در واقع هیچوقت از دلم در نیوردی فقط انقدر همهچیز ریخت روی هم که تنها یه بند انگشت تا بریدن ازت فاصله دارم.
درواقع پیامت تنها دلیلی بود که وسط گریه کردن بتونم بخندم. درسته که نباید جدیش بگیرم ولی باور کن کش اومدن این لبخنده اصلا دست خودم نیست.
این خیلی حس امنیت و خونه میده که بتونی با یه نفر راجب کوچکترین و رندم ترین اتفاقات روزت صحبت کنی و بارها یه مسئله تکراری رو تعریف کنی و احساسات راجب مسائل رو به طور غیرسانسوری بیان کنی.
اینکه میدونی درهرصورت قرار نیست هیچوقت قضاوت شی یا مورد حمله قرار بگیری واقعا 100/10000
بعضی وقت ها خیلی یهویی وسط مکالمات یکسری چرندهایی میگم که در آن واحد پشیمون میشم.
آخه فاطمه میمیری حرف نزنی؟ چه ربطی داره آخه؟
امروز سهشنبست و طبق برنامه من باید هشت تا درس خونده باشم ولی بهجاش نزدیک هشت قسمت سریال دیدم و هشتهزارصفحه رمان خوندم.
یکجورایی دارم از کمبود خواب میمیرم و جدی کم آوردم. هردفعه به خودم میگم فقط امتحان بعدی رو طاقت بیار و بعدش دوباره یک هیولای دیگه ظاهر میشه و درواقع غول اصلی برای هفته بعده، کمترین فرجه و چرتترین درس ها، اگه بتونم فقط دووم بیارم واقعا خودم رو چندساعتی آهنگ گوش دادن مهمون میکنم یا شاید هم چندتا پیام ریسکی نصفهشبی بدم، نمیدونم درهرصورت امیدوارم زنده بمونم تا حداقل بتونم راجبش گریه کنم.
آه فاطمه کاش انقدر توی ذهنت آدم هارو نندازی آشغالی چون خودت حتی بیشتر هم لایقش هستی.