مي کرديم.
فضاي زيبايي بود. خدايا از ته قلبم خوشحالم.
https://eitaa.com/manifest/2467 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت152 🔴عینِ خنگا نگاش کردم و گفتم: کجا برم؟!.. با شیطنت خندید و یه چشمک تحویلم داد..بعد ه
#قرعه
#قسمت153
🔴اون چه کاری بود که کردی؟!..چرا اونطوری با فرامرز حرف زدی؟!..
با خشم گفت: بدتر از اینا باید باهاش رفتار می کردم..چی بهت می گفت که تند تند ناز و لبخند تحویلش میدادی؟!.چیه؟!..دلت براش سوخته یا ..
ادامه نداد و کلافه تو موهاش دست کشید..می دونستم به خاطر حرفا و حضور فرامرز غیرتی شده ..
به تو ربطی نداره که حسم نسبت بهش چیه.. -
دستاشو مشت کرد ویه نگاه به اطرافش انداخت..لابد اگه کسی نبود گردنمو می شکست..
از اینجا برو.. -
- -تا با من نیای وبه حرفام گوش نکنی مطمئن باش از جام جم نمی خورم..پس سوار شو.. -به من دستور نده ها وگرنه..
- -وگرنه چی؟!..هان؟!..می زنی تو گوشم؟!..خب بیا بزن..لج می کنی؟!..خب بکن..کل می ندازی؟!..بنداز..ولی من
دست از سرت برنمی دارم..پس از رویای بدونه من بودن بیا بیرون..
برو بابا دلت خوشه..رویاااااا؟!..هه..صنار بده اش , به همین خیال باش که بخوام یه ثانیه هم به تو فکر کنم.. -
دروغ که حناق نیست ..هر دو سعی داشتیم اروم بدون اینکه صدامون اوج بگیره جوابه همدیگرو بدیم..ولی خب این
دخترای مزاحم مگه میذاشتن؟..
یه قدم اومد جلو ..روبه روم وایساد..
زیر لب اروم ولی با خشمِ فراووووون غرید: یا همین الان با من میای یا پیه همه چیز و به تنت می مالی..ترلان رو
اعصابه من رژه نرو و سوارشو ..
من که لجبازتر از این حرفا بودم و وقتی کسی بهم دستور می داد از خود بی خود می شدم دستمو زدم به کمرم وعین
خودش جوابش و دادم..
اولا عمرا سوار شم فکر و خیال برت نداره..دوما بهت گفتم به من دستورنده هیچ خوشم نمیاد..سوما من.. -
- -تو عشقه منو باور داری یا نه؟!..
صریح گفتم : نه!..
ماتش برد ولی خودشو نباخت..در عوض اخماشو بیشتر کشید تو هم..
- -دنبال اثباتش هم نیستی؟!.. -به هیچ وجه!.. -
- -ولی من هستم!!..
با تعجب نگاش کردم..
- -خودت خواستی!!..
تا اومدم بفهمم منظورش از این حرفا چیه..یه دور چرخید و رو به دخترا و پسرایی که از اونجا رد می شدن بلند گفت:
خانما ..اقایون..چند لحظه به من گوش بدید..
نظر همه بهش جلب شد..خاک تو سرم که ابروم رررررررفت..
- -من عاشقه این دخترخانم شدم..ولی اون عشقه منو باور نداره..میگه دارم بهش دروغ میگم..ولی من میخوام
ثابت کنم که دروغی در کار نیست..واسه ی اثباته عشقم هر کاری می کنم و ..
بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش..ساکت شد..
زیر لب غریدم: تو رو خدا خفه شو ابروم ررررررفت..رایان بی خیال شو برو..خواهش می کنم..
برگشت و نگام کرد..صورتش سرخ شده بود..نفس نفس می زد..
- -یا با من میای یا.. —
تند گفتم:باشه باشه..میام..فقط این بساطی که راه انداختی و جمعش کن..
قلبم داشت ازجاش کنده می شد..عجب دیوونه ای بود..فکر نمی کردم اینکارو بکنه..زیر نگاه سنگین بچه ها نشستم
تو ماشینش و درو همچین محکم بستم که خودم ترسیدم..
سریع نشست..حالت صورتش جدی بود..همونطور که به روبه رو نگاه می کرد استارت زد و خشک گفت: محکمتر
می بستی ..شاید فرجی می شد و از جا در می اومد..
جوابش تنها سکوته من بود..راه افتاد..ولی کجا می خواست بره؟!..مطمئنا ناکجا ابادی که من ندونم کجاست..به درک...
واااااااای ابروم جلوی بچه ها رفت..
بی هوا سرش داد زدم: خیلی احمقی..دیگه با چه رویی سرمو جلوی بچه های دانشگاه بلند کنم؟..
پوزخند زد: نترس اون رویی که تو داری سنگه پا نداره..حالا حالا ها ازش کم نمیشه..
با خشم نگاش کردم..داشت منو مسخره می کرد؟!..
کیفمو از روی پام برداشتم وبا حرص محکم زدم تو بازوش که باعث شد لبخنده جذابش به نرمی بشینه رو لباش..سرشو چرخوند که لبخندشو نبینم ولی دیدم..
داد زدم: منو مسخره می کنی عوضی؟!..ابروم رو بردی..همینو می خواستی؟!..
به رو به رو نگاه کرد..توجهی به من نداشت..اشک نشست تو چشمام و بغض کردم..
رد کمرنگی از لبخندش هنوز روی لباش بود که منو بیش از پیش حرصی می کرد..
خودت خواستی.. -
با بغض گفتم: من؟!..من کی خواستم اینجوری کنی؟!..
متوجه بغضم شد و برگشت نگام کرد..چشمای به اشک نشسته م رو ازش پنهان نکردم..بذار ببینه که باهام چکار
کرده..بذار بفهمه که از دستش ناراحتم..
اخماشو کشید تو هم..دیگه لبخند نمی زد..
با لحنی گرفته گفت: چندبار گفتم سوار شو گوش نکردی نتیجه ش شد این..ازش گله نکن..
نتیجه ش شد ریختنه ابروی من؟!.. -
تند برگشت نگام کرد که از اخم و چهره ی منقبض شده ش ترسیدم ..
- -من به روح هفت جد و ابادم بخندم و غلط بکنم اگر بخوام تو رو..
نفسشو با حرص داد بیرون و سرشو تکون داد..
ترجیح دادم خفه شم تا برسیم ببینم چی می خواد بگه..
الان دیگه حسابی کنجکاو شده بودم بدونم چکارم داره..
یه کم که گذشت دیدم مسیر ویلا رو در پیش گرفته..
داری میری ویلا؟!..
- -نه.. -ولی این..
- -گفتم که نه..
زهرمار و نه..داره میره سمت ویلا اونوقت میگه نه..پس کدوم گوری داریم میریم؟!..دلم می خواست همینو بلند
بهش بگم ولی حال و حوصله ی داد و بیدادش رو نداشتم..
eitaa.com/manifest/2465 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت153 🔴اون چه کاری بود که کردی؟!..چرا اونطوری با فرامرز حرف زدی؟!.. با خشم گفت: بدتر از
#قرعه
#قسمت154
🔴یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و درخت بود..قلبم اومد تو دهنم..وای خدا داره منو کجا میبره؟!..تا الان خیالم راحت بود که داریم یک راست میریم ویلا..ولی الان ..
کجا میری؟!..
- -صبر کن می فهمی.. -نه..تا ندونم کجا میری ..
- -چکار می کنی؟!..می پری بیرون؟!..
بچه پررو حالا که خبری از بغض و اشک و آه نبود داشت سواستفاده می کرد..خودش تو پررویی روی همه رو سفید
کرده اونوقت به من میگه سنگه پا..
جدی گفتم: اره می پرم..
مثلا دستمو بردم سمت دستگیره که تیک..قفل مرکزی رو زد..با حرص برگشتم نگاش کردم..نگاش شیطون بود..
یه لبخنده دخترکش تحویلم داد و چشم وابرو اومد: حالا اگه تونستی بپر پایین..
دندونامو رو هم ساییدم: خیلی عوضی هستی..می دونستی؟..
ریلکس گفت:نه..ولی الان فهمیدم..دمت گرم که گفتی..
پررووووو.. -
غش غش خندید..نگام کرد و گفت: می دونی چیه؟!..جدیدا تحقیقات نشون داده کلمه ی " پررو" تو جمله ی دخترا
به معنای " اخ جون "ه ..حالا راستشو بگو.. حقیقت داره؟!..
دهنم از این همه رویی که داشت باز مونده بود..گیره چه ادمه زبون نفهمی افتادم..حرف تو گوشش که نمیره هیچ یه
چیزی هم قلمبه تحویله ادم میده..
دست به سینه با اخم و ابروهای گره کرده از پنجره زل زدم بیرون..پیشش ادم لال مونی بگیره بهتر از اینه که با
نیش و کنایه هاش ضایع بشه..
به خودم که اومدم دیدم ماشینو نگه داشته..یه نگاه به اطرافم انداختم..جز درخت هیچی نبود..
اینجا دیگه کجاست؟!.. -
- -هیچ جا..ولی نترس جای بدی نیست..
پوزخند زد و پیاده شد ..با تردید نگاش کردم..رفت جلوی ماشین و به کاپوت تکیه داد ..دو دل بودم که پیاده شم یا
نه..ولی تا کی بشینم اینجا؟!..بالاخره دل و زدم به دریا و پیاده شدم..
ولی همونجا وایسادم و به ماشین تکیه دادم..جای باحالی بود..دنج..خلوووووت..ساکت و ..اروم..یهو چشمام تا اخرین
حد گشاد شد..وای..من..اون..اینجا.. تنها..جای خلوت و دننننج؟!..
خواستم برگردم و بهش بگم چرا اینجاییم که دیدم خودش داره میاد طرفم..قلبم اومد تو دهنم..اب دهانم رو قورت
دادم و سعی کردم اروم باشم..
وای دیوونه نشه یه بلایی سرم بیاره؟!..ولی نه ..ترس نداره..مطمئنم اهلش نیست..
هی داشتم خودمو دلداری می دادم و در اصل خودمو گول می زدم که صداش از جا پروندم..با تعجب نگام
کرد..درست رو به روم وایساده بود..
ه..هان؟!..چی گفتی؟!..
- -هیچی..میگم کجایی؟!.. -همینجا!..
- -پس چرا هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟!..
مکث کردم..تک سرفه ای کردم و خونسرد گفتم: چی می خواستی بگی..می شنوم..فقط زود باش..تارا ویلا تنهاست
باید برم پیشش..
سکوت کرده بود.. د بنال و خلاصم کن دیگه..تا دق نده ادمو که ول کن نیست..
سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه وقتی بلند کرد تو چشمام خیره شد..نگاهش یه جوره خاصی بود..چطور معنیش
کنم؟!..همه چیز تو خودش داشت..خشم..غیرت..ندامت..و..حتی ..اون چیزی که ازش فرار می کردم..
یه قدم اومد جلو که بیخ تا بیخ چسبیدم به ماشین..رنگم پریده بود..حال و روزمو که دید سرجاش وایساد..
یهو با صدای بلند گفت:اون مرتیکه کی بود؟..
با تعجب نگاش کردم: کی؟!..
- -ترلان خودتو نزن به اون راه..همونی که جلوی دانشگاه داشت باهات گپ می زد..
منظورش فرامرز بود..یکی نیست بگه به تو چه؟!..ولی من که بودم..
فکر نکنم مسائله خصوصیه زندگیم به تو ربطی داشته باشه..
فاصله ش رو کمتر کرد..ضربان قلبم از اونطرف بالاتر رفت..حالا خوبه از جاش کنده شه..وای..
داد زد: د مربوطه لعنتی..وگرنه مرض نداشتم که بپرسم..
هی عربده می کشید..نمی تونه عین ادم حرف بزنه؟..منم شدم عین خودش..
صدامو انداختم پسه کله م و گفتم:هان؟!..چیه؟!..چرا اینجوری می کنی؟!..خیالات برت داشته؟!..
- -اره تو اینجوری فکر کن.. -همینم هست.. -
کلافه تو موهاش دست کشید ..صورتش سرخ شده بود..چشماشو باریک کرده بود و هی به پشت گردنش دست میکشید..
نگام افتاد به رگ گردنش ..ورم کرده بود شدیددددد..
مثلا خواست ارومتر حرف بزنه ولی بازم تُن صداش بالا بود..
- -ترلان بگو کی بود خَلاصم کن..داری دیوونه م می کنی ..
تو دلم گفتم دیوونه هستی ولی مثل اینکه خودت خبر نداری..ترجیح دادم یه کم کوتاه بیام که یه وقت دیوونه
بازیاش کار دستم نده..
خودش که گفت..از اشناهامون بود..
- -کی؟!.. -حالا من بگم تو می شناسی؟!..گرچه حتما می شناسیش..
کنجکاو نگام کرد..منتظر بود بگم کیه..منم زیاد منتظرش نذاشتم..
اقای شیبانی..وکیل خانوادگیمون..فرامرز پسرشه..
سرشو اروم تکون داد..مشکوک نگام کرد وگفت: رابطه ت باهاش..
تند و بدون فکر گفتم: معمولیه..ولی اون..
سریع رو هوا زدش وگفت:ولی اون چی؟!..
سرمو انداختم پایین..ای لال شی ترلان که بی موقع دهنتو باز نکنی ..
سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش که حالا یه کم قرمز شده بود..
https://eitaa.com/manifest/2466 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت154 🔴یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و درخت بود..قلب
#قرعه
#قسمت155
🔴اول یه کم مات نگام کرد..هوووووم بلندی کشید و سرشو تکون داد: اهااااان..جالب شد..که اینطور..جوابم بهش دادی؟!..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..یه کم تو جاش جابه جا شد و سیخ وایساد..
- -خب؟!.. -خب چی؟!..
- -جوابت چی بوده؟!..
خواستم بگم گفتم "نه" ولی زود پشیمون شدم..تا الان اون حالمو گرفته و حالا نوبته منه که بزنم تو برجکش..البته
اگر اثر کنه..
به هرحال فرامرز هم جلوش غیرت میرت نشون نداده بود که حالا یه چیزی ازش بپرونم..
یه لبخنده گَل و گشاد تحویلش دادم و با شیفتگی گفتم: بله..
چشماش از تعجب گرد شد..دهانش باز موند: چی بله؟!..
جوابم به خواستگاریش بله ست..ولی هنوز بهش نگفتم..
صورتش سرخ و فکش منقبض شده بود..فاصله ش رو با یه قدم کمترررر کرد..قلبم وایساد..دیگه جا نداشت عقب برم..اصلا فاصله ای هم بینمون نبود..چشمای سرگردونش رو دوخته بود تو چشمای پر از استرسه من..چرا همچین می کنه؟!..
زیر لب غرید: تو خیلی خیلی غلط می کنی..اگه جوابت این باشه ..
مکث کرد..با حرص نفسش رو داد بیرون و ادامه داد: اصلا..مگه تو..
عصبانی شده بودم..
حق نداری با من اینجوری حرف بزنی..من ازادم که هر کار دلم بخواد بکنم..
همچین با کفه دست کوبوند رو بدنه ی ماشین و داد زد " خفه شو " که قبض روح شدم و قریب به 6 متر تو جام پریدم..چشمامو بستم و بعد از چند لحظه اروم باز کردم..
زد به سیم اخر و داد زد: د لعنتی چرا ازارم میدی؟!..اون شب که همه ی حقیقت رو شنیدی..گفتم وبازم میگم غلط کردم..می دونم کارم اشتباه بوده..ولی به خدا قسم مجبور شدم..ولی بازم بدبختیام رو به جون خریدم و گذاشتمش کنار بازم نتونستم تو رو از دست بدم..خواستم نگهت دارم..داشته باشمت با اینکه ماله من نبودی..با اینکه از احساست به خودم چیزی نمی دونستم..ولی از حال و روزه خودم که خبر داشتم..اینو که دیگه نمی تونستم ندید
بگیرم..
پشتشو بهم کرد و با صدایی لرزون ادامه داد: منه خر..منه احمق..همین الان که جلوت وایسادم فقط 1 هفته تا موعده چکام مونده..بعد از اون میرم گوشه ی هلفدونی ..
یهو سریع برگشت طرفم و بلند گفت: ولی بازم نمی تونم ازت دست بکشم..با این همه مشکلات اومدم جلوت وایسادم و پا رو غروره لعنتیم گذاشتم دارم بهت میگم دوستت دارم..میگم ترلان عاشقتم باورم کن بذار خلاص بشم..می خوام تا قبل از اینکه برم مطمئن بشم منو بخشیدی و تو هم دوستم داری..به خداوندی خدا اگر عشقم یک طرفه باشه میرم ودیگه هم برنمی گردم..عشق رو به اجبار ازت نمی خوام..می خوام خودت لمسش کنی و باورش کنی..
با حرص خشمش رو سر ماشینش خالی کرد.. چند تا مشت پشت سر هم زد رو کاپوت و داد زد : د لعنتی باورم کن..بیچاره م کردی..دردمو به کی بگم؟!..د اخه من اگه می خواستم سرتو شیره بمالم که خیلی راحت اینکارو می کردم دیگه چه احتیاج به ندامت و پشیمونی بود؟..اصلا نیازی به تو نبود با هانی هم کارم راه می افتاد..ولی کشیده شدم سمته تو..ناغافل دیدم عاشقت شدم..میدیدمت قلبم تند تند می زد..صدات ارومم می کرد..اون روز تو ماشین حال خودمو نمی فهمیدم..تازه فهمیدم دوستت
دارم و تا الان داشتم خودمو می زدم به اون راه..
بی هوا بازوهامو گرفت تو دستش ومحکم تکونم داد..روح از تنم جدا شد..
داد زد: عشقمو باور کن دختر..بذار راحت بشم..بهم اطمینان کن..اگر تو هم دوستم داری بهم بگو و ارومم کن..اگر نه که بگو خبر مرگم برم خودمو گم و گور کنم..دیگه خسته شدم..می فهمی اینا رو؟!..
خیره شده بودم تو چشماش..هیچی حس نمی کردم..انگار کل بدنم سر شده بود..بی روح و یخ زده..
ولی قلبم گرم بود..اره..بیش از حد تند می زد..انقدری که گفتم رایان هم صدای کوبیده شدنش رو تو سینه م میشنوه..
صداش اروم شد..انقدر اروم که به ناله شباهت داشت: تو رو خدا جوابمو بده ترلان..بگو..راحتم کن..بگو دوستم داری یا نه..بگو باورم داری یا نه..بگو منو بخشیدی..بگو..بگو ترلان..نذار انقدر التماس کنم..
نه زبونم می چرخید نه دهنم باز می شد..عین مجسمه سیخ سرجام وایساده بودم و در حالی که بازوهام تو دستاش بود زل زده بودم تو چشماش..
با خشونت منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش گرفت و محکم فشارم داد..
وااااااااای خدا دارم میمیرم..اغوشه گرمش رو که حس کردم تنم لرزید..یه لرزشی که انگار سرما رو از خودش روند وجاش گرمای اغوشه رایان رو کشید تو خودش..داااااااغ شدم..
زیر گوشم زمزمه کرد:اینجوری نگام نکن دختر..از خود بیخودم نکن..حرف بزن..یه جمله..حتی شده یه کلمه ..فقط بگو..حاضرم جونمو بدم ولی تو قبولم داشته باشی..بهم اعتماد کنی..به تمومه مقدساته عالم قسم می خورم که از ته دلم می خوامت و دروغی در کار نیست..
فقط منو گرفته بود تو اغوشش و هیچ حرکتی نمی کرد..انگار هر دومون خشک شده بودیم..
خدایا چی بهش بگم؟!..داره دیوونم می کنه..
به تارای بیچاره گیر دادم که چرا خیلی راحت راشا رو قبول کرد وبخشیدش ولی خودم الان توش گیر کردم ودلم میخواد بهش بگم بخشیدمش و دوستش دارم..
#شیطنت
#قسمت ۶۲ "قسمت پایانی"
🔵🔵🔵به آتليه که رسيديم خيلي گرسنم بود، ارسطو هم صداي شکمش در اومده بود. به پيشنهاد من ناهار خورديم و پيش به سوي عکسا. وارد اتاق که شديم ارسطو دستشو به سمت شنلم آورد و بندشو باز کرد و از دور شونه هام برداشت. دستش تو هوا خشک شد. سرم رو بالا آوردم که ديدم با لبخند خاصي بهم نگاه مي کنه.
شنل رو روي چوب لباسي آويز کرد و اومد سمتم. خيلي خجالت مي کشيدم. پيرهن عروسيم دکلته بود و تا کمرم تنگ و از کمر به پايين به قدري پف بود که ناخودآگاه ياد خواهراي سيندرلا افتاده بودم.
ارسطو نزديکم اومد و سرشو پايين ورد و با لحن آرومي گفت:
- بانوي خجالتي خودم عاشقتم.
دستشو دور کمرم گذاشت و حرکت کرديم.
تو حالتاي زيادي عکس انداختيم و کلي خنديديم و در آخر از دست فيلمبردار فرار کرديم و رفتيم.
تو کل جشن من مي خنديدم و ارسطو کلافه بود. مي دونستم گرمي هوا بهش فشار آورده. هميشه تو گرما اين جور مي شد.
اون جا بود که براي بار دوم به صورت نمايشي خطبه ي عقد خونده شد، ميگم نمايشي چون دو روز بعد از روز بله برون تو محضر عقد کرديم. خلاصه براي بار دوم من و ارسطو به هم بله گفتيم و مراسم عسل خوردن رو انجام داديم. کلي کادو گرفتيم که من ذوق کرده بودم ،از بچگي عاشق کادو گرفتن بودم و حالا روز من بود، روز ارسطو، روز پا گرفتن عشقمون.
زندگي سختياي زيادي داره و من و ارسطو اين سختيا رو پشت سر گذاشتيم و به راه هموار زندگي رسيديم.
آخر شب بود که ارسطو با دست فرمون خوبش همه ي کسايي که دنبالمون بودن رو پيچوند و کمي دور زديم و بعد رفتيم خونه. خونه ي خودمون، خونه ي من و ارسطو.
من و ارسطويي که امروز ما شديم.
رسيديم و با هم وارد شديم. روي مبل ولو شدم و کفشامو در آوردم.
ارسطو رفت آشپزخونه و با صدايي که اومد فهميدم چايي ساز رو روشن کرده.
اومد کنارم نشست و شنلمو در آورد. دستشو دور شونه هام انداخت، سرمو روي شونش گذاشتم و ناخودآگاه گفتم:
- خيلي دوستت دارم ارسطو.
ارسطو - من بيشتر. آخر نگفتي توي اون اتاق دوميه چي گذاشتي که درش رو قفل کردي؟! دارم از کنجکاوي مي ميرم.
سرم رو بلند کردم و با اخم نگاهش کردم.
- خدا نکنه.
ارسطو خنديد.
ارسطو - اگه مي خواي خدا نکنه بايد نشونم بدي.
لبخندي بهش زدم و بلند شدم. کليد رو از توي گلدون وسط ميز برداشتم که خنديد و گفت:
- اي نامرد انقدر دنبال کليد گشتم که نگو، خيلي شيطوني سارا.
رفتم سمت در اتاق قفل شده و ارسطو هم بلند شد و اومد دنبالم. کنارم ايستاد. در رو با معطلي باز کردم و کنار ايستادم و اجازه دادم وارد بشه، خودم هم پشت سرش ايستادم.
با ناباوري به جاي جاي اتاق خيره بود و بعد با بهت به من نگاه کرد. مي دونستم از تعجب شاخاش در اومده. کامل برگشت سمتم و يه دفعه محکم بغلم کرد. شونم خيس شد. داره گريه مي کنه؟ ازش خودمو جدا کردم و نگاهش کردم.
- چرا گريه؟
ارسطو - دوستت دارم بانوي نقاش.
به همه ي نقاشيا نگاه کرد و يکيش که هم خودم بودم هم اون توش بود رو برداشت و از اتاق رفت بيرون جاي يه تابلو ديگه که بالاي تخت دو نفرمون بود گذاشت. آخرين نقاشيم بود، آخرين نقاشيم توي دوران تجردم. آخرين شيطنت قايمکي دوران نوجوونيم تو خونه ي بابام!
هنوزم مامان و بابا نمي دونن من نقاشي مي کشم، مهم هم نيست چون مي دونم براشون مهم نيست.
روي تخت نشستم و ارسطو هم کنارم نشست و جفت دستامو گرفت تو دستاش. با عشق به چشمام زل زد.
ارسطو - تو ساراي مني ،عشق من. عاشقتم سارا. مرسي که به زندگي بي روحم وارد شدي و بهمون روح زندگي دادي.
اين چنين بود که من و ارسطو وارد مرحله ي جديدي از زندگيمون شديم، مرحله ي ازدواج، مسئوليت، عشق ورزيدن و مورد عشق واقع شدن.
ازدواج فقط يه اتفاق ساده نيست، ازدواج مثل يه شغل مي مونه، شغلي که بايد از پسش بر بياي تا تشويقي بگيري ،شغلي که هر لحظه بايد براي نگه داشتنش وقت صرف کني تا به سرانجام برسه.
الان که همه ي اين خاطرات رو دارم مرور مي کنم سه سال از روز عروسيمون مي گذره و من هشت ماهه باردارم. قراره تا سه هفته ديگه يه دختر خوشگل ماماني وارد خونمون بشه ،يه دختر مال من، مال ارسطو.
مي خواد زندگيمونو کامل کنه.
مي خواد با اومدنش گرماي زندگيمونو بيشتر کنه.
سرمو بالا گرفتم و گفتم:
- خدايا خانواده ي سه نفرمونو به خودت سپردم، حفظمون کن!