کاش یه دست و یه پا نداشتم ولی بدعکس نبودم.
تو همه عکسا یا دهنم بازه یا کج شدم یا دارم میلولم یا چپهم.
عر زدنای اینارو که میبینم یاد خودم میافتم، دلم میخواست بغلشون کنم بگم عیب نداره تهش از سرتون میفته ولی صد حیف که فعلا برنامه دوری و دوستیه.
تراژدی امروز؟ وسط جمع بدون هیچ آهنگ و گوشه امنی پنیک میکنی و سوپرایز زبونت هم قفل شده و نمیتونی کمک بخ_ البته که درواقع اگر کمک بخوای هم کسی قصد کمک کردن نداره، یجورایی همه انقدر درگیر خودشون هستن که حمله های مسخره درونی تو براشون اهمیت نداره، تو این موقعیت تنها کاری که از دستت برمیاد یه لبخند شیرین و خوشحال نگه داشتن چشماته(که نود و نه درصد ناموفقه) چون اگه این کارو نکنه یجورای کل آبروت رو دو دستی ریختی رو زمین و تادا هر لحظه بیشتر نمیتونی نفس بکشی و تنها کاری که از دستت برمیاد اینه که ناخون هاتو توی دستت فرو کنی تا درد فیزیکی مهارت کنه و البته یجوری که باز هم کسی متوجهش نشه، به هرحال لازم نیست بقیه هم بفهمن ما دیونه ایم درسته؟ قدم بعدی اینه که متوجه میشیم چقدر احمقیم و قرار نیست این بازی موفقیت آمیز باشه پس تسلیم به سمت دسشویی میدوییم تا فقط سعی کنیم سیل درست نکنیم و زیر چشمامون پر از سرمه ریخته شده نشه. یجورایی این یه دژاووعه که نباید تکرارش کنیم، فکر میکردیم دنیا به آخر رسیده ولی میدونی چیه؟نه تنها زنده موندیم، بلکه این دفعه هم زنده موندیم و دفعه بعد هم زنده خواهیم موند.
کاش میشد ادامه زندگیم رو هم مینشستم تو ماشین آقای اسنپی و به پلی لیست چرت و پرتش گوش میدادم.
معلم جامعه شناسیمون نازترین و مهربونترین آدم دنیاست. امروز که بیکار بودیم داشتم نگاش میکردم و انقدر تو روزمرش ناز و سافت رفتار میکرد که دلم هی براش میرفت و اینجوری بودم که زن نسنسنسمییسمی اگه معلمم نبودی قطعا بغلت میکردم.
"ماه را دیدیم و دستمان به آن نرسید"
کارش شده بود خیرگی به آسمان، هر شب ساعت ها به آسمان نگاه میکرد تا شاید ماهش را ببیند، ماهش زیادی خجالتی بود، بیشتر وقتها پشت ابرها قایم میشد و رخ نشان نمیداد. تا که امشب بلاخره قرص ماهش کامل شده بود و بیشرم و دلبرانه نورش را همه جا میریخت، ستاره ها هم دورش میگشتند و قربان صدقهاش میرفتند. با خود آرزو میکرد که ای کاش من هم ستاره بودم، شب تا صبح تو را ستایش میکردم و به دورت میگشتم ولی حیف که از بخت بد آدمیزادی با صد ها هزار کیلومتر فاصله از
تو
هستم. غمزده گوشهای نشست و از دور تماشایش میکرد که چه بیامان میدرخشید، نگاهش به حوضآب افتاد و تصویر ماهش را دید، خیلی نزدیک بود، نزدیک تر از همیشه، نزدیک تر از هرچیزی که دیده بود. دست برد تا لمسش کند، تا درحد مرگ دوستش بدارد، ولی با لمسش تصویر درون آب خراب شد و ارتباط آن ها قطع، او ماند و یک دنیا پشیمانی. انگار چه دور و چه نزدیک هیچوقت دستش به او نمیرسید.